#داستانک
✅☀️اهداف و برنامه های زندگی را نباید بیان کرد
قال الجواد عليه السلام:
إظهار الشئ قبل أن يستحكم مفسدة له.
📕تحف العقول ص 457
امام جواد عليه السلام فرمود:
آشكار ساختن هر چيزي، پيش از آنكه محكم و استوار گردد، موجب فساد و تباهي اش ميگردد.
✅یکی از دلیل های شکست اهداف جوانان، رعایت نکردن این مسئله است. قطعا نمونه های بسیاری دیده اید که هنوز کار و برنامه شخص به جایی نرسیده، برنامه اش را همه جا باز گو می کند و موانعی برای خودش ایجاد می کند. چه ازدواج ها و چه فعالیت های اقتصادی و دوستی ها با این کار به فساد کشیده شده است.
📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
⭕️ #اعلام_زمان_قمردرعقرب ⭕️
از پنجشنبه ۲۵ مرداد ماه ساعت حدود ۱۳ وارد #قمردرعقرب میشویم و در روز شنبه ۲۷ مرداد ، حدود ساعت ۲۲ اتمام #قمردرعقرب میباشد.
⇜در طول این مدت از انجام امور اساسی، مهم و زیر بنایی زندگی بپرهیزید.
♦️ مخصوصا عقد و ازدواج، انعقاد نطفه فرزند، سفر، شروع کار جدید ، امور لباس
⇜اگر در این مدت مجبور به انجام کاری بودید صدقه دادن ، خواندن آیت الکرسی و توکل بر خدای متعال را فراموش نکنید.
♦️ نکته: (برخی بزرگان ، صبر نمودن برای امور مهم را تا حدود دو روز بعد از قمردرعقرب نیز سفارش نموده اند)
🔔 اطلاع رسانی کنید🔴
🆔 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 1 #عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین
#برات_میمیرم 2
قلبم به شدت می تپید....
فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم...
یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت:
آقا سینا مبارکه ...
بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت...
داشت حالم بد میشد...
یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم...
فکر میکردم باعث خجالتش شدم ...
هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد...
احساس ضعف میکردم...
میترسیدم پس بیفتم...
دیگه فکرم کار نمی کرد...
تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم...
خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید...
ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!
با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم...
ولی ترس وجودمو پر کرد...
نکنه اینجوری داره جواب رد میده ...
اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...
اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
.........
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم....
خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن...
همش به خودم لعنت میفرستادم:
ای دختره بی عقل...
خواستگاری کردن بس نبود !!؟
شماره تماس واسه چی دادی...
وااااااااااای ...
دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...
کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...
دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ...
به بهانهی درس حبس شده بودم...
ولی گوشم بیرون بود ....
صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم...
آخه شماره خونه رو داده بودم ...
ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند....
باورم نمی شد...
مادر سینا زنگ زده بود...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت دوم
ادامه دارد..
🆔 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
#داستانک
خضر؛ شیعه حضرت علی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
اعمش میگوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم میداد و میگفت: به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب میداد و میگفت:
«به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام آب بنوشید، به افتخار آن کسی که خداوند به واسطه او بینائیم را به من بازگردانید!»
نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟
گفت: روزی مردی به من گفت:«ای کنیز تو آزاد شده علی بن ابی طالب و از دوستان او هستی؟»
گفتم: آری.
گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتْ صَادِقَهً فَرُدَّ عَلَیْهَا بَصَرَهَا «خدایا اگر این زن راست میگوید: [و در محبت خود به علی علیه السّلام] صادق است، بینائیش را به او برگردان»
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من بازگردانید، به این مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت: أَنَا الْخَضِرُ وَ أَنَا مِنْ شِیعَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع. من خضر هستم، و من شیعه علی بن ابیطالب علیه السّلاممیباشم.
بحار الأنوار (ط – بیروت)، جلد ۴۲، صفحه: ۹
🆔 @dastankm 🌹
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 2 قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دان
#برات_میمیرم 3
از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معارفه بیایند...
باورم نمی شد...
چطور میشد یک نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضی شده بیاد خواستگاری ؟!
نکنه ریگی به کفش باشه... !!؟؟
از یک طرف از ذوق پر میکشیدم...
از طرف دیگر ترس وجودم رو پر می کرد..
.
نمیدانستم با مادرم چطور برخورد کنم تابلو نباشم...
مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم...
با دیدن دست پاچگی من فهمید که من از همه چیز خبر دارم...
لبخندی زدو گفت:
خب انشاا... که مبارکه...
حتما راضی هستی که شماره تماس دادی...
ولی تا تحقیق و بررسی نشه نمیشه چیزی گفت....
هول نشو گلم ...
عجله هم نکن...
شکر خدا مادرم زود از اتاق رفت...
من که لال مونی گرفته بودم...
اصلا نمیدانستم چیکار کنم
بعداز مشورت با پدرم یک روز برای حضور سینا و خانوادهاش تعیین شد...
تو این فاصله چند روزه کلاسهای دانشگاه را کنسل کردم...
بعداز ماجرای خواستگاری دیگه نمیتوانستم با حالت عادی سر کلاس حاضر باشم ....
گفتم بزار تکلیفم روشن بشه بعد...
روز قرار سینا همراه خانوادهاش آمدند...
چادر نماز خوشگلمو سر کردم...
اولین بار بود که جلوی مهمان چادر سر میکردم...
چند روز بود که سینا را ندیده بودم...
خیلی دلم براش تنگ شده بود...
با دیدنش قلبم از جا کنده میشد...
تشنه نگاهش بودم...
گاه به گاه با لبخندی خوشحالم میکرد...
و امیدواری در دلم جای همه تردید ها را میگرفت...
صحبتحایی مبنی بر معرفی خانواده ها می شد...
من نه چیزی می دیدم ونه چیزی می شنیدم...
یک شیدای بی قراری که جز رسیدن به معشوقش چیزی نمی خواهد...
فقط فهمیدم آدرس داده شد برای تحقیق...
و اجازه یک ملاقاتی که من و سینا در یک مکان عمومی باهم باشیم برای شناخت بیشتر...
این برای من یک مژدگانی بود...
با رفتن شان دل من هم رفت...
نه خواب داشتم نه خوراک...
از قبل بی قرارتر شده بودم...
اما بد حالی من زمانی بیشتر شدکه پدرم گفت:
من از این خانواده خوشم نیومد...
به نظر میاد از اون خشکه مذهبی هایی باشن که همه رو پست میبینن...
دنیا روی سرم خراب شد...
می خواستم دفاع کنم...
ولی نمیدانستم چه جوری...
توی دلم همه چیز را به خدا سپردم...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت سوم
ادامه دارد..
🆔 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🌺🌺🌺
🌺چند حکایت از امام محمد باقر (ع)
🍃كثيرالذكر
1- ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثيرالذكر بود، خدا را بسيار ياد مى كرد، من در خدمت او راه مى رفتم مى ديدم كه خدا را ذكر مى كند. با او به طعام خوردن مى نشستم، مى ديدم كه زبانش به ذكر خدا گوياست. با مردم سخن مى گفت و اين كار او را از ذكر خدا مشغول نمى كرد.
من مرتب مى ديدم كه زبانش به سقف دهانش چسبيده و مى گويد: «لااله الاالله» او در خانه، ما راجمع مى كرد و مى فرمود تا طلوع خورشيد خدا را ذكر كنيم، هر كه قرائت قرآن مى توانست امر به قرائت قرآن مى كرد و هر كه نمى توانست امر به ذكر خدا مىفرمود.🍃
- اصول كافى: ج 2 ص 449 ضمن حديث.
📚 @dastankm
❤️قال الامام ابو جعفر محمد بن علی الباقر علیه السلام:❤️
1. دقت در حساب به اندازه عقول در دنیا
انما يداق الله العباد في الحساب يوم القيامة علي قدر ما اتاهم من العقول في الدنيا. (1)
خدا در روز قيامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلي كه در دنيا به آنها داده است باريك بيني مي كند.
2. در زمان غیبت باید چنین باشیم
اِصبِروا عَلي اداء الفَرائضِ، وَ صابِرو عَدُوُّكم ، وَ رابِطوا امامَكمُ المُنتَظَرِِ (2)
صبر كنيد برگزاردن احكام شرع و شكيبايي ورزيد در برابر دشمنتان و آماده و حاضر باشيد براي امامتان كه در انتظار او هستند.
1_غررالحكم جلد2 - حديث3260 – خاتمةالمستدرك ميرزاحسين نوري- ج1 ص47. معاني الاخبار شيخ صدوق ص 2.
2. غيبه النعماني، ينابيع المودة
📚 @dastankm