eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۲۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ درگیری هر لحظه بیشتر می شد. عده ای از گردان های دیگر که زودتر از ما عمل کرده بودند از سمت راست دژ وارد شده بودند ولی سمت چپ تیربارچی عراقی راه را به‌ما بسته بود و شلیک می کرد. وقتی از کنار محسن رد شدم گفت بپا زخمی نشوی. -تو حواست بخودت باشد. داشتم باهم کل کل می کردیم که خمپاره ای نزدیکمان به زمین نشست و محسن گفت مهدی خوردم. -چی خوردی؟ -ترکش. -کی؟ -همین الان. -کجاست؟ -دستم. -خیلی کاریه؟ -آره -باید تحمل کنی کم کم نیروهای عراقی داشتند تسلیم می شدند. عده ای از امدادگرهای تیپ که به طرفمان آمدند گفتم برادر برادر بیا اینجا. آنها محسن را دیدند و سریع دستش را با باند بستند و گفتند باید بروی عقب. -عقب نمی روم . -دستت خون ریزی دارد. -طوری نیست نمی میرم که ؟ -شاید هم . -عیب ندارد. نزدیک های اذان صبح بود وما هنوز درگیر بودیم. صدای یکی از بچه ها بلند شد که  برادران وقت نمازه. نمازتان را بخوانید. من هم همان جا تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. عده ای از بچه ها تعدادی اسیر عراقی را آوردند به سمت ما. سؤال کردم این ها کجا اسیر شدند؟ -همین جلو. -تیربارچی که نبودند؟ -نه بابا. -تیربارچی هنوز هستش . آن چند نفر مدام می گفتند دخیل یا امیر المومنین. دخیل یا خمینی. آفتاب خیلی زود آفتابی شد و خودش را بما نشان داد. بچه ها با تانکرهای آبی که از عراقی ها مانده بود، دست و صورتشان را شستند و بهم تبریک می گفتند. هرکس هرچه از سنگر های عراقی ها بدست می آورد می خورد. منصور گفت اگر این ها سمی باشند چه؟ -تو نخور، سمی کجا؟ حسین دیناروند صدا زد بچه ها آماده باشید برویم جلو. همگی سوار چند تویوتا شدیم و از پشت دژ بروی جاده آمدیم و جلو رفتیم. مقداری که جلو رفتیم قرار شد همان جا بایستیم و منتظر دستور بعدی شویم. علی صدا زد اینجا که خبری نیست. حسین دیناروند گفت فعلاً استراحت کنید. داوود صدا زد الان بهترین فرصت برای خوردن چایی است. رومی پور که سن و سالش از همه ما بیشتر بود گفت من چوب تهیه می کنم. او و رشنو و داوود سریع چایی درست کردند و همه را دعوت به خوردن نمودند. بکمرتبه تمام جبهه ساکت و سوت و کور شد. انگار عراقی ها طلسم شده بودند. همه از هم سؤال می کردیم پس چه شد؟ ساعت ۵/۱۰ صبح فرمان حرکت صادر شد و باز شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. محورما سمت راست جاده و گردان اباذر سمت چپ جاده بود. همه به صورت ستونی حرکت می کردیم. هرکس در ستون حرفی می زد. یک لحظه کنار جاده، ماشینی ترمز کرد و گفت بخورید نوش جانتان. او مقدار زیادی کمپوت و یخ کنارمان روی زمین گذاشت و رفت. ما که خسته و گرسنه و تشنه بودیم، امان ندادیم و به جان کمپوت ها افتادیم. شاید هرکس دو سه کمپوت خورد که ماشین دوم از راه رسید. او هندوانه آورده بود. وقتی خوب و حسابی سیر شدیم، محسن به طرف یکی از سنگرهای عراقی رفت و مقداری پتو و وسایل غنیمتی همراهش آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. هرکس هرچه دستش می رسید بر می داشت. رادیو، ضبط صوت، فانسقه، مسعود می گفت غنیمت است بخورید و ببرید. حلال حلال است. با علی به یکی از سنگرها رفتم که دیدم مقدار زیادی کارت شناسایی روی پتو هایشان افتاده است. عکس های کارت ها آدم سبیل دار و زمختی بودند. حسین دیناروندی ریش تراشی را آورد و به منصور گفت بیا این هدیه من به تو. صدای فرمانده