eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
773 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ فرار از زندان (۱) «ما چاره‌اي نداريم جز اين كه طرح يك فرار دسته‌جمعي را براي خودمان بريزيم؛ هرچند كه منجر به كشته شدن همه ما در اين راه بشود. در اين صورت هم، با شهادت به مقصود خود رسيده‌‌ايم و چنانچه زنده بمانيم و نجات يابيم، جهادي ديگر انجام داده‌ و از چنگ اين دژخيمان و شكنجه‌هاي روزافزون آنان نجات يافته‌ايم.» در سال‌هاي اوليه پيروزي انقلاب اسلامي، نام «زندان دولتو» براي ملت مسلمان ايران، بسيار دردناك و تلخ بود. اين زندان تجسم جنايات تكان دهنده در مناطق كردنشين كشور بود. زندان «دوله‌تو» در روستاي مرزي «دوله‌تو» در شمالغربي قرارداشت كه قبلاً بعنوان اصطبل استفاده مي‌شد و حدود ۲۵٠ نفر از ، و كه توسط گروهك دموكرات ربوده شده بودند، در آن زنداني بودند. روز پنج‌شنبه ۱۷ارديبهشت ۱۳۶٠ اين زندان در يك هماهنگي ميان گروهك دموكرات و ، توسط جنگنده‌هاي ارتش بعثي عراق بمباران شد و بيش از ۱۳٠ تن از زندانيان و شدند. اين جنايت عجيب در آن زمان به شدت افكار عمومي را جريحه‌دار نموده و خشم مردم را برانگيخت. امسال، در بيست‌ونهمين سالگرد جنايت در زندان «دوله‌تو»، به مرور خاطرات يكي از جان بدربردگان اين زندان مي‌پردازيم. اميد است كه خداوند بر درجات ارواح طيبه شهداي اين منطقه بيافزايد. مدت شش روز بيشتر، از توقف ما در ، از توابع در كردستان، نگذشته بود كه حدود ساعت ۱۲نيمه‌شب، ۹نفر مرد مسلح، با و با سر و روي بسته، ناگهان با لگد، دَرب اتاق ما را باز كردند و داخل شدند. تا سر بلند كرديم، آنان را اسلحه بدست بالاي سرمان مشاهده كرديم. چون ما به منظور جنگ و خونريزي به آنجا نرفته بوديم، هيچ نوع اسلحه‌اي - حتي به منظور دفاع از جان خودمان - در اختيار نداشتيم. سردسته گروه مهاجم كه بعدها متوجه شديم همه مردانش او را » صدا مي‌زنند، دستور داد دست و پا و چشم‌هاي ما را ببندند و داخل اتاقك يك وانت‌بار نيسان روي هم بريزند. هركس كوچكترين مقاومت يا اعتراضي از خود نشان مي‌داد، با ، و آنان روبه‌رو مي‌شد؛ بطوري كه در همان شب، يكي از برادران به نام ، در اثر قنداق تفنگ، كاملاً شكست. ماشين بسرعت راه افتاد و در تاريكي شب به طرف مقصدي «نامعلوم» حركت كرد. همانطور كه گفتم چشم‌هاي ما را بسته بودند و قادر به ديدن چيزي نبوديم. صبح فردا به دهكده‌اي به نام - بر وزن كلك - رسيديم. با خشونت تمام، همه ما را از همان بالا از داخل اتاق نيسان به پايين انداختند و از آن جا مستقيم به داخل يك پر از بز و گوسفند بردند؛ طويله‌‌اي كه مثل زاغه، تنگ و تاريك بود و بجز يك در چوبي محكم، روزنه و راه به جايي نداشت. با وجود اين، يك نفر نگهبان مسلح، در مقابل در، براي نگهباني از ما گماشتند و رفتند. دو روز تمام، ذره‌اي و داخل همان طويله بوديم. از شدت گرسنگي و تشنگي مجبور شديم ته مانده شير پستان گوسفندان را بدوشيم؛ در حالي كه كاملاً