8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پرستاران زینبی
مجروحین عاشورایی
بیمارستانی در اهواز، حین عملیات
#کلیپ
#مستند
#میلاد_زینب_کبری ع
#روز_پرستار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت یازدهم
کوزه آب به نام موشک عراقی
ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند میخواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم .
در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور میکردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است.
همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود، آن را زیر باد پنکه قرار میدادیم و آب کمی سرد میشد. یک شب یکی از بچهها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست.
روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ ۱۰» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشکهایی با این اسم را تولید میکرد.
عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کردهایم ما را تنبیه کردند.
داستان آزادی ما هم جالب است.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود. هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبتنام نشده بودند، برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم.
حدود سه روز مانده بود که زمزمه های آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم.
یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و از من پرسید که میخواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشکریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا، منافقین گفته بودند که من شهید شدهام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم میدادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه ۶۹ آزاد شدیم.
پایان
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم.
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود.
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن .
ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست.
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید .
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحهکسی حق نداره تو شهر رفت و آمد بکنه، شهر پر از ضدانقلابه، تا فرصتدستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمیکنن و از این حرف ها.»
یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد بهصورت پی در پی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!»
ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبتمیکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگرسقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته.»
کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیتدقیق آن ها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساسترس میکنه از همین جا برگرده.
لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی براموندرست کنه.»
همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمنرا دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتششدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدندکه محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیرشوند.
#حماسه_کاوه
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۲
مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد درباره آن روی سکه اسارت می گوید: روی اول سکه برای اکثر ما روشن است و خوب می دانیم که بعثی ها با اسرای ما چه کردند، اما این که اسرای عراقی چه وضعیتی در ایران داشتند، برای خیلی ها سوال است و من به عنوان کسی که مسئول نگهداری آن ها در اردوگاه مشهد بودم به شما ثابت می کنم این جا خبری از آن جنایات و شکنجه ها نبود. حتی برخی از اسرایی که در ایران بودند، با مشاهده رفتارهای ما توبه کردند و حاضر شدند در جبهه جنگ علیه صدام بجنگند، خیلی ها هم دوست داشتند برای همیشه در ایران بمانند. وی می افزاید: بیشتر اسرا شیعه بودند و در اردوگاه ها، متوجه واقعیت اسلام و محبت مردم ایران شدند. زیرا پیش از این به ما می گفتند مجوس و به دلیل تبلیغات غلط صدام فکر می کردند ایرانی ها آتش پرست اند.
حاج آقا خاکساری دست نوشته هایی را نشان می دهد که در آن خاطراتش را ثبت و ضبط کرده است، برخی از آن ها نامه هایی از اسرای عراقی است که در آن از محبت و علاقه خود به مسئولان و نگهبانان اردوگاه نوشته اند، برخی هم از ایران و امام خمینی(ره) به خوبی یاد کرده و به خاطر مهمان نوازی آن ها تشکر کرده اند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عجایب دفاع مقدس
مجروح شده بود.
بد جور هم خورده بود و نای بلند شدن هم نداشت.
دست به کمر راه میرفت و نیمی از بدنش پانسمان بود.
ولی از زبان نمی افتاد و با همرزمان خط و نشان عملیات آینده میکشید.
بین کربلای ۴ و ۵ فاصلهای نبود.
با شنید مارش عملیات کربلای ۵ تعهدی داد و در برابر چشمان بهت زده پرستاران و پزشکان خود را مرخص کرد و به مرحله دوم رساند.
و فرماندهی کرد و آسمانی شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 یازده / ۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بی بی فاطمه مادر بزرگ مادریام ساکن روستای مشروطه در نزدیکی سوسنگرد بود. او میگفت وقتی بعثیا اومدند توی روستا چند تاشون با زور وارد خونه شدند و شروع به تفتیش اونجا کردند. معلوم نبود دنبال چی هستند، اما وقتی چشمشون به عکس حضرت امام روی دیوار افتاد به شدت عصبانی شدند و فرماندهشون با تحكم گفت: "هذا شنهو يالله نزلى الصوره من الحايط" یعنی: این دیگه چیه؟ یالله عکس را از دیوار بکش پائین. مادر بزرگ هم بدون واهمه از آنها و اسلحه هایشان با شجاعت گفته هذا صوره قائدنا مثل ما انتم اتحبون صدام اهنه هم انحب الامام الخمینی یعنی؛ این عکس رهبر ماست. همون طور که شما صدام رو دوست دارید ما هم امام خمینی رو دوست داریم». احتمالاً در همان روزها بود که حماسه عظیم و به یادماندنی ام اطمیر شکل می گیرد. بعد از آزادی سوسنگرد مادربزرگ فنه هم می گفت: «هذا الزلمه شمران خلصنا من البعثيه يعنی؛ این مرد بزرگ شمران بود که آمد ما را از دسـت بعثی ها نجات داد. او به شهید چمران میگفت شمران.
