🍂
🔻 گفتگوی دو رزمنده
1⃣محمد حسین:
✨😇 یادش بخیر
یاد آن ایامی که همه ✨به کاری مشغول بودیم
ذکر دعا ...✨جلسه قرآن ....پست های نگهبانی .✨
✨صبح 🌞که می شد
می دیدیم یکی اومده همه کفشها✨ رو واکس زده💞
راستی اون مومن کی بود ؟🤔
2⃣😉«رضا» :
✨😇 ها والله ... آره
یادش بخیر !
خب ... ✨راستش اون مومن من که نبودم !🙄
چه جور بگم؟ 😐من .. من ... من ✨فقط می آمدم ...
✨دمپایی هامو نو می کردم ...😂😜
خیلی یادم نیست
حماسه جنوب ، خاطرات
@defae_moghadas
🍂
وقت اذان مغرب 🌺
یاد تو شرط قبولی نمازم بوده است
در قنوت خویش بعد از ربّـنا ،
گفتم حُسِــــین (ع)
#حی_علی_خیر_العمل
#التماس_دعا
🍂
🔻 آخرین شب در خرمشهر 5⃣1⃣
🔸خاطرات سرهنگ عراقی،
کامل جابر
▫️▪️▫️▪️
سرهنگ احمد زیدان با مقر فرماندهی تماس گرفت و جریان را گفت؛ اما فرماندهی این حرفها را بهانه ای برای عدم پیشروی ذکر کرد، دستور پیشروی داد و قول داد توپخانه و نیروی هوایی و نیروهای هوابرد پشتیبانی کنند. سرهنگ احمد زیدان به من گفت: «نیروی ذخیره را احضار کن!» من نیروی ذخیره را که شامل يك گروهان و تعدادی تانك بود، احضار کردم. می لرزیدم؛ از مرگ ناشناخته ای که پیش رویم بود. سرهنگ احمد می خواست ما را به سوی مرگ پیش ببرد. به او گفتم: «قربان، با این نیروی اندک چگونه مقاومت کنیم؟» گفت: «همراه ما يك لشکر است، نه يك گردان.» به روبه روی خود نگاه کردم، دیدم که لشکر گروه گروه شده اند تا در کنار هم بمیرند. سرهنگ فریاد زد: «پراکنده شوید! ترسوها!» بار دیگر تیپ ما به صورت يك ستون به پیشروی ادامه داد، اما نفربرهای پراکنده باعث شد پیشروی با مانع برخورد کند. از طرف دیگر، نبودن يك فرماندهی درست باعث توقف پیشروی شد.
بی میلی سربازان نسبت به جنگ باعث شد نتوانیم بر افراد تسلط داشته باشیم. حتی یکی از سربازان سر فرمانده خود فریاد زد که از دستورتو اطاعت نمی کنم. او را بردند پیش سرهنگ احمد زیدان و سرهنگ هم بلافاصله دستور اعدام او را صادر کرد. سرباز با صدای بلند فریاد می زد نمی خواهم بمیرم. نامش صبری زامل البصری بود. در چنین وضع دشواری، فرماندهی از ما می خواست به پیشروی خود ادامه دهیم. تا این لحظه، من سرهنگ احمد را همراهی می کردم. او بسیار آشفته بود؛ چون از طرفی نمی خواست از دستورهای فرماندهی سرپیچی کند و از طرف دیگر هم میلی به شرکت در این عملیات نداشت. بارها گفت: «امروز، روز نابودی ماست!» سرانجام درگیری تیپ ما شروع شد.
فرمانده لشکر از من خواست که نیروهای ذخیره را وارد معرکه کنم؛ چون او به فرماندهی گفته بود که نیروهای ایرانی را نابود خواهیم کرد. در آغاز درگیری، بخت با ما بود؛ طوری که تیپ ما توانست تعدادی از ساختمان های اطراف شهر را به تصرف در آورد. اما در دومین درگیری، نیروهای ایرانی، افراد داوطلب خود را به سوی ما گسیل داشتند. آنها گروه گروه به سوی ما هجوم آوردند و بیشتر تانكهای ما را به آتش کشیدند. افرادی که سالم مانده بودند یا اسير شدند یا فرار کردند. سرهنگ احمد از من خواست که عقب نشینی کنیم. از دیگر واحدها هم خواست که عقب نشینی کنند؛ چون تمام فرماندهان گردان ها کشته شده بودند؛ فقط به این دلیل که سرهنگ به آنها گفته بود اگر عقب نشینی کنند، کشته می شوند. به همراه سرهنگ عقب نشینی کردم، تمام نفربرها سوخته بود، حتی یکی هم سالم نبود تا با آن فرار کنیم. سرهنگ به نقشه شهر خيره شد و گفت: «باید از این راه برویم.»