برای بار دیگر بلند شد که نیروها همه به سمت خرمشهر حرکت کنید. تا آزادی راهی نمانده است. حرکت شروع شد. دو کیلومتری راه رفته بودیم که یکمرتبه یک سرباز عراقی از یکی از سنگرها بیرون آمدو تعدادی از بچه ها را به رگبار بست. او بعد از تیراندازی به سمت خرمشهر فرار کرد که یکمرتبه تمام بچه ها با هم به سمت او شلیک کردند که فکر کنم مثل آبکش شد و روی زمین افتاد. ساعت ۱ بود که فرمانده گفت سریع نمازتان را بخوانید. تا ساعت ۳ عصر می دویدیم و خبری نبود. دیگر خسته شده بودیم. از جلو و عقب صف خبر نداشتم. برای یک لحظه حسین دیناروندی بما رسید و گفت آرش قاعدی زخمی شد. - کی؟ - همین الان. - محسن گفت کجاست؟ - او را بردند عقب. - مادرش او را به من سپرده بود. - نگران نباش.  به اندازه عمرمان پیاده روی کردیم. منصور که حسابی خسته شده بود وقتی از کنارش رد شدم گفت مهدی یک قولی بمن می‌دهی؟ - قول؟ چه قولی؟ - اول بده. - اول بگو. - اگر من شهید شدم مرا رها نکنی بروی. - چه کارت کنم؟ - ببر عقب. - حالا تو اول شهید شو. - راستی زخمی هم شدم منو ببر عقب. - این هیکل را باید گذاشت همین بیابان . نماز مغرب و عشا را خواندیم و به راهمان ادامه دادیم. هواپیماهای دشمن پشت سر هم می آمدند و منور می ریختند. صحرا روشن روشن شده بود. یک لحظه صدای غرش خمپاره ای همه ما را زمین گیر کرد. تا چشم برگرداندم دیدم مصطفی سگوند شهید شد. کمی جلوتر رفتم که صدای خمپاره بعدی. مسعود صدا زد قلاون
د هم شهید شد. پاهایم سست شده بودند و نمی توانستم جلو بروم. حسین صدا زد همه بروید جلو. کسی به بغل دستی اش نگاه نکند. شهدا به عرش رفتند. برو جلو. او درست می گفت هر کس نگاه جنازه شهدا می کرد، حال رفتن نداشت. پسر کوچکی بنام محمود بود که اسلحه کلاش هم قد او بود. از کنار او عصری که گذشتم گفتم محمود خدا بتو عزت بدهد. - بگو به همه عزت بدهد - به همه - حالا شد شب ساعت ۱۱ بود که محسن گفت مهدی! محمود هم شهید شد. - همین بچه آبادان؟ - آره - کی؟ - ساعت ۱۰ بود. - ببین سیزده چهارده ساله چقدر زود شهید می شوند. - خوش بحال آنها. نماز صبح مان را خواندیم و مشغول استراحت شدیم. آقای رومی پور سراغم آمد و گفت من دیگر خسته شدم. این که نشد عملیات. همش داریم راه می رویم. - چه کنیم راهی نداریم. - فکری بکن. - به حسین بگو . - او که گوشش بدهکار نیست. ساعت ۹ صبح کمی چشمانم گرم شد که مسعود با عجله آمد و گفت مهدی شهید شد . - کی شهید شد؟ - رومی پور. - عجب. - پیرمرد باصفایی بود. - جنازه اش کجاست؟ - بردند عقب. یادش بخیر یادت هست کفش‌های کتانی منصور را گرفت و پوتین هایش را داد به او؟ - آره . - خوش بحالش. خیلی ناراحت بود. - حالا خوشحال خوشحاله. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
24.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 حاج صادق آهنگران به مناسبت هفته دفاع مقدس ویدیویی نایاب از اجرایی خاطره انگیز در حسینیه جماران پبش از سخنان بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رضوان الله علیه و در جمع رزمندگان اسلام اجرا شده. سال ۱۳۶۵ 🔅 کاروان الهی بر پا تازه شد نهضت عاشورا شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لیلاهای سرزمین من ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔻تولد یک امید راوی: عصمت احمدیان نگارنده: زهرا یعقوبی جنگ که شروع شد زندگی کردن و کنار هم بودن اولویتش را از دست داد. مردم دیگر دنبال کارهای مهمتری بودند. فضای شهر تغییر کرده بود. شاید روزی ده تا پانزده شهید در کوچه و خیابانهای اهواز تشییع می‌شد. من هم رفتم ستاد کمک‌رسانی به جنگزدگان. ریاست ستاد با آیت ا... موسوی جزایری بود و آقایان حسن‌زاده، کج باف و خانم حداد پور آنجا را اداره می‌کردند. دلم خوش بود کهن د ارم کاری انجام میدهم. لباس، غذا، مربا و خشکبار و ... برای رزمندگان آماده و بسته‌بندی میکردیم. تا اینکه یک روز قرار شد همراه خانم خوش‌اخلاق که از طرف دانشگاه جندی شاپور ما را همراهی میکردند و خانم حداد پور به حمیدیه برویم. وارد شهر که شدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم در شهرکمی قدم بزنیم. چندمتری که جلو رفتیم صدای آه و نالهای از دور به گوشم رسید. فکر کردم اشتباه میکنم و خیاالتی شده حتما ام اما متوجه شدم همراهانم نیز متوجه صدا شدهاند. کنجکاو شدیم و به دنبال صدا گشتیم تا به یک گودال رسیدیم. نگاه که کردیم متوجه شدیم. این صدای یک زن عربزبان است که در گودال پنهانشده و دارد باخدای خودش با گریه راز و نیاز میکند. متوجه حضور ما که شد دستش را به سمت ما دراز کرد. متأسفانه متوجه نمیشدیم چه میگوید. با اشاره و بهسختی به ما فهماند که باردار است و اآلن درد زایمان دارد. هر سه نفرمان به درون گودال رفتیم و او را از آن حفره بیرون کشیدیم. خوشبختانه خانم خوشاخالق که همراه ما بود خودش پرستار بود. بدون هیچ امکاناتی با توسل و استعانت از خداوند متعال بچهها به دنیا آمدند. الحمدالله دو دختر دوقلو و بسیار زیبا بودند. خانم خوشاخالق دو تا سنگ گذاشتند و با یک سنگ دیگر ناف بچه‌ها را برید. مشکل بعدی این بود که حالا بچه‌ها لخت بودند. به اطراف نگاه میکردیم که یک آقای عربزبان را دیدم که از آن اطراف در حال عبور بود. فکر کردم عبایش را بگیرم جلو رفتم و با هر مشقتی بود با زبان اشاره متوجهش کردم که دنبال یک تکه پارچه هستم. آن بنده خدا عبایش را از تنش درآورد و به دستم داد. عبا را دوتکه کردیم و دخترها را در آن پیچیدیم. آنها را به همراه مادرشان به مسجد رساندیم. در آن روزها و آن ساعات دیدن تولد یک انسان امیدبخش و شادی‌آفرین بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 حمایتهای جهانی از صدام در خلال جنگ تحمیلی، عراق از حمایت بی‌دریغ تسلیحاتی، مالی و سیاسی بین‌المللی برخوردار بود. فرانسه، شوروی، انگلستان و چین درصدر صادر کنندگان اسلحه مورد نیاز عراق قرار داشتند، آلمان تأمین کننده عمده جنگ افزارهای شیمیایی عراق بود و دولت‌های عرب حوزه خلیج فارس تأمین کننده عمده نیازهای نفتی، مالی و ترابری عراق بودند. دولت عراق در ۱۳۵۸ش. حدود ۱۲ میلیارد دلار صرف خرید تسلیحات کرد، امّا در ۱۳۶۱ توانست در خرید جنگ‌افزار از عربستان سعودی سبقت گیرد و در ۱۳۶۳ ش. بودجه نظامی بغداد از مجموع بودجه نظامی کشور‌های عضو شورای همکاری خلیج فارس بیشتر شد. در این سال عراق ۴۰ درصد درآمدهای داخلی خود را صرف خرید جنگ‌افزار از امریکا، انگلیس، فرانسه و روسیه کرد. هزینه‌ای که عراق در دهه ۱۳۶۰ ش. صرف خرید سلاح از امریکا و اروپا کرد، از هزینه تسلیحاتی کشورهای صنعتی اروپای غربی در همین دهه بیشتر بود. در این دهه عراق، دو برابر آلمان غربی بودجه نظامی داشت. نه در امریکا، نه در اروپا، نه در روسیه و نه در سازمان ملل، هیچ منعی برای تسلیح مداوم عراق به انواع جنگ‌افزارهای کشتار جمعی در دهه ۱۳۶۰ ش. وجود نداشت. بسیاری از این سلاحها در شرایطی به عراق سرازیر می‌شد که این کشور پولی برای خرید آنها نداشته و خود را همه ساله به فروشندگان خود