🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
..عبدالمحمد رو به امغالب گفت،
ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه میبینی برای من بگو. من پشت سر تو میایستم.
ـ همین؟
ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی.
همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف میزد و حواسش بود که چه میکند.
او در حالی که به چهره همسرش نگاه میکرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت:
ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را میدادیم و از جدمان میخواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم.
ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده.
ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. میدانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان میروم دم در.
عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد.
او زیر پایش پارچهای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد.
عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش میرسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه میبینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن.
ـ همه سربازها دارند خانههای مردم را بازرسی میکنند.
ـ چند نفرند؟
ـ حدود ۵۰ نفرند.
ـ اسلحه شان چیست؟
ـ کلاشینکف.
آنقدر راحت و طبیعی حرف میزد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف میزنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند.
ـ علویه چندتا ماشین هستند؟
ـ سه ماشین.
ـ الان کجا رسیدند؟
ـ خانهی روبرویی ما را دارند بازرسی میکنند.
ـ آنها را خوب میبینی؟
ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص میدهم.
ـ اهلاً و سهلاً.
ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟
ـ بله چه شده؟
ـ عدهای دارند به سمت منزل ما میآیند.
ـ بسیار خوب. چند نفرند؟
ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند.
ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟
ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم.
ـ حلالم کن ام غالب.
ـ تو هم ما را حلال کن.
ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده.
او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
ام غالب باز در حالیکه نخها را میکشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند.
ـ حواسم است.
ـ چه کنم؟
ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده.
نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمیکرد در این موقعیت قرار بگیرد.
زمان مثل برق و باد میگذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده میشد.
سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر میگوید یا دعا میکند یا....
صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش میرسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را میشنیدند.
ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند.
عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت:
صدای خندههای بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش میرسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که میگفت: سلام فرزندانم خسته نباشید.
همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر میشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب -لینک عضویت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سیده علویه آرام و مطمئن ادامه داد: فرزندانم من امروز برای ناهار نان سیاح و ماهی درست کرده ام. حاضرید ظهر مهمان من باشید؟ شما امروز مهمان من هستید.
عبدالمحمد نگران شد و پیش خودش گفت علویه چه میکند؟ من که گفتم فقط سکوت کن. این چه کاریست که او دارد میکند؟ نکند سربازها به طمع ماهی به داخل خانه بیایند؟ اگر آمدند چه کنیم؟
سربازهای عراقی که ۵ نفر بودند دور علویه جمع شدند و گفتند: راست میگویی که ماهی داری؟
ـ بله. ماهی کباب کرده.
ـ چه ماهی؟
ـ بطی.
ـ به به. آماده است؟
ـ آماده آماده. برویم داخل؟
تمام وجود عبدالمحمد را اضطراب گرفته بود که چرا علویه دارد این طور حرف میزند. برای اینکه آرامش خودش را حفظ کند تند و تند آیه الکرسی و قل اعوذبرب الناس میخواند و به درب خانه فوت میکرد.
لحظات به سختی میگذشت. هر لحظه ممکن بود درگیری شروع شود و اگر این کار انجام میشد اولین کسی که کشته میشد علویه بود.
سربازان داشتند آماده میشدند همراه علویه وارد خانه شوند که صدای تشر زدن فرمانده شان از آن طرف کوچه بلند شد. چه میکنید؟ سریع بیایید و بروید سراغ خانههای دیگر. مگر آمدهاید مهمانی؟
آنها که حسابی از تشر فرمانده ترسیده بودند همگی صدا زدند: نعم سیدی امرک، و از پیر زن دور شدند. با دورشدن آنها عبدالمحمد روی پشمهای گوسفند دراز کشید و نفس راحتی کشید.
باورش نمیشد علویه اینقدر راحت و آرام با سربازان حرف بزند و کم نیاورد. علویه بی خیال داشت ریسندگی میکرد.
هنوز سربازها ۵۰ قدمی دور نشده بودند که علویه نخ هایش را میکشید و سرش را آرام به سمتی که سربازان رفته بودند برگرداند و گفت: ابوعبدالله رفتند. چه کنم؟
ـ هیچ. به کارت ادامه بده.
ـ کسی نیست. همه رفتند.
ـ عیب ندارد. تو همان کارت را بکن.
