eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۶۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در پایان پل دوبه، باز توربازرسی قرار داشت که بدون مشکل ماشین از آن جا هم عبور کرد. سیدهاشم گفت: در ابتدای شهر، کارخانه غذاسازی قراردارد. سید ناصر گفت: هنوز هم غذا درست می‌کند؟ ـ نه. وقتی جنگ شد، تعطیل شده است. عبدالمحمد یک ساعتی در شهر همراه نیروهایش دور زد و وقتی احساس کرد دیگر جایی نمانده که آن را شناسایی کند دستور برگشت را صادر کرد. آن روز ۶۲/۷۲۱ ساعت ۵ بعد ازظهر بود که عبدالمحمد بعد از شناسایی‌های کامل به همراه گروهش از بصره به العماره برگشت. شب تا دیروقت همگی در مورد مکان‌هایی که دیده بودند به عبدالمحمد کمک کردند تا گزارش پر ملاتی را بنویسد. فردا صبح بعد از نماز عبدالمحمد رو به سیدصادق کرد و گفت آماده‌ای با هم جایی برویم؟ - برویم؟ من تنها؟ - نه. تو و سیدغالب علوی. - بله در خدمتیم. می خواهیم به طرف الکحلا و از آن جا به ابوخصاف و سپس به طرف شغله برویم. در عرض ۳ ساعت تمام این مکانها مورد شناسایی او قرار گرفت و نقطه مجهولی برای شناسایی نماند. آن روز عبدالمحمد توانست تمام اطلاعات لازم را از این مکان‌ها تهیه کند و به عماره برگردد. خستگی از سرو روی عبدالمحمد می‌بارید ولی می‌گفت باید تا فرصت داریم شناسایی هایمان را انجام بدهیم. معلوم نیست همیشه وضع همین طور باشد. آن‌ها فردا صبح به منزل یکی از مجاهدین عراقی در عماره به نام عبدالحسین صبیح عباسی رفتند و روز بعد در ۶۲/۷/۲۴ عازم بیات و ماجدید شدند و تمام مکان‌های نظامی این دو شهر را شناسایی کردند. عبدالمحمد در روز ۶۲/۷/۲۶ گفت: سیدهاشم امروز و فردا باید به منطقه اسکان برویم و از یکی از منابع مان که مهندس است اطلاعاتی را بدست بیاوریم. - در خدمتم. هر موقع بگویید حاضرم. هرروز عبدالمحمد ماموریت جدیدی را تعریف می‌کرد وگروه پا به پای او در سخت ترین موقعیت‌ها وارد می‌شدند و با توکل بر خدا بدون هیچگونه مشکلی کار را انجام می‌دادند. گرمای مهرماه در عراق غوغا می‌کرد ولی هیچ چیز نمی‌توانست مانع ماموریت رفتن عبدالمحمد و نیروهایش بشود. در روز بیست و هشتم مهرماه که عبدالمحمد همراه سیدصادق مجددا به عماره رفتند و عصر به الکحلا و سپس به قلعه صالح. متوجه شدند که باید به شناسایی پادگانی بروند که در هشت کیلومتری مجرالکبیر است. این پادگان، محل آموزش نظامی جیش الشعبی یا نیروهای مردمی عراقی بود که سن شان بالای ۶۰ سال بود. عبدالمحمد در دویست متری پادگان قدری ایستاد و بعد از به ذهن سپردن مختصات پادگان، به خانه برگشت. شب بعد از نماز مغرب و عشاء عبدالمحمد ضمن این که درباره‌ی پادگان آموزشی، اطلاعاتی به سیدناصر داد گفت: باید تا دیر نشده امشب برای شناسایی سپاه چهارم برویم. ظاهراً دارند نقل و انتقالات زیادی انجام می‌دهند. ـ مگر قرار است عملیاتی انجام بدهند؟ ـ نمی‌دانم ولی پایگاه‌های موشکی آن‌ها خیلی فعال شده‌اند. احتمالاً خبری شده است. آن شب طبق معمول تا اذان صبح همگی مشغول شناسایی شدند و صبح بعد از نماز قدری خوابیدند. روز ۶۲/۷/۲۹ که عبدالمحمد مجددا به بازار شهر عماره رفت تا سر و گوشی آب بدهد. درحالی مشغول فیلمبرداری ذهنی از مراکز نظامی و دولتی بود، یکمرتبه صدای انفجار عظیمی به گوش رسید. صدا آن قدر وحشتناک بود که تمام مردم کوچه و خیابان بدون این که بدانند کجا می‌روند پا به فرار گذاشتند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اصطلاحات جبهه در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ۱- اهل دل: به طعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران. کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. ۲-احمدجاسم ده بالا عروسی دارد: توپخانه دشمن مزدور دوباره کار می کند. فراوانی نسبت جاسم به دنبال اسامی نیروهای بعثی باعث شده بود تا رزمندگان ما، همه اسرایی را که عملیات و مواقع پیشروی می گرفتند، به همین نام بخوانند، که فی الواقع جسیم و هیکل مند هم بودند. تشبیه گلوله باران دشمن به عروسی در ده، از یک طرف کنایه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که در حال وجد و از خود بیخودی بروز می داد. و از طرف دیگر تحقیر و ناچیز شمردن این پایکوبی و تنزل آن در محدودیت یک ده را به همراه داشت. ۳-عملیات دشمن: مگسهای فراوان و پشه های لجوجی که به هیچ قیمتی دست بردار نبودند؛ خصوصاً در مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پیدا می شد، بچه ها بشوخی می گفتند: نیروهای اطلاعات عملیات دشمن آمدند، مواظب باشید؛ که تشبیهی بود تحقیر آمیز و موجب تخفیف این مزاحمت و تحمل بیشتر و ضمناً انبساط خاطر برادران ۴-امانتی را رد کن برود: با دست بزن به پشت (یا) روی پای بغل دستی خودت. وقتی نیروی جدیدی به جمع برادران وارد می شد و طبعاً تا مدتها می خواست احساس غریبی کند، بچه ها برایش نقشه می کشیدند. به این ترتیب که صبر می کردند تا به بهانه ای مثل غذا خوردن یا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمع بشوند، آنوقت یکی از برادران شروع می‌کرد و با دست روی پا یا کمر کسی که کنارش نشسته بود می زد و می گفت: امانتی را رد کن برود. و او روی پای نفر بعد از خودش می زد و همین طور ادامه پیدا می کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛ آنجا بود که با لبخندی او هم به مجموعه دوستان می پیوست. ۵-آمپر جبهه: چیزی که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گیری می کنند. وقتی توجه و توسل به ائمه علیهم به اوج خود – نقطه جوش و خروش – می رسید، می گفتند: آمپر جبهه به ۱۰۰ رسیده است. «آمپر چسبید به صد» هم می گفتند، خصوصاً بعد از زیارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهای اجتماعی خود بودند. ۶- آمپول معنویت: فرد بسیار مخلص و متقی. کسی که تزریق چند سی سی از اخلاص او کافی است تا به اصطلاح یک «مریض قلبی» را از مرگ حتمی نجات دهد. همه سعی می کنند با واسطه و بی واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بایستند، بسترشان را کنار او بیندازند و خلاصه مریض او باشند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰•  منبع: کتاب فرهنگ جبهه سید مهدی فهیمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 نقش مصر در جنگ ایران و عراق ۷ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ارزش صادرات تسلیحات مصر به عراق، یک رکورد به شمار می آید؛ زیرا، ارزش صادرات تسلیحات این کشور پس از پایان جنگ ایران و عراق به تدریج کاهش یافت. این کاهش علی رغم پیشرفت های نسبی مصر در صنایع دفاعی اش به دلیل ناتوانی در بازاریابی و از دست دادن بازار مطلوبش در عراق است. مصریان افزون بر منافع و ملاحظات مربوط به فروش تسلیحات به ملاحظات اقتصادی دیگری نیز در همکاری با عراق توجه داشته اند. این ملاحظات به طور مستقیم با یکی از منابع عمده درآمد مصر ارتباط دارد. به طور کلی، مصر پنج منبع درآمد دارد. این منابع عبارت اند از: فروش نفت، عوارض و حق ترانزیت ناشی از کانال سوئز، صنعت گردشگری، فروش پنبه و درآمدهای ناشی از خیل عظیم مصریانی که در خارج مشغول به کار هستند. از میان این پنج منبع درآمد، آخرین منبع در ملاحظات مربوط به همکاری با عراق مورد توجه بوده است؛ زیرا، در آستانه جنگ ایران و عراق تعداد در خور توجهی از مصریان در عراق مشغول به کار بودند. تعداد مصریان در عراق از حداقل چهارصد هزار نفر (که به وسیله برخی عراقی ها تخمین زده می شد) تا حداکثر دو میلیون نفر (که خود مصریان تخمین می زدند) اعلام شده است. وقوع جنگ ایران و عراق این فرصت را در اختیار دولت مصر قرار داد تا با نزدیک شدن به عراق، به ویژه از ۱۹۸۲ که این کشور به واسطه چند عملیات پیروزمند رزمندگان ایرانی شدید به همکاری کشورهایی مانند مصر نیازمند بود، محدودیت های وضع شده را برطرف کند و البته مصر به هدف خود رسید؛ زیرا در اگوست ۱۹۸۳، قرارداد اقتصادی با عراق امضا کرد که بر مبنای آن محدودیت های وضع شده برای انتقال سرمایه از عراق به مصر برطرف گردید. این توافق باعث شد تا انتقال سرمایه به مصر در سال ۱۹۸۳ نسبت به سال قبل تقریبا به دو برابر بالغ شود (از ۵۸۰ میلیون دلار به حدود ۱ میلیارد دلار). واقعیات فوق به خوبی نشان می دهد که برای حکومت مصر ملاحظات و منافع اقتصادی تا چه اندازه در تصمیم این کشور به حمایت از عراق در طول جنگ تحمیلی نقش داشته است و البته همین ملاحظات در جریان بحران کویت نیز در تصمیم مصر برای پیوستن به ائتلاف بین المللی تحت رهبری امریکا و انگلیس علیه عراق نقش مهمی ایفا کرد. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۶۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچکس نمی‌دانست انفجار در کجا رخ داده است. ماموران نظامی که در خیابان حضور داشتند با دیدن مردم شروع به خنده کردند. عبدالمحمد که مثل مردم مات و متحیر مانده بود، آرام به طرف یکی از مامورین که در کنار ماشین نظامی اش ایستاده بود آمد و با احتیاط گفت: ببخشید این صدای انفجار از کجا بود؟ ـ از همین نزدیکی ها. ـ بمبی منفجر شد؟ ـ نه. ـ پس چه بود؟ ـ این‌ها صدای موشک‌هایی بود که به سوی ایران شلیک شد. ـ موشک؟ ـ بله موشک. حالا هم زود از این جا برو. عبدالمحمد ناراحت پیش سیدناصر برگشت و گفت: نامردها آخر کار خودشان را انجام دادند. ـ چه کردند؟ این صدای شلیک موشک‌های عراقی به ایران بود. ـ‌ای وای به کجا شلیک شد؟ ـ نمی‌دانم شاید دزفول شاید اندیمشک و شاید چند شهر دیگر. عبدالمحمد گفت: همگی سوار ماشین شوید تا برویم. هیچ کس حال خوشی نداشت. همه ناراحت و غمگین ساکت و آرام بودند. بعد از دو سه کیلومتری که ماشین در جاده حرکت کرد، سیدهاشم یک مرتبه صدا زد ابوعبدالله سمت چپ مان را نگاه کن. عبدالمحمد بلافاصله صورتش را به سمت چپ ماشین برگرداند، دید یک ماشین تریلی سکودار در حال حرکت است و دو ماشین ایفا که پُر از سربازان عراقی است و یک جیپ فرماندهی و یک ماشین بی سیم آن را اسکورت می‌کنند. مسیر آنها از البتیره به سمت جاده بغداد و العماره بود. او در حالی که چشم از آنها بر نمی‌داشت احتمالاً ماشین حمل پایگاه موشکی است. ـ احتمالاًًٌ. از نوع اسکورت کردن آنها معلوم است. تا دو سه روزی عبدالمحمد حال شناسایی رفتن نداشت و مدام مشغول نگارش گزارش‌های روز شمارش بود. روز ۶۲/۸/۲ یکی از سربازان عراقی که با سیدهاشم رابطه داشت او را دید و گفت: در منطقه النجمی در جنوب بصره در کنار جاده ام القصر در یک ساختمان زیر زمینی یک پاسگاه موشکی ساخت چین وجود دارد. عراقی‌ها از آن برای انهدام کشتی‌ها و اهداف دریایی برعلیه ایران استفاده می‌کنند. سیدهاشم از او پرسید: به جز این پایگاه، جای دیگری هم وجود دارد؟ ـ بله چند آشیانه‌ی هواپیمای نظامی به طور مخفی در زیر جبل السلام بالاتر از بصره می‌باشد. علاوه بر آن یک هلی کوپتر از نوع پیشرفته کنار پادگان موشکی در هنگام غروب فرود می‌آید و تحت حفاظت تعداد زیادی از نیروهای مخصوص است و فردا صبح باز به پرواز در می‌آید. سیدهاشم تمام این اطلاعات را به عبدالمحمد رساند و عبدالمحمد گفت: حواس تان را خوب بدهید شاید این سرباز اطلاعات بهتر و کامل تری داشته باشد. ـ حتماً باز به سراغ او خواهم رفت. ـ چقدر به او اطمینان داری؟ ـ صددرصد. ـ خوب است پس ادامه بده. ساعت ۱۰ شب بود که عبدالمحمد گفت: من امشب باید هر طوری شده به هور بروم. سیدهاشم گفت: من هم دیشب خواب بدی دیدم. ـ عجب! چه خوابی؟ ـ نگویم بهتر است. ولی برویم هور. آن شب عبدالمحمد و نیروهایش به هور آمدند و در نزدیکی باغ سید هاشم در کنار باقی مجاهدین خوابیدند. ساعت ۷:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود که یکی از مجاهدین عراقی به سراغ سیدصادق آمد و گفت: دیشب خدا به شما رحم کرد. ـ چرا؟ ـ دیشب ماموران استخبارات عراق در شهر العماره، کوچه به کوچه، خانه به خانه را می‌گشتند و هرچه سرباز فراری و مردم مشکوک را می‌دیدند دستگیر و به استخبارات می‌بردند. ـ چند نفر را گرفتند؟ ـ شاید قریب به ۲۰۰ نفر را گرفتند. ـ پس خدا به ماخیلی رحم کرد. ـ بله. اگر می‌ماندید معلوم نبود چه بلایی سرتان می‌آمد. آن شب عبدالمحمد گفت: سیدهاشم امشب من باید به ایران بروم و گزارش کارم را به قرارگاه بدهم. سیدمعلان تا شنید عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح می‌خواهند به ایران بروند قدری دمق شد و گفت: شما بروید من چه کنم؟ من به شما عادت کرده ام؟ بگویید تا برگردید من چه کاری را باید انجام بدهم؟ ـ تو همچنان کارهای شناسایی را انجام بده. کار تو معلوم است. ـ بی شما لطف و صفایی ندارد. وقتی با شما کار می‌کنم اصلاً احساس خستگی نمی‌کنم. ـ به هر حال قرارگاه منتظر نتیجه‌ی شناسایی هاست. شب ساعت ۱۲ بود که عبدالمحمد باسیدمعلان، سیداحمد و همه‌ی دوستان خداحافظی کرد و سفارش کرد مواظب خودتان باشید تا ما برگردیم. در میان اشک و آه بچه ها، عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح با بلم آرام آرام از چبایش‌ها دور شدند تا بار دیگر به ایران برگردند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند ساعت بعد در سکوت هور تا بلم وارد سرزمین رفیع شد یکی از بچه‌ها که انگار انتظار عبدالمحمد را می‌کشید با عجله به سمتش آمد واو را در آغوش گرفت و پشت سرهم می‌گفت: عبدالمحمد آمدی؟ خدا را شکر. چقدر دلواپس تو بودیم. عبدالمحمد که هاج و واج مانده بود برای لحظاتی تنها به حرف‌های او گوش داد ولی متوجه نبود که منظور او از این کارها چیست. ـ این کارها چیست که می‌کنی؟ چه شده؟ ـ چه شده!؟ همین که آمدی یعنی همه چیز. ـ واضح حرف بزن ببینم. ـ واضح تر از این نمی‌شود. تو آمدی و این یعنی همه چیز. ـ دیگر دارم عصبانی می‌شوم. درست حرف بزن ببینم چه شده؟ ـ عبدالمحمد چرا ناراحت می‌شوی؟ الان چند روز است که قرارگاه عزا و ماتم گرفته است. ـ آخر برای چه؟ ـ برای تو. ـ برای من؟ ـ بله برای تو. ـ مگر چه شده؟ ـ تو رفته بودی که ۴۸ تا ۷۲ ساعته برگردی. ـ درست است. ـ ولی الان از آن وعده چند روز می‌گذرد. ـ گرفتار بودم و نمی‌شد سریع به عقب بیایم. ـ ولی ما که خبر نداشتیم. عبدالمحمد متوجه شد چه کاری کرده و چرا این برادر آن قدر قربان صدقه او می‌رود، بلافاصله با لندکروزی که چشم انتظارش بود خودش را به قرارگاه رساند. در راه سیدناصر در حالی که با تسبیح چوبی اش بازی می‌کرد به عربی محلی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: احتمالاً گاو مان زاییده است. ـ چه طور؟ ـ حتماً حاج علی الان عصبانی است. ـ چه کنیم؟ ـ طبق معمول. ـ چه کنیم؟ ـ توسل. ـ اگر حرف زد تو هیچ جواب نده. ـ باشد. همه چیز بر عهده خودت. هر دو با قدری احتیاط از ماشین پیاده شدند و وارد سنگر فرماندهی شدند. حمید رمضانی تا دو نفر را دید صدا زد به به ببین کیا آمدند؟ عبدالمحمد خودش را جمع و جور کرد و آماده جواب دادن شد. حمید در حالی که محکم عبدالمحمد را بغل کرد در گوشش گفت: مرد حسابی کجا بودید؟ ـ کجا بودیم؟ عراق. مگر جایی غیر عراق داریم برویم؟ ـ ولی هیچ وقت این طور دیر نمی‌کردی؟ ـ والله دست خودم نبود. سیدناصر فقط نگاه می‌کرد و حرف‌های این دونفر را گوش می‌داد. حمید در حالی دست هردو را گرفته بود به سمت سنگر علی هاشمی راه افتاد و وارد سنگر شد و گفت این هم برادران شناسایی ما. علی هاشمی که اصلاً فکر نمی‌کرد در این وقت شب، عبدالمحمد را ببیند با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: عبدالمحمد!؟ ـ سلام علیکم. ـ وعلیکم السلام. کجا بودید؟ من که نصف عمر شدم. ـ چیزی شده؟ ـ چیزی شده؟ احمد غلامپور، محسن رضایی، علی شمخانی، قرارگاه را روی سرشان گذاشته‌اند. ـ برای چه؟ ـ برای شما. ـ ما که هستیم. ـ بله ولی اگر بدانید این مدت من چقدر تحت فشار این آقایان بودم. ـ من شرمنده شما هستم. ـ حالا کجا بودید؟ عبدالمحمد از کیف دستی اش یک کالک بزرگ در آورد و جلوی حاج علی و حمید روی پتوهای سنگر پهن کرد و برای شان کل ماموریت را توضیح داد. ـ این حرفها را باید فردا برای حاج احمد هم بزنید. ـ عیب ندارد می‌گویم. ـ هرچه شد با خودت. ـ بالاتر از این نیست که تنبیه ام می‌کند. ـ شاید هم بیشتر. ـ هرچه باشد علی عینی. آن شب عبدالمحمد و سیدناصر در قرارگاه ماندند و برای آمدن احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا لحظه شماری می‌کردند. عبدالمحمد به تمام معاونت‌های قرارگاه سری زد و از حال آنها جویا شد که همه می‌گفتند این چند روز مانند یک سال بر قرارگاه گذشته است. عبدالمحمد باورش نمی‌شد یک کربلا رفتن این قدر اوضاع قرارگاه را به هم بریزد. فضل الله صرامی که داشت گزارش‌های شناسایی اش را تند وتند در برگه‌ای پاک نویس می‌کرد و به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد گفت: عبدالمحمد تا قبل از این که بیایی فکر می‌کردم پایت به قرارگاه برسد کارت تمام است. ـ چه طور؟ ـ این چند روز احمد غلامپور پاشنه در قرارگاه را کند. این قدر رفت وآمد و گفت حاج علی بچه‌ها نیامدند؟ پس کجا رفتند؟ بیچاره روانی شده بود. چهره اش داد می‌زد حسابی بهم ریخته است. ـ تو هم خیلی شلوغش می‌کنی. این قدرها هم نبوده است. ـ حالا امشب یا فردا خواهی دید این قدر بوده یا نبوده است. ـ آن شب حدود ساعت ۱ نیمه شب بود که هر دو فهمیدند امشب احمد آمدنی نیست. آنها در سنگر حمید رمضانی تخت خوابیدند. فردا صبح بعد از نماز سیدناصر گفت: این طور که بچه‌ها می‌گویند غلامپور برسد اینجا کارمان تمام است. ـ تو هم باورت شد!؟ ـ تو باورت نمی‌شود؟ ـ نه بابا. حاج احمد مهربان است. ـ یک مهربانی نشانت بدهد که هیچوقت یادت نرود. عصبانیت‌های او یادت رفته است؟ ساعت ۷ هر دو به همراه حمید، صبحانه را با علی هاشمی خوردند. نان و مقداری پنیر و چای شیرین تمام فضای سفره پلاستیکی را پر کرده بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اصطلاحات جبهه 🔅 ريادون نمكدان. نمك را به اعتبار استحباب ميل آن قبل از غذا و احياناً تظاهر به آن مي‌گفتند ريا و نمكدان را به اعتبار اين‌كه نمك رادر خود دارد، مي‌گفتند ريادون. 🔅 رنگی تعريف كردن خاطرات را با آب و تاب تمام و ذكر همه‌ي جزئيات، حالات و حركات مخصوص به خودشان نقل كردن و براي هر چه واقعي‌تر نشان دادن قضيه، مثلاً صداي سوت خمپاره و انفجار و اداي مجروح شدن بچه‌ها را درآوردن. كسي كه‌ اين‌گونه حكايت مي‌كرد، مي‌گفتند فيلم سينمايي تعريف مي‌كند يا رنگي تعريف مي‌كند. 🔅 ريو ريو اين اصطلاح به معني ريا و تظاهر و خودنمايي كردن است، كه بچه‌ها به خودشان و هر كسي كه احتمال خودنمايي در حرف و حركاتش مي‌دادند، مي‌گفتند. عبارت «محض ريا» و «جهت اطلاع» نيز به همين معني هستند. ريو ريو در اصل نغمه و آهنگي است كه از يك نوع سازدهني ساده به نام «زنبورك» هنگام نواختن خارج مي‌شود كه بچه‌هاي كوچك سابقاً مي‌زدند، در اين اصطلاح نيز يعني حرفت آهنگ ريا دارد. 🔅 رزمنده يا ... وقتي براي يكي از افراد نامه مي‌آمد و يا تماس تلفني با خانه برقرار مي‌كرد، به او خبر مي‌رسيد كه خداوند به او فرزندي عطا كرده، براي آن‌كه دوستان او بدانند، نوزاد پسر است يا دختر، مي‌پرسيدند: «رزمنده است» يا «رزمنده‌پرور» و يا «شهيد است» و يا «شهيدپرور». بدين‌معني كه نوزاد پسر مي‌تواند با دشمن بجنگد و نوزاد دختر مي‌تواند رزمنده‌اي را در دامان خود به عنوان مادر پرورش دهد. 🔅 راديو بسيج اخبار و اطلاعاتي كه دهان به دهان توسط رزمندگان مي‌گشت و انتشار مي‌يافت و منبع معين و معلومي نداشت. در جواب كسي كه مي‌پرسيد اين حرف‌ها يا اين خبر را چه كسي اعلام كرده، مي‌گفتند: «راديو بسيج» يا «راديو بي‌موج» 🔅 روح‌ بخش رزمندگان پيرمرد و پا به سن، كساني كه انتظار حضور در جبهه از آن‌ها نمي‌رفت، به خاطر ضعف قوا و عوارض طول عمر، اما مي‌آمدند و موجب دلگرمي و تقويت روحيه‌ي كوچكترها مي‌شدند. 🔅 راديو قرآن در جبهه به كسي كه هر روز صبح در مراسم صبحگاه با يك لحن و آهنگ ثابت و واحد قرآن قرائت مي‌كرد، راديو قرآن مي‌گفتند. 🔅 زوروی دسته نيرويي كه دور از چشم ديگران و بچه‌هاي دسته، ظروف غذا را مي‌شست، ظروف آب را آب مي‌كرد و سنگر و چادر را نظافت مي‌كرد؛ به نحوي كه هيچ وقت كسي نمي‌دانست اين كارها به وسيله‌ چه كسی انجام شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 نقش مصر در جنگ ایران و عراق ۸ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ آنچه که مصر را به سمت حمایت از عراق در برابر ایران سوق داد تلاش این کشور برای بهبود روابطش با کشورهای عربی بود که به واسطه سیاست های سازشکارانه سادات در قبال اسرائیل به شدت آسیب دیده بود. چنانکه پیشتر اشاره شد، سفر سادات به اسرائیل ، قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح با اسرائیل، مصر را در اواخر دهه ۱۹۷۰ از جهان عرب منزوی نموده بود. این انزوا موقعیت این کشور را به عنوان مرکز ثقل جهان عرب در معرض تهدیدی جدی قرار داده بود. مصر همیشه به واسطه سابقه تاریخی، وسعت و جمعیت نسبتا زیاد و موقعیت ژئو استراتژیکی اش، برجسته ترین کشور جهان عرب بوده است. این برجستگی منافع فراوان سیاسی و اقتصادی برایش به همراه داشته است؛ بنابراین، قطع رابطه اجباری با جهان عرب به هیچ وجه در راستای منافع مصر نبود، اما تا زمانی که سادات زنده بود (اکتبر ۱۹۸۱)، به دلیل اتکا و اعتماد بیش از اندازه اش به ایالات متحده و نیز تأکیدش بر این که سیاست خارجی مصر تنها بر منافع مصر و ارزش هایی که تنها ما مردمان مصر احساس می کنیم مبتنی است»" ، تلاش در خور توجهی برای احیای روابط با کشورهای عربی انجام نشد. با روی کار آمدن مبارک، این وضعیت به دلیل اعتماد کم تر وی به ایالات متحده و اسرائیل و توجه خاصش به جهان عرب تغییر کرد؛ زیرا، او پایان دادن به انزوای اجباری مصر از جهان عرب را اولویت اصلی سیاست خارجی اش اعلام کرده بود. مبارک در آغاز نخستین دوره ریاست جمهوریش گفت: «مصر بخشی از امت عرب است و از این رو نه از امت عرب جدا می شود و نه آرزوها و آمال این امت را کنار می گذارد. این سخنان برای غالب مصریانی که کشورشان را بخشی جدایی ناپذیر از امت عرب می دانستند، نوید بخش بازگشت مصر به آغوش وطن عربی بود. با این حال، بازگشت به اتحادیه عرب در آن شرایط به تغيير آشکاری در سیاست مصر در قبال اسرائيل بود. برای نمونه لغو قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح نیاز مند بود؛ چیزی که مبارک حاضر به انجام آن نبود؛ زیرا، اعتقاد داشت «فرآیند تجديد رابطه با جهان عرب باید شأن مصر را حفظ کند و نباید کشور را در جان فشانی های پرهزینه به خاطر کشورهای دیگر درگیر کند ». ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حاج علی هر لقمه‌ای که در دهانش می‌گذاشت می‌گفت: عبدالمحمد خدا وکیلی خیلی کار بدی کردید. ـ حاج علی ما که معذرت خواهی کردیم. ـ می‌دانم ولی اگر اسیر می‌شدید می‌دانید چه می‌شد؟ ـ حالا که الحمدالله سالم هستیم. ـ می‌گویم اگر... ـ صلوات بفرست. جبران می‌کنم. ـ ان شاءالله. ساعت ۸ صبح بود که ماشین آمبولانسی وارد محوطه قرارگاه شد. راننده در حالی که معلوم بود حسابی شاکی است کنار سنگر فرماندهی محکم ترمز گرفت، و با ناراحتی پیاده شده و در حالی که فانسقه اش را محکم می‌کرد وارد قرارگاه شد. اولین کسی که در ورودی قرارگاه با او مواجه شد حمید رمضانی بود که با دستپاچگی گفت: س س سلام علیکم حاجی. ـ علیکم السلام. کجا هستند؟ ـ سنگر فرماندهی قرارگاه. ـ کی آمدند؟ ـ دیروز. منتظر جواب‌های بعدی نشد و در حالی که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود به سمت سنگر فرماندهی قدم برداشت. صدای عده‌ای را که به او سلام می‌کردند انگار نمی‌شنید. وارد سنگر که شد عبدالمحمد داشت به علی هاشمی روی نقشه توضیحاتی را می‌داد که یک مرتبه همه متوجه وارد شدن حاج احمد غلامپور شدند. همه کسانی که دور نقشه جمع شده بودند با دیدن حاج احمد بلافاصله تمام قد بلند شدند و برای لحظاتی زبانشان بند آمده بود. علی هاشمی که می‌دانست آنها چقدر نگران برخورد حاج احمد هستند به حرف آمد و گفت: الحمدالله دوستان برگشتند ـ بله دارم می‌بینم. ـ عبدالمحمد که می‌دانست حاج احمد حسابی ناراحت است نگاهی به سیدناصر کرد و با اشاره دو دستش گفت: دعا کن. سیدناصر خنده‌ای زد و از جیب لباس عربی اش یک سجاده کوچک در آورد و به طرف حاج احمد دست دراز کرد. ـ این چیه؟ ـ یک هدیه. ـ هدیه؟ ـ بله. از کربلا آوردم. ـ کربلا؟ ـ بله برای شما آورده ام. اصل اصل است. بو کنید بوی حسین غریب را می‌دهد. ناگهان چهره حاج احمد رنگ باخت و اصلاً یادش رفت چه می‌خواهد بگوید. او سجاده را با دو دستش لمس می‌کرد و باز سوال کرد گفتی کربلا؟ خود کربلا؟ اشتباه نمی‌کنی؟ ـ بله آقا. ـ یعنی چه؟ حاج علی هاشمی وسط حرف آمد و گفت: اگر اجازه بدهید عبدالمحمد برایت توضیح کامل می‌دهد. ـ شما نمی‌دانید این چند روز آقا محسن چه بلایی سر من آورده است. روزگار من سیاه شد. ـ چرا من تمام این‌ها را برای شان گفتم. ـ زود تعریف کن ببینم چه شده؟ عبدالمحمد احساس کرد حاج احمد از آن ارتفاع عصبانیت پایین آمده و حالا می‌شود با او آرام حرف زد. او در حالی که دو زانو و مؤدب روبروی غلامپور نشسته بود گفت: بعد از این که کارهایمان را در هور کردیم توسط راه بلد در العماره کارشناسی هایمان را کامل انجام دادیم. ـ گزارش این‌ها که می‌گویی کجاست؟ ـ خدمت حاج علی است. ـ ادامه بده. بعدش چه شد؟ ـ قرار شد طبق دستور شما تمام استان‌هایی که با هور مرتبط بودند مطالعه شوند و اطلاعات کاملی از آنها تهیه شود. ـ درست. بعدش چه شد؟ ـ وقتی تمام کارهایمان تمام شد راه بلد گفت عبدالمحمد دوست داری کربلا بروی؟ ـ غلامپور آن قدر مجذوب حرف‌های عبدالمحمد شده بود که پلک نمی‌زد. ـ تا اسم کربلا آمد به امام حسین(ع) قسم پاهایم سست شد و یادم رفت در حال ماموریت به کلی سری هستم. ـ چشمهای حاج احمد پر از اشک شده بود ولی خودش را کنترل می‌کرد و سعی داشت نشان دهد هنوز عصبانی و کوتاه نیامده است. ـ گفتم خطری ندارد رفتن ما؟ ـ چه خطری؟ اگر به حرفهای من گوش بدهید نه. ـ چه کنیم؟ ـ فقط حرف گوش بدهید ـ سیدناصر گفت که ما باید فردا طبق قرارمان ایران باشیم. ـ من حرف سیدناصر را گوش ندادم و گفتم یاعلی حرکت کن. ـ راه بلد با ماشینی که داشت ما را اول به کربلا برد و زیارت خوبی کردیم. ـ مرد حسابی! نترسیدی همه چیز را خراب کنید؟ ـ عبدالمحمد که می‌دانست غلامپور از ته دل حرف نمی‌زند گفت چرا ولی اگر شما بودید چه می‌کردی؟ سعی کرد عشق و شورش به ضریح را نشان ندهد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره برود. ـ بله بعد از کربلا راه بلد گفت حالا اگر دوست دارید به نجف برویم. ـ نجف هم رفتید؟ ـ بله. ـ بابا شما چه آدم‌هایی..؟ ـ بخدا اصلاً عقلمان کار نمی‌کرد. احساس کردم به بهشت آمده ام. ـ معلوم است. ما این طرف داشتیم سکته می‌کردیم و شما مشغول زیارت بودید. معلوم است عقل کار نمی‌کند. ـ راستی این هم عکس هایمان از کربلا و نجف است. ـ عکس هم گرفتید!؟ حاج احمد عکس‌ها را با بی میلی گرفت و نگاه می‌کرد. تا عکس حرم امام حسین(ع) را دید روی آن قطعه عکس ماند. انگار زمان از حرکت ایستاده است. انگار نفس نمی‌کشید. عبدالمحمد که متوجه حال حاج احمد شده بود گفت: این عکس را یک عکاس شیعه از ما گرفت. این هم درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) است. این هم عکس سردر ورودی حرم امام علی(ع) است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حاج احمد یادش رفت که داشت به گزارش عبدالمحمد گوش می‌داد. برای دقایقی هیچ حرفی غیر از آه به گوش نمی‌رسید. ـ عبدالمحمد سپس ادامه داد در آخر کار هم سری به بغداد زدیم و جای شما خالی به زیارت کاظمین و سامرا رفتیم. ـ یا خدا گفتید چه کار کردید؟ ـ رفتیم حرم کاظمین. ـ آخر چرا؟ ـ باورکن دست خودمان نبود. عبدالمحمد در عرض یک ساعت تمام گزارش کارش را داد که حاج احمد در حالی که دوباره داشت عکس‌ها را نگاه می‌کرد گفت: بفرمایید عراق گردی رفتید. چه طور دلتان آمد این همه این ور و آن ور بروید؟ سیدناصر لام تا کام حرفی نمی‌زد و فقط گاهی وقت‌ها با علامت سر حرف‌های عبدالمحمد را تایید می‌کرد. حاج احمد در حالی که سجاده را در جیب سمت چپش گذاشت گفت: من امروز باید آقا محسن را ببینم و شما هم باید بیایید. او باید حرف‌های شما را بشنود. هرچه گفت حق تان است. ـ عبدالمحمد گفت تو را به خدا خودتان گزارش ما را به آقا محسن بدهید. ـ نه حتماً باید باشید و دسته گلی را که آب داده‌اید توضیح بدهید. ـ حاج علی که هوای نیروهایش را داشت گفت: مشکلی نیست من هم همراهتان پیش آقا محسن خواهم آمد. ـ آن روز حاج احمد احساس کرد پایش روی زمین نیست. هرچند لحظه‌ای یک بار سجاده را در می‌آورد و بو می‌کرد و باز آن را در جیبش می‌گذاشت. عبدالمحمد عکس‌ها و نقشه و گزارش را جمع کرد و روبه حاج علی گفت هر وقت بفرمایید برمی گردیم که برویم پیش آقا محسن. ـ فردا صبح ساعت ۷ اینجا باشید تا با هم برویم قرارگاه خاتم. ـ حاج احمد که داشت آماده رفتن می‌شد برای یک لحظه گفت: آقای سالمی، آقای سیدنور من کمی عصبانی شدم یعنی کمی که نه خیلی عصبانی شدم حلال کنید. دست خودم نبود. بهر حال من فرمانده قرارگاه هستم و شما تخلف کردید. ـ عبدالمحمد به طرف حاج احمد رفت و او را بغل کرد و گفت شما اگر در گوشمان هم بزنید حق دارید. ـ استغفرالله. این چه حرفیه؟ ـ شما ما را حلال کنید. ـ سیدناصر هم حاج احمد را بغل کرد و به زبان عربی گفت: حج احمد زحمناکم عفواً. ـ حاج احمد خوشحال و سرحال با همه خداحافظی کرد و برای کارهایش راهی قرارگاه شد. ـ با رفتن حاج احمد همه نفس عمیقی کشیدند و احساس کردند از یک بحران بزرگ رها شده‌اند. ـ حاج علی که داشت از سنگرش خارج می‌شد روبه عبدالمحمد کرد و گفت: آماده باشید که برای آقا محسن باید جواب درست و حسابی بدهید. او غیر از حاج احمد غلامپور است. او اخلاق خاصی دارد و براحتی راضی نمی‌شود. عبدالمحمد که رشته کار دستش بود گفت: او هم مثل حاج احمد کوتاه می‌آید. مگر کسی می‌تواند اسم کربلا را بشنود و ادامه بدهد. رگ خواب همه کربلا است. او هم راضی می‌شود. ـ شاید هم مثل غلامپور نبود. به هر حال خیلی خوش خیال نباشید. ـ نه امیدمان به خداست. ـ بروید استراحت کنید تا فردا خدا بزرگ است. صبح ساعت ۷ سیدناصر و عبدالمحمد درب قرارگاه در کنار دژبانی منتظر روشن شدن ماشین علی هاشمی و حرکت به سوی اهواز و گلف بودند. مشغول حرف زدن بودند که علی هاشمی با لباس خاکی که همیشه می‌پوشید در حالی که کفش هایش را پایش نکرده بود از در سنگر فرماندهی بیرون آمد و همراه راننده سوار ماشین شد و به سمت دژبانی آمد. با اشاره دست علی هر دو سوار شدند. عبدالمحمد در صندلی جلو و سیدناصر هم صندلی عقب ماشین کنار علی هاشمی نشست. ـ علی هاشمی بعد از سلام و احوال پرسی از عبدالمحمد سوال کرد دیشب چه طور بود؟ ـ یعنی خوب خوابیدم؟ ـ هرطوری که می‌خواهی حساب کن. ـ شب خوبی بود. ـ امیدوارم امروز هم روز خوبی برایتان باشد. ـ امیدوارم. ـ تو چطوری سیدناصر؟ ـ من هم حال و روز عبدالمحمد را دارم. ـ پس با هم هماهنگ هستید؟ ـ چه عرض کنم. ـ فکر الان باشیدکه می‌خواهید به آقا محسن چه بگویید؟ ـ عبدالمحمد گفت: حاج علی من که آماده ام. سخنرانی ام را آماده کرده ام. ـ نمی‌ترسی؟ ـ اصلاً. این قدر حرف دارم که گوش کند. تازه خوشش هم می‌آید. ـ داری تمرین می‌کنی؟ ـ نه. ـ امیدوارم جلسه خوبی باشد. حدود ۴۵ دقیقه‌ای گذشت که ماشین در میدان چهارشیر اهواز به سمت پادگان گلف(منتظران شهادت) سرعت گرفت. درب گلف دژبان با دیدن راننده علی هاشمی که او را می‌شناخت، سریع زنجیر را انداخت و گفت بفرمایید برادر سیدصباح. علی هاشمی قبل از این که پیاده شود روبه عبدالمحمد کرد و گفت: پیش آقا محسن، آرام و خونسرد حرف بزن. اصلاً مشکلی پیش نمی‌آید. اصلاً عجله نکن. فکر کن هیچی نشده. او دل مهربانی دارد. توکل برخدا کنید. ـ باشد حاجی. تو هم دعاکن. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شرح رشادت ها و دلاوری های شهید علی هاشمی و یارانش در قرارگاه نصرت در جهت شناسایی و بازکردن معبر در هور، بخشی از برنامه «با من بیا مهاجر»، پخش شده از شبکه ۳ سیما http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اصطلاحات جبهه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━  ▪︎آن چیز را که چیز بود، چیزش کنید: مسأله ای که پشتِ بی سیم برای هر دو طرف روشن بود. ▪︎شَـل و شـولتیـــم: مخلصتیم .             ▪︎ بوسه گاه ِحوری: تاول ِ ناشی از گــاز ِ شیمیـــایی ▪︎آب پاش: بسیار اهلِ گــریه ▪︎آب طلایی شده: نماز صبح قضا شــده . ▪︎آخ جون تـرکش: جراحت ِ ناشی از تـرکش که منجـر به مرخصی می‌شد ▪︎آدمهـای قورباغه ای: نیروهـای غـواص اطلاعات عملیّات خودی. ▪︎آدم کـُش ِگـردان: امدادگــر ِ ناشی و تازه کـار . ▪︎آقا گــربه: نیروی خودی که بـه کمین و شکار ِ دشمن می‌رفت. ▪︎از آن بترس: نیروی خیلی افراطی در مذهب. ▪︎از ضامن خارج شدن: عصبانی شدن فرمانده از نیروی تحت ِ امر خود. ▪︎اسلام قوی ست: وضع تدارکات خوب است. ▪︎اِف 15: بسیجـــی ▪︎اِف 16: پاســدار افتخـــاری ▪︎الهــی قلبی محجــوب: کنایه از رزمنــده ای با محاسن ِ بلند و پیراهن ِ یقـه آخونــدی. ▪︎باطـری قلمـی: بسیجـــی ِ لاغــر ▪︎بنـد ِقاف: رزمنــده خوش تیپ و بانمک. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت حدود ۸:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود. عبدالمحمد روبه سیدناصر کرد و گفت: تو آماده ای؟ ـ فرمانده تویی نه من. ـ تو هم کمکم کن. باشد؟ ـ حتماً. من با توأم. غمت نباشد. آنها وقتی وارد محوطه‌ی فرماندهی قرارگاه شدند، احمد غلامپور را دیدندکه آستین‌های پیراهن سبز سپاهی اش را بالا زده بود و داشت وضو می‌گرفت. او هم با دیدن آنها صدا زد آماده‌اید که؟ علی هاشمی خنده‌ای کرد و گفت: بابا بچه‌ها را نترسان. به آنها روحیه بده. ـ نترسانم؟ یک هفته ما در برزخ بودیم و این‌ها دنبال زیارت بودند چیزی نیست؟ ـ حالا گذشته است. الحمدالله برگشته‌اند. ـ من که گذشتم. دعا کنید آقا محسن هم بگذرد. او غیر من است. اول از همه غلامپور در حالی که آستین هایش را پایین کشید و صورتش را خشک می‌کرد وارد اتاق فرماندهی کل شدند. آقا محسن داشت با رسول زاده حرف می‌زد که با دیدن علی هاشمی و غلامپور حرف هایش را قطع کرد و گفت: بعداً صحبت می‌کنیم. غلامپور بعد از سلام، گفت: آقا محسن این‌ها برادران شناسایی مان هستند. برادر عبدالمحمد و برادر سیدناصر. هر دو سرشان زیر بود و دعا می‌کردند آقا محسن چیزی نگوید . لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. در دل هردو آشوب بود. آقا محسن به سکوت جلسه خاتمه داد و گفت: خوش آمدید. تعریف شما را زیاد شنیدم. از تلاش‌ها و زحمات شما باخبرم. شنیدم شما به کربلا و نجف رفتید؟ چرا این کار را کردید؟ کی به شما اجازه داد؟ هیچکس جوابی نداد. تنها علی هاشمی گفت: آقا محسن واقعاً من شهادت می‌دهم در آن روز تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتن به کربلا کار عقل نبود، کار دل بود و آخر کار خودش را کرد. این‌ها تقصیری نداشتند. من عذرخواهی می‌کنم. آقا محسن در کمال ناباوری گفت: همین طوراست. این‌ها تقصیری نداشتند. ولی به هر حال آنها در حال ماموریت بودند. چهره عبدالمحمد گل انداخت و سرش را بلند کرد و به آقا محسن خیره شد. تمام این حرف‌ها در حد چند ثانیه بود که آقا محسن گفت: بیاید لااقل با شما روبوسی کنم. شما زائر امام حسین(ع) هستید. برای چند لحظه کلمات در دهان آقا محسن لحن دیگری پیدا کردند. عبدالمحمد رو به سیدناصر گفت تو برو جلو. نه تو فرماندهی. تو برو جلو. من خجالت می‌کشم. تو سیدی برو جلو. ـ تو هم سیدی. این چه حرفیه؟ آقا محسن هر کدام را بغل می‌کرد، پیشانی اش را می‌بوسید و می‌گفت: زیارت قبول. سیدناصر که آرام گریه می‌کرد گفت: به جدم قسم آقا محسن کنار ضریح امام حسین(ع) مخصوصاً یاد شما بودم. ـ ممنون خدا قبول کند. حدود ۵ دقیقه‌ای جلسه حال وهوای معنوی داشت. سیدناصر سجاده کوچکی با یک مُهر تربت و یک تسبیح گلی به آقا محسن داد و گفت: این یادگاری ما به شما باشد. این را از مغازه کنار حرم امام حسین(ع) خریدم. ـ آقا محسن هرسه را بوکرد و روی چشمانش گذاشت وگفت: ان شاءالله با اصحاب امام حسین(ع) محشور شوید. نه علی هاشمی ونه احمد غلامپور لام تا کام حرف نمی‌زدند و تنها شاهد ماجرا بودند. آقا محسن روبه عبدالمحمد کرد و گفت: وضعیت عراق چه طور است؟ عبدالمحمد طبق معمول نقشه‌ای را از کیف همراهش در آورد و روی میز چوبی بزرگ وسط اتاق پهن کرد و از هور تا العماره تا استان‌های هم جوار را ریز به ریز توضیح داد. آقا محسن از روی نقشه سر بر نمی‌داشت و با دقت به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد. حدود یک ساعت و نیم جلسه طول کشید. وقتی آقا محسن تمام سوالات خودش را از عبدالمحمد پرسید گفت: امیدوارم دیگر این رفتن به کربلا تکرار نشود. کار شما هیچ توجیهی ندارد. ـ نه آقا محسن مطمئن مطمئن باش. همان یک بار بود و تمام شد. ـ وکسی از نیروهایتان هوس کربلا نکند. ـ نه مطمئن باشید. کسی نمی‌رود. آقا محسن که عادت به خندیدن نداشت، خنده‌ای کرد و گفت: موفق باشید. آن روز عبدالمحمد و سیدناصر از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. بچه‌های دفتر وقتی قصه‌ی کربلا رفتن عبدالمحمد و سیدناصر را شنیدند، تا آنها از اتاق آقا محسن بیرون آمدند، هردو را بغل کردند و از آنها می‌خواستند مُهر کربلایی به آنها بدهند. عبدالمحمد گفت: بار دوم که آمدم برایتان می‌آورم. ساعت 11 صبح هرسه همراه علی هاشمی از گلف بیرون زدند و به سمت قرارگاه نصرت راهی شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روزها وقتی عبدالمحمد در هور و عراق نبود، هیچ کدام از مجاهدین عراقی دست ودل کار کردن را نداشتند و دعا می‌کردندهرچه زودتر او برگردد. البته عبدالمحمد وقتی به ایران می‌رفت برای هر کدام از بچه‌های گروه، وظایف و برنامه‌ریزی خاصی می‌کرد که در این مدت که او نیست انجام بدهند. آنها در غیاب او بیکار نبودند. سه هفته‌ای از رفتن عبدالمحمد گذشت و اوضاع عراق روز به روز بدتر شده بود. شهرها از حالت عادی و روزمرگی شان خارج شدند. یک روز صبح زود در حالی که سیدصادق مشغول خواندن قرآن بود، سر و صدای سیدمعلان را شنید که می‌گفت: سیدصادق کجایی؟ او از این صدا زدن سیدمعلان خاطرة خوبی نداشت. بلافاصله قرآن کوچکش را بست و گفت: اینجا هستم سیدصادق چه شده؟ من اینجا هستم. سیدهاشم که قدری از نظر جسمی و روحی حالت خوبی نداشت گفت: دیشب خبرهای بسیار بدی برایم آورده‌اند که خیلی ناراحت شده ام. ـ ان شاءالله که خیر است. چه شده؟ چه خبری به تو داده‌اند که این طور به هم ریخته شده ای؟ ـ تمام شهرهای استان‌های العماره، بصره، کوت، دیوانیه، تا بغداد زیر عملیات سنگین، پنهان و خاموش نیروهای امنیتی قرارگرفته است. ـ واضح حرف بزن تا متوجه بشوم چه شده است؟ ـ می‌گویند استخبارات صدام تعداد زیادی از مجاهدین و مبارزین علیه رژیم بعث را دستگیر کرده و عده‌ای زیادی از آنها را هم اعدام کرده است. ـ عجیب است. اعدام شان کرده اند؟ ـ بله. چهره سیدصادق درهم کشیده شد و آهی از دل کشید و گفت: با رفتن ابوعبدالله چقدر اوضاع زود خراب شد. ـ خدا رحم کرد او عراق نبود. ـ بله. خیلی خدا رحم کرد. باز الحمدالله او رفت و نماند. ـ از آشنایان و اقوام خودمان چه خبر؟ ـ خبرهای خیلی بدی دارم ـ خبرهای خیلی بد؟ ـ بله. ـ بگو چه شده؟ ـ برادرمان سیدمحسن دستگیر شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله او الان تحت باز جویی و شکنجه قرار دارد. ـ از سید مرتضی چه خبر؟ ـ استخباراتی‌ها چون می‌دانستند سیدمرتضی برادر بزرگ مان است تا امروز چندین بار او را احضار و بازجویی کرده‌اند و هر بار با تعهد او را آزاد کرده‌اند. ـ تو خودت سید مرتضی را دیدی؟ ـ نه. خبرش را برایم آوردند. ـ الان وضع چطور است؟ ـ سازمان اطلاعات عراق در بدر به دنبال تو می‌گردد. ـ ردی که از من ندارند؟ ـ نه. ولی احتمال همه چیز را باید بدهیم. ـ از برادرمان سیدجعفر چه خبرداری؟ ـ او چون افسر وظیفه ارتش است حتماً تحت نظر است. ـ او هم باید حواسش را خیلی بدهد. ـ او بهترین عامل تهیه مدارک و اسناد ارتش است. آن روز صبح ساعت 11 بود که یکی از مجاهدین عراقی خودش را به سیدصادق رساند و گفت: الان خبردار شدم که امروز صبح بعد از نماز سیدجعفر را دستگیر کرده‌اند. ـ چرا الان؟ ـ احتمالاً لو رفته است. ـ یکی دیگر از مرتبطین شما هم دستگیر شده است. ـ چه کسی؟ ـ برادری که در دانشگاه برای هم دانشجویانش همیشه سخنرانی می‌کرد. ـ او چه طور دستگیر شده؟ ـ صدای او را درحال سخنرانی برای دانشجویان ضبط کرده‌اند و تحویل استخبارات داده‌اند. ـ از وضعیت او خبر نداری؟ ـ بله. ولی متاسفانه او تحمل شکنجه را نداشت و خیلی از مرتبطین با خودش را لو داده و همه آنها دستگیر شده‌اند. ـ او احتمالاً مرا هم لو داده است. چون ارتباط زیادی با او داشتم. آن روز دو برادر باهم فکر کردند که چطور در شهر تردد کنند تا دستگیر نشوند. دو روز بعد سیدصادق در حالی که از خانه پدری اش در حال بیرون آمدن بود با یک ماشین مشکی روبرو شد که چهار مرد کت و شلواری از آن پیاده شدند و بلافاصله به طرفش آمدند و بدون هیچ مقدمه‌ای به دست‌های او دستبند زدند. او فکر نمی‌کرد به این راحتی دستگیر شود. وقتی او را سوار ماشین کرد روی سرش پارچه‌ای کشیدند که هیچ جا را نمی‌دیداز هیچ چیز خبر نداشت. نمی‌دانست استخبارات از او چه چیزهایی می‌داند. رگبار فحش بود که به او داده می‌شد. در راه سوالاتی را که ممکن بود در بازجویی از او بپرسند را در ذهنش می‌آورد و برای هر کدام جوابی آماده کرد. حدود نیم ساعت بعد ماشین در جایی نامعلوم توقف کرد و بلافاصله او را پیاده کردند. او می‌دانست که حتماً او را به مرکز استخبارات العماره خواهند برد. سعی کرد آرامش و خونسردی خودش را از دست ندهد. تند وتند صلوات می‌فرستاد و از ائمه مدد می‌گرفت. چند روزی زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت ولی اصلاً کسی یا چیزی را لو نداد. طوری جواب می‌داد که گویی اهل مبارزه و کار تشکیلاتی نیست. بازجو سعی می‌کرد با ترفندهای خودش او را وادار به اقرار و اعتراف کند ولی سید دستش را خوانده بود. بعداز هشت روز، عاقبت او را برای محاکمه به دادگاه نظامی یا به اصطلاح خودشان دادگاه انقلاب عراق فرستادند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