eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_چهارم زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣2⃣ هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم😁 هردو خندیدن که عاطفه گفت: _من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی😜 داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: _ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم😉 عاطفه با هیجان گفت: _ واقعا؟!😳☺️ تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: _آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...😌😄 حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: _اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!😳 +نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت😉 اینبار عاطفه گفت: _خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت☺️ نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، 😔 خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس .. بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: _حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟😊 نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: _میرم سفره رو پهن کنم دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: _ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم😒 لبخند محوی زد و گفت: _نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم😔 چیزی نگفتم که خودش گفت: _هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره😒 نمیدونستم چی بگم در برابر ، یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: _عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن😒 با تعجب گفتم: _تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 😳 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
دنیای شگفت انگیز آفریده ها بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سیّاحی از جنگلی میگذشت چشمش بگنجشکی افتاد که بر روی درختی نشسته و با وضعیکه اضطراب و وحشت از آن آشکار بود صداهای پی درپی می داد آشفتگی گنجشک توجّه سیاح را بخود جلب نمود و دقت کرده دید در هر چند ثانیه آن حیوان حرکت مینماید و بر گرد درخت دیگری میپرد در این هنگام مشاهده کرد مار سیاهی از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشک است فهمید این مار قصد آشیانه و بچه های گنجشک را کرده در این بین دید گنجشک یک نوع برگ مخصوص با عجله تمام میچیند و بر گرد لانه خود قرار می دهد. همینکه اطراف آشیانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روی شاخه ای نشسته منتظر نتیجه بود. مار بالا آمد و بسوی آشیانه رسید وقتی که بوی برگها بمشامش خورد با شتاب زیاد بازگشت نموده از درخت بزیر آمد سیّاح دانست که آن برگها برای مار سم کشنده ای بوده و خداوند عزیز گنجشک را برای حفظ از دشمن بآنها راهنمائی کرده و مکتبی از مافوق طبیعت متکفل آموزش و پرورش این جاندارنست جزء دوم ابن اثیر ص 107 داستانها و پندها: یکصد داستان و ماجرا از تاریخ پیشینیان ص 10 @dastankm
آقای نورانی سوخته بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟» متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چی شده؟ - پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!» کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_پنجم هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو
❣🌸 🌸❣ 6⃣2⃣ عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒 ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم .. لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: _هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔 واقعا باور نمی کردم،😧 عاطفه چه قدر از در کنارش حرف میزد، چقدر بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو می آورد .. چقدر بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بود!! مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️ ... مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔 تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ... ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
منطق تربیتی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یـکـی از هـمـسـران رسول خدا به نام ماریه قبطیه فرزندی به دنیاآورد که پیامبر (ص ) نام او را ابـراهـیـم نهاد . این پسر, مورد علاقه شدیدرسول اکرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هیجده ماه از عـمرش نگذشته بود که از دنیا رفت . پیغمبر که کانون عاطفه و محبت بود, از این مصیبت به شدت مـتاثر شد, اشک ریخت و فرمود : ای ابراهیم , دل می سوزدواشک می ریزد و ما محزونیم به خاطر تو, ولی هرگز بر خلاف رضای خدا چیزی نمی گوییم . تـمـام مـسـلـمانان از این مصیبت متاثر بودند, زیرا آنها می دیدند که غباری از حزن و اندوه بر دل پیغمبر(ص ) نشسته است . آن روز تصادفاخورشید هم گرفته بود . با مشاهده این وضع , مسلمانان همگی ابرازداشتند که گرفتن خورشید, نشانه هماهنگی عالم بالا با عالم پایین ورسول خداست و این اتفاق جز برای فوت فرزند پیغمبر(ص ) دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد . الـبته این مطلب مانعی ندارد, بلکه برای رسول اکرم (ص ) ممکن است دنیا هم زیرورو شود, اما در آن مـوقع این اتفاق به روال طبیعی روی داده بود . برداشت مسلمانان به گوش پیغمبر اکرم (ص ) رسـیـد . بـه جـای ایـن کـه آن حـضرت , از این تعبیر خوشحال شود و مثل بسیاری از سیاست بازها مـوقـعـیـت را بـرای تبلیغات غنیمت شمرد و حتی ازعواطف مردم به نفع اهداف تربیتی خودش اسـتـفـاده کند, نه تنهاچنین نکرد بلکه سکوت را هم جایز ندانست . به مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صریحا اعلام داشت که خورشیدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است مرتضی مطهری , سیره نبوی , ص 71 @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با این
📚 ❣🌸 🌸❣ 7⃣2⃣ از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇 احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای زیادی تو این دنیاست که ازش .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢 پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " 🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹 بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: _سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭 سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... برگشتم خونه .. اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..😊 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
آقای نورانی سوخته بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟» متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چی شده؟ - پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!» کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36 @dastankm