ـ نیم ساعتی گذشت و هیچکس در اطراف خانه نبود.
علویه صدا زد: ابوعبدالله. مادر زانوهایم درد میکند. چه کنم؟
ـ اطرافت کسی نیست؟
ـ نه همه رفتند. چند بار بگویم. بابا همه رفتند و کسی نیست.
ـ مطمئن هستی؟
ـ دارم میبینم. تو هم چه حرفهایی میزنی؟
ـ پس آرام وسایلت را جمع کن و بیا داخل خانه.
تا علویه وارد خانه شد عبدالمحمد به سیدغالب گفت: برو بیرون ببین اوضاع چطور است.
او هم بلافاصله با احتیاط از در خانه بیرون رفت و بعد چند دقیقه برگشت و با خوشحالی گفت ابوعبدالله همه رفتند. هیچکس نیست. اثری از نیروهای نظامی در کوچه و خیابان نیست.
عبدالمحمد به طرف علویه رفت و در حالی که هم از او گله داشت و هم شرمنده ایثار و فداکاری اش گفت: تو جان ما را نجات دادی.
ـ من کاری نکردم.
ـ تو امروز کار بزرگی کردی. امیدوارم مزد تو را جده ات حضرت فاطمه(س) بدهد.
ـ امیدوارم. شما هم سالم باشید.
ابوفلاح هم خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: تمام ماموریتهای ما در شناسایی مواضع عراقیها یک طرف و این نمایش خارق العاده سیده علویه یک طرف. باورم نمیشد او این قدر راحت نقش بازی کند و نترسد.
سیدناصر در حالی که میخندید گفت: مادر این فریب دشمن را از کجا یاد گرفتی؟
ـ به قلبم الهام شد.
ـ که بگویی بیایید داخل خانه ماهی و نان سیاح بخورید؟
ـ بله فرزندم.
عبدالمحمد طاقت نیاورد و در یک آن خم شد و دست چروکیده علویه را بوسید و گفت: شرمنده ات هستیم.
ـ لا انت ابنی. حبیبی. عینی. (نه تو پسرم هستی. عزیزم تو چشم منی.)
ـ توامروز ما را از یک خطر حتمی و صد در صد نجات دادی.
ـ این کار خدا بود. من کاری نکردم.
ـ به هر حال تو خیلی نقش داشتی. حلالمان کن. من امروز تو را در بد دردسری انداختم.
علویه با دستهای قاچ شده اش که سختی زیادی کشیده بود روی سر عبدالمحمد دست کشید و در حالیکه آرام اشک میریخت میگفت: ابوعبدالله این حرفها را نزن تو هم مثل سید غالب فرزند من هستی. توفرقی با آنها نداری. خدا شما را حفظ کند. کاش من امروز در راه خدا به شهادت میرسیدم.
تمام اهل خانه گریه میکردند. علویه یک مرتبه با آستین پیراهنش اشک هایش را پاک کرد و گفت: راستی ابوعبدالله میدانی ناهار چه داریم؟
ـ اگر بدانی چه برایت طبخ کرده ام؟
ـ ماهی است؟
ـ بله. پس آماده باشید تا سفره را پهن کنم.
همه پس از یک اضطراب نفس گیر کنار سفرهی پارچهای نشستند و علویه ماهیهای کباب شده را یکی یکی وسط سفره گذاشت و پشت سر هم میگفت: کل کل هنیئا لک هنیئا لک.
آن روز شاید این بهترین غذایی بود که پس از یک حادثه خطرناک داشتند به راحتی با هم میخوردند.
هنوز عبدالمحمد باورش نشده بود که به راحتی سیده سربازان عراقی را دست به سرکرده و فریب داده است. او غذا میخورد و میخندید و میگفت: سیدهاشم چقدر علویه راحت و عادی نقش بازی میکرد. واقعاً که بازیگری ماهری است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اجرای زنده مثنوی شهادت
در افتتاحیه پانزدهمین جشنواره بینالمللی فیلم مقاومت
۵آذر ۱۳۹۷
🔻شب است و سکوت است و
ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
🔅 حاج صادق آهنگران
شعر: علیرضا قزوه
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻والفجر ۸ و
پیامدهای جهانی 3⃣
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
اتحاد جماهیر شوروی پس از عملیات والفجر هشت، به موضعگیری در مقابل جنگ پرداخت. گرومیگو اعلام کرد: «موضعگیری شوروی در جنگ غیرقابل تغییر است چه وقتی که عراق وارد [خاک] ایران شد و چه حالا که ایران وارد [خاک] عراق شده است، شوروی جنگ را بیمعنی و غیرضروری میداند که باید هر چه زودتر قطع شود.»
