eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر کسی که از کنار عبدالمحمد رد می‌شد از او تشکر می‌کرد. عده‌ای از مردها و بچه‌ها برای بوسیدن دست او خم می‌شدند که عبدالمحمد با جا خالی دادن سر آنها را می‌بوسید و می‌گفت: هذا عیب. انا فی خدمتکم. عبدالمحمد وقتی همه‌ی خانواده‌های معلان و بیت وادی را در مدرسه‌ای جا داد رو به سید هاشم کرد و گفت: می‌خواهم رازی را به تو بگویم. ـ راز؟ چه رازی؟ ـ این آخرین ماموریت من بود که با شما برگشتم. پس از حدود یک سال، تمام کارهایی که علی هاشمی از عبدالمحمد می‌خواست تمام شده بود و او با دست پر به قرارگاه برگشته بود. دیگر هیچ منطقه‌ای در هور نبود که عبدالمحمد آن را نشناسد. همه چیز برای شروع عملیات خیبر در هور آماده بود. عبدالمحمد هنوز نمی‌دانست حرکت بعدی علی هاشمی، محسن رضایی و غلام پور چیست و آنها می‌خواهند با این حجم اطلاعات چه کنند. ساعت۷ شب عبدالمحمد در قرارگاه به سراغ علی هاشمی رفت و آخرین اطلاعات را در اختیار او قرار داد. علی که از شنیدن حرف‌های عبدالمحمد سیر نمی‌شد گفت: فردا ساعت ۹ صبح اینجا باشد روز خوبی است. ـ نمی‌فهمم منظورت چیست؟ ـ فردا خواهی فهمید. عبدالمحمد آن روز احساس می‌کرد که به یک خواب کامل و طولانی نیاز دارد تا خستگی این مدت را از تن او بیرون ببرد. آن شب تمام حس و حال عبدالمحمد فردا بود و وعده‌ای که فرمانده اش داده بود. البته او احتمال‌هایی می‌داد ولی آخرش با این حرف که "بعید است" آن را رها می‌کرد و سراغ احتمال دیگر می‌رفت. فردا صبح بعد از نماز طبق معمول مشغول خواندن قرآن شد. قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد و از مجاهدین عراقی که به او کمک کرده‌اند و برخی شهید شده‌اند یاد می‌کرد. او ساعت ۸:۳۰ دقیقه وارد قرارگاه شد و یک راست سراغ علی هاشمی رفت. علی هاشمی در حالی که می‌خندید با دیدن عبدالمحمد گفت: چقدر زود آمدی؟ ـ هر چه زودتر بهتر. در خدمت شما هستم. بفرمایید. ـ کمی صبر کن. الان خواهی دید. فقط عجله نکن. ساعت ۸:۴۵ دقیقه بود که آقا محسن با یک محافظ در حالی که دشداشه‌ی عربی بر تن کرده بود وارد قرارگاه شد. عبدالمحمد با دیدن آقا محسن آن قدر خوشحال شد که سراسیمه به سمت او رفت و با او روبوسی کرد و همراه او وارد سنگر علی هاشمی شد. علی بعد از دادن گزارشی کامل به آقا محسن گفت: تمام این زحمات بر عهده این مرد گمنام و عزیز عرب و سیدناصر سیدنور است. عبدالمحمد از خجالت سرش را بلند نمی‌کرد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. آقا محسن بعد از صحبت‌های علی هاشمی گفت: برادر سالمی به نظرتان شناسایی هایتان در هور کامل است و جایی نمانده است؟ ـ بله آقا محسن من بهمراه تمام نیروهایم وجب به وجب هور را رفتم و همه جایش را شناسایی کرده ایم. ـ چقدر به شناسایی هایت مطمئن هستی؟ ـ صد در صد. ـ هوشیاری عراق را چقدر می‌دانید؟ ـ صفر درصد. ـ آن‌ها احتمال می‌دهند ایران از این سمت حمله‌ای کند؟ ـ نه اینجا منطقه‌ای راکد و ساکت است. یک آن هم تصور نمی‌کنند. ـ چقدر نیروی نظامی در این منطقه است؟ ـ جمعیت بسیار کمی هستند. خیلی کم. ـ امکانات نظامی شان چیست؟ ـ در حد تیر بار و اسلحه کلاش. آقا محسن حدود یک ساعتی پشت سر هم از عبدالمحمد سوال می‌کرد و او به راحتی جواب او را کامل و تمام می‌داد. آقا محسن که از حاضر جوابی او خوشش آمده بود رو به علی هاشمی کرد و گفت: طبق حرف‌های برادرمان سالمی اوضاع خیلی خوب است. چند روز بعد قرارگاه نصرت در شرف کاری کارستان بود. علی هاشمی داشت حالا بعد از یکسال نتیجه‌ی زحمت‌های شب و روز نیروهایش را می‌دید. آن روزها وضعیت قرارگاه از حالت سری کم کم در حال عوض شدن بود. قرار شد قدری ترددهای فرماندهان بیشتر شود. آقا محسن بعد از رفتن عبدالمحمد رو به غلام پور و علی هاشمی کرد و گفت: ترتیبی بدهید تا هر فرمانده لشکر را یکی از نیروهای شناسایی ببرند در هور، و بیاورند عقب. ولی خیلی احتیاط کنید. یکسال این کار زحمت برده است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۸۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک ماه بعد تعداد زیادی از فرماندهان یگان‌های سپاه به قرارگاه آمدند و علی هاشمی هر کدام از بچه‌های گروه شناسایی اش را به یکی از آنها معرفی می‌کرد که با هم آماده‌ی رفتن به هور شوند. او برای هر کدام از فرماندهان یک دشداشه عربی آماده کرده بود و می‌گفت: برای چند ساعتی باید همه شما عرب شوید تا برگردید. مرتضی قربانی با خنده می‌گفت: من با این لهجه اصفهانی که معلوم است عرب نیستیم. ـ مگر قرار است حرفی بزنی. ـ چطور؟ تو که عربی بلد نیستی. ـ راست میگی ها. ولی بلدم بگویم نعم، لا. قف. همه از این حرف‌های مرتضی و علی هاشمی خندیدند و آماده رفتن شدند. علی هاشمی صدا زد نیروهایش آمدند و آنها را معرفی کرد ایشان برادر خزاعلی، نوذریان، شهبازی، احمد نبوی، فضل الله صرامی هستند و اینها هم برادران امین شریعتی، احمد کاظمی، مرتضی قربانی، باقر قالیباف و .... می‌باشند. فضای معنوی خوبی بوجود آمده بود و همه احساس می‌کردند اتفاق خوبی قرار است رخ بدهد. احمد نبوی همراه مرتضی قربانی شد تا او را به شمال البیضه ببرد. سعید خزاعلی و فضل الله صرامی، همراه مهدی باکری و احمد کاظمی قرار شد به سمت کانال سوئیب به سمت القرنه در محور پل شحیطاط بروند. یکی دیگر از بچه‌ها همراه مهدی زین الدین به سمت شرق جزیره شمالی مجنون رفت. بازار شناسایی رفتن گرم شده بود. هر از چند روزی می‌بایست بچه ها، فرمانده لشکری را به عمق هور می‌بردند و او را توجیه می‌کردند. چند روز بعد غلامعلی رشید به همراه عده‌ای جهت شناسایی به قرارگاه آمد. او بعد از احوالپرسی با علی هاشمی قرار شد به عمق هور برود. علی هاشمی برای این کار محسن نوذریان را انتخاب کرده بود. او را صدا زد و گفت: همراه برادر رشید باید بروی عمق هور و برگردی. حواست به او باشد. ـ کجاها را نشانش بدهم؟ ـ هر کجا را که خودش گفت. ـ آنها حدود ۴ ساعتی در عمق هور به شناسایی کل منطقه پرداختند. عصر که رشید از هور به قرارگاه برگشت و به اهواز رفت علی هاشمی از محسن نوذریان پرسید: چه خبر؟ ـ والله وقتی همراه بلم بزرگی که همگی در آن بودیم و با سرعت کم حرکت می‌کردیم، یک مرتبه سروکله یک هلی کوپتری پیدا شد.آقا رشید گفت: به سرعت برو میان نیزارها ولی سرعت ما خیلی کم بود. ـ آخرش؟ ـ الحمدالله هلی کوپتر متوجه ما نشد و بعد از کمی چرخ زدن از منطقه دور شد. ـ آقا رشید راضی بود؟ ـ من که هر سوالی او داشت به او جواب دادم. علی هاشمی برای آخرین بار تمام نیروهای پایگاه اطلاعاتی اش را فرا خواند و با آنها در مورد آینده وضعیت هور حرف زد. «اینجا قرارست عملیات شود. شما باید نتیجه یک سال سرما و گرما را ببینید. مطمئن باشید زحمات پنهان شما در درگاه الهی کم نخواهد شد. برخودتان ببالید که این سعادت نصیب شما شد.» او جمعیت مخلص و بی هیاهوی نیروهایش را می‌دید که ساکت و تنها به حرف‌های او گوش می‌دهند. حاج نعیم الهایی، سید رکن الدین آقامیری، علی کیانی، یونس شجاعی، منصور شاکریان، جواد پوریوسفی، همه گوش شده بودند و حرفهای فرمانده قرارگاه شان را گوش می‌دادند. دیگر قرارگاه نصرت پنهان نبود. همه از کم و کیف او مطلع شدند. آقا محسن به همه‌ی فرماندهان گفت: مزد اخلاص و گمنامی اش را گرفت. او گفت: که این کار تماماً حاصل تلاش و زحمات شبانه روزی بچه‌های علی هاشمی است. آقا محسن وقتی تمام فرماندهان، مناطق مورد عملیات خودشان را دیدند، همگی برای اجرای عملیات آماده شده بودند و لحظه شماری می‌کردند. عاقبت آقا محسن به احمد غلام پور فرمانده قرارگاه اعلام کرد: قرارگاه نصرت آماده‌ی اجرای تک پیش تاز باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 گریه‌های عاشقانه‌ یکی از همان‌ها که با گریه به جبهه رفت... 