eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۱۲۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه شکنجه شدن با دستان بسته بدترین نوع شکنجه بود. نیمه هوش شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. یک اسپری مخصوص آورد و داخل بینی ام اسپری کرد تا به هوش بیایم. داشتم خفه می‌شدم. فقط می‌توانستم صورتم را برگردانم. از طرف دیگر آمد و مجدداً اسپری را در بینی ام فشرد و این کار را چندین بار تکرار کرد. احساس کردم تصمیم دارد که من را بکشد. باید کاری می‌کردم. با تمام وجود و با صدایی که در تمام طول عمرم آن صدا از گلویم خارج نشده بود، فریاد کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن. می‌خواستم تمام سربازان و افسران خارج از ردهه صدایم را بشنوند بلکه من را از دست این دو سرباز وحشی نجات دهند. صدای من آن قدر وحشتناک بود که هر دو نفرشان جا خوردند و کنار کشیدند. فعلاً از شرشان خلاص شده بودم اما می‌دانستم باز هم برخواهند گشت و این بار باید یک حیله جدید را برای خلاصی از دست آنها طراحی می کردم. شب شده بود و هیکل به زنجیر کشیده من روی تخت افتاده بود. باید نماز می خواندم. نمازی درازکش و بدون وضو. این نماز در شرایطی سخت تر از نماز شب اول اسارت ادا شد. آن شب حداقل دستانم باز بود و می توانستم برای گفتن تكبيرة الاحرام آنها را بالا بیاورم. اسرای مجروح ردهه السجن که دیشب با هزار سلام و صلوات خوابانده بودیم شان هنوز آنجا بودند. ترس از سر و رویشان می‌بارید. ترس‌شان از این بود که متهم به همکاری با ما شوند. بر خلاف تصور ما عراقی‌ها با این بچه ها اصلاً کاری نداشتند یا حداقل تمام مدتی که من آنجا بودم هیچ فشاری بر آنان نبود. سعی کردم چشم تو چشم آنها نشوم. از آنها خجالت می‌کشیدم چون احتمال می‌دادم به اتهام همکاری با ما شکنجه شوند. نگهبانها رفتند و بعد از مدتی آمدند و منتقلم کردند به بخش. در عکس برداری از برخی قسمت‌های بدنم عکس گرفتند. فردای همان شب ما را به ملحق در اردوگاه ۱۸ منتقل کردند و آنجا هم بساط شکنجه به راه بود. خصوصاً غباش و یوسف که معروف بودند به عدنان اردوگاه ۱۸. هاشم و مسعود را هم آوردند. در کنار هم بندیها شکنجه ها قابل تحمل تر بود. دیگر فیلم بازی کردن هم فایده ای نداشت. فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمان را مواظبت کنیم تا حداقل زیر شکنجه ها زنده بمانیم. پس از شکنجه فراوان، مانده بودند با ما چه کار کنند و ما را کجا ببرند. نمی‌خواستند با بقیه بچه ها یکجا باشیم و از طرفی هم اردوگاه برای فراریهایی همچون ما امن نبود. به همین خاطر ابتدا ما را به قلعه بردند؛ و همان جایی که قبلاً بودیم یک اتاق برای مان خالی کردند. داخل اتاق هیچ زیرانداز یا رواندازی نداشتیم، دستان و چشمان مان هم بسته بود. برای گرم کردن خودمان تعداد زیادی بشین پاشو انجام دادیم. گاهی از فرط خستگی به دیوار تکیه می‌دادیم ولی از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم. کف سلول زیرانداز نداشت و مجبور بودیم پشت به پشت هم تکیه کنیم و مقداری بخوابیم اما گاهی کمرمان می‌لغزید و می‌افتادیم. شب فراموش نشدنی و سختی بود. تا صبح فقط لرزیدیم و ذکر گفتیم. می‌خواستیم با بچه های اتاق‌های کناری مان ارتباط بگیریم اما می‌ترسیدیم برای بچه ها دردسر شود. فردای آن روز عراقی‌ها نگران ارتباط ما با سایر اسرا شدند. چون به بچه ها گفته بودند که ما را کشته اند. آنها بالأخره ما را به اتاق دیگری که کنار اتاقهای