به علاوه شواردنازه وزیر خارجه و معاون وزیر خارجه این کشور با مقامات عراقی دیدار و گفتوگو کرد. مقامات رسمی شوروی در یک واکنش جانبدارانه از عراق اظهار کردند: «مسکو از پیشنهادات صلح صدام برای پایان جنگ پشتیبانی میکند.»
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 قدرت بازدارندگی ۱۵
علی شمخانی
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
درودیان: آیا شما آنجا این ادراک را می کردید که دشمن شکست خورده است؟
شمخانی: بله
درودیان: نماد شکست دشمن را چه می دانید؟
رشید: داد و فریادشان.
درودیان: نه، شما خرمشهر را از دست دادید و در اهواز هم تا نورد و از آن طرف، دب حردان و تا حمیدیه آمديد.
رشید: اما هنوز نتوانسته بود اهواز و آبادان را بگیرد.
درودیان: می خواستم ببینم با چه منطقی تصور می گردید که دشمن شکست خورده است؟
شمخانی: با این منطق که حمیدیه و سوسنگرد را پس گرفتیم.
درودیان: نه، آن را که پس گرفتید، اما آبادان محاصره شد و خرمشهر را از دست دادید، در این شرایط، چرا احساس می کردید که دشمن شکست خورده است؟
شمخانی: همان طور که اعلام شده بود، آن زمان، دشمن دنبال این بود که ظرف یک هفته، به اهواز بیاید و صدام در اهواز با خبرنگاران مصاحبه کند. وقتی این طور نشد، گفتیم دشمن شکست خورده و نتوانسته به اهدافش برسد. بعد هیئتهای صلح به ایران آمدند. رشید، کار دشمن ناتمام مانده بود، ما سوسنگرد، حمیدیه، اهواز و آبادان را در دست داشتیم. و دشمن به دزفول و اندیمشک هم نرفته بود و فقط هویزه و خرمشهر سقوط کرده بودند.
شمخانی: بعد می بینی که خاکریز زده است.
رشید: بله، بعد دشمن خاکریز می زند. این نخستین بار بود که دشمن خاکریز می زد و بعد فهمیدیم که دشمن دیگر نمی تواند جلو بیاید.
شمخانی: شب فیلر می زدند و به دروغ، داد و فریاد می کردند.
رشید: آنها هم روی یک هفته حساب کرده بودند و فکر می کردند در کوتاه مدت به هدف خود می رسند، اما یکی دو ماه از جنگ گذشت و دشمن پیشروی ای نداشت. در ضمن، تعدادی از عراقیها پناهنده شدند و ما هم اسیر می گرفتیم و اطلاعاتشان را تخلیه می کردیم. آنها می گفتند: «وضع روحی مان خراب است . برای نمونه، آب نداشتند و از کمبود غذا و خوردن کنسرو حرف می زدند گرفتن یک پناهنده یا یک اسیر چنان روی روحیه ما تأثیر می گذاشت که تا مدتها تحليل می کردیم.
درودیان: یکبار آقای محسن رضایی به عنوان مسئول اطلاعات از ستاد مشترک به جنوب آمده بود. آن زمان، ایشان هنوز فرمانده سپاه نبود. او با شما صحبتی کرده بود و شما به او از همین اطلاعات داده بودند که مثلا" نیروی ما رفته، به تانک دست کشیده و رد شده است. وی آمده بود و با هیجان خاصی می گفت: «ما هم همین احساس را می کردیم که دشمن هیچی نیست و شکست پذیر است. یعنی همین احساسی که شما داشتید به تهران هم منتقل شده بود
شمخانی: بله، به تهران منتقل شده بود (باخنده).
درودیان: ما هم همین خبرهای مربوط به تانک را شنیده بودیم، منتهی از آقا محسن شنیده بودیم.