🔅 دنیا باور نمی کند روح بلند جوانان ولایی را http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات بعدی کانال حماسه جنوب داستانی جذاب از زندگی صاحب صدای مجذوب دفاع مقدس 💎 حاج صادق آهنگران 💎 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 مطالب ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 طلاییه در منتهی الیه جنوب غربی دشت آزادگان واقع‌ شده است. مرز ایران در محدوده طلاییه به‌ صورت یک زاویه قائمه است که به آن "دال طلاییه" گفته می‌شود. 🔅 یادمان طلاییه منطقه عملیاتی خیبر و بدر پس از پایان جنگ، در این مکان، مقری برای جست‌وجوی پیکر مطهر شهدا دایر شد و در مکانی که تعداد زیادی از پیکرهای شهدا یافته شد، حسینیه‌ای به نام حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) بنا گردید که در آن پنج شهید گمنام به خاک سپرده‌شده است. این یادمان در ۸ کیلومتری غرب پاسگاه طلاییه قدیم و در منتهاالیه جنوب غربی مرز (در نزدیکی قسمت دال طلاییه) و در فاصله ۳۰۰ متری سه‌راهی شهادت قرار دارد. 🔅 باوجودآنکه عملیات اکتشاف نفت، این مناطق را تا حدی دستخوش تغییر کرده، اما دژها و خاکریزهای عملیاتی در جنوب و غرب این یادمان هنوز مشهود است. 🔅 ارتش عراق برای پیشروی به‌سوی حمیدیه و اهواز، از این معبر نظامی وارد خاک ایران شد و پس از عقب‌نشینی و شکست مقاومت نیروهای مرزی ایران، به‌سوی جاده خرمشهر – جفیر – کرخه کور، پیشروی کرد. طلاییه یکی از محورهای مهم عملیات‌های خیبر و بدر و کلید حفظ جزایر مجنون در طول جنگ بود. در میان جبهه‌های جنوب، سنگین‌ترین نبردها اول در شلمچه صورت گرفت و بعد در طلاییه. این منطقه شاهد شهادت مردان بزرگی چون مهدی باکری، حمید باکری و حاج ابراهیم همت بوده است. 🔅 پس از طی مسافتی حدود ۴۵ کیلومتر از جاده اهواز – خرمشهر، به سه‌راهی جفیر می‌رسیم. یک جاده فرعی ما را به سمت غرب تا نزدیکی مرز ایران و عراق می‌برد. در کنار مرز، پاسگاه طلاییه واقع‌شده است و این منطقه تا شعاع چند کیلومتری معروف به طلاییه می‌باشد. طلاییه از توابع بخش هویزه و دهستان بنی صالح بوده، در منتهاالیه جنوب غربی دشت آزادگان واقع‌شده است. از جنوب و غرب به کشور عراق و از شرق به کوشک و از شمال به سه‌راهی فتح و چهارراه برزگر محدود می‌شود. در غرب طلاییه، هورالهویزه و سه طرف آن بیابانی خشک است. 🔅 منطقه طلاییه به دلیل هم‌جواری با هورالهویزه، آب‌گرفتگی عظیمی ایجاد کرد و در هرکجای این منطقه بنا بر کار شناسانه، موانع مختلف و پرخطری تدارک دید و سنگرهای کمین و خاکریزهای متعددی ایجاد و روزبه‌روز آن‌ها را تقویت کرد. ارتش عراق با ایجاد خاکریزهای بلند و مقاوم که در اصطلاح نظامی به دژ معروف است و موانع مختلف و متعدد در مقابل آن‌ها؛ ازجمله کانال‌های آب و میدان‌ها مین و خاکریزهای مختلف و آب‌گرفتگی‌های وسیع، ادعا می‌کرد که خطوط دفاعی بارلو ایجاد کرده است، ولی تفاوت کاربردی خطوط دفاعی بارلو با دژهای بارلوی عراق در این بود که اعراب مصری نتوانستند از خطوط بارلو بگذرند، ولی رزمندگان اسلام بارلوی عراق را در هم شکستند و به عمق جبهه ارتش بعث عراق نفوذ کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۸۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ غلام پور برای ابلاغ دستور فرماندهی کل شخصا به قرارگاه نصرت آمد. آن روز صبح هنوز ساعت ۹ نشده بود که غلام پور وارد سنگر علی هاشمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با تعجبِ نگاه و چشمان پرسش گر علی هاشمی مواجه شد. ـ چرا با تعجب نگاهم می‌کنی؟ ـ این موقع روز آمدن شما به قرارگاه نصرت عادی نیست؟! ـ بله درست است. ـ در خدمتم. چیزی شده است. ـ بله. پیغام آقا محسن را آورده ام. ـ بفرمایید در خدمتم. چه پیغامی؟ ـ شما باید اولین عملیات پیش تاز را داشته باشید. ـ چرا؟ ـ دستور آقا محسن است. ـ دلیلش؟ او می‌گوید همان طور که علی هاشمی اولین عملیات شناسایی را در هور بهمراه نیروهایش انجام داد باید اولین تک پیشتاز را هم خودش انجام بدهد. ـ ممنون محبت ایشان هستم. ما انجام وظیفه کردیم. ـ علی آقا، یادت هست اولین افرادی که برای شناسایی در هور فرستادی چه کسانی بودند؟ ـ بله، خوب یادم است. ـ چه کسانی بودند؟ ـ عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سید نور و حالا قصد دارم این بار هم آنها این ماموریت را انجام بدهند. البته محسن نوذریان را هم اضافه کرده ام. نظر تو که غیر این نیست؟ ـ هر طوری صلاح می‌دانی. همه این‌ها بچه‌های قوی و کار بلدی هستند. ـ نه این‌ها بهترین افراد من هستند. ـ او بلافاصله به دفترش گفت: محسن نوذریان، عبدالمحمد و سید ناصر را صدا بزنید بیایند کارشان دارم. اول از همه محسن آمد و علی حرف هایش را مفصل با او زد و او رفت. غلام پور در حالی که مشغول حرف‌های خودش بود صدای دو نفر را شنید که داشتند با هم عربی حرف می‌زدند. او چون خودش عرب بود خوب می‌فهمید آنها باهم چه می‌گویند. از درب سنگر علی هاشمی که هر دو وارد شدند. غلام پور یادش آمد این‌ها همان دو نفری هستند که کربلا و نجف رفتند و او مدتها حیران آمدن آنها بود. غلامپور دست در جیب پیراهن خاکی اش کرد و مهر تربت کوچکی را در آورد و نشان هر دوی آنها داد و گفت: من هنوز یادم است. عبدالمحمد سرش را پایین انداخت و گفت: حاج احمد شرمنده ایم. دیگر خجالت مان نده. ـ نه فقط خواستم ارادت و محبت شما را یادآوری کرده باشم. علی هاشمی گفت: طبق دستور فرماندهی کل باید آماده عملیات باشید. سیدناصر بلافاصله گفت: کی؟ ما؟ ـ بله شما. تو و عبدالمحمد و محسن نوذریان. ـ کجا؟ غلامپور گفت: عجله نکن، همه چیز را می‌گویم. او تمام ماموریت را برای آنها روی نقشه تشریح کرد. عبدالمحمد گفت: پس باید خودم را آماده کنم. ـ هر طور می‌دانی فقط زود عجله کن. آقا محسن منتظرست. نیم ساعت بعد هر دو آنها خداحافظی کردند و به سراغ کارشان رفتند. غلام پور هم بعد از چند دقیقه با علی هاشمی خداحافظی کرد و به اهواز برگشت. علی هاشمی بعد از رفتن غلام پور داشت به حرف‌های او فکر می‌کرد که چگونه به عبدالمحمد می‌گفت این ماموریت حساس است و شاید راه برگشتی نباشد. رفتن شما با خودتان است ولی برگشت شما با خداست. تا دو روز هر عصر عبدالمحمد می‌آمد و گزارش آماده سازی کارش را برای علی هاشمی توضیح می‌داد و او دستور حل بسیاری از مشکلات او را می‌داد. محسن هم تمام فیلم مسیر پل شحیطاط را از حمید رمضانی گرفت و دقیق نگاه می‌کرد. زمان به سرعت می‌گذشت. دیگر خبری از شناسایی‌های شبانه نبود. هور، چبایش، العماره، کوت، نجف همه و همه ساکت بودند و کسی از بچه‌های شناسایی آن جا تردد نمی‌کرد. معلوم نبود که قرار است چه اتفاقی بیفتد. عبدالمحمد برای گزینش افرادش با تمام وجودش دقت می‌کرد تا آدم‌های اهل آن کار را انتخاب کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