🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یک سال و چند ماه بود که از گلودرد رنج می بردم. لوزه هایم بزرگ شده بود و زود سرما میخوردم و موقع غذا خوردن هم نمی توانستم لقمه را قورت بدهم. درد شدیدی داشتم. دکترهای خودمان می گفتند: وضع لوزه هایت وخیم است و باید جراحی شود. چند بار در خواب حالت خفگی بهم دست داده بود تا اینکه یک روز عراقی ها آمدند و اسمم را خواندند.
یک آمبولانس آمد. دستها و پاهایم را بستند و چشم بند هم زدند و بعد سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیرون. یکی دو ساعتی آمبولانس
حرکت کرد. از نگاه عراقی ها من یک اسیر مورد دار و به قول خودشان ابوالمشاكل بودم. ذهنم درگیر بود، فکر می کردم با چه شرایطی می خواهند لوزه هایم را عمل کنند. احتمال دادم بی حس نکنند و در همان حالی که هوشیار هستم عملم کنند. آنجا می توانستند هر بلایی سرم بیاورند. نگران بودم اما خودم را به خدا سپردم. در افکار خودم به سر می بردم که از صدای بوق ماشین ها و سروصداهای دیگر فهمیدم به شهر وارد شده ایم. کمی بعد آمبولانس ایستاد. پاهایم را باز کردند و چشم بند را از روی چشمانم برداشتند. اما دستبند را باز نکردند.
دیدن محیط بیمارستان و مردم برایم عجیب بود. مردها دشداشه تنشان بود و بیشتر زنها چادر عربی به سر داشتند. به مردم نگاه می کردم. آنها هم به من نگاه می کردند. از لباس پوشیدنم و شمارهایی که به پشتم چسبانده شده بود، می فهمیدند اسیر هستم. داخل درمانگاه بیمارستان، من و سربازی که همراهم بود، پشت در یک اتاق نشستیم. چیزی که متحیرم کرده بود، دیدن بچه های کوچکی بود که لای دست و پای پدر و مادرشان می لولیدند. با خودم فکر می کردم مگر آدم به این کوچکی هم می تواند وجود داشته باشد! تعجبم وقتی بیشتر می شد که میدیدم حرف هم می زنند. نمیدانم آن دو سال اسارت با من چه کرده بود که دیدن دنیای بیرون و آن بچه ها آنقدر برایم عجیب بود. انگار به کره ای دیگر پا گذاشته باشم! یاد برادر تازه متولد شده ام افتادم که موقع خداحافظی با مادرم، فقط پای کوچکش را که از قنداق بیرون بود، دیدم، اما صورتش را ندیدم و ندانستم چه شکلی است.
یک لحظه از نگاه کردن به آن بچه ها غافل نمی شدم. سربازی که همراهم بود درک می کرد که چقدر همه چیز برایم عجیب است و به همین دلیل مانع نگاه کردنم به اطراف نمی شد. آنجا فهمیدم اسیر را معطل نمی کنند ولی مردم عادی را نگه می دارند. چون به محض اینکه مریضی از اتاق آمد بیرون، من و سربازی که همراهم بود وارد اتاق دکتر شدیم.
روبه روی دکتر روی صندلی نشستم. دهانم را باز کردم و او با چراغ قوه داخل دهانم را نگاه کرد و با دو تا چوب کوچک، لوزه هایم را فشار داد. پنس هم توی دستش بود. پنج دقیقه بعد گفت: «بلند شو!» به زبان عربی چیزهایی به سرباز گفت که نفهمیدم و بدون اینکه حتی یک قلم دارو بدهد، گفت: «برو!» از بیمارستان آمدیم بیرون و سوار آمبولانس شدیم. پاها و چشم هایم را دوباره بستند و آمبولانس حرکت کرد. در طول یکی دو ساعتی که آمبولانس به طرف اردوگاه رمادی حرکت می کرد به فکر لوزه هایم نبودم، فقط به بچه های کوچکی که دیده بودم فکر می کردم و می خندیدم.
وقتی رسیدیم اردوگاه، آنچه را دیده بودم به دوستانم گفتم، به خصوص درباره بچه های کوچکی که دیده بودم.