رشید: ما یک اسیر گرفتیم و یک پناهنده هم از توی دشت عباس پیش ما آمد. این پناهنده تا چند وقت پیش، هنوز هم در جهاد اهواز بود، به او حیدری می گفتند. وی اهل العماره و شیعه مقلد امام (ره) بود که اوضاع و احوال لشکر ۱۰ را به ما اطلاع داد و گفت عراقیها کجا هستند و سه شب بعد در دشت عباس به مواضع آنها حمله کردیم و واحد آنها و تجهیزاتشان را منهدم کردیم، ما دوازده کیلومتر پیشروی کردیم. البته، خودش را هم بردیم به او گفتیم: «می آیی؟» گفت: «بله» دشمن یک دستگاه محاسب هدایت صوت داشت که توپخانه های ما را ثبت می کرد و سپس، با توپخانه ما را هدف قرار می داد. ما شبانه، همراه با پنجاه نفر به مواضع آنها حمله کردیم. در کل، این اطلاعات خیلی به ما روحیه می داد، برای نمونه، آن فردی که از روستای صالح داوود بود، می گفت: «ما خسته شده ایم، غذا دیر به ما می رسد و از پا افتاده ایم. ما فکر نمی کردیم که جنگ مثلا یکماه طول بکشد!» وقتی به دشت عباس حمله کردیم، دو نفر را به اسارت گرفتیم که من آنها را بالای پشت بام سپاه بردم. مردم در دزفول تظاهرات کردند؛ بنابر این، گفتیم آنها با بلندگو برای مردم حرف بزنند و گفتند:
ما داغونیم، اشتباه کردیم و شکست می خوریم .
شمخانی: علی افشاری هم که ستاد اسرا را به راه انداخته بود، بازجویی از اسیران را آغاز کرد و نتیجه بازجوییها را به ما می داد. کم کم، می فهمیدیم جریان چیست و چطور می شود اطلاعات جمع آوری کرد و بدین ترتیب، به تدریج سازمان یافتیم. در مورد عقب نشینی عراق شایعه بالا گرفت که عراق در حال عقب نشینی است، فلان جا آب جلویش را گرفته و فلان جا دارند اسیر می شوند. شایعه ها به حدی بود که یکبار در جنگل گمبوعه من، پدر و عمویم سه نفری با علی افشاری به عراقیها حمله کردیم. علی افشاری با تیربار بود، یعنی تا این حد دشمن را ضعیف می دیدیم. بعد یک مرتبه با بالگرد به ما حمله کردند و ما بالای درختها رفتیم، آنها درخت را می زدند، اما بالاخره، هر چهار نفرمان جان سالم به در بردیم و فرار کردیم.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح توانست از زمانی که به ایران آمده بود شش ماموریت را پشت سر هم همراه عبدالمحمد و سیدنور در عراق انجام بدهد. هربار که ماموریت میرفت کلی قربان صدقه عبدالمحمد میرفت که باز او را به ماموریت آورده است.
آنها در این شش ماموریت به خوبی توانستند بعد از شناسایی مقرهای نظامی عراق، پازل اطلاعاتی را به منظور اطمینان از یافتهها و دادههای اطلاعاتی بررسی کنند.
همه گروه در جلسات بررسی اطلاعات به دست آمده سعی میکردند وضعیت آمادگی ارتش عراق را خوب تشخیص بدهند.
درآخرین جلسه بررسی وضعیت نظامی عراق در العماره و بصره، عبدالمحمد بعد از توضیح کامل سیدناصر و ابوفلاح رو به سیدناصر کرد گفت: به نظرت عراق چقدر در هور هوشیار است؟ یعنی چند درصد احتمال حمله را میدهد؟
ـ از ابوفلاح بپرسیم بهتر است.
ـ ابوفلاح نظر تو چیست؟
ـ عراق هرگز آمادگی درگیری در هور را ندارد و بخواب هم نمیبیند که شما از آبراههای هور روی سرش عملیات نظامی انجام بدهید. اینجا واقعاً سوت و کور است و آنچه را که تصور نمیشود کرد، حمله نظامی ایرانیها از میان نیزارهاست.
ـ چقدر به این حرفت اطمینان داری؟
ـ صددرصد.
ـ سیدناصر نظر تو چیست؟
ـ من هم نظر ابوفلاح را دارم. او حرف دقیقی را میزند.
ـ طبق نظر شما، عراق در این منطقه حساب ویژهای باز نکرده و اینجا را هرگز نقطه تهدیدی برای خودش احساس نمیکند. درست است؟
ـ بله همین طور است.
