🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 2⃣
به روایت علی اصغر گرجی زاده
رییس ستاد سپاه ششم امام صادق (ع)
آن روز حرف های علی رنگ و بوی دیگری داشت. حرف زدن و نگاه کردن علی عوض شده بود. این علی آن علی که می شناختم نبود. پس از آنکه علی جواب بی سیم ها را داد گفت: «گرجی، سریع برو و سری به تیپ های سوم شعبان و الحدید بزن.»
در راهرو، حاج عباس هواشمی را دیدم که داشت به طرف سنگر فرماندهی می رفت. وقتی از وضعیت جزیره پرسیدم، گفت: «برادر گرجی، وضع خیلی خراب است. فقط دعا کن!» صورتش زرد شده بود. خس خس نفس هایش می گفت شیمیایی شده است.
راننده ام جلوی مقر تیپ سوم شعبان ترمز کرد. سریع پیاده شدم و نگاهی به وضعیت قبضه های ضد هوایی کردم. کسی بالای توپهای پدافند نبود. هر چند دقیقه صدای به زمین خوردن گلوله توپی به گوش می رسید.
به سمت سنگر فرماندهی تیپ رفتم. مسئول آن مقر، وقتی مرا دید، در آغوشم کشید و بی مقدمه گفت: «همه نیروهایم شهید و زخمی شده اند. سازمان رزم تیپ از هم پاشیده. فلج شده ایم.» با جانشین تیپ خداحافظی کردم و بیرون رفتم. فاصله مقر دو تیپ زیاد نبود. وقتی وارد مقر تاکتیکی تیپ الحدید شدم دقیقاً حال و هوایی شبیه تیپ قبلی داشت. فرمانده مقر الحدید هم حرفهای مسئول مقر تیپ سوم شعبان را می زد.
جاده به دلیل شلیک توپخانه عراق پر از دست انداز شده بود و ماشین نمی توانست به راحتی حرکت کند. با رسیدن به قرارگاه، در حالی که ماشین هنوز کامل توقف نکرده بود، پیاده شدم و به طرف سنگر علی هاشمی دویدم. احساس خوبی نداشتم. اما از اینکه زود به قرارگاه بر می گشتم خوشحال بودم. راهروی قرارگاه شلوغ بود. همه در تکاپو بودند. با عجله وارد سنگر علی شدم. دیدم آقای غلامپور و دو همراهش و چند تن از فرماندهان دیگر نشسته اند. علی گفت: «چه شد؟ وضعیت الحدید و سوم شعبان چطور است؟» گفتم: «حاج علی، اوضاع هر دو تیپ خراب است. اصلاً نمی شود اسم یگان روی آنها گذاشت. باید از آنها قطع امید کرد. چون نیروهایشان یا شهید شده اند یا زخمی»
فرماندهان یگانها مرا نگاه می کردند که داشتم با نا امیدی به علی گزارش میدادم. علی به آقای غلام پور گفت: «احمد آقا، عراق با این کارهایی که از امروز صبح شروع کرده دو هدف دارد. اول اینکه عقبه ما را نابود کند تا خیالش راحت شود کسی به کمک خطوط مقدم نخواهد آمد. برای رسیدن به این هدف، هم جلو و هم عقب جزیره را به شدت شیمیایی زده است. هدف دومش هم این است که با هلی برن کارش را تمام کند.»
غلامپور به من اشاره کرد و گفت: «با جلو تماس بگیر؛ ببین چه خبر است.»
رفتم پای یکی از بی سیم ها و از نیروهایی که در جزیره شمالی، یعنی در پیشانی جزیره بودند خبر گرفتم. گفتند عراقی ها با قایق هایشان در حال حمله به خطوط مقدم ما هستند و بچه ها دارند عقب نشینی می کنند و اصلاً امکان دفاع و جنگیدن وجود ندارد.
روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح (از نیروهای کهکیلویه و بویراحمد) رفتم و سؤال کردم: «چه خبر؟» گفتند: «اینجا هم، مثل سایر محورها، عراق به شدت حمله کرده. ولی، به لطف خدا، بچه ها در حال مقاومت اند و به عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند. اینجا درگیری دارد تن به تن می شود…»
علی سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شد سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود. حق داشت. بسیجی هایی که شیمیایی امانشان را بریده بود حاضر نبودند دست از دفاع بردارند. گفت: «گرجی، فرمانده جاده خندق را بگیر. کارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی را به علی دادم. او، بی هیچ کد و رمزی، گفت: «برادران عزیز، این کار شما پیش خدا ارزش دارد. مرحبا! مرحبا!»
هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر را می شنیدیم. ده دقیقه ای از آخرین تماس ما با جلو گذشته بود که بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی می گفت: «عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند سنگر به سنگر جلو می آیند. بچه ها شیمیایی شده اند و توان درگیری ندارند. اینجا وضع خیلی خراب است.» همه مات و مبهوت شده بودیم....
ساعت یازده صبح بود و هوا هر لحظه آلوده تر می شد. از سنگر بیرون رفتم. اطراف قرارگاه تعدادی از رزمنده ها شیمیایی شده و با چهره هایی سرخ و سیاه روی زمین افتاده بودند. نیروهای تیپ ۲۱ امام رضای مشهد منتظر آمبولانس بودند. عراق در خط آنها از گلوله های شیمیایی سیانور استفاده کرده و بسیاری از نیروها در جا شهید شده بودند.
به داخل قرارگاه برگشتم و به مسئول ترابری گفتم: «ما دو آمبولانس داریم. یکی را همراه راننده بفرست تا مجروحان باقی مانده را ببرد عقب.»
به سنگر فرماندهی برگشتم و وضعیت تیپ ۲۱ امام رضا (ع) را برای علی هاشمی و باقی فرماندهان
گزارش دادم. ناگهان علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.»
کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچکس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از علی هاشمی جدا کنی؟»
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻یادش بخیر
صبح بود ، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضارا فراگرفته بود. نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی گروهان کردم. عبدالله بود.
-سلام علی
-چه خبر؟
-هیچی... همه جا آرومه...
-برو استراحت کن...من بیدارم...
-به نمازت برس... قضا نشه...
-برم بعدم بخوابم...
-ها برو.... خودم هستم...
عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را نگاه می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفر روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید.
خمپاره 120 دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تاریک و سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم "پس ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!... 😔
ادامه 👇
🍂 ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم :
- حسن فرار کن الان دومی میاد...
بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم....
تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دومی زیر پایمان خورد.....
✨یادش بخیر خط فاو....✨
علی رضا کوهگرد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#معجزه_انقلاب 2⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
همان سالی که در اردوگاه رمادی بودیم، جام جهانی برگزار شد. همزمان چند ماشین به اردوگاه رمادی آمد و با خود تعداد زیادی جعبه آورد. جعبه ها را عراقی ها داخل آسایشگاه ها توزیع کردند. ظاهرا هدایایی بود که ایرانیان مقیم خارج از کشور بعد از برگزاری جام جهانی فوتبال برای اسرای ایرانی فرستاده بودند. عراقی ها آنها را میان بچه ها توزیع کردند. به هر نفر یک بسته شکلات کاکائو، یک بسته آب نبات، چهار پنج تیوپ خمیردندان و سه چهار قالب صابون معطر رسید.
وقتی عراقی ها جعبه ها را باز می کردند، انگار حیفشان می آمد به ما بدهند. تازه فهمیدند چه اشتباهی کرده اند که جعبه ها را داخل آسایشگاه ها آورده اند. صابونها خوشبو بود و عطر آنها فضای آسایشگاه را پر کرده بود. خمیردندان ها ژله ای شفاف بود و آن قدر خوشرنگ و شیرین و با طعم میوه های متفاوت که بعضی بچه ها آن را روی نان می گذاشتند و می خوردند؟
از بس محرومیت کشیده بودیم، هر چه می دادند فکر می کردیم بهترین کالای دنیاست. عده ای از بچه ها همان روز اول همه بسته شکلات را خوردند. اما به زودی فهمیدیم شکلات های کاکائو و آبنبات ها الکلی بوده اند. چون حال بچه ها منقلب شده بود.
حتی چند باکس سیگار هم دادند که بچه های سیگاری به محض اینکه کشیده بودند، فهمیده بودند تنباکوی سیگارها هم آغشته به الکل است. همان شب یک سطل آب آوردیم و بچه ها همه شکلاتهاء آبنبات ها و سیگارها را ریختند داخل آن و صبح روز بعد، همه آنها را، که حجم زیادی شده بود، خالی کردیم داخل کانال فاضلاب..
عراقیها هر روز می آمدند و از ما سیگار می خواستند. بهشان گفتیم با سیگارها چه کار کرده ایم. آنها هاج و واج مانده بودند که چطور با آن همه کمبودی که داریم، توانسته ایم آن کار را بکنیم و از خیر آن آبنبات ها و شکلات های گران قیمت بگذریم. بهشان برخورد و به ما گفتند: «می خواستید بدهید به ما.» گفتیم: «شما مسلمان هستید و این درست نبود این مواد آلوده را بدهیم مسلمانان دیگر استفاده کنند!»