مقروض می‌ساخت. بسیاری از واردات نظامی نیز با صادرات نفتی پاسخ داده می‌شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 در اردوگاه‌های رژيم صدام، همه قوميت‌ها و اقشار حضور داشتند. به طوری كه مي‌شود گفت در هر اردوگاه، يك ايران كوچك شده به چشم می‌خورد. وحدت و انسجام اسرای ايرانی كه در ميان آن‌ها، شماری از هموطنان مسيحی، زرتشتی و كليمی به چشم می‌خوردند به گونه‌ای بود كه گاهی اعضای كميته بين‌المللی صليب‌سرخ می‌گفتند «شما در عراق يك جمهوری اسلامی ديگر تشكيل داده‌ايد و اگر پرچم ايران را بر فراز اردوگاه به اهتزاز درآوريد اين حكومت به طور كامل موجوديت پيدا می‌كند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۲۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از ۶۱/۲/۱۸ دیگر انگار ساعت عملیات خاموش شده بود و کسی فکر ادامه عملیات را نداشت. وقتی دو سه روزی گذشت سری به سنگرهای لب جاده اهواز خرمشهر زدم که ناگهان محمد رضا حاجتی و کایدی را دیدم. از خوشحالی کلی همدیگر را بغل کردیم و خندیدیم. آنها مقدار زیادی کمپوت و کنسرو آوردند که دلی از عزا در آوردیم عصری ساعت۴ ماشینی بوق زنان وارد جاده شد که دیدم محسن جلو نشسته و پایش را روی آینه بغل ماشین گذاشته است. با تعجب دویدم جلو ماشین و گفتم وایسا وایسا.کجا ؟چی شده ؟ راننده گفت برو کنار عجله دارم . من بیشتر عجله دارم . محسن تا مرا دید گفت مهدی چیزی نشده است. چیزی نشده و خونی شدی؟ نه بخدا حالم خوب خوب است. کجا میروی ؟ سریع برمی گردم. تا بهداری می روم برمی گردم. - پس منتظرت هستم. - زود میام. حدود دو هفته ای علاف و بیکار مانده بودیم و هیچکس هم خبری، حرفی نمی زد. یک روز که مسئول اطلاعات تیپ برای سرکشی آمده بود گفت احتمال عملیات فعلاً ملغی است. - چرا ؟ - چون عراق فکر کرده ما بدنبال تصرف بصره هستیم - که چی؟ - حالا تمام یگان هایش را کشیده عقب. - پس راه باز شده است. - معلوم نیست. او درست می گفت تا روزهای زیادی ما شب و روز می خوابیدیم و بیدار می شدیم ولی خبری از عملیات نبود . روز سوم خرداد در حالی که در سنگر مشغول حرف زدن بودیم، صدای مارش و سرود از بلندگو بگوشمان رسید. به کایدی گفتم چه شده؟ - منم مثل تو . بلندگو گفت شنوندگان عزیز توجه فرمایید خرمشهر آزاد شد. تا این خبر را شنیدم همدیگر را بغل کردیم و هورا کشیدیم. ساعت ۳ عصر بود با یک ماشین تویوتا راه افتادیم طرف خرمشهر. از اول شهر تعداد زیادی اسیران عراقی با زیر پیرهن های سفید به ستون داشتند می‌امدند به طرف اهواز چند لحظه بعد یک هلی کوپتر عراقی بالای سرمان پیدا شد که معلوم نبود برای چه آمده بود. صدای شلیک پدافند هوایی بلند شد و چند دقیقه بعد او سقوط کرد. فیلم این سقوط را تلویزیون بیشتر موقع پخش می کند. آن روز فقط گریه می کردم و یاد شهدا بودم. اول از همه یاد شهید جهان آرا افتادم که فرمانده سپاه خرمشهر بود ولی حالا نیست آزادی شهرش را ببیند. به در و دیوار شهر که نگاه می کردم فقط گریه می کردم و حسرت مردم عزیز شهر را می خوردم که چقدر در بدر شدند. شهر تل خاکی شده بود. بعثی ها به دیوار و خانه ها هم رحم نکرده بودند. نزدیکی ها مسجد که رسیدم عده ای از رزمنده ها سجده کرده بودند و زمین را می بوسیدند. صدای گریه بچه ها خصوصاً بچه های خرمشهر به آسمان می رفت. عده ای به آسمان رگبار می زدند و انگار حال خودشان نبودند. آنقدر به قلبم فشار وارد شده بود که احساس کردم الان از کار می افتد. هرکس هرکس را می دید در آغوش می گرفت و گریه می کرد. آزادی شهر پس از بیست ماه خنده داشت. ولی ما گریه می کردیم. احمد کاظمی همراه بیسیم چی اش سوار بر موتور از راه رسید. با دست سلامی داد وبه لهجه اصفهانی گفت مبارکه إن شاءالله امام زمان از رزمنده ها راضی باشد. کسی احمد را نمی شناخت .