مواظب بوديم كه اين جلادان بي‌رحم، متوجه اين كارمان نشوند؛ زيرا واي به حال كسي بود كه دور دهان يا ريشش كمي شيري مي‌شد و آنان متوجه اين كار مي‌شدند. در اين صورت كارش تمام بود! پس از گذشت ۴۸ ساعت، ما را از كنار گوسفندان به طويله خالي ديگري منتقل كردند. داخل اين طويله بزرگ، جاي كمي براي جا دادن و نگهداري بچه گوسفندها وجود داشت. يك هفته تمام، ما را داخل اين ، دربند كردند. در اين مدت، در طول روز، تنها ظهر به ظهر، غذاي سرد، شامل لوبياي پخته يخ‌زده به ما مي‌دادند، كه فكر مي‌كنم اين غذاها پس مانده خوراكي آنان بود. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان (۲) در اين مدت، نه كسي به سراغمان آمد و نه چيزي از ما پرسيدند، تا اين كه آخر هفته، بازجويي شروع شد. اين بازجويي را يك و خائن به عهده داشت و از لهجه‌اش كاملاً مي‌شد فهميد كه كُرد نيست. حرفهايش اغلب در اين گونه موارد دور مي‌زد: «من مي‌دانم همه شما جاسوس هستيد و به نام به اينجا آمده‌ايد، پس بهتر است پيش از اين كه مجبور شوم زبان شما را از پس گردنتان درآورم، به همه سؤالهايم پاسخ صحيح بدهيد.» ولي ما در پاسخ همه سؤالها، و ، جز حقيقت چيز ديگري نداشتيم كه به او بگوييم. مرتب به خدا و تمام مقدسات قسم مي‌خورديم: «شما اشتباه مي‌كنيد، خدا شاهد است ما جاسوس نيستم و تنها به منظور خدمت به اين منطقه آمده‌ايم.» ولي او هرگز قانع نمي‌شد و علاوه بر از ما با ، ، و ، با شقاوت تمام، ما را . علاوه بر اين، تا آنجا كه مي‌توانست، با عصبانيت تمام، به و ما مي‌كرد. چند بار از ما خواست پشت به انقلاب كنيم و حاضر به همكاري با آنان شويم. حتي چندبار در آن ، حدود ما را در از نوع كانيتنر انداختند كه نزديك بود به طور كامل شويم و . بدين طريق، مدت ، زير انواع مختلف آنها قرار داشتيم. گاهي به منظور و و در روحيه‌ ما، ناگهان نصب شده در اطراف محوطه اعلام مي‌كرد: «فلاني را براي آماده كنيد!» ولي بعدها معلوم شد اين هم يك نوع بلوف به منظور ايجاد تزلزله در روحيه و درهم شكستن مقاومت آن شخص بوده است. در مدت بيست روز كه ما در زندان آنان بوديم، تنها يكي از برادران ما به نام واقعاً محكوم به اعدام شد كه با مقاومت زياد، با از اين مرگ كرد. پس از اعدام هم همه ما آن را به چشم خود مشاهده كرديم. آنان و او را از كشتن و به رساندن، به منظور اعمال فشار و شكنجه، و به شهادتش رسانده بودند؛ تا آن‌جا كه مشخص و ما جنازه را با مشاهده ساعت مچي‌اش كه در اين مدت هميشه آن را بر مچش ديده بوديم، شناختيم. پس از گذشت بيست و پنج روز، گروه ديگري از برادران اعزامي از را كه يكي از آنان پاسدار بود، دستگير و به زندان ما منتقل نمودند. بعد از مدتي كه گذشت و نسبت به هم اعتماد پيدا كرديم، خود او اين مطلب را به ما گفت. بدين طريق، آنان، كه اكثرشان را نوجواناني مؤمن و مقاوم تشكيل مي‌دادند، به جمع ما افزوده شد. از اين جمع، يكي دو نفرشان بودند. حدود پنج ماه و نيم تمام، همه ما در كنار هم