eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 قدرت بازدارندگی ۱۴ علی شمخانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ رشید: آقای شمخانی !حالا شما در اهواز بودید. فکر می کنید بچه ها به شهید جهان آرا چطور نگاه می کردند؟ بالاخره پانصد تا از این کادرها هم در سپاه و گوشه و کنار سپاه بودند. اینها در قبل از انقلاب ریشه داشتند، یعنی مثلا بچه ها با نگاه کردن به مهدی و حمید باکری، چه فکری می کردند؟ می دیدند یک ریشه ده ساله پیش از انقلاب در وجود آنهاست. واقعأ، این بچه ها در سپاه به عنوان لیدر و الگو مطرح بودند. الان، شما با صد نفر در ارومیه صحبت کن. از همان دوره، صد تا جمله تاریخی از شهید باکری در ذهنشان هست. هر کس آقای شمخانی را دیده صد جمله از اهواز در ذهنش است. درودیان: من هم همین را می گویم، شاید خود ایشان الان آن داستان یادشان نباشد، اما من شاهد بودم، حسینیه کاملا پر بود. فکر می کنم ایشان عبارتی را از امام حسین (ع) خواند که بچه ها کمی گریستند، خیلی هم حماسی صحبت کردند. یکبار که در مورد شما بحث می شد، من به آقای رشید گفتم : من دیده ام، اگر میدان باشد و آقای شمخانی برای صحبت حماسی به میدان بیاید، کولاک می کند. رشید: آقای شمخانی باید توی نقش خودش برود، اگر این طور شود، غوغا می کند. درودیان: خب، حالا به بحث مقاومت رسیدیم، معادله مقاومت چه بود؟ مسلمه، این اراده و یقین در شما بود که چه شهید شوید یا نه، به هدف خود می رسید، اما تحلیلتان از قدرت عراق، از واکنش ارتش و از مدیریت برای بسیج نیروها چه بود؟ شمخانی: ما در سپاه، محورهای حمیدیه، سوسنگرد، هویزه، خرمشهر، عین خوش و دزفول را می شناختیم. می گفتیم هر کجا که هستیم باید نمادی ارائه بدهیم که عراقی‌ها از این نمادها بترسند. درودیان: خیلی جالب است، پس پشت آن شبیخون‌ها چنین نظریه ای بود. شمخانی: بله، ما تیمهای آماده ای داشتیم، بچه های ما به کردستان رفته و در عملیات شهری ورزیده شده بودند، ما اطلاعات داشتیم و با رقابتی که با نیروهای مدنی داشتیم، مرتب دنبال افزایش توان خود بودیم، در خرمشهر و در پاسگاه مرزی سعیدیه، گشت داشتیم و نیروهای عملیاتی را فراهم کرده بودیم و با آغاز جنگ همه اینها را جمع کردیم، برایشان سخنرانی نمودیم و از آنها دسته ای ترتیب دادیم که به آنها گروه بلالی می گفتند. درودیان: بله، آن موقع که ما به اهواز آمدیم، یکی گروه کلاه کج و یکی هم گروه بلالی برایمان خیلی آشنا بود، رشید: تقريبا، نام سر گروهها روی گروه گذاشته می شد. شمخانی: ما نیروهای اطلاعات را به لجمن می فرستادیم تا اطلاعات بگیرند. تیم عملیاتیمان را هم آماده و پیش از غروب برای آنها سخنرانی می کردیم. خودم هم تا پای کار می رفتم و در بعضی از شبیخونها شرکت می کردم. نخستین شبیخون موفق ما زیر پل حمیدیه بود، پس از آن، برای انجام شبیخون تسلط یافته بودیم. البته، قبلا نیز شبیخونهای پراکنده ای انجام داده بودیم. رشید: آقای شمخانی، من رفته ام و این را خوانده ام. درست نمی دانم بعد از ظهر بود یا صبح، وقتی امام (ره) گفتند: «مگر جوانان اهواز مرده اند؟» ۲۸ نفر جمع شدند و گروهی به فرماندهی شهید غیور اصلی تشکیل شد. فکر می کنم جانشینش هم گندمکار بود که شهید شد. شمخانی: نه جانشینش اول بلالی بود. این ۲۸ نفر ۱۴ تیم دو نفره شدند. اصلا، هر کس آنها را می دید می پرسید این ۲۸نفر می خواهند چه بکنند؟! آنها ۱۴ تیم دو نفره بودند که ۱۴ یا ۲۸ قبضه آر.پی.جی. داشتند. بعد می رفتند و در دو کیلومتر آرایش گرفتند و بعد، به تیپی که به سمت حمیدیه آمده بود، حمله کردند. آنها ۵۷ دستگاه زرهی دشمن را منهدم و به غنیمت گرفتند، یعنی حدود ۳۰ دستگاه زرهی دشمن را منهدم کردند و تعدادی را نیز به غنیمت گرفتند. درودیان: غنیمت هم می گرفتند؟! شمخانی: بله، تانک سالم گرفتند: بالاخره، این تیپ ۲۵ الی ۳۰ کیلومتر عقب نشینی کرد. خلاصه، این مسئله به باور ما تبدیل شد. غیور اصلی و گندمکار شهید شدند و ۲۶ نفر دیگر سالم برگشتند. اسکندری هم شهید شد. البته؛ شهید نشد، او وقتی برای به غنیمت گرفتن تانک رفت شهید شد. عراقی‌ها برای نخستین بار، یک تانک را تله گذاری کرده بودند.