نگهبانها بود منتقل کردند. چشمانمان را بستند و رفتند. لحظه رفتن شان برایمان شیرین ترین لحظه بود اگر چه می‌دانستیم صبح روز بعد باز هم بساط شکنجه مهیاست. اما خوشحال بودیم که چند ساعت را بدون دیدن چهره نحس بعثی ها سرخواهیم کرد. با توجه به مفقود بودنمان و مجوز کشتن پنج درصدی که یوسف ارمنی می گفت، کشتن یا ناقص العضو کردن ما برایشان مسئولیتی نداشت. بعد از رفتن عراقی ها هاشم که به خاطر شکستگی دست نتوانسته بودند دستش را محکم ببندند، دستهایمان را باز کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی "لشکر عشق" 🔹 با نوای کربلایی حسین طاهری و تصاویری کمتر دیده شده از لشکر فاطمیون ای اهل حرم میر و علمدار می‌آید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مناجات خوانی حاج محمود کریمی در خلوت خود گوش بدید، گریه کنید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 6⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی: اصغر وصالی فرمانده دسته دستمال‌سرخ‌ها، پس از سال‌ها در فیلم «چ» بود که دوباره به جامعه ایران معرفی و نقش پررنگش در وقایع کردستان که از او یک قهرمان ساخته بود، این‌بار در سینما بازآفرینی شد؛ جوانی مبارز و انقلابی که در میان گفت‌وگو‌های هم‌بندی‌هایش در زندان‌های زمان شاه از هر طیف تعریف‌های زیادی از او شنیده می‌شود. اصغر شجاع بود، اصغر مؤمن بود، فعال بود و تعریف‌هایی از این قبیل که او را فارغ از دسته‌بندی‌های سیاسی داخل زندان می‌دانستند. نام کاملش اصغر وصالی طهرانی‌فرد است که در سال 1329 در جنوب تهران متولد شده و مبارزات خود علیه شاه را در اوج جوانی آغاز کرده است، پدرش اهل ورزش باستانی و به حسن‌ چرخی معروف بود و اصغر نیز با این فضا‌ها بیگانه نبود، به زورخانه کریم سیاه می‌رفت و برای خودش پهلوانی شده بود. آشناهایش می‌گویند زمانی که هنوز سازمان مجاهدین خلق دچار التقاط نشده بود، عضو آن شد و ایران را به مقصد فلسطین برای آموزش‌های چریکی ترک کرد. وقتی به ایران بازگشت، به خاطر شرایط و اهدافش زندگی مخفی را برگزید؛ اما ساواک بعد از مدتی مخفیگاهش را یافت و به اعدام محکوم شد که با یک درجه تخفیف به حبس ابد و نهایتا با ۱۲ سال حکم راهی زندان قصر شد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_1631335888.opus
4.34M
🍂 خاطرات اسارت/بازجویی آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت ششم با لهجه شیرین نجف آبادی فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 مقدمه و توصیف آخر.. بعد از شروع جنگ تحمیلی و خروج مردم از شهر، بعضی از رزمنده های آبادانی خانه‌هایشان را محل استراحت و تجمع دوستان کردند. این خانه‌های محلی برای استراحت و گفتگوی بچه‌ها بود و یواش یواش تبدیل به مقرهای غیر رسمیِ پاسداران و بسیجیان آبادانی شد و بچه ها هم هر کدام به‌نوعی در تجهیز این خانه ها کوشش می‌کردند. یک تلویزیون، قالی و فرش و پتو و متکا و ظرف و ظروف و اجاق گاز و آبگرمکن و مواد غذایی ووو. ما هم در محله کفیشه توی یکی از این خانه ها اطراق می‌کردیم، بعضی از این خانه ها به‌مناسبت‌هایی اسمی پیدا کرده بودند. یکی اسمش ایستگاه سیب زمینی بود چرا که همیشه یک کیسه سیب زمینی موجود داشت و هر کسی غذا می‌خواست فورا سیب زمینی سرخ کرده به او می‌دادند. خانه ما هم مشهور به خانه ارواح بود، بعضی از بچه ها می‌گفتند جن و روح داخلش هست. یک خانه ۲ طبقه با حیاط نسبتا بزرگ که یک باغچه کوچولو و یک درخت کُنار و دو سه