از وقتی این هدایا بین بچه ها پخش شد، هر روز عراقی ها به بهانه های متعدد می ریختند توی آسایشگاه و وسایل ما را تفتیش می کردند. آخر سر هم که می رفتند، می دیدیم خمیردندانها، مسواک ها و صابونهای معطرمان را دزدیده اند. گفتیم: «بابا! بیایید اینها را از ما بگیرید و این قدر زندگی ما را زیر و رو نکنید!»
صابونهایی که عراقی ها میدادند، صابون ارتشی بود. بوی خوبی نداشت و به زحمت کف می کرد. بعضی بچه ها برای اینکه صابون های معطر را از دست عراقی ها دور نگه دارند، آنها را به قطعه های کوچک می بریدند و مقداری از آن را هم داخل سجاده هایشان می گذاشتند!
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صندلی داغ - سردار قالیباف و شهادت برادر
@defae_moghadas
🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 3⃣
عده ای از بچه ها انگار می دانستند آنجا آخر خط است. به سنگر علی هاشمی می رفتند و با او خداحافظی می کردند. صحنه وداع و خداحافظی خاصی بود. آنها در آغوش علی گریه می کردند و می گفتند: «بگذار کنار شما باشیم.» و علی می گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من و گرجی و این چند نفر ماندن.»
دیگر خبری از شلوغی صبح نبود. فقط من و علی و چند نفر از بیسیمچی ها و فرماندهان یگانها مانده بودیم. احمد غلامپور مدام با فرماندهی کل (محسن رضایی) تماس داشت و اخبار را اطلاع می داد. علی آرام و مطمئن سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطور است؟» گفتم: «بچه ها همراه اسناد و مدارک رفتند و جمعاً دوازده نفر در قرارگاه هستیم.»
غلام پور، وقتی دید دیگر مقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی! دیگر ماندن در اینجا معنا ندارد. عراق با سرعت در حال پیش روی است. بهترین کار عقب نشینی نیروهاست. هر چه زودتر نیروها عقب بیایند تلفات و خسارت کمتری می دهیم.» علی بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟»
غلام پور جواب داد: «برادر من، عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟ مگر نمی بینی عراق چهار نعل دارد جلو می آید؟ به خدا بهترین دستور همین کاری است که می گویم. اصلاً خودت هم جمع کن و بیا عقب. دیگر ماندن به صلاح نیست. عراق حتماً برای قرارگاه شما برنامه دارد. از تعلق خاطر تو به جزیره خبر دارم. ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو را درک می کنم. علی جان، می دانی اگر قرارگاه سقوط کند و به دست عراقی ها بیفتی یعنی چه؟ پس لطف کن همراه گرجی و نیروهایت بعد از من عقب بیا. منتظرت هستم.»
علی هم گفت: «احمد آقا، من عقب بیا نیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رها کنم…»
غلام پور اصرار داشت؛ من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا و از سوی آقا محسن، دستور می دهم که باید عقب بیایی. حالا خود دانی! تو نباید به دست عراقی ها بیفتی. می فهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقی ها تو را خوب می شناسند.
همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند و به عقب برود. با هم روبوسی کردند. آنها را تا در ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سر هم به سمت عقب حرکت کردند.
بعد از رفتن فرماندهان کنار علی نشستم و او با حاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید. حاج عباس، که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت: «در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. اینجا عراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پا درآمده اند. باقی مانده نیروها هم در حال عقب نشینی اند. سعی می کنم نیروها را هر طور شده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود.»
حاج علی پرسید: «گرجی، در قرارگاه چند ماشین داریم؟» گفتم: «دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است.»
حاج علی ادامه داد: «دو ماشین برای ما کافی است. ماندن دیگر به صلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید. دیگر نمی شود اینجا ماند. عراق احتمالاً به سمت قرارگاه می آید. هر چه زودتر باید قرارگاه را خالی کنیم، هر لحظه ممکن است عراقی ها با هلی برن روی سرمان فرود بیایند.» در حین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم، صدای عصبانی غلام پور بود: «شما هنوز آنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟ بیایید عقب دیگر! آخر چند بار باید بگویم؟ این بار آخر است که می گویم. شما شرعا باید برگردید به عقب.
صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. حاج عباس هواشمی بود می گفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکتشان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالاً قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.»
با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون ...
