eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از پنجره ای که می‌شد بیرون از زندان را دید زد، بند، پنجاه، شصت نفر را در خودش جا می‌داد. مثل یک اتاق گنده آزادتر بودیم و می توانستیم کتاب بخوانیم. در آنجا بود که کتاب پرتویی از قرآن آیت الله طالقانی را خواندم. تفسیر می‌کردم و نظریات خودم را درباره موضوعات می‌گفتم. سرگرم شده بودم. سختی روزهای زندان را کمتر احساس می‌کردم. ولی دوری از هدیه یک سال و نیمه همچنان برایم سخت بود. جوان بودم و "هدیه"کوچولو، بچه اول‌ام بود. تازه مزه پدر شدن را چشیده بودم. دلم به حال دخترک می‌سوخت. روزهای سختی را باید پشت سر می‌گذاشت. روز چهلم بود که صدایم زدند. چیزی برای بردن نداشتم. همراه نگهبان‌ها از چند راهرو گذشتیم تا به اتاق رئیس زندان رسیدیم. بیشتر از یک ساعت پشت در اتاق رئیس سرپا میخ ماندیم. انتظاری که یک نوع شکنجه روحی بود. قبل از دیدن رئیس، بازجوی مسن را دیدم. صورت مچاله شده و پر از چروک اش نرم بود و پدرانه. لبخندی گوشه لب کف بسته اش بود که حالم را به هم می‌زد. آخرین حرفش را خفه ولی محکم گفت، - حواست باشد تحت نظارت کامل هستی. مرتب بازجویی می‌شوی. اگر دوباره خلاف بکنی دیگر بخششی نیست ... خالدی! هر کاری کردی کردی، به فکر زن و بچه‌ات باش. برو دنبال زندگی ات. در جوابش زل زدم به کاشی‌های پر از خال کف اتاق. - فکر می‌کنی با این کارها به جایی برسی؟...ببرش ... این پسر آدم بشو نیست. حیف نیست. رئیس زندان را ندیدم. همراه حسینی شکنجه گر معروف سوار ماشین ام کردند. او را که دیدم ترس برم داشت. با آن گردن کلفت و سبیل‌های گنده اش به آدمیزاد نمی ماند. سعی کردم به خودم مسلط شوم. سرم گیج می‌زد. بوی نفس‌هایش تو ماشین دلم را آشوب کرده بود. خورشید وسط آسمان چسبیده بود که به زندان قزل قلعه رسیدیم. حسینی جلو می‌رفت و من پشت سرش و نگهبان عقب تر از ما قدم بر می داشت. با شکم خالی و لب و دهن خشک مثل یک توریست بی پول همه زندان را گشت زدیم. هشت ساعت تمام رو پا بودم. پاهایم از درد به دو کنده زخم و زیلی تبدیل شده بود. وقتی نگهبان هولم داد داخل ماشین فهمیدم تو قزل قلعه ماندنی نیستم. زندان جمشید آباد در اصل یک پادگان نظامی بود. خشک، بی روح، خاکستری رنگ و سیاه پر از نگهبانهای مسلح. معلوم بود زندانی‌های نظامی را در آن جا حبس می‌کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه خاطره‌انگیز "یاران و انصارت.." آهنگ سوزناکی از سال‌های جبهه و جنگ که خیلی‌ها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند. گاهی یاد روزهای یک‌رنگی و سادگی می‌افتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شب‌های عملیات و لحظه‌های وداع سوزان یاران باصفا. روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱ در روزنوشت‌های علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ این روزها وقتی در اینستاگرام و دیگر شبکه‌های اجتماعی تحت نظارت دشمن وارد می‌شویم شاهد فضایی بسیار گسترده و پر تکرار هستیم که تلاش دارد با پاکسازی فساد دربار پهلوی و با القائات دروغ، اذهان جوانان ما را گرو بگیرد و به اهداف خود برسد. متاسفانه، در این میدان جوانانی هستند که بدون مطالعه در تاریخ معاصر براحتی باور می‌کنند و مصرا دفاع می کنند و قربانی می‌شوند. لذا وظیفه ما بر اساس بیان رهبری در مبحث جهاد تبیین، حکم می‌کند در قالب دفاع از نظام مقدس ولایت فقیهی، وارد این مباحث شده و روشنگری نماییم. امید است با نشر این نوشتار در گروه‌های عمومی، هر کدام‌مان سهمی در این جهاد داشته باشیم. قبلا از ورود به برخی مفاهیم ناهمگون با کانال عذرخواهی می کنیم. ❅✾❅ امیراسدالله عَلم، از چهره‌های مشهور و متنفذ حکومت پهلوی دوم است. او در فاصله تیرماه سال ۱۳۴۱ تا اسفند ۱۳۴۲ نخست‌وزیر و از سال ۱۳۴۵ تا سال ۱۳۵۶ (اندکی پیش از مرگش) وزیر دربار محمدرضا پهلوی بود. ضمن اینکه به جز این دو جایگاه، در کارنامه کاری او فرمانداری کل سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۲۶ و در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه، وزارت کشاورزی در کابینه‌های ساعد مراغه‌ای و رجبعلی منصور در سال‌های ۱۳۲۷-۱۳۲۹، سرپرست اداره املاک و مستغلات پهلوی، وزارت کشور در کابینه حسین‌علاء پس از کودتای ۲۸ مرداد، ریاست دانشگاه پهلوی شیراز و چند مقام تشریفاتی از جمله نماینده ویژه شاه در هیئت‌مدیره بنیاد پهلوی‌، مدیر