در اين طويله زنداني بوديم. از قرار معلوم، گروه‌هاي ديگري هم در مكانهاي ديگري زنداني بودند. زماني به اين مطلب پي‌برديم كه حجت‌الكفر و الكافرين (ضددين)حسيني به منظور به آنجا آمد و كليه زندانيان را براي گوش دادن به مزخرفات اين عامل امپرياليست در يك جا جمع كردند. او سخنراني خود را با تاختن به انقلاب و تهمت و ناسزا آغاز كرد. هنوز چند دقيقه‌اي از سخنراني‌اش نگذشته بود كه طاقتمان سرآمد و در وسط سخنراني او شعارهايي سرداديم و همگي به صورت دسته جمعي فرياد زديم: ، و بدين طريق، سخنراني سراپا هجو و مزخرفش را نيمه‌كاره در گلويش خفه كرديم. دموكراتهاي جلاد با ، ، و به جانمان افتادند و سعي كردند بدين طريق فريادمان را خاموش كنند و ما را وادار نمايند به ياوه‌گوييهاي ضددين حسيني گوش كنيم. تا جايي كه با كشيدن «گلنگدن» و مسلح كردن تفنگ، ما را به نمودند؛ ولي بچه‌ها با و ، در حال كتك خوردن، همگي سرود را سر دادند. صداي بغض‌آلود و پر از خشم و نفرتمان، در محوطه و كوه‌هاي اطراف طنين‌انداز شد. ناگهان صداي تكان‌دهنده از ميان اين فريادهاي خشم‌آلود در فضا پيچيد و باعث به و غلتيدن عده‌اي از و مقاوم ما گرديد. برنامه سخنراني به هم خورد و سخنران محترم! سرافكنده از آنجا خارج شد. اين براي ما موفقيتي بزرگ بود؛ هرچند كه به قيمت جان دو، سه نفر از عزيزانمان تمام شد. بقيه ما را، سالم و مجروح، با عجله، زير ضربه‌هاي ته قنداق، شلاق و لگد به داخل زندان برگرداندند. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان (۴) در اين زمان، بلافاصله ديگر هم سلولي‌هاي او به سرعت دست به كار مي‌شدند و به منظور جلوگيري از و ، ابتدا به سرعت لباس‌هاي خودشان را به تن او مي‌پوشاندند و پتو، لباس، گوني و هرچه كه در داخل سلول داشتند، ‌روي مصدوم مي‌انداختند و دسته‌جمعي شروع به مشت و مال و ماساژ دادن او مي‌كردند. طولي نمي‌كشيد كه مصدوم بيچاره، رفته رفته حال خود را بازمي‌يافت، رنگ چهره‌اش تا حدودي طبيعي مي‌شد و به هر حال، از مرگ حتمي نجات مي‌يافت. خود من دوبار دچار اين شدم كه به وسيله نجات يافتم. علاوه بر اعمال اين شكنجه‌هاي جسماني، آنان دست به انجام انواع شكنجه‌هاي روحي مختلف هم مي‌زدند، مثلاً يك بار، يك نفر از پاسداران دستگير شده را كه قبلاً شناسايي كرده بودند، به داخل يك سالن مخصوص و نسبتاً بزرگي كه گنجايش همه را داشت، آوردند. ابتدا ما را دور تا دور سالن زير نظر افراد مسلح سرپا نگه داشتند؛ به طوري كه هيچ‌كس جرأت تكان خوردن و هيچ‌گونه عكس‌العمل مخالفي را نداشت. در اين هنگام، پاسدار بيچاره را در حالي كه مرتب با ته قنداق تفنگ و لگد و مشت مي‌زدند، و به وسط سالن كشيدند. سپس سه يا چهار نفر مرد قوي‌هيكل از دموكراتهاي مزدور، از هر طرف به او هجوم آوردند و با لگد، مشت، شلاق، چوب، ته قنداق، سرلوله تفنگ و هرچه كه در دسترس‌شان بود، به جان او افتادند. پاسدار مقاوم و مؤمن، ضمن تحمل همه اين ضربه‌ها،‌ شجاعانه با صداي بلند، شروع