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یک سال و چند ماه بود که از گلودرد رنج می بردم. لوزه هایم بزرگ شده بود و زود سرما میخوردم و موقع غذا خوردن هم نمی توانستم لقمه را قورت بدهم. درد شدیدی داشتم. دکترهای خودمان می گفتند: وضع لوزه هایت وخیم است و باید جراحی شود. چند بار در خواب حالت خفگی بهم دست داده بود تا اینکه یک روز عراقی ها آمدند و اسمم را خواندند.
یک آمبولانس آمد. دستها و پاهایم را بستند و چشم بند هم زدند و بعد سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیرون. یکی دو ساعتی آمبولانس
حرکت کرد. از نگاه عراقی ها من یک اسیر مورد دار و به قول خودشان ابوالمشاكل بودم. ذهنم درگیر بود، فکر می کردم با چه شرایطی می خواهند لوزه هایم را عمل کنند. احتمال دادم بی حس نکنند و در همان حالی که هوشیار هستم عملم کنند. آنجا می توانستند هر بلایی سرم بیاورند. نگران بودم اما خودم را به خدا سپردم. در افکار خودم به سر می بردم که از صدای بوق ماشین ها و سروصداهای دیگر فهمیدم به شهر وارد شده ایم. کمی بعد آمبولانس ایستاد. پاهایم را باز کردند و چشم بند را از روی چشمانم برداشتند. اما دستبند را باز نکردند.
دیدن محیط بیمارستان و مردم برایم عجیب بود. مردها دشداشه تنشان بود و بیشتر زنها چادر عربی به سر داشتند. به مردم نگاه می کردم. آنها هم به من نگاه می کردند. از لباس پوشیدنم و شمارهایی که به پشتم چسبانده شده بود، می فهمیدند اسیر هستم. داخل درمانگاه بیمارستان، من و سربازی که همراهم بود، پشت در یک اتاق نشستیم. چیزی که متحیرم کرده بود، دیدن بچه های کوچکی بود که لای دست و پای پدر و مادرشان می لولیدند. با خودم فکر می کردم مگر آدم به این کوچکی هم می تواند وجود داشته باشد! تعجبم وقتی بیشتر می شد که میدیدم حرف هم می زنند. نمیدانم آن دو سال اسارت با من چه کرده بود که دیدن دنیای بیرون و آن بچه ها آنقدر برایم عجیب بود. انگار به کره ای دیگر پا گذاشته باشم! یاد برادر تازه متولد شده ام افتادم که موقع خداحافظی با مادرم، فقط پای کوچکش را که از قنداق بیرون بود، دیدم، اما صورتش را ندیدم و ندانستم چه شکلی است.
یک لحظه از نگاه کردن به آن بچه ها غافل نمی شدم. سربازی که همراهم بود درک می کرد که چقدر همه چیز برایم عجیب است و به همین دلیل مانع نگاه کردنم به اطراف نمی شد. آنجا فهمیدم اسیر را معطل نمی کنند ولی مردم عادی را نگه می دارند. چون به محض اینکه مریضی از اتاق آمد بیرون، من و سربازی که همراهم بود وارد اتاق دکتر شدیم.
روبه روی دکتر روی صندلی نشستم. دهانم را باز کردم و او با چراغ قوه داخل دهانم را نگاه کرد و با دو تا چوب کوچک، لوزه هایم را فشار داد. پنس هم توی دستش بود. پنج دقیقه بعد گفت: «بلند شو!» به زبان عربی چیزهایی به سرباز گفت که نفهمیدم و بدون اینکه حتی یک قلم دارو بدهد، گفت: «برو!» از بیمارستان آمدیم بیرون و سوار آمبولانس شدیم. پاها و چشم هایم را دوباره بستند و آمبولانس حرکت کرد. در طول یکی دو ساعتی که آمبولانس به طرف اردوگاه رمادی حرکت می کرد به فکر لوزه هایم نبودم، فقط به بچه های کوچکی که دیده بودم فکر می کردم و می خندیدم.
وقتی رسیدیم اردوگاه، آنچه را دیده بودم به دوستانم گفتم، به خصوص درباره بچه های کوچکی که دیده بودم.
آن شب گذشت، صبح رفتم سراغ آینه دیدم لوزه ها سر جایش هست و هیچ تغییری نکرده، مجبور بودم با آن بسازم. به مرور زمان لوزه هایم خود به خود کوچک شد و دیگر اذیتم نکرد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 4⃣
با شنیدن حرف های عباس هواشمی و خبر دادن از نزدیک شدن هلی کوپترها، از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، اینها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتماً اشتباه می کند.» وقتی دوباره به اتاق علی برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟»
گفتم: والا من هلیکوپتری ندیدم! شاید به محور دیگری رفته اند!
فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم: «چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند.
اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم ولی اثری نداشت.
در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم می زد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: «گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.»
ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقاً زیر نظر دارند.
علی صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.»
صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود.
مجال خوردن غذا برای هیچیک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. حاج عباس گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
حاج علی با شنیدن این خبر گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور. شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.
به امامت علی نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. صدای زنگ تلفن آمد. غلام پور بود که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.»
گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم … آمدیم…»
از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدوداً هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری بودند. دو تا از هلی کوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از رفتن به بیمارستان، فقط خاطره خوش دیدن بچه های کوچک عراقی در ذهنم باقی ماند.
محیط حاکم بر فضای اردوگاه رمادی، عنبر و بعدها بين القفسين، یکنواخت و خسته کننده و تحمل آن سخت بود. این سه اردوگاه در فاصله کمی از یکدیگر، در منطقه ای بیابانی و خشک قرار داشتند. در اردوگاه رمادی فقط یک نخل کوچک مردنی وجود داشت که از هر کس می خواستند عکس بگیرند می بردندش جلوی همان نخل. طبیعی بود که سالهاسر کردن در چنان محیطی، ما را با دنیای آزاد، بیگانه کند تا حدی که دیدن یک بچه کوچک، برایمان حکم دیدن آدم فضایی داشته باشد؟ ( در کل دوره اسارت، این خاطره یک بار دیگر هم تکرار شد. سال ها بعد در اردوگاه بين القفسين یکی از افسرها هوس کرد پسربچه پنج ساله اش را با خود به اردوگاه بیاورد. وقتی بچه ها متوجه ورود این کودک به پشت سیم های خاردار شدند، همه به طرف سیم های خاردار هجوم بردند و با تعجب و اشتیاق به پسر بچه نگاه می کردند. از بهت و حیرت بچه ها فهمیدم آنها هم همان حسی را دارند که زمانی من با دیدن بچه های کوچک در بیمارستان داشتم. عراقی ها اول به طرف اسرا حمله کردند و از آنها خواستند پشت سیم خاردارها تجمع نکنند و متفرق شوند. اما اسرا با بهت به کودک پنج ساله خیره شده بودند و به حرف سربازان عراقی و دیده بان هایی که در دکل ها بودند و فریاد می کشیدند، گوش نمی دادند. وقتی عراقیها فهمیدند به آن کودک خیره شده ایم، سریع پسربچه را بردند و اسرا را هم متفرق کردند )
اسیری بود حدودا چهل پنجاه ساله. افغانی بود به نام انارگل و ظاهرا موقع قاچاق در مرز کویت به اسارت عراقی ها در آمده بود. او معمولا داخل اردوگاه آزاد بود و عراقی ها کاری به کارش نداشتند. مقداری تخم خیار چنبر در اختیارش گذاشته بودند و او پشت آشپزخانه، کشاورزی می کرد. دور باغچه را سیم خاردار کشیده بود و ما حق ورود به آنجا را نداشتیم. توی باغچه، خیار چمبر کاشته بود. "
وقتی سوت آزادباش را می زدند و سطل ادرار را می بردیم که داخل فاضلاب خالی کنیم، این افغانی ما را صدا می زد و می گفت: «بیاورید بریزید پای بوته ها.» حتی خود عراقی ها هم بارها از ما خواسته بودند این کار را بکنیم. چیزی که از این باغچه یادم مانده، خیارهای عجیب و غریبش بود. ما در ایران خیار را وقتی سبز و قلمی و کوچک است میچینیم و استفاده می کنیم، اما آنجا عراقی ها می گذاشتند وقتی خیارها بزرگ می شد؛ به كلفتی شاخه درخت و مثل مار بوآ دور خودش چمبره می زد، آنها را می چیدند، روی شانه شان می گذاشتند و با غرور از جلوی ما رد می شدند. گاهی هم می گفتند: «این را می بینید؟ این چنبر خیار است. ببینید در عراق العظيم چه چیزهایی عمل می آید. شما ایرانیها کی در ایران این طور چیزهایی دیدید یا خوردید؟ اینها را فقط اینجا می بینید!»
بعضی وقت ها از بیرون یک بادمجان می آوردند، اندازه پارچ آب!
@defae_moghadas
🍂
هم میتوان دانشمند بود
هم عارف ، هم مجاهد و هم شهید شد
راهی که "مصطفی چمران" نشانمان داد
@defae_moghadas
🍂