eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بوسیدن صورت اسیر! ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در آغاز بعثی‌ها دیوانه‌وار می‌جنگیدند، اما با کامل شدن حلقه محاصره اولین دسته از نیروهای عراقی خودشان را تسلیم کردند. یکی از بچه‌ها خواست مجروحان را با استفاده از اسرا به عقب بفرستد. وقتی فرمانده گردان، رنجبران، متوجه شد به او پرخاش کرد. رنجبران داد می‌زد برادر‌ها این عراقی‌ها با پای خودشان تسلیم شده‌اند، شما را به خدا با این‌ها بدرفتاری نکنید. شاید راضی نباشند کار کنند. بعد هم بلافاصله به طرف جلو صف اسرای عراقی رفت و به آن‌ها گفت: برانکارد‌ها و زخمی‌ها را زمین بگذارید. متوجه منظور علی اصغر نشدند. ایستادند، نگاهش می‌کردند. علی اصغر جلو رفت و برانکارد را از دست اولین اسیر خارج کرد و به زمین گذاشت. بعد هم صورت آن اسیر را بوسید و به آن‌ها گفت حرکت کنند. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 به تدریج نیروها جاده را خالی کردند و به ابتدای جاده آمدند و در کنار جاده یا در سنگرها و کانالها و حفره ها جای گرفتند. البته جاده هنوز به طور کامل تخلیه نشده بود. نیروهای مستقر در دژ و سنگرهای پشت آن کماکان مستقر بودند و مقاومت می‌کردند. حیدرپور سؤالی را چندین مرتبه از من پرسید؛ مثل این بود که از من جواب می‌خواست. مرتب می‌گفت: "به من به من به من بگو تکلیفم را انجام داده ام یا نه؟" این سؤال را آن روز و در آن چند ساعت مرتب از من می پرسید. این در حالی بود که هر آن ممکن بود یکی از ما دو نفر یا هردوی ما، ترکش بخوریم. آن روز تا من در آنجا بودم روی سقف سنگر کوچکی که ما در آن بودیم توپ نخورد اما صدای صدها ترکش که به دیوارهای بلوکی سنگر می‌خوردند شنیده می‌شد. هر چند دقیقه یک بار غلامپور و علی هاشمی از من گزارش می خواستند. من هم از وضع آنها می پرسیدم. می گفتند: «اینجا هم تعریفی ندارد! حدود ساعت بازده صبح دوباره غلام پور و هاشمی پرسیدند: آنجا چه خبره؟ بدون کد و رمز به آنها گفتم ،"اینجا کربلاست! لشکر عمر سعد بر طبل پیروزی می کوبد." بعد به سید طالب گفتم به آنها بگوید: «آنجا نمانند! چند دقیقه بعد از بی سیم ها صحبت های ناجوری شنیدم. از غلام پور پرسیدم "وضع جاده سیدالشهدا چطور است؟" - از آنجا هم دارند می آیند! تازه فهمیدم دشمن از طلائیه و پیچ کوشک به جفیر و سه راه فتح راه پیدا کرده است و از جاده مرزی و از روی سیل بند شرقی کنار هور به جاده سيد الشهدا رسیده و به طرف جزایر می‌آید و این یعنی تمام شدن کار ما در منطقه و به خصوص در جزایر خیبر، آتش شدید توپخانه هواپیماها و حرکت زرهی نیروهای دشمن نیز گویای همین وضع بود. مجدداً به غلام پور گفتم:" دیگر صلاح نیست شما در آنجا بمانیدا" ساعت یازده و نیم شده بود و هر لحظه به اضطراب و نگرانی ام افزوده می شد. خودم در شرایط بدی قرار داشتم ولی بیشتر دلهره غلام پور و علی هاشمی را داشتم.  