به آياتي از مجيد كرد و با خداي خودش - پيش از اين كه كاملاً از پا درآيد - به راز و نياز مشغول شد. دژخيمان آن‌چنان او را مضروب كردند كه و شكست، ، و به كلي خرد و سرو صورت ، پر از جراحت و خون شد. گاهي چند نفر دست او را يكي يكي خم مي‌كردند و برخلاف مفصل مي‌پيچاندند و ، چرق كاملاً مي‌كردند يا با انداختن انگشت از دو طرف، او را مي‌دادند. در كليه اين احوال، همه ما دسته‌جمعي فرياد ياحسين... ياحسين... سر مي‌داديم، كه پاسخ اين ياحسين ياحسين‌هاي ما، جز شليك گلوله يا ته قنداق و نبود. ولي همه ما، هيجان‌زده، بدون توجه به اين ضربه‌هاي مرگبار، همچنان با فريادهاي خود ادامه مي‌داديم. گاهي كه وضع برادر پاسدار را و نزديك به شهادت مي‌ديديم، چند نفري ناگهان با فرياد ياحسين، مردان مسلح را با خيز سريع كنار مي‌زديم و خود را روي و از پا درآمده قرباني بي‌گناه مي‌انداختيم. حتي خود من دوبار بي‌اختيار، خود را روي پيكر خون‌آلود و در حال مرگ يكي از اين پاسداران انداختم كه نتيجه آن، چيزي جز وارد شدن ضربه‌‌هاي محكم و خرد كننده قنداق و سرلوله تفنگ و و از هم شكافتن سر و خرد شدن انگشت مياني دست راستم نبود. در اين موقع، كار كه به اين مرحله مي‌رسيد، همه برادران، بي‌اعتنا به ضربه‌هاي تفنگ، تيراندازي و ساير تهديدها، از جا كنده مي‌شدند و فريادكشان به وسط سالن مي‌ريختند. دموكراتها هم به محض اين كه وضع را خطرناك مي‌ديدند، ضمن خاتمه دادن به برنامه شكنجه خونين خود، به فكر آرام كردن بچه‌ها و انتقال فوري ما به داخل سلولها مي‌افتادند. ۱۵ روز از انجام آخرين برنامه خونين آنان گذشته بود كه همه ۳٠نفر ما را از داخل سلولها به داخل يك اتاق ۳ در ۴ منتقل كردند. در همان شب، برادر ، سرداري از خاك قهرمان‌پرور خراسان، ما را به دور خود جمع كرد و اظهار داشت: «برادران! بايد تا فرصت باقي‌ست، فكري به حال خودمان كنيم و راه چاره‌اي براي نجاتمان پيدا نماييم. در غير اينصورت، مطمئن باشيد هيچ كدام از ما زنده نمي‌مانيم.» همه بهت‌زده به چهره هم نگاه مي‌كرديم. آثار هيجان، اضطراب، ترس و وحشت، در چشمهاي از هم باز شده بيشتر برادران مشاهده مي‌شد. هيچ‌كس جرأت حرف زدن نداشت. آخر اين پيشنهاد از نظر اكثر بچه‌ها، امري محال و باور نكردني به نظر مي‌رسيد. سرانجام باز هم خود او رشته سخن را بدست گرفت و گفت: «ما چاره‌اي نداريم جز اين كه طرح يك را براي خودمان بريزيم؛ هرچند كه منجر به كشته شدن همه ما در اين راه بشود. در اين صورت هم با شهادت، به مقصود خود رسيده‌‌ايم و چنانچه زنده بمانيم و نجات يابيم، جهادي ديگر انجام داده‌ و از چنگ اين دژخيمان و شكنجه‌هاي روزافزون آنان نجات يافته‌ايم.» كم‌كم برادران هم كه تحت تأثير كلام قاطع و دلايل قانع‌كننده او قرار گرفته بودند و موضوع برايشان جالبتر شده بود، تكاني خوردند و چند نفر يكصدا با هم سؤال كردند: «آخر چطوري؟» لبخند بر لبهاي آن برادرمان نقش بست. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist