eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و تشکر از لطفتون تلاش دوستان این هست که به تناسب ایام عملیات‌ها خاطراتی از دلاورمردی رزمندگان تقدیم کنند. تنوع ارسالها نیز مد نظر قرار می‌گیرد تا یکدستی آنها خسته کننده نباشند. ممنون از توجه‌تون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت پاوه و دستمال سرخ ها به فرماندهی شهید اصغر وصالی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 سر بالا ممنوع باقر تقدس نژاد تو اردوگاه ملحق، سر ظهر رفتیم تا غذا بگیریم. من نفر آخر صف آسایشگاه بودم. ظرف غذا با کامیون وارد میشد و وسط حیاط پیاده میشد. کامیون که می رفت، مسئولین غذای هر آسایشگاه به صف جلوی دیگ ها سرا پایین می نشستند تا نگهبان بیاید و غذا تقسیم شود. کمی که گذشت وخبری از نگهبان ها نشد؛ کم کم بچه ها سر ها رو بالا آوردن و شروع کردن به پچ پچ با بغل دستی ها. من هم مثل دیگران سرم رو بالا آوردم و مشغول نظاره بقیه شدم بی خبر از اینکه قیس نامرد از پشت سر بی صدا داره میاد. ناگهان چیزی مثل پتک وسط سرم فرود اومد. چون من اولین و نزدیکترین نفر بهش بودم، با چماقی که دستش بود، محکم کوبید وسط فرق سرم. مثل مرغی که چوب توسرش خورده باشه گیج میزدم. به زور خودم رو نگه داشتم که زمین نخورم. سریع سر پایین شدم. ناله هم‌ نمی‌تونستم بکنم. دست کشیدن روی سر و ماساژ که جای خود داشت. یکی دو ضربه دیگه بهم زد و رفت سراغ بقیه. فحش می‌داد و می‌زد که چرا سرها رو بالا آوردیم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه چند روزی را در آن اتاقک زندانی بودیم. خبری از دست‌شویی یا هواخوری نبود و گوشه اتاقک شده بود مستراح. بوی مدفوع همه اتاق را گرفته بود. گرسنگی هم امان‌مان را بریده بود. هر وقت عراقی‌ها می‌خواستند برای دادن غذا درب اتاق را باز کنند خودمان سریع دستهایمان را می بستیم. آنها یک بار آمدند و دستان مان را کنترل کردند که باز نباشد. جالب این که هر بار غذا می آوردند و بعد ظرف خالی اش را می‌بردند از خودشان نمی‌پرسیدند اینها با چشمان و دستان بسته چطور می‌توانند غذا بخورند. کار عراقیها این شده بود که هر روز صبح در اطراف اتاقک‌مان مانور قدرت داده و رژه بروند و شعار بدهند تا ما را از فرار بعدی منصرف کنند. 🔹 انتقال به بغداد برای اعدام چند روزی گذشت تا این که یک شب با توپ و تشر و مشت و لگد ما را از اتاق بیرون بردند. ناظم، نگهبان چاق عراقی به من گفت: «متأسفانه حکم اعدام تون صادر شده و ما الآن شما رو برا اعدام می‌بریم. هر وصیتی دارید بگید تا یکی از اسرا رو صدا کنیم وصیت‌های شما را گوش کند. آنها می‌خواستند با این حقه، هم روحیه ما را تضعیف کنند و هم بچه هایی را که احتمالاً از نقشه فرار خبر داشتند شناسایی کنند. هاشم و مسعود گفتند: ما وصیتی نداریم. من هم گفتم: منم وصیتی ندارم. تازه می‌فهمیدم گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردارهای باغ خرما و آن چند لحظه ای که دشمن مرا در صندوق عقب ماشین تنها گذاشت چه لطف بزرگی از جانب پروردگار بود. آنها می‌دانستند نمی‌توانند با شکنجه از ما اسم دوستانمان را بدست آورند. مثلا می خواستند با روشهای روانی این کار را بکنند یک ماشین آوردند که احتمالاً ایفا بود و ما را پشت آن انداختند و اتومبیل راه افتاد. اتومبیل دم دژبانی ایستاد و دژبان سؤالاتی می‌کرد و نگهبان جواب داد که این اسرا را برای اعدام به بغداد می‌بریم. لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر می‌شدیم. اتومبیل ایستاد. آنها با چشمان بسته از آیفا پیاده مان کردند. هر کدام از ما را به یک درخت یا چوبه ای که ظاهراً برای اعدام بود بستند. با خودم گفتم بغداد که ساعت‌ها با بعقوبه فاصله داره چطوری اینقدر زود رسيديم !!!. باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. هیچ چیزی نگفتیم بدون این که ترسیده باشیم و در حالی که احتمال می‌دادیم همه این کارها یک بازی برای ترساندن ما و شناسایی هم دوستانمان باشد، سعی کردیم ادای آدمهایی که ترسیده اند را در بیاوریم. تا این مرحله نمایش هیچ نتیجه ای نگرفته بودند و اسم هیچ یک از دوستانمان را به دست نیاورده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار   🔹 با نوای حاج صادق آهنگران سبکبالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر منِ مسکین نکردند سواران از سرِ نعشم گذشتند فغان ها کردم اما بر نگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان! این چه سودا بود با من؟ رفیقان! رسم همدردی کجا رفت؟ جوانمردان! جوانمردی کجا رفت؟ مرا این پشت مگذارید بی پاک گناهم چیست؟ پایم بود در خاک اگر دیر آمدم مجروح بودم اسیرِ قبض و بسط روح بودم درِ باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان زان سو نخندید رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم شهادت نردبانِ آسمان بود شهادت آسمان را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را چرا بستند راهِ آسمان را مرا پایی به دست نردبان بود مرا دستی به بام آسمان بود تو بالا رفته ای من در زمینم برادر روسیاهم ، شرمگینم مرا اسبِ سفیدی بود روزی شهادت را امیدی بود روزی در این اطراف ، دوش ای دل تو بودی نگهبان دیشب ای غافل تو بودی بگو اسبِ سفیدم را که دزدید؟ امیدم را امیدم را که دزدید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 7⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی: با ایمانی که به آرمان‌هایش داشت مقاومت را در مقابل ساواک به التماس ‌ ترجیح داد و ساواکی‌ها براثر این مقدار از استقامتش به او اصغرپررو می‌گفتند! او کل دستگاه عریض و طویل امنیتی شاه را با مقاومتش خسته کرده بود. تهرانی شکنجه‌گر معروف ساواک بعد‌ها در اعترافاتش گفت: ما در کمیته مشترک از دست دو نفر خسته شدیم، یکی عزت‌شاهی و یکی هم اصغر وصالی که با وجود شکنجه‌های زیاد از موضع‌شان دست‌بردار نبودند. مثلا من پنجشنبه وصالی را به پنکه سقفی می‌بستم و می‌رفتم، شنبه برمی‌گشتم. روحیه جوانمردی اصغر و شجاعتش حتی در اعدام ساواکی‌هایی که او را به‌شدت شکنجه کرده بودند نیز عیان بود؛ ساواکی که او را به حدی شکنجه کرد که ۲۷ کیلو وزن کم کرده بود و وقتی مجبورش می‌کردند روی دست‌هایش راه برود، استخوان سینه‌اش را شکسته بودند. از جانب عده‌ای روایت شده است که وقتی خلخالی حکم اعدام تهرانی را داد، به اصغر گفت شما او را ببرید و اعدام کنید. اصغر گفت: «من این کار را مردانه نمی‌دانم؛ اینکه کسی را بکشم که دست‌هایش بسته است. یک کلت به من و یک کلت به او بدهید تا مردانه مبارزه کنیم». در زندان با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین در سال ۵۴ اصغر وصالی نیز مسیر خود را از آنها جدا کرد و گفته می‌شود کارش به درگیری نیز کشیده بود. شهید حاج مهدی عراقی در‌این‌باره می‌گوید: «در اوین گاهی بحث می‌شد. یک روز بین وصالی و مسعود رجوی درگیری به وجود آمد که اصغر با سر زد توی صورت رجوی و جلوی آنها ایستاد». وصالی در عین تمام استقامتش در مقابل دشمن شخصیتی شوخ و مهربان داشت. جواد منصوری از هم‌بندی‌هایش می‌گوید وصالی به شوخی بعد از پایان غذا می‌گفت خدایا گرسنگان را سیر کن یا بکش! به نقل از شنیده‌ها او بیش از آنکه یک چریک با روحیه نظامی باشد، فردی اخلاق‌مدار با روحیات خاصی بوده است که سیر وقایع، آن بخش از روحیه ناب او را نادیده گرفته است. او به یارانش بسیار اعتماد داشت و ضمن مشورت با آنها کارهایش را انجام می‌داد و روحیه تک‌روی نداشت. با پیروزی انقلاب به‌دلیل آشنایی‌ای که با زندان داشت، انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و با گروهی به‌دنبال نیرو‌های ساواک رفت. در همان اوایل بود که سپاه پاسداران با ۹ گردان تشکیل شد و اصغر وصالی در تأسیس اطلاعات سپاه نقش مهمی ایفا کرد و در اطلاعات خارجی سپاه نیز حضور داشت؛ اما یک چریک انقلابی ساختار را برنمی‌تابد و رفت در صحنه عملی انقلاب تا اسلحه از دستش نیفتد. تیر ۵۸ با انتشار خبر شورش نیرو‌های کُرد و سر‌بریدن چند پاسدار، وصالی با دستور ابوشریف به‌عنوان فرمانده عملیات سپاه راهی مریوان شد. وصالی گروهی به نام دستمال‌سرخ‌ها ایجاد کرد و علت انتخاب این اسم بستن دستمال سرخی به دور گردنشان بود که نماد شهادت، برای شناسایی در هنگام جنگ و وسیله‌ای برای بستن زخم و مجروحیت احتمالی بود که به جای باند استفاده کنند. روایت می‌شود با شهادت یکی از اعضای جوان گروه که هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت، هم‌رزمانش به‌عنوان یادبود او، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند و این دستمال‌ها از ساختمان‌های پیشاهنگی یکی از شهرهای آزاد‌شده به ‌دست آمده بود. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