eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت حدود ۸:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود. عبدالمحمد روبه سیدناصر کرد و گفت: تو آماده ای؟ ـ فرمانده تویی نه من. ـ تو هم کمکم کن. باشد؟ ـ حتماً. من با توأم. غمت نباشد. آنها وقتی وارد محوطه‌ی فرماندهی قرارگاه شدند، احمد غلامپور را دیدندکه آستین‌های پیراهن سبز سپاهی اش را بالا زده بود و داشت وضو می‌گرفت. او هم با دیدن آنها صدا زد آماده‌اید که؟ علی هاشمی خنده‌ای کرد و گفت: بابا بچه‌ها را نترسان. به آنها روحیه بده. ـ نترسانم؟ یک هفته ما در برزخ بودیم و این‌ها دنبال زیارت بودند چیزی نیست؟ ـ حالا گذشته است. الحمدالله برگشته‌اند. ـ من که گذشتم. دعا کنید آقا محسن هم بگذرد. او غیر من است. اول از همه غلامپور در حالی که آستین هایش را پایین کشید و صورتش را خشک می‌کرد وارد اتاق فرماندهی کل شدند. آقا محسن داشت با رسول زاده حرف می‌زد که با دیدن علی هاشمی و غلامپور حرف هایش را قطع کرد و گفت: بعداً صحبت می‌کنیم. غلامپور بعد از سلام، گفت: آقا محسن این‌ها برادران شناسایی مان هستند. برادر عبدالمحمد و برادر سیدناصر. هر دو سرشان زیر بود و دعا می‌کردند آقا محسن چیزی نگوید . لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. در دل هردو آشوب بود. آقا محسن به سکوت جلسه خاتمه داد و گفت: خوش آمدید. تعریف شما را زیاد شنیدم. از تلاش‌ها و زحمات شما باخبرم. شنیدم شما به کربلا و نجف رفتید؟ چرا این کار را کردید؟ کی به شما اجازه داد؟ هیچکس جوابی نداد. تنها علی هاشمی گفت: آقا محسن واقعاً من شهادت می‌دهم در آن روز تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتن به کربلا کار عقل نبود، کار دل بود و آخر کار خودش را کرد. این‌ها تقصیری نداشتند. من عذرخواهی می‌کنم. آقا محسن در کمال ناباوری گفت: همین طوراست. این‌ها تقصیری نداشتند. ولی به هر حال آنها در حال ماموریت بودند. چهره عبدالمحمد گل انداخت و سرش را بلند کرد و به آقا محسن خیره شد. تمام این حرف‌ها در حد چند ثانیه بود که آقا محسن گفت: بیاید لااقل با شما روبوسی کنم. شما زائر امام حسین(ع) هستید. برای چند لحظه کلمات در دهان آقا محسن لحن دیگری پیدا کردند. عبدالمحمد رو به سیدناصر گفت تو برو جلو. نه تو فرماندهی. تو برو جلو. من خجالت می‌کشم. تو سیدی برو جلو. ـ تو هم سیدی. این چه حرفیه؟ آقا محسن هر کدام را بغل می‌کرد، پیشانی اش را می‌بوسید و می‌گفت: زیارت قبول. سیدناصر که آرام گریه می‌کرد گفت: به جدم قسم آقا محسن کنار ضریح امام حسین(ع) مخصوصاً یاد شما بودم. ـ ممنون خدا قبول کند. حدود ۵ دقیقه‌ای جلسه حال وهوای معنوی داشت. سیدناصر سجاده کوچکی با یک مُهر تربت و یک تسبیح گلی به آقا محسن داد و گفت: این یادگاری ما به شما باشد. این را از مغازه کنار حرم امام حسین(ع) خریدم. ـ آقا محسن هرسه را بوکرد و روی چشمانش گذاشت وگفت: ان شاءالله با اصحاب امام حسین(ع) محشور شوید. نه علی هاشمی ونه احمد غلامپور لام تا کام حرف نمی‌زدند و تنها شاهد ماجرا بودند. آقا محسن روبه عبدالمحمد کرد و گفت: وضعیت عراق چه طور است؟ عبدالمحمد طبق معمول نقشه‌ای را از کیف همراهش در آورد و روی میز چوبی بزرگ وسط اتاق پهن کرد و از هور تا العماره تا استان‌های هم جوار را ریز به ریز توضیح داد. آقا محسن از روی نقشه سر بر نمی‌داشت و با دقت به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد. حدود یک ساعت و نیم جلسه طول کشید. وقتی آقا محسن تمام سوالات خودش را از عبدالمحمد پرسید گفت: امیدوارم دیگر این رفتن به کربلا تکرار نشود. کار شما هیچ توجیهی ندارد. ـ نه آقا محسن مطمئن مطمئن باش. همان یک بار بود و تمام شد. ـ وکسی از نیروهایتان هوس کربلا نکند. ـ نه مطمئن باشید. کسی نمی‌رود. آقا محسن که عادت به خندیدن نداشت، خنده‌ای کرد و گفت: موفق باشید. آن روز عبدالمحمد و سیدناصر از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. بچه‌های دفتر وقتی قصه‌ی کربلا رفتن عبدالمحمد و سیدناصر را شنیدند، تا آنها از اتاق آقا محسن بیرون آمدند، هردو را بغل کردند و از آنها می‌خواستند مُهر کربلایی به آنها بدهند. عبدالمحمد گفت: بار دوم که آمدم برایتان می‌آورم. ساعت 11 صبح هرسه همراه علی هاشمی از گلف بیرون زدند و به سمت قرارگاه نصرت راهی شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روزها وقتی عبدالمحمد در هور و عراق نبود، هیچ کدام از مجاهدین عراقی دست ودل کار کردن را نداشتند و دعا می‌کردندهرچه زودتر او برگردد. البته عبدالمحمد وقتی به ایران می‌رفت برای هر کدام از بچه‌های گروه، وظایف و برنامه‌ریزی خاصی می‌کرد که در این مدت که او نیست انجام بدهند. آنها در غیاب او بیکار نبودند. سه هفته‌ای از رفتن عبدالمحمد گذشت و اوضاع عراق روز به روز بدتر شده بود. شهرها از حالت عادی و روزمرگی شان خارج شدند. یک روز صبح زود در حالی که سیدصادق مشغول خواندن قرآن بود، سر و صدای سیدمعلان را شنید که می‌گفت: سیدصادق کجایی؟ او از این صدا زدن سیدمعلان خاطرة خوبی نداشت. بلافاصله قرآن کوچکش را بست و گفت: اینجا هستم سیدصادق چه شده؟ من اینجا هستم. سیدهاشم که قدری از نظر جسمی و روحی حالت خوبی نداشت گفت: دیشب خبرهای بسیار بدی برایم آورده‌اند که خیلی ناراحت شده ام. ـ ان شاءالله که خیر است. چه شده؟ چه خبری به تو داده‌اند که این طور به هم ریخته شده ای؟ ـ تمام شهرهای استان‌های العماره، بصره، کوت، دیوانیه، تا بغداد زیر عملیات سنگین، پنهان و خاموش نیروهای امنیتی قرارگرفته است. ـ واضح حرف بزن تا متوجه بشوم چه شده است؟ ـ می‌گویند استخبارات صدام تعداد زیادی از مجاهدین و مبارزین علیه رژیم بعث را دستگیر کرده و عده‌ای زیادی از آنها را هم اعدام کرده است. ـ عجیب است. اعدام شان کرده اند؟ ـ بله. چهره سیدصادق درهم کشیده شد و آهی از دل کشید و گفت: با رفتن ابوعبدالله چقدر اوضاع زود خراب شد. ـ خدا رحم کرد او عراق نبود. ـ بله. خیلی خدا رحم کرد. باز الحمدالله او رفت و نماند. ـ از آشنایان و اقوام خودمان چه خبر؟ ـ خبرهای خیلی بدی دارم ـ خبرهای خیلی بد؟ ـ بله. ـ بگو چه شده؟ ـ برادرمان سیدمحسن دستگیر شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله او الان تحت باز جویی و شکنجه قرار دارد. ـ از سید مرتضی چه خبر؟ ـ استخباراتی‌ها چون می‌دانستند سیدمرتضی برادر بزرگ مان است تا امروز چندین بار او را احضار و بازجویی کرده‌اند و هر بار با تعهد او را آزاد کرده‌اند. ـ تو خودت سید مرتضی را دیدی؟ ـ نه. خبرش را برایم آوردند. ـ الان وضع چطور است؟ ـ سازمان اطلاعات عراق در بدر به دنبال تو می‌گردد. ـ ردی که از من ندارند؟ ـ نه. ولی احتمال همه چیز را باید بدهیم. ـ از برادرمان سیدجعفر چه خبرداری؟ ـ او چون افسر وظیفه ارتش است حتماً تحت نظر است. ـ او هم باید حواسش را خیلی بدهد. ـ او بهترین عامل تهیه مدارک و اسناد ارتش است. آن روز صبح ساعت 11 بود که یکی از مجاهدین عراقی خودش را به سیدصادق رساند و گفت: الان خبردار شدم که امروز صبح بعد از نماز سیدجعفر را دستگیر کرده‌اند. ـ چرا الان؟ ـ احتمالاً لو رفته است. ـ یکی دیگر از مرتبطین شما هم دستگیر شده است. ـ چه کسی؟ ـ برادری که در دانشگاه برای هم دانشجویانش همیشه سخنرانی می‌کرد. ـ او چه طور دستگیر شده؟ ـ صدای او را درحال سخنرانی برای دانشجویان ضبط کرده‌اند و تحویل استخبارات داده‌اند. ـ از وضعیت او خبر نداری؟ ـ بله. ولی متاسفانه او تحمل شکنجه را نداشت و خیلی از مرتبطین با خودش را لو داده و همه آنها دستگیر شده‌اند. ـ او احتمالاً مرا هم لو داده است. چون ارتباط زیادی با او داشتم. آن روز دو برادر باهم فکر کردند که چطور در شهر تردد کنند تا دستگیر نشوند. دو روز بعد سیدصادق در حالی که از خانه پدری اش در حال بیرون آمدن بود با یک ماشین مشکی روبرو شد که چهار مرد کت و شلواری از آن پیاده شدند و بلافاصله به طرفش آمدند و بدون هیچ مقدمه‌ای به دست‌های او دستبند زدند. او فکر نمی‌کرد به این راحتی دستگیر شود. وقتی او را سوار ماشین کرد روی سرش پارچه‌ای کشیدند که هیچ جا را نمی‌دیداز هیچ چیز خبر نداشت. نمی‌دانست استخبارات از او چه چیزهایی می‌داند. رگبار فحش بود که به او داده می‌شد. در راه سوالاتی را که ممکن بود در بازجویی از او بپرسند را در ذهنش می‌آورد و برای هر کدام جوابی آماده کرد. حدود نیم ساعت بعد ماشین در جایی نامعلوم توقف کرد و بلافاصله او را پیاده کردند. او می‌دانست که حتماً او را به مرکز استخبارات العماره خواهند برد. سعی کرد آرامش و خونسردی خودش را از دست ندهد. تند وتند صلوات می‌فرستاد و از ائمه مدد می‌گرفت. چند روزی زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت ولی اصلاً کسی یا چیزی را لو نداد. طوری جواب می‌داد که گویی اهل مبارزه و کار تشکیلاتی نیست. بازجو سعی می‌کرد با ترفندهای خودش او را وادار به اقرار و اعتراف کند ولی سید دستش را خوانده بود. بعداز هشت روز، عاقبت او را برای محاکمه به دادگاه نظامی یا به اصطلاح خودشان دادگاه انقلاب عراق فرستادند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 مطالب ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ایستگاه صلواتی جبهه 🚩 ایستگاه‌های صلواتی به مکانی اطلاق می‌شد، مشتمل بر فضاهای مسقف، ایوان و یا فضایی دارای سایبان و محوطه که ساختاری طولی (کشیدگی در یک جهت) داشتند. این ایستگاه‌های در اطراف تقاطع محورهای مواصلاتی مناطق نبرد، دژبانی‌های مهم و ورودی یا داخل شهرهای مناطق جنگی قرار داشتند. در داخل شهرهای جنگی معمولاً از فضاهای جنبی مساجد یا حسینیه‌ها بدین منظور استفاده می‌شد ولی در خارج از شهرها، ساختمان‌های موقتی با مصالح ساده از قبیل بلوک‌های سیمانی، تیرآهن یا ورق‌های فلزی ساخته می‌شدند. هم‌چنین از کانتینرهای مستعمل نیز استفاده می‌شد 🚩 هر چند امکانات همه ایستگاه‌ها مشابه نبود و فضا و کم و کیف خدمات آنها متفاوت از یکدیگر بود اما ارائه انواع خدمات را در این مجموعه‌ها می‌توان به‌صورت زیر تقسیم‌بندی کرد: ۱- پذیرایی با آب خنک، شربت و دوغ خنک. ۲- پذیرایی با چای. ۳- تغذیه با غذاهای ساده (نان و پنیر، نان و ماست، نان و حلوا، خرما، برنج با خورشت ساده) و به ندرت غذاهای دیگری مانند چلوکباب و چلومرغ و تنقلاتی چون شکلات، پسته و بیسکوئیت. ۴- اهدای اقلام فرهنگی از قبیل مهر و جانماز، جزوات دعا، عکس‌های امام، پیشانی بند، کتب مذهبی، عطر و چفیه ارزان قیمت. ۵- خدمات آرایشگاهی (اصلاح سر و صورت) و خیاطی. ۶- پخش آهنگ‌های ویژه و نوحه و سرود (بنا به مناسبت‌های مختلف). ۷- آماده سازی نمازخانه و اقامه نمازهای جماعت. ۸- آماده سازی استراحت‌گاه موقت برای رزمندگان. ۹- فراهم شدن خودرو برای رسیدن رزمندگان به واحدهای خود و یا بالعکس به طرف شهر. ۱۰- ارائه خدمات پستی و مخابراتی. ۱۱- ارائه خدمات بهداشتی و کمک‌های اولیه. ۱۲- کتابخانه صلواتی. ایستگاه‌های صلواتی علاوه بر ماهیت خدماتی، وعده گاه رزمندگان نیز بودند و مانند منازلی آشنا و آرام بخش برای رزمندگان به‌ویژه نوجوانان و جوانان محسوب می‌شدند و فضای معنوی و روحیه بخش داشتند. 