ـ ولی یک مشکل جدی داریم. اگر گفتید چه مشکلی است؟
ـ چه مشکلی؟
ـ اگر گفتید؟
ـ ابوفلاح: نیرو؟
ـ نه.
ـ سیدناصر: مهمات؟
ـ نه.
ـ پس چه؟
ـ در هور نیازمند اتصال به خشکی هستیم. اگر این اتصال نباشد ضرر میکنیم.
ـ با پل حل میشود. این که مشکلی نیست.
ـ ولی به این سادگی نیست که تو میگویی.
ـ البته ما هم از این طرف نقطهی قوت خوبی داریم.
ـ چه نقطه قوتی؟
ـ عراق درمنطقه باتلاقی هور امکان ترابری نیرو و تجهیزات زرهی را ندارد و این بزرگ ترین شانس ماست و نقطه ضعف آنها است.
دو روز بعد عبدالمحمد و سیدنور با بچههای گروه خداحافظی کردند و از طریق هور به ایران برگشتند. عبدالمحمد در اولین جلسه در قرارگاه نصرت از روی نقشه تمام شش ماموریت را تمام و کمال برای علی هاشمی توضیح داد.
علی هاشمی که خوشحال از اطلاعات بدست آمده بود به رئیس دفترش گفت: به دفتر آقا محسن بگو امروز میخواهم ایشان را ملاقات کنم. کار مهمی دارم. بگو دو ساعت هم وقت میخواهم.
ده دقیقه بعد رئیس دفترش گفت: تماس گرفتم، گفتند ساعت ۵ عصر منتظرت هستیم.
او عصری به گلف رفت و تمام گزارش را به آقا محسن داد و گفت که از نظر من عمده کار قرارگاه جهت شناسایی هور تمام شده است. یعنی دیگر کاری نمانده که ما انجام بدهیم. ماموریت ما تمام و کمال سر و سامان گرفته است.
ـ از استانهای همجوار هور چه قدر اطلاعات دارید؟
ـ چه میخواهید؟ چه اطلاعاتی لازم دارید؟
ـ میخواهم رابطه استانهای هم جوار هور با خط مقدم را برآورد کنید. این برآورد خیلی برایم ارزش دارد.
ـ کار العماره و بصره را انجام دادیم. تمام اطلاعات این دو استان آماده است.
ـ پس روی استانهای کربلا- نجف- تا بغداد و کوت کار کنید
ـ حتماً. گزارش کامل آنها را تهیه میکنم.
ـ سعی کنید در عرض دو هفته این کار را تمام کنید. عجله دارم. دیر نکنید.
ـ تمام سعی مان را خواهیم کرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[محسن رضایی ادامه داد]
ـ اگر این شناساییهای جدید، نتایج شناساییهای قبلی شما را تایید کند دیگر باید موضوع را به سایر فرماندهان در میان بگذارم. یعنی کارمان آماده مطرح کردن در جمع فرماندهان است.
ـ از همین فردا شروع میکنیم. در عرض مدت تعیین شده کار را تمام خواهیم کرد.
ـ ولی اولویت اول شما شناسایی دوباره و کامل القرنه و جادههای اطراف آن و مواضعی که تازه ایجاد کردهاند میباشد.
ـ این هم روی چشم.
ـ آقای هاشمی! این ماموریت ویژه است. خیلی حیاتی و سرّی است.
ـ یعنی چه کنم؟ شما فقط دستور بدهید آقا محسن من پای کارم.
ـ چند نفر از نیروهای اصلی ات باید این کار را انجام بدهند. آنهایی که صدرصد امتحان شان را خوب پس دادهاند را انتخاب کن.
ـ به نظرم سیدنور و عبدالمحمد بهترین گزینهها برای این کارند. آنها بهترین نیروهای من در قرارگاه هستند.
ـ مطمئن هستی؟ حواست را خوب جمع کن.
ـ بله مخصوصاً عبدالمحمد. هر دو را با تمام وجودم قبول دارم. مرد این کارند.
ـ پس شروع کنید و معطل نکنید.
او با آقا محسن خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت. فردا پس از انجام یک سری کارها تا ظهر فرصت داشت. نماز ظهر و عصرش را که خواند، عبدالمحمد را صدا زد وملاقات خودش با آقا محسن را توضیح داد و گفت: آقا محسن روی این ماموریت جدید خیلی حساس است.