عامل کمیته پیکار با بیسوادی‌، آجودانی مخصوص محمدرضا پهلوی و دبیرکلی «حزب مردم‌» نیز دیده می‌شود. بااین‌حال، حضور او در جایگاه وزیر دربار هم از حیث نزدیک‌بودن به شخص شاه و تأثیرگذاری در امور مملکت و هم از لحاظ طولانی بودن دوره تصدی بیش از سایر سِمت‌های رسمی و تشریفاتی وی حائز اهمیت است. عَلَم پس از یک دوره بیماری طولانی، در ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ در بیمارستانی در نیویورک درگذشت. او در زمان مرگ ۵۹ ساله بود. عَلم درکنار این سِمت‌های سیاسی بیشتر به خاطر مجموعه خاطرات خود از سال‌های حضور به عنوان وزیر دربار شناخته شده است. او که بیشتر اوقات خود را چه در سفرهای سیاسی و تفریحی و چه در جلسات اداری با شاه می‌گذراند، خلاصه‌ای از این رویدادها و آنچه را بین او و شاه می‌گذشت به صورت یادداشت روزانه نوشته است. یادداشت‌های او از اولین روز اردیبهشت سال ۱۳۴۶ آغاز شده و تا آخرین ملاقات او در ۲۸ تیر ۱۳۵۶ ادامه پیدا می‌کند. تاکنون هفت جلد از این خاطرات با ویراستاری علینقی عالیخانی و تحت نظارت خانواده علم به زبان فارسی منتشر شده است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 از سینه زدن تا شهادت ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس هفتاد هزار‌ نیرو‌ی مردمی آمده بودند. سید یکی از آن‌ها بود. افتاده بود در میدان مین دشمن. هر دو پایش از بالای زانو قطع شده بود؛ نه آهی می‌کرد نه ناله‌ای. آنقدر حسین حسین گفت و به سینه زد تا شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸    از همان ابتدای حرکت با پد خندق که برادر حیدرپور در آنجا مستقر بود، تماس گرفتم و او از آتش شدیدی خبر داد. از آنجا که می‌دانستم دشمن بی سیم های ما را شنود می‌کند به ایشان گفتم: «اصلا نگران نباشید، خودم دارم می آیم. دو گردان نیرو از لشکر ۸ نجف هم به طرف شما می آیند!» ساعت حدود هشت به پد خندق رسیدم. وارد جاده خندق شدم. در ابتدای جاده خندق سراغ فرمانده تیپ برادر حیدرپور را گرفتم. قرارگاه تاکتیکی کوچکی در ابتدای جاده خندق راه اندازی شده بود. چشمم به سنگری افتاد. حدود دو در سه متر که سقف آن را با چوب پلیت و یک ردیف گونی پر از خاک پوشانده بودند. حیدرپور به همراه سه، چهار، نفر و دو سه دستگاه بی سیم در آنجا بود. آتش دشمن سنگین بود و مرتب اطراف جاده را می‌زد. تک گلوله هایی هم روی جاده اصابت می‌کرد. گلوله های توپ‌های دشمن که در کناره های جاده داخل نیزار به زمین می خوردند و منفجر می شدند، آب، گل ولای و نی را به هوا و اطراف پرتاب می‌کردند. تا از ماشین پیاده شدم و به طرف سنگر رفتم سر و صورت و لباسم پر شد از لجن های کف هور . حیدرپور از سنگر بیرون آمد و مرا به داخل کشید و با ناراحتی گفت اصلاً شرایط خوبی نداریم. او آخرین وضعیت جادۀ خندق و دژ یا محراب را برایم توضیح داد تا این ساعت دشمن هنوز روی جاده خندق نیامده بود. کمین‌های اطراف مستقر بودند و مقاومت می کردند. چند روز پیش از این یک دسته تانک (چهار دستگاه تانک و دو نقربر) را برای تقویت خط وتقویت روحیه نیروهای مستقر روی پد و جاده خندق به تیپ ۲۸ فتح مامور کرده بودیم. سراغ تانک ها را گرفتم. حیدرپور گفت: یک دستگاه تانک خراب شد. راننده یک دستگاه دیگر هم دستپاچه شده و تانکش در کنار جاده گیر کرده است! تانک ها و تنفربرها را برای اینً می‌خواستیم تا اگر دشمن در مقطع ای از جاده بالا آمد با تیربار تانک و حتی در صورت لزوم توپ تانک سرکوب شود. مرتب با نیروهای مستقر در دژ یا محراب در تماس بودیم. دژ یک سنگر بزرگ و محکم بود که صد نفر گنجایش داشت. این دژ نقطه قوت پد خندق بود و دشمن جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت. به نفربرها و تانک‌ها گفته شد روی جاده حرکتی داشته باشند و در صورتی که قایق‌های دشمن را داخل هور یعنی چپ و راست جاده مشاهده کردند بدون فوت وقت با تیربار تانک آنها را از بین ببرند. حدود ساعت نه ونیم با غلام پور و علی هاشمی تماس گرفتم و آخرین وضعیت جاده و در خندق را برایشان گزارش کردم ما آن روز با کد و رمز صحبت نمی کردیم، بلکه از یک نوع زبان زرگری استفاده می‌کردیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سوالات شرعی نگهبان عراقی» •┈••✾✾••┈• 🔹 یک روز شجاع، ( سرباز عراقی )از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! □ من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا