eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شنود دشمن محسن رضایی روز شانزدهم اردیبهشت و روز هفتم عملیات، بالاخره من و برادرمان صیاد، ساعت ده و نیم شب، رمز را گفتیم و دوستانمان به خط زدند. خوشبختانه وقتی حمله شروع شد، مثل‌اینکه عذاب الهی بر دشمن نازل شود؛ تقریباً ساعت ۱۲ شب بود که شنود اعلام کرد، عراقی‌ها سراسیمه دارند فرار می‌کنند. نزدیک ساعت سه و چهار بامداد، آخرین پیام این بود که فرمانده سپاه سوم دستور داده است؛ به‌طرف مرز عقب‌نشینی کنید. دلهره عراقی‌ها طبیعی بود. عراقی‌ها فکر می‌کردند؛ اگر هم خرمشهر را از دست بدهند و هم بصره را، چه فاجعه بزرگی در انتظارشان خواهد بود. وقتی هم ما مرحله دوم را آن‌چنان با قدرت انجام دادیم، ترس آن‌ها بیشتر شد. بی‌سیم‌های عراق را که گوش می‌کردیم، متوجه می‌شدیم؛ آن‌ها گروه، گروه منهدم می‌شدند. بچه‌ها چون عشق آزادی خرمشهر را داشتند، خیلی قوی می‌جنگیدند. رزمندگان ما در مرحله دوم روحیه عجیبی داشتند. تماس‌هایی که آن‌ها با خارج از جبهه می‌گرفتند، یا اخبار را که از تهران می‌شنیدند و خوشحالی مردم و دعای همه برای آزادی خرمشهر را می‌دیدند، روحیه پیدا می‌کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ تاریخ شفاهی/ جلد ۶ (منتشر نشده) @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مکالمات پیروزی نخستین پیام بی‌سیم به قرارگاه فتح، هنگام ورود رزمندگان به خرمشهر یاد همه شهیدان سرافراز و شهدایی که با جانشان خونین‌شهر را خرمشهر کردند، بخیر ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۴ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 ابتدا به گرمی و چرب زبانی و محبت های فراوان مورد استقبال قرار گرفتیم و بسرعت در صف های چکاب پزشکی قرار گرفتیم. تست ها و آزمایشات انجام شد و بعد از آن ما را در یگانهای به اصطلاح ارتش آزادیبخش تقسیم کردند. هر تعداد از اسرا به یگانی تحت نام لشکر تقسیم شدیم که تعداد نفرات در این لشکرها تقریبا بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر بود. ما که نظامی بودیم اطلاعاتی از آمار و ارقام لشکرها داشتیم بهمین دلیل متعجب شدیم و اولین تناقض در ذهن ما شروع شد. این چه لشکریست؟! این آمار در ارتش کلاسیک یک دسته هم نیست ! ما هنوز گیج و مات و مبهوت بودیم و گاهی منتظر کابل عراقی بودیم که با فحش و کتک ما را به‌داخل بندهای اردوگاه ببرند. همواره به اطراف خود نگاه می کردیم تا ببینیم از مامور عراقی خبری نباشد! ما را به سالن غذا خوری بردند، تقریبا موقع نهار بود. در این سالن نیز مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفتیم. بعد از نهار ما را به آسایشگاه‌ها بردند و بدون اینکه اساسا سوال شود چه کسی آماده پیوستن به ارتش آزادیبخش هست و چه کسی می‌خواهد به خارج برود لباس و یونیفرم نظامی بین ما توزیع کردند. تناقضات بعدی در اذهان برخی افراد شروع شد. من ذهن کنجکاو و شکاکی داشتم و به همه رفتارها و برخوردشان با شک و تردید نگاه می‌کردم. قسمتی از این شک و تردید محصول خصوصیات اخلاقی و ذهن خودم بود و قسمتی دیگر نتیجه مشاهده برنامه‌های تلویزیونی موسوم به سیمای آزادی بود که روزانه ساعاتی در تلویزیون عراق در اردوگاه پخش می‌شد. برنامه های سیمای آزادی به علت اینکه با مجاهدین وحدت دیدگاهی و ایدئولوژیک نداشتم همواره برایم سوال و شک برانگیز بود و تناقضاتی بین ادعا و رفتار در این برنامه ها مشاهده می‌کردم. از نحوه پذیرایی و توزیع غذا، خدمات رسانی احساس کردم که مجاهدین به‌طور حساب شده و دقیق می‌دانند ما در اردوگاه چه نقاط ضعف و کمبودی داشتیم، حالا برای جذب حداکثری روی همین نقاط مانور می‌دهند. مثل غذاهای ایرانی، مشکلات بهداشتی و کمبود  صابون و شامپو و وسایل حمام، لباس و سایر کمبودهای اردوگاه‌های عراقی. همه این اقدامات مجاهدین در همان روزهای اول مرا مقداری متناقض کرد و موجب شد که به تمام کارها و تصمیمات‌شان و اقداماتی که انجام می‌دهند با دید شک و تردید و ریشه یابی نگاه کنم. هنوز استقبال گرم و عاطفی مردان و زنان مجاهد این اجازه را نمی‌داد که سوال کنیم مسیر رفتن و اعزام به اروپا که قول دادید چطور است و از کی شروع می‌شود. عمده افرادی که به سازمان پیوسته بودند هنوز در شوک رهایی از اسارت نیروهای عراقی بودند و به طور ناخود آگاه منتظر داد و فریاد و فحش و کتک کاری عراقی ها بودند. در اوج ناباوری خودمان را فریب می‌دادیم و قانع می‌کردیم تا از این آزادی عمل و بهداشت و تغذیه مطلوب دلی از عزا در بیاوریم. همه می خواستند به باور و یقین برسند که قطعا از اردوگاه اسرا خارج شده اند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آزادی خرمشهر و نوای خوش خبر آزادی پایان انتظار . . . و نشستن ایران و ایرانی بر قله عزت و افتخار فتح الفتوح قهرمانان وطن در عملیات بیت المقدس شاهکار رزمندگانِ میدان‌های نبرد با دشمن تا دندان مسلح ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌نهم وقت صرف ناهار، بازهم ناهید خانم نشسته روی تخت من و داره پوره سیب زمینی را با قاشق دهنم می‌کنه، از کنار شانه اش دیدم که درب باز شد، هیکل یه مرد را دیدم. صورتش پشت سرِ ناهید خانمه و نمی بینمش ولی هیکلش به بابام شباهت داره. یه مرتبه‌ای از جا پریدم. بر اثر حرکت ناگهانی من ناهید خانم هم از جاش بلند شد. آره درست دیدم، بابام وارد اتاق شده!!! عجب گَندی بپا شد. بابام اخم‌هاش تو هم رفته، نمی‌دونم از اینکه می‌بینه روی تخت افتادم ناراحت شده یا از اینکه یه خانم جوان کنارم نشسته و داره غذا دهنم می‌کنه. سلام کردم و به ناهید خانم معرفیش کردم. ناهید خانم هم به محض اینکه اخم بابام را دید، فرار را برقرار ترجیح داد و دَررفت. پیشونیم را بوسید و کنارم نشست. چند قاشقِ باقیمانده را بابام بهم میده. در حینی که سیب زمینی بهم میده نگاهی هم به سر و وضعم می‌کنه. ملحفه را روی سینه ام کشیدم تا پانسمانها پیدا نباشند. غذا خوردن که تموم شد میز را کنار زد و بهم اشاره کرد ملحفه را کنار بزنم تا زخم‌هام را ببینه. آروم آروم ملحفه را پائین کشیدم، هر چی ملحفه پائین تر میره، اخم‌های بابام درهم تر می‌شه. دیگه پائین تر نرفتم، دوست ندارم بابام را بیش از این ناراحت کنم. از کنارم پاشد، نگاهی به پام انداخت، : شنیدم پات هم ترکش خورده، ببینم چه بلایی سرت اومده؟ ؛ چیزی نیست فقط شکسته. : باشه، ملحفه را کنار بزن می‌خوام ببینم. آروم آروم پام را از زیر ملحفه درآوردم. : شکستگی چیزی نیست، سعید (برادر بزرگترم که چند سال قبل بر اثر اصابت ترکش، پاش شکسته شده بود) هم که پاش شکسته بود ۲۰-۱۰ روز بعد خوب شد و برگشت جبهه. کوله پشتی ام را از آبادان آورده، لباس‌ها و وسائلم توش هست، خیلی خوشحال شدم. روز بعد ساعت ملاقات دوباره بابام اومد، یه ظرف خیلی بزرگ هم فالوده برام آورده. بهش گفتم که نمی‌تونم چیزی بخورم، فالوده را به ناهید خانم داد و بهش گفت بین پرستارها تقسیم کنه. آخر وقت، باهام خداحافظی کرد، برمی‌گرده آبادان. دوباره تنها شدم و دلتنگ. با تجویز پزشک برام عصا آوردن از اون مدل عصاهای مُچی. شروع کردم به تمرین، راه رفتن با عصا خیلی سخته ولی خوبیش به اینه که احتیاج نیست کسی ویلچرت را هل بده. یکی دو روز تمرین کردم و یاد گرفتم. آقای دکتر اجازه داد هم غذا بخورم هم اینکه حمام برم. واقعا عالیه. اولویت با حمام است ولی حوله و وسائل ندارم. ناهید خانم از خدمات بیمارستان برام تهیه کرد. حمام در طبقه زیرزمین است. وسائلم را ریخت توی یه کیسه و همراهم اومد. با آسانسور رفتیم پائین، کیسه وسائلم را برد توی حمام. ایستادم دم درب، نمیاد بیرون. میگه: بیا داخل، من توی رختکن می‌ایستم اگه یه وقت زمین خوردی یا اتفاقی پیش اومد کمکت کنم. ؛ لازم نیست داخل باشی بیا بیرون اگر اتفاقی افتاد صدات می‌زنم. چند بار اصرار کردم تا با دلخوری اومد بیرون. وارد رختکن شدم بنابه تجربه قبلی، درب را بهم نکوبیدم. لی لی کنان رفتم زیر دوش، آتلم را باز کرده بودن. یه دوش آبِ گرمِ فوق العاده گرفتم. حدود ۲۰ روزه که دوش و حمام به چشمم نیومده، خیلی لذت بخشه. هر چند ایستادن روی یه پا خیلی خسته کننده است ولی لذت دوش آبگرم را نمی‌تونم رها کنم. اینقدر شامپو و صابون و لیف و کیسه کشیدم که پوست تنم کنده شد. از حمام اومدم بیرون، ناهید خانم نیستش. کیسه وسائلم را انداختم گوشه عصام و رفتم بالا. موهام بلند و خیسه، یه تکونی به سرم دادم موهام فر شد و رفت توی همدیگه. هوا کمی سرده، اورکتم را پوشیدم. به میز پرستاری نزدیک شدم، سرپرستار مهربون سرش را بلند کرد، از تعجب چشماش گرد شد. : آقای نصاری، چقدر عوض شدی!!! حالا فهمیدم چرا ناهید خانم دلبسته شما شده. ماشالله ماشالله.... ؛ خانم اسپند دود کن، چشمم نزنی. سید محمد حسین هم خیلی تعریف و تمجید می‌کنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-navaahaaye-defaae-moghaddas-www.ziaossalehin.ir-jang-01.mp3
597.3K
🍂 مارش عملیات‌های دفاع مقدس علی اکبر دلبری سازنده مارش «شهریار» که اکنون در انگلستان حضور دارد در سال ۱۳۱۶ وارد ارتش شده و پس از آن نیز به عنوان ریس موزیک مشغول به کار شد. او در سال ۱۳۳۳ مارش «شهریار» را ساخت و به گفته خودش این قطعه تبدیل به مارش رسمی ژاندارمری شد. جالب اینکه وی در گفتگوی تلفنی با کارگردان بزم رزم بر این نکته تاکید کرده که وقتی این مارش برای خبر اعلام فتح خرمشهر پخش شد او به خود می‌بالیده که با ساخت یک اثر برای وطنش قدمی برداشته و وقتی این اثر را شنیده اشک از چشمانش سرازیر شده است. @defae_moghadas 🍂
🍂 حاج موسی می گفت: ساعتی از آزادسازی خرمشهر می گذشت که وارد خرمشهر شدم. روی سکویی نشستم تاخستگی در کنم. لحظه ای بعد ۴ نفر دیگر هم کنار من نشستند. اسلحه یکی از آنها روی پایم بود و ناراحتم می کرد. گفتم:« برادر اسلحه رو بردار.»  تا گفتم برادر، هر ۴ نفر که بر خلاف من مسلح بودند، اسلحه ها را جلو من انداختند و بلند گفتند: «دخیل یا خمینی!» شانه ای بالا انداختم، اسلحه ها را برداشتم و آن چهار عراقی را به سمت جایگاه اسرا راهنمایی کردم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