آن شب گذشت، صبح رفتم سراغ آینه دیدم لوزه ها سر جایش هست و هیچ تغییری نکرده، مجبور بودم با آن بسازم. به مرور زمان لوزه هایم خود به خود کوچک شد و دیگر اذیتم نکرد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 4⃣
با شنیدن حرف های عباس هواشمی و خبر دادن از نزدیک شدن هلی کوپترها، از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، اینها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتماً اشتباه می کند.» وقتی دوباره به اتاق علی برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟»
گفتم: والا من هلیکوپتری ندیدم! شاید به محور دیگری رفته اند!
فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم: «چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند.
اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم ولی اثری نداشت.
در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم می زد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: «گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.»
ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقاً زیر نظر دارند.
علی صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.»
صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود.
مجال خوردن غذا برای هیچیک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. حاج عباس گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
حاج علی با شنیدن این خبر گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور. شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.
به امامت علی نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. صدای زنگ تلفن آمد. غلام پور بود که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.»
گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم … آمدیم…»
از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدوداً هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری بودند. دو تا از هلی کوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از رفتن به بیمارستان، فقط خاطره خوش دیدن بچه های کوچک عراقی در ذهنم باقی ماند.
محیط حاکم بر فضای اردوگاه رمادی، عنبر و بعدها بين القفسين، یکنواخت و خسته کننده و تحمل آن سخت بود. این سه اردوگاه در فاصله کمی از یکدیگر، در منطقه ای بیابانی و خشک قرار داشتند. در اردوگاه رمادی فقط یک نخل کوچک مردنی وجود داشت که از هر کس می خواستند عکس بگیرند می بردندش جلوی همان نخل. طبیعی بود که سالهاسر کردن در چنان محیطی، ما را با دنیای آزاد، بیگانه کند تا حدی که دیدن یک بچه کوچک، برایمان حکم دیدن آدم فضایی داشته باشد؟ ( در کل دوره اسارت، این خاطره یک بار دیگر هم تکرار شد. سال ها بعد در اردوگاه بين القفسين یکی از افسرها هوس کرد پسربچه پنج ساله اش را با خود به اردوگاه بیاورد. وقتی بچه ها متوجه ورود این کودک به پشت سیم های خاردار شدند، همه به طرف سیم های خاردار هجوم بردند و با تعجب و اشتیاق به پسر بچه نگاه می کردند. از بهت و حیرت بچه ها فهمیدم آنها هم همان حسی را دارند که زمانی من با دیدن بچه های کوچک در بیمارستان داشتم. عراقی ها اول به طرف اسرا حمله کردند و از آنها خواستند پشت سیم خاردارها تجمع نکنند و متفرق شوند. اما اسرا با بهت به کودک پنج ساله خیره شده بودند و به حرف سربازان عراقی و دیده بان هایی که در دکل ها بودند و فریاد می کشیدند، گوش نمی دادند. وقتی عراقیها فهمیدند به آن کودک خیره شده ایم، سریع پسربچه را بردند و اسرا را هم متفرق کردند )
اسیری بود حدودا چهل پنجاه ساله. افغانی بود به نام انارگل و ظاهرا موقع قاچاق در مرز کویت به اسارت عراقی ها در آمده بود. او معمولا داخل اردوگاه آزاد بود و عراقی ها کاری به کارش نداشتند. مقداری تخم خیار چنبر در اختیارش گذاشته بودند و او پشت آشپزخانه، کشاورزی می کرد. دور باغچه را سیم خاردار کشیده بود و ما حق ورود به آنجا را نداشتیم. توی باغچه، خیار چمبر کاشته بود. "
وقتی سوت آزادباش را می زدند و سطل ادرار را می بردیم که داخل فاضلاب خالی کنیم، این افغانی ما را صدا می زد و می گفت: «بیاورید بریزید پای بوته ها.» حتی خود عراقی ها هم بارها از ما خواسته بودند این کار را بکنیم. چیزی که از این باغچه یادم مانده، خیارهای عجیب و غریبش بود. ما در ایران خیار را وقتی سبز و قلمی و کوچک است میچینیم و استفاده می کنیم، اما آنجا عراقی ها می گذاشتند وقتی خیارها بزرگ می شد؛ به كلفتی شاخه درخت و مثل مار بوآ دور خودش چمبره می زد، آنها را می چیدند، روی شانه شان می گذاشتند و با غرور از جلوی ما رد می شدند. گاهی هم می گفتند: «این را می بینید؟ این چنبر خیار است. ببینید در عراق العظيم چه چیزهایی عمل می آید. شما ایرانیها کی در ایران این طور چیزهایی دیدید یا خوردید؟ اینها را فقط اینجا می بینید!»