حرکت کردیم؛ در حالی که بر سر شهر از آسمان آتش می بارید. هواپیماهای ما تا می توانستند، بمباران می کردند. بلندگوهای ایران آن واحدهای ما می خواستند خود را تسلیم کنند. واحدهای ما سرگردان بودند و نمی دانستند چه کنند.
▫️▪️▫️▪️
دنبال کنید...
@defae_moghadas
#آخرین_شب_خرمشهر 15
#چهل_سالگی_انقلاب
🍂
🔴 شبتون بخیر
با پیشنهاد دوستان کانال در خصوص معرفی کتاب های مفید و خواندنی دفاع مقدس، برادر سلیمانی از دیگر همراهان کانال زحمت این معرفی رو کشیده و مواردی رو ارسال می کنند که ما هم تقدیم شما می کنیم
🍂
🔻 معرفی کتاب
این اثر سال 69 وارد بازار نشر شد. قبل از چاپ بصورت مختصر اشاراتی به نامه های عارفانه و عاشقانه مرحوم " فهیمه بابائیان پور" در صفحه جبهه و جنگ روزنامه جمهوری اسلامی شده بود.
به زعم این حقیر این کتاب بایستی بارها خوانده شود کاری که من سالهاست تکراروتکرار می کنم و آثار و برکات معنوی اون رو با تمام وجود در مراحل زندگیم حس می کنم.
دنیای فهیمه یک دنیای متفاوت است ،حتما و حتما تجربه کنید.
@defae_moghadas
🍂
🍂
"... دستم را از زیر چادر بیرون آوردم یکبار دیگر برای آخرین دفعه به آن نگاه کردم،ازدستم بیرونش آوردم، گفتم:می خواهم این انگشتررابرای جبهه بدهم.
برادری که ایستاده بود گفت:چیه؟طلایه؟
گفتم :البته بدل که برای جبهه نمی دهند. چون بخاطر اینکه از "ریا" انشاالله دورباشم، تصمیم گرفته بودم هیچ نگویم، دیگر سکوت کردم. برادری که نشسته بود لبخندی به لب زد و بی اختیار نوار آهنگران را پشت بلندگوی دکه گذاشت.صدای آهنگران در میدان پیچید ...
امامن بخاطر می آوردم لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. ازاین مغازه به آن مغازه و سپس در مغازه ای کوچک از پشت شیشه نظرهردومان را بخودجلب کرده بود.مغازه دار وقتی آنرا آورد گفت:عقیق این انگشتر یمنی است. تو خیلی خوشحال شدی دست در جیب کردی و پولهایی که از جبهه گرفته بودی به خاطر تنها خرید ازدواجمان دادی.
آری در یادم آمد ...
می خواستم به آن برادر بگویم: آری برادر طلاست. تنها خرید ازدواجمان است.می خواستم بگویم که من خیلی دوستش دارم.می خواستم بگویم که چندروزی دردستم کردم که خاطرش در ذهنم بماند. می خواستم بگویم درتولد زهرای اطهر(س) خدارا صد هزار بار شکر که می خواهم دریک مورد کوچک پایم را جای پایش بگذارم ...
برادر نوشت:(( انگشتر طلا با نگین دریافت گردید)) و من هم زیر آنراامضا کردم.ازدکه کمک به جبهه بیرون آمدم.پیش خود گفتم:
یا زهرا (س) قبول کن ...
65/12/9
@defae_moghadas
🍂
🍂
بنام حضرت دوست...
اطرافم پر دوست
دوستانم، گهری بی همتا
امروز و هر روز مهر خدا
به درودی دل خود گرم کنيم...
