eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند. عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب می‌شناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچه‌های نصرت راهی کرده بود. سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا این‌ها را می‌شناسی؟ ـ بله خوب هم می‌شناسم. ـ از کجا آمده اند؟ ـ آنها از خانواده‌های سادات بیت وادی هستند. ـ از کجا آنها را می‌شناسی؟ ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کرده‌اند. ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری. ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید. ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی. ـ کارم این است. عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول می‌دهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول می‌دهم. آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف می‌زد که همه یقین می‌کردند مدتی بعد ایران هستند. سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟ ـ هیچ. حرکت می‌کنیم. ـ چه طور؟ ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم. ـ و بعد؟ ـ بلم‌ها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم. زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلم‌ها را می‌کشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند. در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند. آنها می‌بایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود می‌رسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند. سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر می‌کرد نگاهی به چهره عبدالمحمد می‌کرد و می‌دید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید می‌دهد احساس آرامش می‌کرد. عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند. در بلم‌ها زن ها، بچه‌ها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستاره‌ها و آسمان دعا می‌کردند این راه زودتر تمام شود. اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت می‌کرد. کاروان بلم‌ها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند. عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است. ـ احتمال درگیری است؟ ـ نه. ـ پس چی؟ ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موج‌های زیادی است. ـ یعنی این قدر عمق دارد؟ ـ بله. به زن‌ها و بچه‌ها تذکر بدهید. ـ چه بگویم؟ ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف می‌کنیم. ـ تا کی؟ ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم. ـ خیلی طول می‌کشد؟ ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین. ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم. ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران می‌روید. من قول شرف می‌دهم. ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است. عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمی‌دهی؟ من هم وضعیت شما را درک می‌کنم. تو که نمی‌خواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟ در اثر اعتراض‌های مکرر سیدهاشم، خانواده‌های بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما می‌رویم، هرچه شد که شد. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور می‌دهم ولاغیر. آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا می‌کردند. سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر می‌داشت و نشان می‌داد در حال آرام شدن است. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آماده‌ی حرکت باشید. ولی یک کار کنید. ـ چه کنیم؟ ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور. ـ چرا؟ ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید. ـ سیدهاشم حرف‌های عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد. عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند. او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خوش بختانه دو خانواده معلان و بیت وادی با هم همکاری جدی و خوبی داشتند. صدای "حرکت می‌کنیم" عبدالمحمد بارقه امیدی بود که بر دل‌های پریشان و مضطرب اهل بلم‌ها نشست. همگی با پارو زدن حرکت را شروع کردند. گاه گاهی آب متعفن سوده موج می‌زد و مانند شلاقی بر صورت بلم نشینان می‌زد. بلم‌ها در اثر این موج مملو از آب می‌شد و سیدهاشم که به عبدالمحمد خبر می‌داد می‌شنید که می‌گفت: سید با هر وسیله‌ای که دستتان است آب بلم‌ها را خالی کنید. سیدهاشم می‌دید زن و بچه قدری ترس شان بیشتر شده است. عبدالمحمد فریاد زد هیچ کس نترسد. الان از این منطقه رد می‌شویم. نگذارید آب در بلم‌ها جمع شود. الان تمام این سختی‌ها تمام می‌شود. انگار هیچ کس امیدی برای رسیدن به ایران نداشت. سیدهاشم روبه همسرش گفت: اصلاً نترسید. الان همه چیز تمام می‌شود. در میان اندوه و اضطراب زن و بچه‌ها یک مرتبه سیدهاشم گفت: عبدالمحمد! این تهل چیست؟ عبدالمحمد با دیدن تهل گفت این کار خداست. تهلی از نیزار به وسعت حداقل یک روستا از دل هور و عمق آب‌های راکد آن جدا شده بود و جلوی بلم‌ها ظاهر شد. البته جا به جایی تهل‌ها در هور جزو طبیعت منطقه بود و هور نشینان محلی با آن معمولاً خوگرفته بودند و حتی عده‌ای از آن به عنوان سکونت گاه خود استفاده می‌کردند. عبدالمحمد فریاد زد همه بلم هایشان را به تهل متصل نمایند تا از این معرکه جان سالم بدر ببریم. همه دستور عبدالمحمد را اجراء کردند و این کار باعث به وجود آمدن آرامشی برای همه شد. آرام آرام با فریادهای عبدالمحمد همه‌ی بلم‌ها با حرکت‌های خاص خودشان توانستند از سوده‌ی وحشی و نا آرام خارج شوند. در حالی بلم‌ها از سوده خارج می‌شدند که همه بی حال وبی رمق در گوشه‌ای از بلم وا رفته بودند و با چشمهای خسته اطرافشان را نگاه می‌کردند. عبدالمحمد که از فاصله نزدیکی آنها را زیربال نگاهش قرار داده بود سعی می‌کرد با تشویق آنها همه را سر پا نگه دارد. پشه‌های مزاحم با نیش‌های خود روزگار مهاجرین را سیاه کرده بود. چاره‌ای نبود می‌بایست تحمل کرد و دم نزد. آب و غذای جمعیت تمام شده بود. مشکل روی مشکل روی سرشان آوار می‌شد و عبدالمحمد آنها را دلداری می‌داد. عاقبت پس از دو روز پارو زدن صدای عبدالمحمد به خوش و خرم بودن آینده مهاجران بلند شد که به ایران خوش آمدید. اهلاً و سهلاً. نرحب بکم. نحن فی خدمتکم. رحم الله والدیکم. این بار هم اولین شهری که آنها وارد شدند شهر رفیع بود. این شهر خط مقدم خوش آمد گویی مجاهدین عراقی بود. سید هاشم وقتی صدای عبدالمحمد را شنید که می‌گفت به ایران خوش آمدید، بلند گریه کرد و عبدالمحمد را صدا زد. عبدالمحمد بلافاصله خود را به مهمان عراقی اش رساند و سعی کرد او را آرام کند. سیدهاشم همه چیز تمام شد دیگر گریه برای چه؟ نکند یاد برادرهایت افتاده ای؟ ـ نه. ابوعبدالله من به شما بی احترامی کردم. سر شما داد زدم. مرا حلال کن دست خودم نبود. ببخش. ـ سید هاشم فراموش نکن شما مهمان ما هستید. من تو را درک می‌کنم. محبت عبدالمحمد بیشتر دل سید هاشم را بدرد می‌آورد و او با گریه می‌گفت: لااقل حرفی به من بزن. تشر بزن. با من دعوا کن. من با تمام وجودم تو را دوست دارم. ـ از این حرفها نزن الان وقت استراحت و راحتی شماست. عبدالمحمد در حالی که صورت او را می‌بوسید او را از بلم بهمراه زن و بچه اش پیاده کرد و به محل اسکان راهنمایی کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش بینی‌ سردار شهید، حاج اسماعیل فرجوانی از آینده جبهه مقاومت هورالعظیم، تابستان ۶۴ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 معرفی یادمان‌های "شلمچه" ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 شلمچه از شمال به حسينيه، از جنوب به اروندرود، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ايران ـ عراق محدود می‌شود. منطقه عمومی شملچه از ضلع غربی خرمشهر شروع شده و تا عمق خاك عراق به پيش می‌رود. خط مرزی، اين منطقه را به دو قسمت شلمچه ـ ايران و شلمچه ـ عراق تقسيم كرده است. حداقل دمای هوای آن در زمستان به صفر درجه و حداكثر دمای آن در تابستان از مرز ‌٥٥ درجه سانتيیگراد تجاوز می‌كند. 🔅 با آغاز لشكر كشی ارتش بعث عراق به خاك جمهوری اسلامی، شلمچه نيز به اسارت دشمن درآمد. ‌١٨ ماه بعد در روز دهم ارديبهشت‌ماه سال ‌٦١ عمليات بيت‌المقدس با رمز يا علی ابن ابي‌طالب(ع)، با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز شد. در اين عمليات ضمن آزادسازی شهر خرمشهر، قسمتی از دشت و جاده شلمچه به منظور قطع ارتباط عقبه به خط مقدم نبرد تبديل شده بود. 🔅 مدت ‌شش سال، شلمچه ايران در اختيار دشمن بود. ‌١٥ روز بعد از ناكامی «عمليات كربلای ۴»، رزمندگان اسلام اقدام به انجام «عمليات كربلای ۵» كرده و در روز چهارم عمليات، جاده شلمچه به دست رزمندگان اسلام آزاد شد و در روز بيستم عمليات(هشتم بهمن ماه ‌٦٥) شلمچه ايران كاملا آزاد شده و قسمت عظيمی از شلمچه عراق هم به تصرف نيروهای خودی درآمد. 🔅 در مجموع ۸ عمليات در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه شلمچه صورت گرفت كه مهمترين آن عمليات كربلای پنج بود. بعد از اتمام جنگ تحميلی، گروهای تفحص مستقر شدند و توانستند تعداد زيادی از پيكرهای مطهر مفقودين را كشف و به خانواده‌های چشم انتظار آنان تحويل دهند. در عيد قربان سال ‌١٣٧٨ مقام معظم رهبری با حضور در جمع كاروانهای راهيان نور و در كنار هشت شهيد گمنام عمليات كربلای پنج و شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان، شلمچه را قطعه‌ای از بهشت ناميدند. 🔅 یکی از حوادث مهم شلمچه، مربوط به شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان است. در سحرگاه روز نوزدهم دیماه ۱۳۶۵ و همزمان با آغاز عملیات کربلای پنج در جریان جنگ ایران و عراق، رزمندگان گردان فجر بهبهان (از لشکر ۷ ولیعصر) که در جاده شهید صفوی در نزدیکی منطقه شلمچه و در ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر به اهواز آماده شرکت در عملیات بودند، هدف حمله شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفتند. 🔅 برخی از بمبهای حاوی گاز خردل به روی جاده و برخی در کنار جاده اصابت کردند. رزمندگان گردان فجر که در آن زمان حدود سیصد نفر بودند در داخل سنگرهای روباز کنار جاده و خاکریز حاشیه جاده مستقر بودند و فاصله بمبها تا محل تجمع آنان بسیار کم بود. شدت و غلظت آلودگی منطقه به گاز خردل به حدی بود که بسیاری از رزمندگان این گردان در معرض مقادیر زیاد مواد شیمیایی (مایع و گاز) قرار گرفته و به شدت آسیب دیدند بطوریکه برخی از آنان در همان دقایق و ساعات اولیه جان خود را از دست دادند و بسیاری از آنان به نقاهتگاه سیدالشهداء اهواز و تعدادی به بیمارستانهای تهران منتقل شدند. 🔅 مجموعاً در اثر این حمله شیمیایی حدود ۹۰ نفر از رزمندگان این گردان در اثر شدت مصدومیت شیمیایی جان خود را از دست دادند (این یکی از موارد نادر تعداد بالای تلفات در یک حمله در اثر گاز خردل در طول جنگ تحمیلی بود) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تابلوی راهنمای نصب شده در جاده خرمشهر - اهواز در نزدیکی محل وقوع حمله شیمیایی به رزمندگان بهبهان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر کسی که از کنار عبدالمحمد رد می‌شد از او تشکر می‌کرد. عده‌ای از مردها و بچه‌ها برای بوسیدن دست او خم می‌شدند که عبدالمحمد با جا خالی دادن سر آنها را می‌بوسید و می‌گفت: هذا عیب. انا فی خدمتکم. عبدالمحمد وقتی همه‌ی خانواده‌های معلان و بیت وادی را در مدرسه‌ای جا داد رو به سید هاشم کرد و گفت: می‌خواهم رازی را به تو بگویم. ـ راز؟ چه رازی؟ ـ این آخرین ماموریت من بود که با شما برگشتم. پس از حدود یک سال، تمام کارهایی که علی هاشمی از عبدالمحمد می‌خواست تمام شده بود و او با دست پر به قرارگاه برگشته بود. دیگر هیچ منطقه‌ای در هور نبود که عبدالمحمد آن را نشناسد. همه چیز برای شروع عملیات خیبر در هور آماده بود. عبدالمحمد هنوز نمی‌دانست حرکت بعدی علی هاشمی، محسن رضایی و غلام پور چیست و آنها می‌خواهند با این حجم اطلاعات چه کنند. ساعت۷ شب عبدالمحمد در قرارگاه به سراغ علی هاشمی رفت و آخرین اطلاعات را در اختیار او قرار داد. علی که از شنیدن حرف‌های عبدالمحمد سیر نمی‌شد گفت: فردا ساعت ۹ صبح اینجا باشد روز خوبی است. ـ نمی‌فهمم منظورت چیست؟ ـ فردا خواهی فهمید. عبدالمحمد آن روز احساس می‌کرد که به یک خواب کامل و طولانی نیاز دارد تا خستگی این مدت را از تن او بیرون ببرد. آن شب تمام حس و حال عبدالمحمد فردا بود و وعده‌ای که فرمانده اش داده بود. البته او احتمال‌هایی می‌داد ولی آخرش با این حرف که "بعید است" آن را رها می‌کرد و سراغ احتمال دیگر می‌رفت. فردا صبح بعد از نماز طبق معمول مشغول خواندن قرآن شد. قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد و از مجاهدین عراقی که به او کمک کرده‌اند و برخی شهید شده‌اند یاد می‌کرد. او ساعت ۸:۳۰ دقیقه وارد قرارگاه شد و یک راست سراغ علی هاشمی رفت. علی هاشمی در حالی که می‌خندید با دیدن عبدالمحمد گفت: چقدر زود آمدی؟ ـ هر چه زودتر بهتر. در خدمت شما هستم. بفرمایید. ـ کمی صبر کن. الان خواهی دید. فقط عجله نکن. ساعت ۸:۴۵ دقیقه بود که آقا محسن با یک محافظ در حالی که دشداشه‌ی عربی بر تن کرده بود وارد قرارگاه شد. عبدالمحمد با دیدن آقا محسن آن قدر خوشحال شد که سراسیمه به سمت او رفت و با او روبوسی کرد و همراه او وارد سنگر علی هاشمی شد. علی بعد از دادن گزارشی کامل به آقا محسن گفت: تمام این زحمات بر عهده این مرد گمنام و عزیز عرب و سیدناصر سیدنور است. عبدالمحمد از خجالت سرش را بلند نمی‌کرد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. آقا محسن بعد از صحبت‌های علی هاشمی گفت: برادر سالمی به نظرتان شناسایی هایتان در هور کامل است و جایی نمانده است؟ ـ بله آقا محسن من بهمراه تمام نیروهایم وجب به وجب هور را رفتم و همه جایش را شناسایی کرده ایم. ـ چقدر به شناسایی هایت مطمئن هستی؟ ـ صد در صد. ـ هوشیاری عراق را چقدر می‌دانید؟ ـ صفر درصد. ـ آن‌ها احتمال می‌دهند ایران از این سمت حمله‌ای کند؟ ـ نه اینجا منطقه‌ای راکد و ساکت است. یک آن هم تصور نمی‌کنند. ـ چقدر نیروی نظامی در این منطقه است؟ ـ جمعیت بسیار کمی هستند. خیلی کم. ـ امکانات نظامی شان چیست؟ ـ در حد تیر بار و اسلحه کلاش. آقا محسن حدود یک ساعتی پشت سر هم از عبدالمحمد سوال می‌کرد و او به راحتی جواب او را کامل و تمام می‌داد. آقا محسن که از حاضر جوابی او خوشش آمده بود رو به علی هاشمی کرد و گفت: طبق حرف‌های برادرمان سالمی اوضاع خیلی خوب است. چند روز بعد قرارگاه نصرت در شرف کاری کارستان بود. علی هاشمی داشت حالا بعد از یکسال نتیجه‌ی زحمت‌های شب و روز نیروهایش را می‌دید. آن روزها وضعیت قرارگاه از حالت سری کم کم در حال عوض شدن بود. قرار شد قدری ترددهای فرماندهان بیشتر شود. آقا محسن بعد از رفتن عبدالمحمد رو به غلام پور و علی هاشمی کرد و گفت: ترتیبی بدهید تا هر فرمانده لشکر را یکی از نیروهای شناسایی ببرند در هور، و بیاورند عقب. ولی خیلی احتیاط کنید. یکسال این کار زحمت برده است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