همان روزهای اول جنگ انبار بزرگ مهمات ارتش در اطراف اهواز منفجر شد. واقعاً وحشتناک بود، از اول صبح تا آخر شب انفجارها ادامه داشت. تمام آسمان را دود غلیظی گرفته بود و از آسمان خاکستر می بارید؛ طوری که چند میلی متر خاکستر روی زمین و روی اتومبیلها نشسته بود. به سختی میشد نفس کشید خمپاره ها و گلولههای ضد هوایی بالای سرمان منفجر می شدند. اکثر مردم در گوشه خانه هایشان از ترس کز کرده بودند. در آن اوضاع و احوال با برادرم علی دعوایم شد و او هم قهر کرد و از خانه زد بیرون. مدت زیادی گذشت و علی هنوز به خانه برنگشته بود. مادرم با شنیدن هر صدای انفجاری داد و بیداد راه می انداخت که: «دیدی بچه رو به کشتن دادی! طاقت نیاوردم و توی کوچه ها دنبال علی راه افتادم. نمی دانستم کجا رفته. توی مسیر به هر کسی که برمی خوردم سراغ برادرم را می گرفتم. با ناامیدی کوچه ها را پا میزدم با هر صدای سوت خمپاره روی زمین خیز می رفتم و دوباره بلند میشدم و به جستجو ادامه میدادم تا بلکه نشانه ای از برادرم پیدا کنم. خودم را مقصر می دانستم. اصلاً فکر خودم نبودم و فقط میخواستم هر طور که شده برادرم را پیدا کنم. پس از مدتی پرسه زدن توی کوچه و خیابان از پیدا کردن علی ناامید شدم و تصمیم گرفتم به خانه سری بزنم تا اگر برادرم برنگشته بود از مسیر دیگری جست وجو را ادامه بدهم. وقتی به کوچه ای که خانه مان در آن قرار داشت رسیدم، دیدم مردم از ترس آن جا جمع شدهاند و علی هم برگشته است. با دیدن علی آن قدر خوشحال شدم که بی اختیار گریه ام گرفت.
°°°°°
کار هر روزم شده بود رفتن به مسجد و شرکت در دوره های نظامی و آماده شدن برای نبرد با دشمن. گاهی هم شبها برای نگهبانی میماندم ولی مادرم خیلی مخالف شب ماندن من در مسجد بود.
یک روز داخل مسجد نشسته بودیم که یکی آمد و گفت: «نانواهای محله پخت نمیکنند و صفهای نون طولانی شده» جوانی که معلوم بود مسئولیتی دارد، برافروخته شد و بلافاصله نشست روی موتور به یکی از نگهبانهایی که نزدیکش بود و یک اسلحه ی ام ۱ دستش بود دستور داد که پشت سرش بنشیند. بعد گفت: «کی به محله آشناست؟ من بلافاصله جلو دویدم و و گفتم که من همه نانوایی های محله را می شناسم. آن قدر مادرم مرا برای گرفتن نان فرستاده بود که آمار همه نانوایی ها و ساعات پختشان را داشتم. من هم نشستم ترک موتور و سه نفری حرکت کردیم به اولین نانوایی که رسیدیم با عصبانیت سر نانوا فریاد زد: «باید پخت کنی و فکر کنم او را به محاکمه و این جور چیزها تهدید کرد که من خیلی از آن چیزی نفهمیدم بعد رفتیم نانوایی بعدی و این بار قنداق اسلحه را محکم روی پیشخوان نانوایی کوبید و باز هم همان تهدیدها را کرد. بعد از آن به مسجد برگشتیم. به همین سادگی مشکل مردم محل از بابت تهیه نان حل شد. تازه داشتم کاربردهای انسانی اسلحه را یاد میگرفتم. کم کم مسجد تبدیل شده بود به شهرداری ،فرمانداری، بهداری، مرکز توزیع مايحتاج مردم، مرکز آموزش نیروها و محل اعزام به جبهه و خلاصه هر کاری. تازه می فهمیدم وقتی حضرت امام خمینی قدس سره الشريف فرمودند: مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید یعنی چه. بچه ها هم تمام همت و وقت شان را برای حل مشکلات مردم صرف می کردند. یادم هست غلام حسین سیاح آن وقت مسئولیت توزیع کپسولهای گاز بین مردم را داشت. یک روز چند نفر از دستش عصبانی شدند و کتکش زدند و سرش را شکستند. اما او اعتنایی نکرد و با همان سر شکسته و باندپیچی شده به کار مردم رسیدگی می کرد. پس از مدتی تقریباً شهر خالی از سکنه شده بود. همه رفته بودند، مدارس تعطیل شده بود و فقط چراغ مسجد جواد الائمه علیه السلام در محله ما روشن بود. با آن بچه های گلش که خیلی هایشان توی جبهه ها به شهادت رسیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادام
ه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