و چه زيباست، کنار ياران،
خنده بر صبح زدن
زندگی را به صعود و به خوشی چسب زدن
تا که باشيد شما
زندگی بستر امنيت و اظهار خوشيست
سلام
صبحتون زيبا
صبحتون پر نشاط
صبحتون پر اميد
صبحتون پر برکت
صبحتون پر انرژی
روزگارتان بانشاط
عاقبتتون بخیر
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اولین_اعزام1⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان دفاع مقدس اواخر سال ۱۳۶۰ جنگ شد
🍂
#اولین_اعزام2⃣
خاطرات ارسالی
رزمندگان دفاع مقدس
برادران مربی شروع به گردان بندی نیروها کردند. وقتی نوبت ما چند نفر رسید به علت سن کم و اندام کوچک، باز ما را جدا کرده و به قسمت نیروهایی که باید پادگان را ترک می کردند انتقال دادند.😬 بسیار ناراحت شده بودیم و بغض گلویمان را می فشرد.😢 با پیشنهاد یکی از دوستان که بسیار زرنگ بود، از داخل جوی سیمانی که آن طرف بود و در کنار نیروهای تفکیک شده برای آموزش می گذشت وارد شدیم و به صورت سینه خیز به حرکت در امدیم. جوی آب سیمانی مقدار زیادی تیغ و خار خشک شده داشت که به هر زحمتی بود مسافتی را طی کردیم و در یک فرصت مناسب خود را داخل نیروهایی که سازمان دهی شده بودند نفوذ دادیم.😉
مربی آموزش که از برادران سپاه بودند یک بار دیگر نیروهای گردان را شمارش کرد که متوجه شد چهار نفر اضافه دارد😳 و فکر کرد اشتباه شمارش کرده است🤔 و چهار نفر را از اخر گردان به نیروهای سازمادهی نشده بر گرداندند و ما چهار نفر به گردان سازماندهی شده پیوستیم.😎
بعد جلوی انبار لباس و پوتین صف کشیدیم ولی سعی می کردیم زیاد در دید برادران مربی اموزشی قرار نگیریم. وقتی نوبت ما رسید با مشکل زیادی لباس و پوتین به ما دادند که آن هم بزرگ بود.😬 با فرا رسیدن اذان مغرب جهت نماز به مسجد رفتیم و بعد از اقامه نماز به آسایشگاهی که برای گردان ما در نظر گرفته بود جهت شام و خوابیدن رفتیم. فردای آن روز بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه آموزش بسیار سخت و فشرده دوره ۱۳ شروع شد.
#خاطره_اصغر_قضاوی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تسویه حساب قبل از شهادت
با عجله آمد و گفت، كولهپشتيم را بدهید کارش دارم. گفتم همه کوله های بچههای عملیاتی جمع شده و در چادر قرار دارند و پیدا کردنش کار آسانی نیست.
اصرار کرد که کار واجبی دارم.
کوله اش را پیدا کردم و منتظر ماندم تا کارش را انجام دهد.
آنرا باز کرد و یک کنسرو ماهی در آورد و گفت سهم خودم بود می خواستم بعد از عملیات برای همسرم ببرم ولی نمیدانم خارج کردنش از جبهه حلال است یا نه!
کوله را سر جایش گذاشت و بعد از شهادت آنرا به خانواده اش تحویل دادیم.
#ذخایر_انقلاب!
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آخرین شب در خرمشهر 6⃣1⃣
🔸خاطرات سرهنگ عراقی،
کامل جابر
▫️▪️▫️▪️
ساعت ده شب ۱۹۸۲/ ۵ / ۲۴ ، با سرهنگ شروع به حرکت کردیم. گفتم: «قربان، به کدام طرف برویم؟» گفت: «به تو مربوط نیست، فقط با من بیا.» همراه ما سرگرد امجد حقی اللامی هم بود که از تیپ ۳۸ فرار کرده بود. در طول راه متوجه شدم که او جز به خود به چیز دیگری فکر نمی کند. در مورد خبر کشته شدن احمد زیدان باید گفت که او از حال رفت؛ ولى کشته نشد و پس از انجام چند عمل جراحی به هوش آمد؛ اما هر دو پایش را از دست داد و بازنشسته شد؛ چون میزان معلولیتش ۹۰٪ بود. احمد زیدان هنوز زنده است و در بغداد زندگی میکند و در دل خود جنایات عجیب زیادی را پنهان دارد؛ جنایاتی که او در حق انقلاب اسلامی مرتکب شده است. در مورد او همین قدر کافی است که به دست
خود تعداد زیادی از اسیران ایرانی را اعدام و حکم اعدام اسیران بسیار دیگری را نیز صادر کرده است.