🚩 در کنار برخی از این ایستگاه‌های صلواتی، حمام صلواتی هم در دسترس رزمندگان بود. خیاطی‌های صلواتی هم در بعضی از ایستگاه‌ها وجود داشت. ایستگاه‌های صلواتی داخل شهرهای مناطق جنگی را معمولاً مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ آن شهرها اداره می‌نمودند. در این ایستگاه‌ها افراد متدین، با تجربه و با حوصله خدمات می‌کردند و خود را شبانه روز وقف رزمندگان کرده بودند. ایستگاه‌های خارج از شهرها و یا ایستگاه‌های صلواتی دایر در شهرهایی که جمعیت آنها تخلیه شده بود وابسته به مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ شهرستان‌های سایر استان‌های کشوربود و اقلام مورد نیاز آنها از محل کمک‌های جنسی و نقدی مردم (کمک به جبهه) همان شهرستان‌ها تامین می‌گردید. 🚩 در این ایستگاه‌ها نیز داوطلبین اعزامی از واحدهای پشتیبانی جبهه و جنگ با لباس بسیجی خدمت می‌نمودند و مانند رزمندگان جبهه‌های نبرد خدمات خود را عمل به تکلیف دینی و اطاعت از فرامین و رهنمودهای امام امت (ره) می‌دانستند. در اینجا نیز افراد میان‌سال و مسن که غالباً از اعضای صنوف شهری و گردانندگان هیات‌های مذهبی بودند همکاری و رفتاری کاملاً پدرانه و محبت‌آمیز داشتند. 🚩 ایستگاه‌های صلواتی معروف عبارتند بودند از: ۱- زینبیه اهواز. ۲- ایستگاه صلواتی کرمانشاه که روزانه ۵۰۰۰ رزمنده در این ایستگاه پذیرایی می‌شدند. ۳- ایستگاه صلواتی سوسنگرد. ۴- مسجد جامع خرمشهر (بعد از آزدسازی خرمشهر). ۵- ایستگاه صلواتی اسلام آباد غرب. ۶- ایستگاه صلواتی دارخوین. ۷- ایستگاه صلواتی حسینیه. ۸- ایستگاه صلواتی پل کرخه. ۹- ایستگاه صلواتی قائم آل محمد در خرم آباد. منبع: روزنامه یادهای سبز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [سید بعد از بازداشت به دادگاه انقلاب عراق برده شد و] در دادگاه هم سعی کرد هرچه را در بازجویی هایش گفته بود تکرار کند. رئیس دادگاه که یک سرتیپ نظامی بود. با حالت خشن سوال کرد: رابطه‌ی تو با نیروهای ایرانی چگونه است؟ ـ من هیچ رابطه‌ای ندارم. نه با ایرانی و نه با غیر آنها. من اصلاً با کسی رابطه‌ای ندارم. ـ فرمانده ایرانی که به تو خط و ربط می‌دهد چه کسی است؟ ـ اشتباه می‌کنید. من با هیچ فرمانده ایرانی رابطه ندارم. ـ در هور چه کارهایی می‌کنی؟ ـ هیچ کاری. ـ چه اطلاعاتی را از مقرهای نظامی و امنیتی برای ایرانی‌ها آماده کردی و تحویل شان دادی؟ ـ من اصلاً اهل این مسائل نیستم. شما اشتباه فکر می‌کنید. من سرم به زندگی ام گرم است. من اهل این حرف‌ها نیستم. محاکمه حدود یک ساعت زمان برد. رئیس دادگاه وقتی تمام سوالات خودش را پرسید و جواب قانع کننده‌ای از سید نشنید، گفت: البته ما از تمام ارتباطات تو خبر داریم و همین کتمان واقعیت به ضرر تو تمام شد. من تو را به حبس ابد محکوم می‌کنم. این حکم شاید درس عبرتی برای تو باشد که دیگر دروغ نگویی. سید تا این جمله را از زبان قاضی شنید، احساس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نقش بسته. روی صندلی خشکش زده بود. برای یک لحظه با خودش خلوت کرد و گفت: یعنی دیگر کار اطلاعاتی تعطیل؟ یعنی هور تعطیل؟ یعنی دیدن عبدالمحمد و سیدنور تعطیل؟ یعنی همه چیز تعطیل شد؟ نه من به خدا امیدوارم. هیچ صدایی نمی‌شنید. باورش غیر ممکن بود. چند لحظه‌ای اصلاً نمی‌فهمید در کجا قرار دارد و چه کسانی اطرافش هستند که ناگهان سربازی دست او را کشید و گفت: بلند شو. آماده رفتن باش. این بار برای سوار ماشین شدن به او چشم بند نزدند. تمام افراد را به راحتی می‌دید. با ماشین استخبارات که دو سرباز مسلح همراهشان بود او را به زندان ابوغریب بغداد بردند. او که می‌دید عمر همکاری اش با عبدالمحمد چهار ماه بیشتر نبوده ولی چه درس‌هایی که از عبدالمحمد یاد نگرفته بود شروع به گریه کردن کرد. تمام مسیر اشک هایش جاری بود تا به زندان رسیدند. او وقتی ماشین از در زندان وارد محوطه شد و اورا در مقابل درب آهنی پیاده کردند فهمید اینجا آخر خط است. زندان پُر از نیروهایی بود که علیه رژیم بعث عراق فعالیت می‌کردند و اینک در حال طی کردن دوران حبس شان هستند. آنها خیلی شانس آورده بودند که اعدام نشده بودند. صدام اصلاً اعتقادی به حبس نداشت و بلافاصله مخالفین را اعدام می‌کرد. او را به یکی از بندهای زندان به شماره ۵ منتقل کردند. زندانیان به استقبال او آمدند و سعی کردند با روحیه دادن به او در اول کار او را سرپا نگهدارند. این کار را برای هر زندانی تازه واردی می‌کردند. با دستگیری سیدصادق، تمام مسئولیت‌ها بردوش سیدهاشم افتاد. او سعی کرد بعد از مدتی برادرهایش سیدمحسن و سیدقاضی را به هر شکل ممکن از عراق فراری بدهد و راهی ایران کند. سیدهاشم علاقه زیادی به برادرهایش داشت واحساس می‌کرد اگر خیالش از بابت آنها راحت باشد بهتر می‌تواند در کار مبارزه با عبدالمحمد فعالیت نماید. او دو شب بعد از پی گیری کارهای انتقال برادرهایش توانست توسط عده‌ای از بچه‌های قرارگاه نصرت آنها را به ایران بفرستد. وقتی آنها راهی ایران شدند او با خود گفت حالا دیگر خیالم راحت است و کارهایم را به راحتی انجام می‌دهم. یک هفته بعد یکی از مجاهدین عراقی به سیدهاشم خبر داد، دادگاه عراق، غیاباً سید محسن را هم محاکمه و برای او حکم اعدام صادر کرده است. او درحالی که می‌خندید گفت: پشت گوششان را دیدند، سیدمحسن را هم خواهند دید. او گرچه می‌خندید ولی می‌دانست اعدام در دادگاه‌های عراق امری کاملاً عادی و طبیعی است. دو روز بعد وقتی خبر سلامتی و رسیدن سیدمحسن و سیدقاضی به ایران را از زبان یکی از بچه‌های عراقی شنید، نفس راحتی کشید. او طبق اطلاعات جدیدی که به دست آورده بود، فهمید که استخبارات عراق هر روز حلقه‌های امنیتی اش را روی خانواده سیدهاشم تنگ تر می‌کند و تمامی افراد خانواده اش تحت شدیدترین مراقبت‌های اطلاعاتی قراردارند. اوضاع شهر هر روز نفس گیر تر می‌شد و آن‌ها کاری غیر از مقاومت و ایستادگی نداشتند. حدود ده روزی از رفتن برادرهای سیدهاشم گذشت که فکر کرد اگر بشود خانواده اش را هم راهی ایران کند، کمک بزرگی به آن‌ها کرده است. او برای این کار می‌بایست نظر مساعد عبدالمحمد را جلب می‌کرد. آمدن عبدالمحمد از ایران چند روزی طول می‌کشید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید هاشم این بار تا آمدن عبدالمحمد، سعی کرد خانواده اش را مثل خانواده‌ی ابوفلاح در شهر‌های مختلف نگه دارد تا زمانی که باید به ایران بروند در امان باشند. در این مدت می‌دانست که چند روزی باید برای رسیدن به ایران در هور باشند و سعی کرد نیازهای حرکت آن‌ها را تأمین کند. تمام نیازمندی‌های آن‌ها در چند چیز خلاصه می‌شد. بلم، آذوقه، اسلحه. در عرض یک هفته تمام این نیازها تأمین شدند. خدا خدا می‌کرد عبدالمحمد زودتر به هور بیاید و آن‌ها را از این فلاکت نجات بدهد. سیدهاشم شب‌ها که بیکار می‌شد و در کنار هور خیره به آب نگاه می‌کرد یاد برادرش سیدصادق می‌افتاد که در زندان ابوغریب بغداد بود. گاهی برای او دلتنگ می‌شد و گریه می‌کرد. گاهی دعا می‌کرد او هرچه زودتر آزاد شود. عاقبت فرشته نجات از راه رسید. عبدالمحمد با دیدن چهره ناراحت سیدهاشم اولین سوالی که از او پرسید این بود: ـ باز کسی را دستگیر کردند؟ ـ بله ـ کی؟ ـ برادرم سیدصادق. ـ سیدصادق؟ ـ بله. ـ کی؟ ـ بعد از رفتن تو. ـ کجا دستگیر شد؟ ـ در خانه مان در العماره. ـ الان وضعیت چطور است؟ ـ او به حبس ابد محکوم شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله. الان در زندان ابوغریب بغداد است. ـ حیف شد. او از مجاهدین بسیار قوی بود. به هر حال مبارزه این کارها را هم دارد. اصلاً نگران نباش. صبرکن. خدا کمک می‌کند. ـ مشکلی نیست. جهاد است دیگر. ما هم راضی هستیم به رضای خدا. ـ الان مشکلتان چیست؟ ـ انتقال خانواده خودم و بعضی از فامیل هایم به ایران، باید هر طوری شده آنها را به ایران بفرستیم. ـ چندنفرند؟ ـ حدود ۷۰ نفر. ـ اول باید آن‌ها را به الکحلا و بعد به هور بیاوری. ـ همین امروز این کار را می‌کنم. ـ در ضمن بلم‌های زیادی هم می‌خواهیم. ـ باشد آماده می‌کنم. ـ پس معطل چه هستی؟ برو آن‌ها را بیاور. همین امروز حرکت می‌کنیم. ـ جدی. امروز می‌رویم؟ ـ بله. برو زود آنها را بیاور. برق شادی در چشم‌های سیدهاشم درخشید و او با خوشحالی از عبدالمحمد خداحافظی کرد تا خانواده و فامیل هایش را به هور بیاورد. عبدالمحمد برای انتقال خانواده‌ی سیدهاشم یکی از راه‌های امن هور را به نام شط العمه انتخاب کرد. این مسیر دردسر مواجه شدن با نیروهای گشتی یا کمین عراقی‌ها را نداشت. ساعت ۷ شب در حالی که همه خانواده سیدهاشم در بلم‌ها قرار داشتند همراه عبدالمحمد آرام آماده رفتن به ایران شدند. عبدالمحمد به سیدهاشم گفت این بار از مسیر جدیدی می‌رویم ـ مسیر جدید؟ چرا؟ از راه قبلی نمی‌رویم؟ ـ نه. این بار باید از رودخانه العروگه رد شویم. ـ ولی عبور از این رودخانه قدری سخت است. من آنجا را خوب می‌شناسم. ـ به هرحال ضریب اطمینان آن بیشتر است و راحت تر می‌توانیم حرکت کنیم. تو نگران نباش و فقط دعا کن. سیدهاشم که تسلیم محض عبدالمحمد بود گفت: هر طوری که شما تصمیم بگیرید ما تسلیم شما هستیم. در حالی که همه‌ی اهل بلم مشغول دعا و ذکر بودند، بعد از نیم ساعت پارو زدن به هور و آبراه‌های آن رسیدند. عبدالمحمد که با قایق در جلوی بلم‌ها حرکت می‌کرد با رسیدن به نقطه‌ی سر حد مرز با صدای بلندی گفت: تمام شد. آماده رفتن به ایران باشید. خطر رفع شد. همه اهل خانواده با شنیدن این حرف عبدالمحمد شروع به هلهله کردن نمودند. صدای خنده زن ومرد، پیر و جوان، بچه و بزرگ در دل هور بلند شده بود. آنها می‌دانستند رهایی از عراق و حکومت بعث یعنی حیات و زندگی. در هور حرکت در روز به معنای بازی کردن با جان بود. آنها هرچه سکوت شب بیشتر می‌شد یقین می‌کردند که خبری از گشتی‌های عراقی نخواهد بود. این بار عبدالمحمد همراه خودش محسن بنی نجار را آورده بود. وقتی تمام بلم‌ها از رودخانه العروگه عبور کردند و به شط العمه رسیدند با صحنه عجیبی روبرو شدند که همگی از حرکت غیر عادی عبدالمحمد خشک شان زده بود. عبدالمحمد یک مرتبه برگشت وگفت: سیدهاشم می‌بینی چه شده؟ ـ نه چه شده؟ حرف بزن. جان به لبم کردی؟ ـ عراق تمام شط العمه را خشک کرده است. ـ اینجا که زمین کشاورزی برای شلتوک کاری شده بود. ـ بله.می دانم ولی می‌بینی که همه آن را خشک کرده‌اند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
47.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کجایید ای شهیدان خدایی.. و ی از هور و مردان شناساییِ قرارگاه سرّی نصرت شهید علی هاشمی شهید حمید رمضانی شهید سیدناصر سید نور شهیدمحسن بنی‌نجار سردار بهنام‌شهبازی پیشنهاد دانلودhttp://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 معرفی "دلنوشنه‌ها" ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 دلنوشته‌های اهالی دل 🚩 صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پر کشیدن پرستو شدن... 🚩 بچه ها ! باز بر این نقطه گذارید انگشت، عشق پر، عاطفه پر، هر که بسیجی تر پر... 🚩 شلمچه، خاطره نیلی شدن نیلوفر خدا، زهرا را تداعی می کند و بادهایش بوی چادر خاکی شهیده ولایت می دهد و کمی آنسوتر...کربلا؛ رفقا التماس دعا 🚩 به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید، بخاطر خدا شما ادامه ام دهید... 🚩 شلمچه گرم است، به گرمای کربلا و اگر کسی از تو بازپرسد که چرا همه را رها کرده و این آوارگی را به جان خریده ای، چه خواهی گفت؟ در راهی دیار نور توشه ات را برگیر... 🚩 من هرگز اجازه نخواهم داد که صدای حاج همت درونم گم شود، این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید سید مرتضی آوینی 🚩 دوکوهه آنجاست که بر نفست غلبه کنی، پس نیاور آن روز را که آنها که تا بحال دوکوهه ندیده اند، دوکوهه ها داشته باشند و تو فقط یاد و خاطره آنجا را. 🚩 مکه برای شما، فکه برای من؛ بالی نمیخواهم، این پوتینهای کهنه هم می تواند مرا به آسمان ببرد. سید مرتضی آوینی 🚩 شلمچه! جادارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم.... من جا مانده ام. 🚩 رفته بودم سفری سمت دیار شهدا، که طوافی بکنم گرد مزار شهدا، به امیدی که دل خسته هوایی بخورد، متبرک شود از گرد و غبار شهدا... 🚩 زندگی همچنان جاریست و شهریان همانند که بودند ، اما من از خدا خواسته ام همانی نباشم که بودم... بار گرانی بر زمین مانده است. 🚩 گوش کن این صدای خلخال نیست که به زور از زن یهودی بستانند، صدای استغاثه مسلمانیست که از بحرین، یمن ، لیبی و... به گوش می رسد.شما هم دل را به مناطق دلدادگی برید و چیزی بنویسید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گروههای شبیخون ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ با شروع جنگ، گروه های کوچک سی چهل نفری و بعضا کمتر از این تعداد به اهواز می آمدند و در گلف تجهیز می شدند و در جبهه ای مستقر شده، سعی می‌کردند تا الفبای جنگیدن را یاد بگیرند. نام این گروه ها تیپ و یا لشکر نبود، بلکه به "گروه خرم آبادی ها"، "گروه شیرازی ها"، "گروه تبریزی ها"، "گروه اصفهانی ها" و یا "گروه مشهدی ها" معروف می شدند. بزرگترین گروه اینها، گروه اصفهانی ها بود با هفتاد نفر نیرو که به جبهه های دارخوین در پنجاه کیلومتری آبادان رفته و در روستای سلمانیه "خط شیر" را بوجود آوردند. جا و سنگر و غذا و اسلحه درستی نداشتند وشبها به شادگان می آمدند تا استراحتی کنند و سحرگاه برگردند. رحیم صفوی فرمانده این گروه هفتاد نفره در کتاب جبهه های جنوب اهواز می نویسد، "بعد از مدتی با سپاه شهر شادگان هماهنگ کردیم تا غذای ما را تامین کنند. با عقب نشینی و تخلیه پاسگاه ژاندارمری جایی برای اسکان پیدا کردیم و بجای آنها در پاسگاه مستقر شدیم" . بچه های اول جنگ با تاتی تاتی کردن اصول جنگ را یاد گرفتند ولی چون انسانهای بزرگی بودند در مدت کمی هزاران مشکل سر راه را از جلوی خود برداشته، هم دارای سازمان شدند، هم صاحب مهندسی و ادوات و تدارکات، و هم بنیانگذار جنگ نامتقارنی که در آن زمان ریشه صدام را سوزاند و امروز دارد ریشه همه استعمار غرب را می پیچد. "عبدالرضا صابونی" ----------------- http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2ed 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند. عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب می‌شناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچه‌های نصرت راهی کرده بود. سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا این‌ها را می‌شناسی؟ ـ بله خوب هم می‌شناسم. ـ از کجا آمده اند؟ ـ آنها از خانواده‌های سادات بیت وادی هستند. ـ از کجا آنها را می‌شناسی؟ ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کرده‌اند. ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری. ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید. ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی. ـ کارم این است. عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول می‌دهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول می‌دهم. آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف می‌زد که همه یقین می‌کردند مدتی بعد ایران هستند. سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟ ـ هیچ. حرکت می‌کنیم. ـ چه طور؟ ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم. ـ و بعد؟ ـ بلم‌ها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم. زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلم‌ها را می‌کشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند. در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند. آنها می‌بایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود می‌رسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند. سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر می‌کرد نگاهی به چهره عبدالمحمد می‌کرد و می‌دید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید می‌دهد احساس آرامش می‌کرد. عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند. در بلم‌ها زن ها، بچه‌ها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستاره‌ها و آسمان دعا می‌کردند این راه زودتر تمام شود. اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت می‌کرد. کاروان بلم‌ها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند. عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است. ـ احتمال درگیری است؟ ـ نه. ـ پس چی؟ ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موج‌های زیادی است. ـ یعنی این قدر عمق دارد؟ ـ بله. به زن‌ها و بچه‌ها تذکر بدهید. ـ چه بگویم؟ ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف می‌کنیم. ـ تا کی؟ ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم. ـ خیلی طول می‌کشد؟ ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین. ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم. ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران می‌روید. من قول شرف می‌دهم. ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است. عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمی‌دهی؟ من هم وضعیت شما را درک می‌کنم. تو که نمی‌خواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟ در اثر اعتراض‌های مکرر سیدهاشم، خانواده‌های بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما می‌رویم، هرچه شد که شد. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور می‌دهم ولاغیر. آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا می‌کردند. سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر می‌داشت و نشان می‌داد در حال آرام شدن است. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آماده‌ی حرکت باشید. ولی یک کار کنید. ـ چه کنیم؟ ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور. ـ چرا؟ ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید. ـ سیدهاشم حرف‌های عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد. عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند. او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