بعضی وقت ها از بیرون یک بادمجان می آوردند، اندازه پارچ آب!
@defae_moghadas
🍂
هم میتوان دانشمند بود
هم عارف ، هم مجاهد و هم شهید شد
راهی که "مصطفی چمران" نشانمان داد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 5⃣
با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلی کوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدن نیروها آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری
هلی کوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. باورم نمی شد کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک ها په ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچکس آسیب ندید.
راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد.
علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل علی سریع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملاً مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد.
علی لباس خاکی به تن داشت. ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گِل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می رفت ضعف می کردم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم.
وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند یقین داشتند افراد آن دو ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند.
از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، علی هاشمی، بهنام شهبازی و … همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و علی، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد.
شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج ع
لی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم. همه وجودم چشم شد و اطراف را به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت دکتر جلیل کلانتر هرمزی از مجروحیت شهید چمران و تلاش ستون پنجم برای ترور وی را ببینید.
@defae_moghadas
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یک روز در ساعت قدم زدن ما، یکی از افسرهای اردوگاه، سطل زباله بیمارستان را چپه کرد، یک روزنامه انداخت روی آن و یک بادمجان گذاشت روی سطل، با چند نان و یک کتری که داخلش چای و شکر با هم قاطی بود. چای را، که سیاه مثل قیر بود، داخل لیوان ریخت، بادمجان بزرگ را همان طور با پوست قاچ کرد، بعد چند سرباز را صدا کرد، آنها یک تکه بادمجان خام لای نان می گذاشتند و با ولع می خوردند و روی آن هم یک قلوپ چای شیرین! چنان با غرور می خوردند و به چشم های ما نگاه می کردند که انگار در چشمان ما می خواندند که دوست داریم یک لقمه به ما بدهند! در حالی که ما فقط تعجب می کردیم. بعدها آشپزهای ایرانی آسایشگاه، بادمجانها را سرخ می کردند و به افسرهای عراقی می دادند. وقتی مزه بادمجان سرخ کرده زیر دندانشان رفت دیگر از بادمجان خام خوردن دست برداشتند.
هوا گرم شده بود. اردوگاه رمادی هم درست در همان منطقه آب و هوایی اردوگاه عنبر قرار داشت؛ خشک و بیابانی، عراقی ها به بهانه اینکه هوا گرم شده و شما به دلیل زندگی دسته جمعی که دارید در معرض بیماری اسهال و استفراغ هستید، گفتند: «باید واکسن بزنید.»
مثل سال قبل در اردوگاه عنبر، دو روز مانده به تاسوعا میزها را چیدند جلوی آسایشگاه ها و چند افسر با روپوشی سفید به صف شدند. چند بار آمار گرفتند. صف ها را کنترل می کردند تا مبادا کسی قسر در برود و واکسن نزند. ارشدها تلاش کردند عراقی ها را متقاعد کنند لااقل از هر آسایشگاه به دو نفر واکسن نزنند تا آنها بتوانند غذا بگیرند و ظرف بشویند. اما فایده ای نداشت و عراقی ها می گفتند: بلااستثنا همه باید واکسن بزنند. چون بیماری واگیردار آمده!» .
آستین هایمان بالا بود و توی صف ایستاده بودیم. احساس می کردیم به چوبه دار نزدیک می شویم. یک افسر عراقی، که همه را خوب میشناخت، کنار کسی که تزریق می کرد ایستاده بود و در گوش او می گفت که کدام اسیر «زین»(خوب) است و کدام «موزین»(بد). اسیرهایی که ابوالمشاكل بودند، افسر عراقی آنها را به دکترهای عراقی موزین» معرفی می کرد و دکترهای عراقی با شنیدن کلمه «موزین» سرنگ کند شده را با شدت وارد عضله دست آن اسیران می کردند، به شکلی که خون بیرون می زد. حتی حجم محلولی که وارد بدن آنها می کردند، بیشتر بود. اما درباره اسیرهای «زین» ملاحظه بیشتری به خرج می دادند.