کسی نمی دانست او لشکرش از فاتحین این شهر است. سر و صورت احمد مملو از خاک بود. از دیدن احمد قد کشیدم و ناخوداگاه  گفتم فرمانده بزرگ نوکرتم. احمد و حسین خرازی دو لشکر فاتح این شهر بودند ولی تا زنده بودند لام تا کام حرفی نزدند و مزدشان را با شهادت گرفتند. در شهر هر گوشه که نگاه می کردی خیل اسیرانی بود که به ستون در حال بیرون رفتن از شهر بودند. خیابانهای شهر مملو از کلاه خود، اسلحه و پوتین و پیراهن های نظامی بود. دیوارهای شهر را نگاه می کردم. عراقی هاروی دیوار مغازه ای نوشته بود جئنا لنبغی (ما آمدیم بمانیم) خنده ام گرفت که به چه ذلتی فرار کردند. کامیون های کمک مردمی وارد شهر شدند و در گرمای خرداد هندوانه خنک دست رزمنده هامی دادند. عده ای از بچه ها هندوانه ها را اول به اسیران جنگی می دادند بعد خودشان می خوردند. اسیران عراقی مات و مبهوت مانده بودند. به مسجد جامع رفتم که دیدم جای سوزن انداختن نیست. همه جای شهر بوی عشق، مهربانی و پیروزی می داد. چند روز بعد امام خمینی بپاس دلاوری رزمندگان در آزادسازی خرمشهر پیامی را برایمان فرستاد. بسم الله الرحمن الرحیم با تشکر از تلگرافاتی که در فتح خرمشهر به این جانب رسیده است، سپاس بی حد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار آن را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصر بزرگ خود را نصیب ما فرمود؛ و این جانب با یقین به آن که «مَا النصرُ اِلاّ مِن عندِ الله» از فرزندان اسلام و قوای سلحشور مسلح که دست قدرت حق از آستین آنان بیرون آمد و کشور بقیة الله الاعظم ارواحنا لمقدمه الفدا را از چنگ گرگان آدمخوار که آلت هایی در دست ابرقدرتان خصوصاً امریکای جهانخوارند، بیرون آورد و ندای «الله اکبر» را در خرمشهر عزیز طنین انداز کرد
و پرچم پرافتخار «لا اله الا الله» را بر فراز آن شهر خرم که با دست پلید جنایتکاران غرب به خون کشیده شده و خونین شهر نام گرفت، - به اهتزاز در آورد – تشکر می کنم و آنان فوق تشکر امثال من هستند. آنان به یقین مورد تقدیر ناجی بشریت و برپا کننده عدل الهی در سراسر گیتی روحی لتراب مقدمه الفدا می باشند. آنان به آرم «ما رمیتَ اِذ رمیتَ و لکنَّ الله رَمی» مفتخرند. مبارک باد و هزاران بار مبارک باد بر شما عزیزان و نورچشمان اسلام این فتح و نصر عظیم که با توفیق الهی و ضایعات کم و غنایم بی پایان و هزاران اسیر گمراه و مقتولین و آسیب دیدگان بدبخت که با فریب و فشار صدام تکریتی این ابرجنایتکار دهر به تباهی کشیده شدند، سرافرازانه برای اسلام و میهن عزیز افتخار ابدی هدیه آوردید و مبارک باد بر فرماندهان قدرتمند که فرماندهان چنین فداکارانی هستند که ستاره درخشنده ی پیروزی های آنان بر تارک تاریخ تا نفخ صور نورافشانی خواهد کرد و مبارک باد بر ملت عظیم الشأن ایران، این چنین فرزندان سلحشور جان بر کفی که نام آنان و کشورشان را جاویدان کردند و .... والسلام علی عباد الله الصالحین روح الله الموسوی الخمینی سوم خرداد ماه ۱۳۶۱ •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر خاطره انگیزترین نوا و آهنگی که خبر از پیروزی داشت و دل را جلا می داد. محمود کریمی علویچه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