تا گل کاغذی آنجا بود. یک هال بزرگ با پنجره ای بلند و ۳ لنگه که تمام حیاط دیده می‌شد، یک آشپزخانه خیلی کوچیک و یک حمام بسیار زشت و وحشتناک که اصلا مورد استفاده ما قرار نگرفت. چند تا کمد کوچیک یا صندوق مهمات هم به‌عنوان کمد شخصی رزمنده ها. بعد از انحلال تیپ ۷۲ محرم، خانه ارواح اضافه بر محل استراحت، تبدیل به زاغه مهمات و ابزار و ادوات جنگی هم شده بود. تعداد بسیار زیادی مهمات مینی کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ و چندین قبضه تفنگ و دوربین دیدبانی ووو توی این خانه گذاشته بودیم. و در مورد ققنوس، لابلای خاطراتم از بچه هایی خاطره می‌گویم که مثل ققنوس از زیر آتش و خاکستر اسارت و جانبازی سربرآوردند، از بچه هایی که چند ماه قبل از آن برادرشان شهید شده مثل محمود علاقبند یا سعید زیارتی، یا خودشان از یک‌قدمی شهادت و اسارت برگشتند. بعد از این توصیفات، شرح خاطراتم را شروع می‌کنم و امیدوارم ادای دینی باشد به همه رزمندگان خصوصا شهدای گرانقدر. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سلام و تشکر از لطفتون تلاش دوستان این هست که به تناسب ایام عملیات‌ها خاطراتی از دلاورمردی رزمندگان تقدیم کنند. تنوع ارسالها نیز مد نظر قرار می‌گیرد تا یکدستی آنها خسته کننده نباشند. ممنون از توجه‌تون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت پاوه و دستمال سرخ ها به فرماندهی شهید اصغر وصالی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 سر بالا ممنوع باقر تقدس نژاد تو اردوگاه ملحق، سر ظهر رفتیم تا غذا بگیریم. من نفر آخر صف آسایشگاه بودم. ظرف غذا با کامیون وارد میشد و وسط حیاط پیاده میشد. کامیون که می رفت، مسئولین غذای هر آسایشگاه به صف جلوی دیگ ها سرا پایین می نشستند تا نگهبان بیاید و غذا تقسیم شود. کمی که گذشت وخبری از نگهبان ها نشد؛ کم کم بچه ها سر ها رو بالا آوردن و شروع کردن به پچ پچ با بغل دستی ها. من هم مثل دیگران سرم رو بالا آوردم و مشغول نظاره بقیه شدم بی خبر از اینکه قیس نامرد از پشت سر بی صدا داره میاد. ناگهان چیزی مثل پتک وسط سرم فرود اومد. چون من اولین و نزدیکترین نفر بهش بودم، با چماقی که دستش بود، محکم کوبید وسط فرق سرم. مثل مرغی که چوب توسرش خورده باشه گیج میزدم. به زور خودم رو نگه داشتم که زمین نخورم. سریع سر پایین شدم. ناله هم‌ نمی‌تونستم بکنم. دست کشیدن روی سر و ماساژ که جای خود داشت. یکی دو ضربه دیگه بهم زد و رفت سراغ بقیه. فحش می‌داد و می‌زد که چرا سرها رو بالا آوردیم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه چند روزی را در آن اتاقک زندانی بودیم. خبری از دست‌شویی یا هواخوری نبود و گوشه اتاقک شده بود مستراح. بوی مدفوع همه اتاق را گرفته بود. گرسنگی هم امان‌مان را بریده بود. هر وقت عراقی‌ها می‌خواستند برای دادن غذا درب اتاق را باز کنند خودمان سریع دستهایمان را می بستیم. آنها یک بار آمدند و دستان مان را کنترل کردند که باز نباشد. جالب این که هر بار غذا می آوردند و بعد ظرف خالی اش را می‌بردند از خودشان نمی‌پرسیدند اینها با چشمان و دستان بسته چطور می‌توانند غذا بخورند. کار عراقیها این شده بود که هر روز صبح در اطراف اتاقک‌مان مانور قدرت داده و رژه بروند و شعار بدهند تا ما را از فرار بعدی منصرف کنند. 