اولین محرمی بود که در رمادی بودیم. از اول دهه محرم با صدای آرام، طوری که به گوش عراقی ها نرسد، مراسم مرثیه خوانی و روضه خوانی داشتیم. در عراق عزاداری برای مردم قدغن بود، چه رسد به ما که اسیر بودیم. بچه هایی که نوحه هایی از حفظ بودند، آنها را می نوشتند و با هم رد و بدل می کردند. آقای علی ابدال، از بچه های محمودآباد برخوار اصفهان، نوحه خوان خوبی بود. او از بس نوارهای روضه مرحوم شیخ احمد کافی را گوش کرده بود بیشتر آن روضه ها را حفظ بود و به همان سبک و شبیه خود کافی می خواند؛ که برایمان خاطره انگیز بود.
یک ساعت بعد از تزریق همان علائم آمد. التهاب، داغی، تب، سردرد و خشک شدن دست. با این شرایط نمی توانستیم سینه بزنیم حتی گریه کنیم چون با گریه بدنمان می لرزید و درد را در وجودمان چند برابر می کرد. با همه این دردها، شبها بعد از نماز مغرب و عشا کسی نوحه و مرثیه می خواند و بقیه گوش می کردند. برای ما سخت بود که نزدیک کربلا باشیم، روز تاسوعا و عاشورا هم باشد و دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم.
فرماندهان عراقی که می ترسیدند از ریاست اردوگاه ها بر کنار شوند، دست به هر کاری می زدند تا بتوانند اسرا را کنترل کنند و متهم به بی عرضگی نشوند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻لحظات نفسگیر
چهارم تیرماه ۶۷
چگونه گذشت؟ 6⃣
نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم.
خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی… حاج علی… علی آقا…» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی!
از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار علی را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار علی آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر علی آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟»
هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات علی نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.»
تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد…»
اطراف قرارگاه پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها علی را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.»
آرام آرام صدای هلیکوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهراً آنها هنوز مأموریتشان را به آخر نرسانده بودند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 تکلیف گرایی
🔅 حاج اصلان رضایی
از نیروهایی بود که قبل از والفجر 8 به گروهان پیوسته بود و شور و شوق عجیبی برای جبهه رفتن داشت. حاج اصلان را می گویم. آن بزرگ مردی که ما آن زمان بخاطر سن کم مان او را پیر می دیدیم.
روزی که علی بهزادی شروع به سازماندهی گروهان کرد اتفاقی افتاد که همه به حاج اصلان رضایی بیش از پیش علاقمند و ارادتمند شدیم. آن روز علی بهزادی هر کسی را بر اساس توانش روی دسته ای قرار می داد و جایش را مشخص می کرد.
تمام نیروها تقسیم شدند جز حاج اصلان و دو نفر دیگر. علی رو به حاج اصلان کرد و گفت که، شما باید بروید. حاجی جواب داد، کجا بروم؟ علی گفت: به اهواز. به خاطر این که تمام نیروها کامل هستند و سن شما هم بالا است و نمی توانید حضور داشته باشید. همه شاهد بودیم که اشک در چشمان حاج اصلان حلقه زد و گفت یعنی من دیگر تکلیفی ندارم؟ علی جواب داد : خیر، من فرمانده هستم و به شما می گویم که تکلیفی ندارید.
حاجی مظلومانه "چشمی" گفت و زیر لب زمزمه کرد "حالا که تکلیف از گردن من ساقط است من بر می گردم ". برای جمع کردن وسایلش حرکت کرده بود که علی صدایش کرد و گفت: حاجی صبر کن! شما هم بمانید.
علی از این اخلاق حاج اصلان خوشش آمده بود و به همین دلیل به او گفت که باید بماند و حاج اصلان هم تا آخر گروهان ماند.
ولی نکته ای که همه ما از آن درس گرفتیم این بود که حاج اصلان واقعاً براساس تکلیف آمده بود تا اینکه دینش را ادا کند.
راوی : سید حسن کربلایی
@defae_moghadas
🍂