سرهنگ احمد زیدان تعریف می کرد که در طی اقامت در خرمشهر، اشیا و کالاهای زیادی را از شهر دزدیدیم و به عراق منتقل کردیم. عتیقه جات نفیس، ماشين، لباس، آجر و لوازم خانگی و ... همچنین مواد ساختمانی شهر خرمشهر را به سرقت بردیم. خرمشهر وقتی ما به آن هجوم بردیم، بسیار زیبا بود؛ اما پس از چند روز، شهر را ویران کردیم تا از آجر ساختمان ها برای سنگرسازی استفاده کنیم. سرهنگ احمد زیدان از نظامیان حیله گر به شمار می رفت، او سلطه گری و رهبری را بسیار دوست میداشت؛ برای همین با این که از نظر درجه نظامی پایین بود، توانست فرماندهی خرمشهر را به دست آورد، او بسیار دروغگو بود. غالبا اعلام می کرد که مشغول کارهای بزرگ و مهم است؛ در حالی که بسیار ترسو بود. تیپ ما در آتش نیروهای اسلامی میسوخت. از سرهنگ پرسیدم: «کجا می رویم؟» گفت: «عراق!» گفتم: «در این صورت، کلکمان کنده است؛ چون سرنوشت تمام کسانی که عقب نشینی کرده اند، معلوم است.» . در این هنگام، عده ای از سربازان عراقی را دیدم که همراه آنها چند اسیر ایرانی بود. سربازان از سرهنگ پرسیدند: «با اینها چه کنیم!» گفت: «اعدامشان کنید!» بلافاصله سه سرباز ایرانی اعدام شدند. ما پشت سر سرهنگ میدویدیم؛ به این خیال که او راه را می شناسد. پشت سر ما گروهی به سمت عراق می دویدند، ناگهان يك موشک به سوی ما پرتاب شد و ما را پراکنده کرد. دیگر نتوانستم یاران خود را پیدا کنم؛ چون هر يك به سویی فرار کرده بود. سرهنگ احمد زیدان را صدا کردیم؛ اما جوابی نشنیدیم؛ چون او می خواست به تنهایی فرار کند و خود را نجات دهد.
▫️▪️▫️▪️
دنبال کنید...
@defae_moghadas
#آخرین_شب_خرمشهر 16
#چهل_سالگی_انقلاب
🍂
🍂
🔻 زنده شدن شهید
در بازگشت از محورعملیاتی کربلای 4 « نهرعرایز»، به دستور فرماندهی و با ایجاد جان پناه به عقب بازگشتیم که درمسیر برگشت مجبور بودیم سینه خیز برویم . با وجود سیم خاردارهای زیاد در این مسیر تمام بدنم زخمی و خونین شده بود. بعد از چند ساعت سینه خیز به نزدیک یکی از مقرهای خودی رسیدم که بلافاصله با موج انفجارگلوله توپ عراقی ها به بالا پرت شده و به زمین افتادم و از هوش رفتم.
دیگر چیزی نفهمیدم، وقتی چشمانم را باز کردم دیدم در پتویی سرخ رنگ داخل آمبولانس در حال حرکت هستم. فورا بلند شده و فریاد زدم؛ مرا کجا می برید ! ... مرا کجا می برید!! .......
ناگهان راننده آمبولانس ترمز کرد وپا به فرارگذاشت. در حالی که دنبال او می دویدم، به راننده گفتم مگر چه شده ؟
گفت تو ۲۴ساعت است که شهید شده ای و الان زنده شده ای، با حالتی مضطرب به من گفت دیگر نمی توانم با شما بیایم و خودت با آمبولانس هر جا دلت خواست برو !
سوار آمبولانس شدم وبا راننده که در یک خودروی دیگر سوار شده بود به سمت بیمارستان صحرایی حرکت کردیم . همه از این جریان متعجب شده بودند، با توجه به اینکه حال من خوب نبود و بدنم خونین بود به بیمارستان منتقل وبستری شدم، بعد از پنج روز ترخیص شدم و به خط مقدم رفتم و آماده شدم تا در عملیات کربلای پنج شرکت کنم.