🔹 انتقال به بغداد برای اعدام چند روزی گذشت تا این که یک شب با توپ و تشر و مشت و لگد ما را از اتاق بیرون بردند. ناظم، نگهبان چاق عراقی به من گفت: «متأسفانه حکم اعدام تون صادر شده و ما الآن شما رو برا اعدام می‌بریم. هر وصیتی دارید بگید تا یکی از اسرا رو صدا کنیم وصیت‌های شما را گوش کند. آنها می‌خواستند با این حقه، هم روحیه ما را تضعیف کنند و هم بچه هایی را که احتمالاً از نقشه فرار خبر داشتند شناسایی کنند. هاشم و مسعود گفتند: ما وصیتی نداریم. من هم گفتم: منم وصیتی ندارم. تازه می‌فهمیدم گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردارهای باغ خرما و آن چند لحظه ای که دشمن مرا در صندوق عقب ماشین تنها گذاشت چه لطف بزرگی از جانب پروردگار بود. آنها می‌دانستند نمی‌توانند با شکنجه از ما اسم دوستانمان را بدست آورند. مثلا می خواستند با روشهای روانی این کار را بکنند یک ماشین آوردند که احتمالاً ایفا بود و ما را پشت آن انداختند و اتومبیل راه افتاد. اتومبیل دم دژبانی ایستاد و دژبان سؤالاتی می‌کرد و نگهبان جواب داد که این اسرا را برای اعدام به بغداد می‌بریم. لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر می‌شدیم. اتومبیل ایستاد. آنها با چشمان بسته از آیفا پیاده مان کردند. هر کدام از ما را به یک درخت یا چوبه ای که ظاهراً برای اعدام بود بستند. با خودم گفتم بغداد که ساعت‌ها با بعقوبه فاصله داره چطوری اینقدر زود رسيديم !!!. باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. هیچ چیزی نگفتیم بدون این که ترسیده باشیم و در حالی که احتمال می‌دادیم همه این کارها یک بازی برای ترساندن ما و شناسایی هم دوستانمان باشد، سعی کردیم ادای آدمهایی که ترسیده اند را در بیاوریم. تا این مرحله نمایش هیچ نتیجه ای نگرفته بودند و اسم هیچ یک از دوستانمان را به دست نیاورده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار   🔹 با نوای حاج صادق آهنگران سبکبالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر منِ مسکین نکردند سواران از سرِ نعشم گذشتند فغان ها کردم اما بر نگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان! این چه سودا بود با من؟ رفیقان! رسم همدردی کجا رفت؟ جوانمردان! جوانمردی کجا رفت؟ مرا این پشت مگذارید بی پاک گناهم چیست؟ پایم بود در خاک اگر دیر آمدم مجروح بودم اسیرِ قبض و بسط روح بودم درِ باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان زان سو نخندید رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم شهادت نردبانِ آسمان بود شهادت آسمان را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را چرا بستند راهِ آسمان را مرا پایی به دست نردبان بود مرا دستی به بام آسمان بود تو بالا رفته ای من در زمینم برادر روسیاهم ، شرمگینم مرا اسبِ سفیدی بود روزی شهادت را امیدی بود روزی در این اطراف ، دوش ای دل تو بودی نگهبان دیشب ای غافل تو بودی بگو اسبِ سفیدم را که دزدید؟ امیدم را امیدم را که دزدید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 7⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی: با ایمانی که به آرمان‌هایش داشت مقاومت را در مقابل ساواک به التماس ‌ ترجیح داد و ساواکی‌ها براثر این مقدار از استقامتش به او اصغرپررو می‌گفتند! او کل دستگاه عریض و طویل امنیتی شاه را با مقاومتش خسته کرده بود. تهرانی شکنجه‌گر معروف ساواک بعد‌ها در اعترافاتش گفت: ما در کمیته مشترک از دست دو نفر خسته شدیم، یکی عزت‌شاهی و یکی هم اصغر وصالی که با وجود شکنجه‌های زیاد از موضع‌شان دست‌بردار نبودند. مثلا من پنجشنبه وصالی را به پنکه سقفی