اسکندری داخل آن رفت و بعد، تانک منفجر شد. آن زمان، تازه فهمیدیم تله گذاری یعنی چه؟ اسکندری درشت هیکل بود و همیشه یک تیربار داشت ما به او زاپاتا می گفتیم؛ زیرا، قیافه خیلی خشنی داشت و انسان عدالت خواهی بود. نخستین خانه شهیدی هم که من رفتم، خانه این برادر بسیار مستضعف بود. به هر حال، به این باور رسیدیم: ۱) می توانیم این کار را بکنیم و این هسته قابل تعمیم است. ۲) دیگر مقابل ارتش کم نمی آوریم و از آن به بعد، حرفهایی برای گفتن داریم. بعد، کم کم، اطلاعات عملیاتمان شکل گرفت و فهمیدیم ابزار آتش، خمپاره و آموزش چیست؟ سریع، پادگان پر کان دیلم را به عنوان مرکز ادواتمان راه اندازی کردیم. خود غیور اصلی، فردی را به نام ظهوری آورد که وی را مسئول آن کار گذاشتیم و آموزش را آغاز کردیم. بدین ترتیب، کم کم شکل گرفتیم. در محور دزفول، رشید و در محور آبادان - خرمشهر، جهان آرا و بیشتر موسوی و بعد هم کیانی بودند. کم کم، بچه های دیگر مانند تیم عزیز جعفری یا رستمی از مشهد به سوسنگرد آمدند.. از بهبهان نیز بقایی و مرتضی صفار را فرستادند. بقایی در اهواز بود. محورها کم کم شکل گرفت و حسین خرازی و اینها هم در دارخوین و ... می آیند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عبدالمحمد رو به ام‌غالب گفت، ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه می‌بینی برای من بگو. من پشت سر تو می‌ایستم. ـ همین؟ ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی. همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف می‌زد و حواسش بود که چه می‌کند. او در حالی که به چهره همسرش نگاه می‌کرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را می‌دادیم و از جدمان می‌خواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم. ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده. ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. می‌دانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان می‌روم دم در. عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد. او زیر پایش پارچه‌ای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد. عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش می‌رسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه می‌بینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن. ـ همه سربازها دارند خانه‌های مردم را بازرسی می‌کنند. ـ چند نفرند؟ ـ حدود ۵۰ نفرند. ـ اسلحه شان چیست؟ ـ کلاشینکف. آنقدر راحت و طبیعی حرف می‌زد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف می‌زنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند. ـ علویه چندتا ماشین هستند؟ ـ سه ماشین. ـ الان کجا رسیدند؟ ـ خانه‌ی روبرویی ما را دارند بازرسی می‌کنند. ـ آنها را خوب می‌بینی؟ ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص می‌دهم. ـ اهلاً و سهلاً. ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟ ـ بله چه شده؟ ـ عده‌ای دارند به سمت منزل ما می‌آیند. ـ بسیار خوب. چند نفرند؟ ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند. ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟ ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم. ـ حلالم کن ام غالب. ـ تو هم ما را حلال کن. ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده. او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا. ام غالب باز در حالیکه نخ‌ها را می‌کشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند. ـ حواسم است. ـ چه کنم؟ ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده. نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمی‌کرد در این موقعیت قرار بگیرد. زمان مثل برق و باد می‌گذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده می‌شد. سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه می‌کرد. زیر لب چیزی می‌گفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر می‌گوید یا دعا می‌کند یا.... صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش می‌رسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را می‌شنیدند. ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند. عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت: صدای خنده‌های بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش می‌رسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که می‌گفت: سلام فرزندانم خسته نباشید. همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر می‌شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب -لینک عضویت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سیده علویه آرام و مطمئن ادامه داد: فرزندانم من امروز برای ناهار نان سیاح و ماهی درست کرده ام. حاضرید ظهر مهمان من باشید؟ شما امروز مهمان من هستید. عبدالمحمد نگران شد و پیش خودش گفت علویه چه می‌کند؟ من که گفتم فقط سکوت کن. این چه کاریست که او دارد می‌کند؟ نکند سربازها به طمع ماهی به داخل خانه بیایند؟ اگر آمدند چه کنیم؟ سربازهای عراقی که ۵ نفر بودند دور علویه جمع شدند و گفتند: راست می‌گویی که ماهی داری؟ ـ بله. ماهی کباب کرده. ـ چه ماهی؟ ـ بطی. ـ به به. آماده است؟ ـ آماده آماده. برویم داخل؟ تمام وجود عبدالمحمد را اضطراب گرفته بود که چرا علویه دارد این طور حرف می‌زند. برای اینکه آرامش خودش را حفظ کند تند و تند آیه الکرسی و قل اعوذبرب الناس می‌خواند و به درب خانه فوت می‌کرد. لحظات به سختی می‌گذشت. هر لحظه ممکن بود درگیری شروع شود و اگر این کار انجام می‌شد اولین کسی که کشته می‌شد علویه بود. سربازان داشتند آماده می‌شدند همراه علویه وارد خانه شوند که صدای تشر زدن فرمانده شان از آن طرف کوچه بلند شد. چه می‌کنید؟ سریع بیایید و بروید سراغ خانه‌های دیگر. مگر آمده‌اید مهمانی؟ آنها که حسابی از تشر فرمانده ترسیده بودند همگی صدا زدند: نعم سیدی امرک، و از پیر زن دور شدند. با دورشدن آن‌ها عبدالمحمد روی پشم‌های گوسفند دراز کشید و نفس راحتی کشید. باورش نمی‌شد علویه اینقدر راحت و آرام با سربازان حرف بزند و کم نیاورد. علویه بی خیال داشت ریسندگی می‌کرد. هنوز سربازها ۵۰ قدمی دور نشده بودند که علویه نخ هایش را می‌کشید و سرش را آرام به سمتی که سربازان رفته بودند برگرداند و گفت: ابوعبدالله رفتند. چه کنم؟ ـ هیچ. به کارت ادامه بده. ـ کسی نیست. همه رفتند. ـ عیب ندارد. تو همان کارت را بکن. ـ نیم ساعتی گذشت و هیچکس در اطراف خانه نبود. علویه صدا زد: ابوعبدالله. مادر زانوهایم درد می‌کند. چه کنم؟ ـ اطرافت کسی نیست؟ ـ نه همه رفتند. چند بار بگویم. بابا همه رفتند و کسی نیست. ـ مطمئن هستی؟ ـ دارم می‌بینم. تو هم چه حرفهایی می‌زنی؟ ـ پس آرام وسایلت را جمع کن و بیا داخل خانه. تا علویه وارد خانه شد عبدالمحمد به سیدغالب گفت: برو بیرون ببین اوضاع چطور است. او هم بلافاصله با احتیاط از در خانه بیرون رفت و بعد چند دقیقه برگشت و با خوشحالی گفت ابوعبدالله همه رفتند. هیچکس نیست. اثری از نیروهای نظامی در کوچه و خیابان نیست. عبدالمحمد به طرف علویه رفت و در حالی که هم از او گله داشت و هم شرمنده ایثار و فداکاری اش گفت: تو جان ما را نجات دادی. ـ من کاری نکردم. ـ تو امروز کار بزرگی کردی. امیدوارم مزد تو را جده ات حضرت فاطمه(س) بدهد. ـ امیدوارم. شما هم سالم باشید. ابوفلاح هم خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: تمام ماموریت‌های ما در شناسایی مواضع عراقی‌ها یک طرف و این نمایش خارق العاده سیده علویه یک طرف. باورم نمی‌شد او این قدر راحت نقش بازی کند و نترسد. سیدناصر در حالی که می‌خندید گفت: مادر این فریب دشمن را از کجا یاد گرفتی؟ ـ به قلبم الهام شد. ـ که بگویی بیایید داخل خانه ماهی و نان سیاح بخورید؟ ـ بله فرزندم. عبدالمحمد طاقت نیاورد و در یک آن خم شد و دست چروکیده علویه را بوسید و گفت: شرمنده ات هستیم. ـ لا انت ابنی. حبیبی. عینی. (نه تو پسرم هستی. عزیزم تو چشم منی.) ـ توامروز ما را از یک خطر حتمی و صد در صد نجات دادی. ـ این کار خدا بود. من کاری نکردم. ـ به هر حال تو خیلی نقش داشتی. حلالمان کن. من امروز تو را در بد دردسری انداختم. علویه با دست‌های قاچ شده اش که سختی زیادی کشیده بود روی سر عبدالمحمد دست کشید و در حالیکه آرام اشک می‌ریخت می‌گفت: ابوعبدالله این حرف‌ها را نزن تو هم مثل سید غالب فرزند من هستی. توفرقی با آنها نداری. خدا شما را حفظ کند. کاش من امروز در راه خدا به شهادت می‌رسیدم. تمام اهل خانه گریه می‌کردند. علویه یک مرتبه با آستین پیراهنش اشک هایش را پاک کرد و گفت: راستی ابوعبدالله می‌دانی ناهار چه داریم؟ ـ اگر بدانی چه برایت طبخ کرده ام؟ ـ ماهی است؟ ـ بله. پس آماده باشید تا سفره را پهن کنم. همه پس از یک اضطراب نفس گیر کنار سفره‌ی پارچه‌ای نشستند و علویه ماهی‌های کباب شده را یکی یکی وسط سفره گذاشت و پشت سر هم می‌گفت: کل کل هنیئا لک هنیئا لک. آن روز شاید این بهترین غذایی بود که پس از یک حادثه خطرناک داشتند به راحتی با هم می‌خوردند. هنوز عبدالمحمد باورش نشده بود که به راحتی سیده سربازان عراقی را دست به سرکرده و فریب داده است. او غذا می‌خورد و می‌خندید و می‌گفت: سیدهاشم چقدر علویه راحت و عادی نقش بازی می‌کرد. واقعاً که بازیگری ماهری است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اجرای زنده مثنوی شهادت در افتتاحیه پانزدهمین جشنواره بین‌المللی فیلم مقاومت ۵آذر ۱۳۹۷ 🔻شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم و اشک و آه است و من 🔅 حاج صادق آهنگران شعر: علیرضا قزوه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻والفجر ۸ و پیامدهای جهانی 3⃣ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ اتحاد جماهیر شوروی پس از عملیات والفجر هشت، به موضع‌گیری در مقابل جنگ پرداخت. گرومیگو اعلام کرد: «موضع‌گیری شوروی در جنگ غیرقابل تغییر است چه وقتی که عراق وارد [خاک] ایران شد و چه حالا که ایران وارد [خاک] عراق شده است، شوروی جنگ را بی‌معنی و غیرضروری می‌داند که باید هر چه زودتر قطع شود.» به علاوه شواردنازه وزیر خارجه و معاون وزیر خارجه این کشور با مقامات عراقی دیدار و گفت‌وگو کرد. مقامات رسمی شوروی در یک واکنش جانبدارانه از عراق اظهار کردند: «مسکو از پیشنهادات صلح صدام برای پایان جنگ پشتیبانی می‌کند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 قدرت بازدارندگی ۱۵ علی شمخانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ درودیان: آیا شما آنجا این ادراک را می کردید که دشمن شکست خورده است؟ شمخانی: بله درودیان: نماد شکست دشمن را چه می دانید؟ رشید: داد و فریادشان. درودیان: نه، شما خرمشهر را از دست دادید و در اهواز هم تا نورد و از آن طرف، دب حردان و تا حمیدیه آمديد. رشید: اما هنوز نتوانسته بود اهواز و آبادان را بگیرد. درودیان: می خواستم ببینم با چه منطقی تصور می گردید که دشمن شکست خورده است؟ شمخانی: با این منطق که حمیدیه و سوسنگرد را پس گرفتیم. درودیان: نه، آن را که پس گرفتید، اما آبادان محاصره شد و خرمشهر را از دست دادید، در این شرایط، چرا احساس می کردید که دشمن شکست خورده است؟ شمخانی: همان طور که اعلام شده بود، آن زمان، دشمن دنبال این بود که ظرف یک هفته، به اهواز بیاید و صدام در اهواز با خبرنگاران مصاحبه کند. وقتی این طور نشد، گفتیم دشمن شکست خورده و نتوانسته به اهدافش برسد. بعد هیئت‌های صلح به ایران آمدند. رشید، کار دشمن ناتمام مانده بود، ما سوسنگرد، حمیدیه، اهواز و آبادان را در دست داشتیم. و دشمن به دزفول و اندیمشک هم نرفته بود و فقط هویزه و خرمشهر سقوط کرده بودند. شمخانی: بعد می بینی که خاکریز زده است. رشید: بله، بعد دشمن خاکریز می زند. این نخستین بار بود که دشمن خاکریز می زد و بعد فهمیدیم که دشمن دیگر نمی تواند جلو بیاید. شمخانی: شب فیلر می زدند و به دروغ، داد و فریاد می کردند. رشید: آنها هم روی یک هفته حساب کرده بودند و فکر می کردند در کوتاه مدت به هدف خود می رسند، اما یکی دو ماه از جنگ گذشت و دشمن پیشروی ای نداشت. در ضمن، تعدادی از عراقیها پناهنده شدند و ما هم اسیر می گرفتیم و اطلاعاتشان را تخلیه می کردیم. آنها می گفتند: «وضع روحی مان خراب است . برای نمونه، آب نداشتند و از کمبود غذا و خوردن کنسرو حرف می زدند گرفتن یک پناهنده یا یک اسیر چنان روی روحیه ما تأثیر می گذاشت که تا مدتها تحليل می کردیم. درودیان: یکبار آقای محسن رضایی به عنوان مسئول اطلاعات از ستاد مشترک به جنوب آمده بود. آن زمان، ایشان هنوز فرمانده سپاه نبود. او با شما صحبتی کرده بود و شما به او از همین اطلاعات داده بودند که مثلا" نیروی ما رفته، به تانک دست کشیده و رد شده است. وی آمده بود و با هیجان خاصی می گفت: «ما هم همین احساس را می کردیم که دشمن هیچی نیست و شکست پذیر است. یعنی همین احساسی که شما داشتید به تهران هم منتقل شده بود شمخانی: بله، به تهران منتقل شده بود (باخنده). درودیان: ما هم همین خبرهای مربوط به تانک را شنیده بودیم، منتهی از آقا محسن شنیده بودیم. رشید: ما یک اسیر گرفتیم و یک پناهنده هم از توی دشت عباس پیش ما آمد. این پناهنده تا چند وقت پیش، هنوز هم در جهاد اهواز بود، به او حیدری می گفتند. وی اهل العماره و شیعه مقلد امام (ره) بود که اوضاع و احوال لشکر ۱۰ را به ما اطلاع داد و گفت عراقیها کجا هستند و سه شب بعد در دشت عباس به مواضع آنها حمله کردیم و واحد آنها و تجهیزاتشان را منهدم کردیم، ما دوازده کیلومتر پیشروی کردیم. البته، خودش را هم بردیم به او گفتیم: «می آیی؟» گفت: «بله» دشمن یک دستگاه محاسب هدایت صوت داشت که توپخانه های ما را ثبت می کرد و سپس، با توپخانه ما را هدف قرار می داد. ما شبانه، همراه با پنجاه نفر به مواضع آنها حمله کردیم. در کل، این اطلاعات خیلی به ما روحیه می داد، برای نمونه، آن فردی که از روستای صالح داوود بود، می گفت: «ما خسته شده ایم، غذا دیر به ما می رسد و از پا افتاده ایم. ما فکر نمی کردیم که جنگ مثلا یکماه طول بکشد!» وقتی به دشت عباس حمله کردیم، دو نفر را به اسارت گرفتیم که من آنها را بالای پشت بام سپاه بردم. مردم در دزفول تظاهرات کردند؛ بنابر این، گفتیم آنها با بلندگو برای مردم حرف بزنند و گفتند: ما داغونیم، اشتباه کردیم و شکست می خوریم . شمخانی: علی افشاری هم که ستاد اسرا را به راه انداخته بود، بازجویی از اسیران را آغاز کرد و نتیجه بازجویی‌ها را به ما می داد. کم کم، می فهمیدیم جریان چیست و چطور می شود اطلاعات جمع آوری کرد و بدین ترتیب، به تدریج سازمان یافتیم. در مورد عقب نشینی عراق شایعه بالا گرفت که عراق در حال عقب نشینی است، فلان جا آب جلویش را گرفته و فلان جا دارند اسیر می شوند. شایعه ها به حدی بود که یکبار در جنگل گمبوعه من، پدر و عمویم سه نفری با علی افشاری به عراقیها حمله کردیم. علی افشاری با تیربار بود، یعنی تا این حد دشمن را ضعیف می دیدیم. بعد یک مرتبه با بالگرد به ما حمله کردند و ما بالای درختها رفتیم، آنها درخت را می زدند، اما بالاخره، هر چهار نفرمان جان سالم به در بردیم و فرار کردیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