ﺧﻄﻴﺐ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻣﺘﻜﺎ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺷﻜﻞ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﺵ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ، ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﻛﻤﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻄﻠﻊ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻱ ﭘﺴﺮ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻣﻲ‌ﻧﺎﺯﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﺍﻳﻲ ﻛﻠﺎﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﮔﻮﻳﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻗﺒﻞ ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ، ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﻭﻗﻔﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻴﺰ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ... ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺴﺮﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ؟ - ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﺜﻞ ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ، ﮔﻮﻳﻲ ﺷﺨﺺ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ (ﺣﺴﻦ) ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﻨﺖ، ﻣﺮﺣﺒﺎ، ﭘﺲ ﺗﻮﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪﻱ..... -حیات پاکان : قسمت مربوط به امام حسن مجتبی علیه السلام ﻣﻨﺎﻗﺐ، ﺝ 4، ﺹ 7 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای
❣🌸 🌸❣ 8⃣2⃣ مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان، مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت .. کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘 _سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: _قربونت بشم عزیزم😘😊 پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم.. چه بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم .. لبخندی رو لبش نشست و گفت: _رفته بودی پیش بابات😊 آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود .. دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊 با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: _مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم .. با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: _به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
خدا آيا خوابي ؟ (مظلوم) فرعون فرمان داد ، تا يك كاخ آسمان خراش براي او بسازند ، دژخيمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براي ساختن آن كاخ و بيگاري گرفته بودند ، حتي زنهاي آبستن از اين فرمان استثناء نشده بودند . يكي از زنان جوان كه آبستن بود ، سنگي سنگين را براي آن ساختمان حمل مي كرد و چاره اي جز اين نداشت . زيرا همه تحت كنترل ماءموران خونخوار بودند ، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالي مي كرد ، زير تازيانه جلادان به هلاكت مي رسيد . آن زن جوان در برابر چنين فشاري قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنان حمل مي كرد ، ولي ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گرديد . در اين تنگناي سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالي كه گريه گلويش را گرفته بود ، گفت : اي خدا آيا خوابي ؟ آيا نمي بيني اين طاغوت زورگو با ما چه مي كند ؟ چند ماهي از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رود نيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروي خود ديد . آن زن صداي هاتفي را شنيد كه به او گفت : هان اي زن ، ما در خواب نيستيم ما در كمين ستمگران مي باشيم . حكايتهاي شنيدني 3/52 - عشريه چهار سوقي ص 207 @dastankm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
می دونستی میشه پس زمینه عکست رو عوض کنی طوریکه کسی متوجه نشه؟😬 ☂️ بجای اینکه کلی وقتو هزینه برای آتلیه رفتن بذاری با بومرنگ یادبگیر خودت پروفایلهای خوشگل بسازی 💖 دانلود مستقیم🔛👇👇
هدایت شده از حیات وحش/ طبیعت
PicsArt6.apk
2.82M
📲ساخت پروفایلهای #لاکچری و خاص👆💕👆 📥حتما نصب کنید 6
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبو
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣2⃣ 💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. 💞با یک بله، محرم شدم به 🌷عباس🌷 .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..😟 عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...😔☝️ کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،😠 حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..😒🙁 آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!😔 داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: _بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: _حرف چی بزنیم آخه!!😊 محمد با حالت خنده داری گفت: _چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم😁 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
هدایت شده از حیات وحش/ طبیعت
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این فرصت تازه زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خداوند لذت ببر صبح شنبتون بخیر خوشی ان شاءالله هفته خوبی داشته باشید 😍😍 🆔 @animalw
✔️موضوع: در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع مى كردند و هر كدام او را فرزند خود مى خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنين عليه السلام گرديد. اميرالمومنين عليه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليكن سودى نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه مى دادند. اميرالمومنين عليه السلام چون اين دستور داد اره اى بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين ! مى خواهى با اين اره چكار كنى ؟ امام عليه السلام فرمود: مى خواهم فرزند را دو نصف كنم براى هر كدامتان يك نصف ! از شنيدن اين سخن يكى از آن دو ساكت ماند، ولى ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن ! اگر حكم كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضى نمى شوم عزيزم كشته شود. آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگرى مى بود او نيز به حالش ‍ رحم مى كرد و بدين عمل راضى نمى شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت عليه السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده براى آن حضرت دعاى خير نمود . در اذكياء ابن جوزى آمده : مردى كنيزى خريدارى نموده ، پس از انجام معامله ، مدعى كودنى او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار مى كرد، نزاع به نزد اياس ‍ بردند، اياس كنيزك را آزمايش نموده به وى گفت : كداميك از دو پايت درازترست ؟ گفت : اين يكى ، اياس پرسيد آيا شبى را كه از مادر متولد شدى به خاطر دارى ؟ گفت : آرى ، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده ، گفت : او را برگردان ! او را برگردان ! و نيز آورده : مردى مالى را به نزد شخصى به وديعت نهاد. و پس از چندى مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند. مدعى به اياس گفت : من مالى را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام ، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسى حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسى حاضر نبود، اياس ‍ پرسيد چه چيز آنجا بود گفت : درختى ، اياس به او گفت : حال به نزد درخت برو و قدرى به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاك كرده و فراموش ‍ نموده اى و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت ، اياس به منكر گفت : بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانى به آن مرد رو كرده ، گفت : به نظر تو آن مرد به درخت رسيده ؟ گفت : نه ، در اين موقع اياس ‍ گفت : اى دشمن خدا! تو خيانتكارى ، و مرد اعتراف نموده گفت : مرا ببخش ! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت ، اياس به او گفت : خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير... . 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😱 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
🍃🌹 ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور. تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر. محکم ترین کلمه "پشتکار"است... آن را داشته باش. سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش. سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش. شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند"است... آن را حفظ کن. حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر. 💯 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونه 💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی م
❣🌸 🌸❣ 0⃣3⃣ عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏 با تعجب به عباس نگاه کردم،😳 یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..🙁 حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒 محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: _خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت😁 عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت .. منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..😔 سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: _بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: _تو نمی خوای بری؟!😕 نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم😒 بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد،😊 به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود، آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،😔 انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: _من چی بگم به شما؟!😐 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
✔️موضوع: " اسحق بن محمد بن صباح امير کوفه بود . زوجه او دختري زائيد ، امير از اين جهت بسيار غمگين و محزون گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول اين مطلب را شنيد ، به نزد وي آمد و گفت : اي امير ، اين ناله و اندوه براي چيست؟ امير جواب داد : من آرزوي اولادي پسر داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي به جاي اين دختر زيبا که تمام بدن او صحيح و سالم است ، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي کرد؟ امير بي اختيار خنده اش گرفت و شکر خداي را بجاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريک و تهنيت به نزد او بيايند ." 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 0⃣3⃣ #قسمت_سی عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن بر
📚 ❣🌸 🌸❣ 1⃣3⃣ یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم به چشمام نگاه کرد👀 اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: _چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟🗣 بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: _آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... 😠دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟🗣 راه میرفت 🚶و سرزنشم میکرد... من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم،😢 دونه های اشکم سرازیر شدن... اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: _من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، 😵هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد .. 😠☝️تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ... از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود 😭 دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه 🌷عباس🌷 باشه .. با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: _آخه من نمیفهمم شما ... تا نگاهش👀 به چشمام 👀افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد .. حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: _من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...😣😭 دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه،،، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..😫😭 بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ... آرومم کن ...😩😭 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
✔️موضوع: خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید. روزی بهلول بر هارون وارد شد. بدین لحاظ از بهلول سوال نمود: اگر کسی انگور خورد حرام است! بهلول جواب داد نه! خلیفه گفت :بعد از خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور است؟ بهلول جواب داد :اشکالی ندارد باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند؟ بهلول گفت: بازهم اشکالی ندارد خلیفه گفت:پس چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟ بهلول جواب داد اگر قدری خاک بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد :نه بهلول گفت :بعد از آن هم مقداری آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند؟ خلیفه جواب داد :نه بهلول گفت :اگر همین آب و خاک را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب وانگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه های فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد لازم دارد٬ خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند. @dastankm
هدایت شده از حیات وحش/ طبیعت
سلام صبح زیباتون بخیر ان شاءالله😊🌺 🆔 @animalw
✔️بهلول و عرب بهلول روزی با عربی همراه شد از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟ عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران) بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟ عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران) بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟ عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟ عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پدر آب باران) بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟ عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر) بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟ عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا ) بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😱 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، 😧مس