می‌بستم و می‌رفتم، شنبه برمی‌گشتم. روحیه جوانمردی اصغر و شجاعتش حتی در اعدام ساواکی‌هایی که او را به‌شدت شکنجه کرده بودند نیز عیان بود؛ ساواکی که او را به حدی شکنجه کرد که ۲۷ کیلو وزن کم کرده بود و وقتی مجبورش می‌کردند روی دست‌هایش راه برود، استخوان سینه‌اش را شکسته بودند. از جانب عده‌ای روایت شده است که وقتی خلخالی حکم اعدام تهرانی را داد، به اصغر گفت شما او را ببرید و اعدام کنید. اصغر گفت: «من این کار را مردانه نمی‌دانم؛ اینکه کسی را بکشم که دست‌هایش بسته است. یک کلت به من و یک کلت به او بدهید تا مردانه مبارزه کنیم». در زندان با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین در سال ۵۴ اصغر وصالی نیز مسیر خود را از آنها جدا کرد و گفته می‌شود کارش به درگیری نیز کشیده بود. شهید حاج مهدی عراقی در‌این‌باره می‌گوید: «در اوین گاهی بحث می‌شد. یک روز بین وصالی و مسعود رجوی درگیری به وجود آمد که اصغر با سر زد توی صورت رجوی و جلوی آنها ایستاد». وصالی در عین تمام استقامتش در مقابل دشمن شخصیتی شوخ و مهربان داشت. جواد منصوری از هم‌بندی‌هایش می‌گوید وصالی به شوخی بعد از پایان غذا می‌گفت خدایا گرسنگان را سیر کن یا بکش! به نقل از شنیده‌ها او بیش از آنکه یک چریک با روحیه نظامی باشد، فردی اخلاق‌مدار با روحیات خاصی بوده است که سیر وقایع، آن بخش از روحیه ناب او را نادیده گرفته است. او به یارانش بسیار اعتماد داشت و ضمن مشورت با آنها کارهایش را انجام می‌داد و روحیه تک‌روی نداشت. با پیروزی انقلاب به‌دلیل آشنایی‌ای که با زندان داشت، انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و با گروهی به‌دنبال نیرو‌های ساواک رفت. در همان اوایل بود که سپاه پاسداران با ۹ گردان تشکیل شد و اصغر وصالی در تأسیس اطلاعات سپاه نقش مهمی ایفا کرد و در اطلاعات خارجی سپاه نیز حضور داشت؛ اما یک چریک انقلابی ساختار را برنمی‌تابد و رفت در صحنه عملی انقلاب تا اسلحه از دستش نیفتد. تیر ۵۸ با انتشار خبر شورش نیرو‌های کُرد و سر‌بریدن چند پاسدار، وصالی با دستور ابوشریف به‌عنوان فرمانده عملیات سپاه راهی مریوان شد. وصالی گروهی به نام دستمال‌سرخ‌ها ایجاد کرد و علت انتخاب این اسم بستن دستمال سرخی به دور گردنشان بود که نماد شهادت، برای شناسایی در هنگام جنگ و وسیله‌ای برای بستن زخم و مجروحیت احتمالی بود که به جای باند استفاده کنند. روایت می‌شود با شهادت یکی از اعضای جوان گروه که هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت، هم‌رزمانش به‌عنوان یادبود او، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند و این دستمال‌ها از ساختمان‌های پیشاهنگی یکی از شهرهای آزاد‌شده به ‌دست آمده بود. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
انقلابی مانده ایم و اهل کتمان نیستیم از مسیر آمده، هرگز پشیمان نیستیم درد داریم و به درد خویش می بالیم ما درد دین داریم پس محتاج درمان نیستیم روز اول با امام عشق پیمان بسته ایم اهل کوتاه آمدن از عهد و پیمان نیستیم 🔹 دوازده فروردین عصاره یک تاریخ سراسر خون و شهادت و تبلور آن همه عشق ها، آرمان ها اسلام خواهی ها، حق پرستی ها و باطل ستیزی هاست _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_  دوازدهم فروردین ماه ۱۳۵۸ روز جمهوری اسلامی ایران مبارک باد. 🍂
AUD-20220717-WA0004.opus
3.49M