🔸محمدرضا جعفری
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #اولین_اعزام2⃣ خاطرات ارسالی رزمندگان دفاع مقدس برادران مربی شروع به گردان بن
🍂
🔻#اولین_اعزام3⃣
📝 خاطرات ارسالی
رزمندگان دفاع مقدس
اموزش شروع شد. تمام گردانها جلوی ساختمان فرماندهی به صورت منظم و سازماندهی شده اجتماع می کردند و بعد از نرمش به صورت دوی آهسته به دور پادگان که خیابان آسفالتی بود می دویدیم. آموزش سخت و فشرده ای بود.ولی به خاطر عشق و علاقه که برای به جبهه رفتن داشتیم تحمل می کردیم.
بعد از دوازده روز، چند روزی به مرخصی رفتیم و بعد از باز گشت دوباره آموزش شروع شد؛ به همان فشردگی و سختی قبل، ولی به علت اینکه بدنها ورزیده شده بود برایمان عادی شده بود. به هر حال آموزش به اتمام رسید.
مرحله اول عملیات پیروزمندانه بیت المقدس جهت آزاد سازی خرمشهر آغاز شده بود و جهت ادامه عملیات نیاز به نیرو داشتند. ما بعد از دو روز مرخصی به پادگان غدیر مراجعه کردیم و حدود ساعت ده صبح همه سوار بر اتوبوس و کمپرس های مایلر (که در آن زمان ماشینهای سازمانی نیروهای بسیجی بود) سوار شدیم و به طرف پایگاه شهید بابایی حرکت کردیم.
در باند هواپیما پیاده شدیم. تعداد رزمندگان بسیجی بسیار زیاد بود و باید همه سوار یک هواپیمای نظامی که از نوع حمل بار و نفربر بود سوار می شدیم.🚅 همه در یک صف داخل هواپیمایی شدیم که صندلی نداشت و باید همه به صورت مسجدی داخل هواپیما می نشستیم.😬 به هر مشکلی که بود این تعداد زیاد را با سلام و صلوات داخل هواپیما جا دادند و هواپیما به پرواز در آمد.🛫 در طول مسیر نهار را که نان و پنیر بود صرف کردیم و بعد از مدتی هواپیما در فرودگاه امیدیه اهواز به زمین نشست.🛬
#خاطره_اصغر_قضاوی
@defae_moghadas
🍂
🔻 معرفی کتب برتر
دفاع مقدس
🔸چاپ اول سال 1368
از آثار شاخص، کمیاب و مطرح دهه های گذشته که جزو پرچمداران این حوزه می باشد.
«جشن حنابندان» دو گزارش از عملیات کربلای ۵ و بیت المقدس ۴ در جنگ تحمیلی است. محمد حسین قدمی به گفته خودش خشاب قلمش را پر از واژه و ضامن دوربین را روی رگبار «فریم» تنظیم کرده تا بتواند گوشهای از خلوص و ایمان و عشق و وحدت و شهادت رزمندگان را به تصویر بکشد. در انتهای این گزارش عکسهایی هم ضمیمه شده است.
❂◆◈○•-----🍂----•○◈◆❂
" ... واقعا مشکل است! اما خداوند بزرگ، مشکل گشاست و تنها یاد اوست که قلبمان را امید و قوت می بخشد. شب سختی را پشت سر گذاشته ایم. آتش، کمی سبکتر شده و از منور دشمن هم خبری نیست و این نشانه بارزی از آمدن آنهاست. ما هم از بس تاریکی را پاییدیم، چشمانمان از حدقه درآمد. با شنیدن صدای ناله تانکها، دیگر شکی باقی نمی ماند.
یک بار دیگر آرپی جی را چک میکنم و نارنجکها را دم دست می گذارم . یکی هم آماده پرتاب است در دستم، برای نفوذ احتمالی گشتی ها. در همین هنگام با پرتاب یک منور خودی در میان دشت، خیل سربازان عراقی را می بینیم که گوسفند وار، آهسته و بی صدا به طرف ما می آیند ... "
@defae_moghadas