❣🌸 🌸❣ 2⃣3⃣ نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم.. آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد - چیشده آبجی؟!😨 سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: _هیچی عزیزم🙂 رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن، الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن .. ✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم .. از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..😒 سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت: _معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐 نگاش کردم، چشماش نگران بود،،، اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒 آهی کشیدم و گفتم: _نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔 مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: _امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین سوالی نگاهش کردم که گفت: _عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده لبخندی رو لبم نشست،،، 😊 راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من 🌷عباس🌷 بود! ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
می دونستی میشه پس زمینه عکست رو عوض کنی طوریکه کسی متوجه نشه؟😬 ☂️ بجای اینکه کلی وقتو هزینه برای آتلیه رفتن بذاری با بومرنگ یادبگیر خودت پروفایلهای خوشگل بسازی 💖 دانلود مستقیم🔛👇👇
هدایت شده از حیات وحش/ طبیعت
PicsArt.apk
2.82M
📲فوتوشاپ بلد نیستی ؟ این اپ رو دانلود کن و یادبگیر پروفایلهای #لاکچری و خاص بسازی👆💞👆8
✔️موضوع: آورده اند بازرگاني بود اندک مايه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستي به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزي به طلب آهن نزد وي رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشي زندگي مي کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست مي گويي!موش خيلي آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آيم.رفت و چون به سر کوي رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثري نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من عقابي ديدم که کودکي مي برد.مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است،چگونه مي گويي عقاب کودکي را ببرد؟بازرگان خنديد و گفت:در شهري که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابي کودکي بيست کيلويي را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چيست،گفت:آري موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن ، کريم و بخشنده باشي ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. 📚 @dastankm
✔️موضوع: در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع مى كردند و هر كدام او را فرزند خود مى خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنين عليه السلام گرديد. اميرالمومنين عليه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليكن سودى نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه مى دادند. اميرالمومنين عليه السلام چون اين دستور داد اره اى بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين ! مى خواهى با اين اره چكار كنى ؟ امام عليه السلام فرمود: مى خواهم فرزند را دو نصف كنم براى هر كدامتان يك نصف ! از شنيدن اين سخن يكى از آن دو ساكت ماند، ولى ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن ! اگر حكم كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضى نمى شوم عزيزم كشته شود. آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگرى مى بود او نيز به حالش ‍ رحم مى كرد و بدين عمل راضى نمى شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت عليه السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده براى آن حضرت دعاى خير نمود . در اذكياء ابن جوزى آمده : مردى كنيزى خريدارى نموده ، پس از انجام معامله ، مدعى كودنى او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار مى كرد، نزاع به نزد اياس ‍ بردند، اياس كنيزك را آزمايش نموده به وى گفت : كداميك از دو پايت درازترست ؟ گفت : اين يكى ، اياس پرسيد آيا شبى را كه از مادر متولد شدى به خاطر دارى ؟ گفت : آرى ، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده ، گفت : او را برگردان ! او را برگردان ! و نيز آورده : مردى مالى را به نزد شخصى به وديعت نهاد. و پس از چندى مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند. مدعى به اياس گفت : من مالى را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام ، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسى حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسى حاضر نبود، اياس ‍ پرسيد چه چيز آنجا بود گفت : درختى ، اياس به او گفت : حال به نزد درخت برو و قدرى به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاك كرده و فراموش ‍ نموده اى و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت ، اياس به منكر گفت : بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانى به آن مرد رو كرده ، گفت : به نظر تو آن مرد به درخت رسيده ؟ گفت : نه ، در اين موقع اياس ‍ گفت : اى دشمن خدا! تو خيانتكارى ، و مرد اعتراف نموده گفت : مرا ببخش ! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت ، اياس به او گفت : خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير... . @dastankm
💕زنی به روحانی مسجد گفت : من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم! 🍃روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟ 🌹زن جواب داد : چون یک عده را می‌ بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ، بعضی فقط جسمشان اینجاست ، بعضی‌ ها خوابند ، بعضی ها به من خیره شده اند ... 🍃روحانی ساکت بود ، بعد گفت : میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ 🌹 زن گفت : حتما چه کاری هست؟ 🍃روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. 🌹زن گفت : بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم! 🍃روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ 🌹زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... 🍃روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌ آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد. برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. ✔️نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان... بصیرت داشته باشیم... 🌺 🌺🌺🌸 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