ـ الان من چه کاری باید انجام بدهم؟ من که همیشه سرباز آماده رزم بوده ام. بفرمایید چه کنم؟
ـ تشکیل گروههای شناسایی برای استانهای هم جوار و دور هور را میخواهم.
ـ روی چشم. همین امروز و فردا انجام میدهم.
ـ ولی یک ماموریت ویژه برای خودت دارم. این غیر کاری است که گفتم.
ـ برای خودم؟ چه ماموریتی؟
ـ بله تو و سید ناصر.
ـ خیراست. همین که سیدنور هم است دیگر نور علی نور است. بفرما چه خدمتی باید انجام بدهیم؟
ـ آقا محسن میخواهد تو و سید بروید القرنه و جادههای اطراف آنها را دوباره و کامل بررسی و شناسایی کنید.
ـ چرا دوباره؟ مگر شناساییهای ما ناقص بوده اند؟
ـ دستور آقا محسن است. او همه چیز را توضیح نمیدهد. کار را میخواهد.
ـ حاضریم. هیچ مشکلی نیست.
ـ فردا باید بروید و کار را شروع کنید.
ـ مشکلی نیست.
ـ نیازی به ادّلا دارید؟
ـ نه مسیر را مثل کف دستم میشناسم. دیگر خودم وسیدنور یک پا ادّلا هستیم.
ـ سیدنور چه طور؟
ـ گفتم که هر دو مثل هم هستیم.
ـ پس بسم الله فردا صبح شروع کنید. من منتظر خبرهای خوب هستم.
جلسه عبدالمحمد با علی هاشمی حدود دو ساعتی طول کشید. معلوم بود هر دو خسته شدهاند. علی هاشمی صدا زد: کسی کمی غذا به ما بدهد. ضعف کردیم. مگر شما ناهار نمیخورید؟ یا خوردید؟
بلافاصله نهار را که عدس پلو بود برای او و عبدالمحمد آوردند وآنها مشغول خوردن شدند.
بعد از نهار علی هاشمی گفت: عبدالمحمد امشب ساعت ۱۱ خودت، سیدنور و ابوفلاح بیایید این جا کارتان دارم.
ـ روی چشم حاجی.
ـ خدا خیرت بدهد.
عبدالمحمد به سراغ سیدناصر و ابوفلاح رفت و ماموریت جدید را برای آنها کامل توضیح داد.
سیدنور گفت: کارمان در آمده است.
ـ چه جور هم
ابوفلاح گفت: این ماموریت معلوم است خیلی ارزش دارد.
عبدالمحمد به سید ناصر که سمت چپ او نشسته بود گفت: تو چه برداشتی از صحبتهای آقا محسن و حاج علی میکنی؟ نظرت چیست؟ برای خودم علامت سوال است.
ـ این که هور را الکی شناسایی نمیکنیم.
ـ یعنی چه؟
ـ احتمال میدهم قرار است عملیاتی در آن انجام شود. یعنی این طور از حرفهای آقای هاشمی و آقا محسن برمیاید.
ساعت ۱۱ شب هر سه نفر در سنگر علی هاشمی حاضر شدند و او حال تک تک آنها را پرسید و قدری با هر کدام خوش وبش و شوخیای کرد. سرحال و قبراق بود. خنده از چهره اش نمیافتاد.
ـ شما چند وقت است مرخصی نرفتید؟
عبدالمحمد گفت: حدود یک ماهی میشود
ـ چرا؟
ـ کار زیاد بود و ماموریت بودیم و نمیشد از هور برویم بیرون.
ـ بسیار خوب چند روزی بروید به خانواده هایتان سربزنید و برگردید.
ـ ولی کار چه میشود؟
ـ کار هست، تعطیل نمیشود. شما حرف مرا گوش بدهید.
ـ چند روز برویم مرخصی و کی برگردیم؟
ـ یک هفته بروید خوش باشید.
هیچ کس نمیدانست در ذهن علی هاشمی چه میگذرد.
هر سه نفر فردا صبح که قرار بود به هور بروند به اهواز رفتند و یک هفتهای با خانواده شان بودند.
روز سه شنبهای بود که یک هفته مرخصی آنها تمام شده بود و هر سه به سنگر علی هاشمی رفتند تا آماده رفتن به ماموریت شوند و کارشان را انجام بدهند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