🍂 خاطرات اسارت/بازجویی آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت هفتم با لهجه شیرین نجف آبادی فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت اول بنام الله پاسدار حرمت رنج‌ها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله. زمستان سال ۱۳۶۴ یه روز مسلم رحیمی که حدود دوسال توی تیپ ۷۲ با هم بودیم و دیدبان بسیار باهوش و خلاق و جسوری بود اومد و مرا به پالایشگاه برد و گفت میخوام دیدگاه پالایشگاه رو نشونت بدم، بهش گفتم قبلا دیدمش، گفت اونی که دیدی برای ردگم کنی بوده الان می‌برمت دیدگاه واقعی رو ببینی. تنها چیزی که باید یادت باشه اینه که با هیچ‌کسی در مورد این دیدگاه صحبت نکنی حتی فرمانده سپاه، حتی محسن رضایی!!! برام خیلی عجیب بود، این چه جور دیدگاهیه که هیچکسی خبری ازش نداره. وارد محوطه پالایشگاه شدیم و ماشین رو گوشه ای گذاشت و پیاده رفتیم. در کمال تعجب وارد یکی از بویلرها شدیم. این بویلرها را از بچگی میدیدم، ظاهرا محل تخلیه دود و بخارهای سمی هستن. ارتفاعشون حدود ۸۰ متر و بصورت استوانه با مقطع دایره ای شکل حدودا ۴ متری و از آجر با پوشش فلزی ساخته شدن. از یه دریچه بسیار کوچک وارد شدیم، محیط بسیار تاریکِ و چیزی دیده نمی‌شد. چند لحظه گذشت تا چشمام به تاریکی عادت کرد، عججججب!!، بوسیله لوله های متعدد، داربستی زده شده و با پله های عمودی میشه از داخل اون استوانه آجری صعود کرد. بالا رفتن خیلی سخت و نفس گیر بود ولی وقتی رسیدیم و پشت دوربین پریسکوپ نشستم فهمیدم اون شایعات واقعیت داره و این دیدگاه در نوع خودش بی‌نظیر و استثنائیه. با دوربینِ پریسکوپ که خیلی هم قوی نیست به راحتی می‌توان تا عمق خاک عراق رو دید زد. برای دیدن خط اول دشمن، اینقدر سرِ دوربین را خم کردم که تقریبا بشکل رکوع دراومد. خیلی جالبه، تمام مواضع عراقی‌ها در خط مقدم رو به وضوح تمام می‌دیدم، حتی سیمهای تلفن هم قابل شناسایی است. فاصله بویلر تا خط مقدم دشمن حدود ۵۰۰ متر است و این یعنی خطرِ همیشگی و بهمین دلیل این دیدگاه کاملا مخفی و محرمانه است. همون لحظه سلام و صلواتی به روح دیدبانان و شهدایی که این دکل را فراهم کرده بودن و در این چندساله با رازداری ازش محافظت کردن فرستادم. از روزی که با دیدگاه پالایشگاه آشنا شدم، هر روز ساعتهای متمادی بالای بویلر هستم. منطقه روبرو را کندوکاو می‌کنم و تردد عراقیها را نگاه می‌کنم، خیلی برام جالبه. مثل یه عقاب بالای سر دشمن هستم، بدون اینکه دیده بشم. دیدبانهای اینجا ورزیده و قدیمی هستن و کار کردن با دیدبانهای مجرب خیلی دلچسبه. غلام زرقانی، امیرواحدی، حبیب احمدزاده، مسلم رحیمی، محل استراحتمون هم خیلی خوبه، یه اتاق از یه سالن که ظاهرا متعلق به کارمندان اداری پالایشگاه بوده. خیلی تروتمیز و خوبه، از سنگر خیلی بهتره. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خمیر نان عباس نجار روزهای اول اسارت به هر آسایشگاه یک تی پلاستیکی دادند که با دو لایه ورق فلزی و چهار عدد پیچ، لاستیک ابری را نگه داشته بود و به مرور پیچ‌ها شل می‌شد و دائم باید سفت می کر یم. من برای گرفتن انبردست از سید علی ابلیس اجازه می‌گرفتم و سریع خودم را به چادر می‌رساندم و اولین کارم این بود که بروم سراغ خمیر نان‌هایی که نگهبان‌ها به هنگام صبحانه در چادر ورودی اردوگاه خورده بودند. همه خمیر نان‌ها رو داخل لباسم می ریختم و بعد انبردست را بر می داشتم. ناگفته نماند از شانس من، در اول صبح هیچ نگهبانی داخل چادر نبود. خمیر نان‌ را می‌آوردم و آخر شب با دوستان تقسیم می‌شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