تصورم این بود که جاده سیدالشهدا بسته شده است و می‌ماند فقط جاده شهید همت که این جاده هم به خاطر عقب نشينی نيروها باید خیلی پرترافیک و شلوغ باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 فیلم های اجباری احمد چلداوی روزها می‌گذشت و روز بروز ایمان و مودت بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. دیگر بازار خبرچینی کساد شده بود. خبرچین‌ها هم توبه کرده و به آغوش بچه‌ها بازگشته بودند. خبری از کتک‌های دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر. یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن سر بچه‌ها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آورده‌ایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثی‌ها چهارچشمی نگاه می‌کردند و مثل حیوان لذت می‌بردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچه‌ها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد وارسته را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منت‌گذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی: ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبرو شود. اما محمد، با لبخندی معنی‌دار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچه‌ها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ ماندن در جایی مثل کمیته برایم ترسناک بود. تا صبح با چشم باز خوابیدم. انگار پلک‌هایم از وحشت خشک شده بود. - خب ... داری به چه فکر می‌کنی؟ حتما به دروغ‌هایی که قصد داری به خوردمان بدهی. دست اسماعیلی دراز شد طرفم. جا خالی دادم. با آن حال سنگینی دستش را رو صورتم حس کردم. نظامی‌ای که جلو در ایستاده بود هل‌ام داد. اسماعیلی پرونده ای را که تو زندان اوین زیردست بازجوی پیر بود از رو میز برداشت. چاق تر شده بود. - همه چیزهایی که تو این جا گفتی دروغ بوده ... بازجوی خر را بگو که حرفهای تو را باور کرده ... پیرسگ انگار بازجویی یادش رفته ... پدرت را در می آورم ... کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی ... حالا می بینی ... یکهو به یاد برادرم عبدالحسین افتادم. با عبدالحسین عازم شمال بودیم که پنج نفر گردن کلفت مسلسل به دست جلو ایران‌پیما دوره‌مان کردند. بیچاره عبدالحسین شوکه شده بود. چنان نگاهم می‌کرد که انگار من خبر داشتم ساواک دنبالم است. عبدالحسین رئیس شعبه بانک ملی در محمودآباد بود. به خاطر مأموریتی که اداره بود همراهش شده بودم. می‌رفتم برای اندازه گیری برنج منطقه آمل. باید برنج را از نظر سبزینه اندازه می‌گرفتم. ناسلامتی متخصص برنج در پنج قاره بودم. وقتی مردهای مسلسل به دست را دیدم فریاد کشیدم - آهای مردم به دادمان برسید .... ما که کاری نکردیم. مردم وحشت زده نگاهمان می‌کردند. کسی جرات نفس کشیدن نداشت. دهان باز کردم از عبدالحسین بپرسم که اسماعیلی با مشت کوبیدم به دیوار. درد تو قفسه سینه ام چنگ انداخت. برای لحظه ای نفس‌ام بالا نیامد. به سرم زد با مشت جوابش را بدهم. جلو خودم را گرفتم. آنجا کوی بابل و کوچه عروضی و بن بست ایرج نبود که نفس کش بخواهم. - من که کار خلافی نکرده ام ... سر دو هفته خودم را به مأمورهای شما معرفی کردم ... هر دفعه هم شش ساعت سین جین ام کردند. یک سال است که تحت مراقبت شما هستم ... - خفه ... خفه شو ... نگهبان ... نگهبان ... بیا این تنه‌لش را ببر بالا .. تو اتاق پذیرایی .... باید ازش پذیرایی مفصلی بکنیم. نگهبانها مثل جن پیدایشان شد. سیخ و خشک مثل عصا قورت داده ها با لگدی که به ساق پایم کوبیدند جلو افتادم. تو راهرو از پشت پنجره سربازهای شهربانی را دیدم که با فریاد فرمانده شان اسلحه شان را پیش‌فنگ، دوش فنگ، پافنگ می‌کردند. دلم به حالشان سوخت. مثل بردها فرمان می‌بردند. نعره شان چنان بود که انگار قصد جردادن گلویشان را داشتند. وقتی جاوید شاه می‌گفتند؛ ساختمان می لرزید. تاب شنیدن جاوید جاوید گفتن‌شان را نداشتم. فرمانده انگار که ناراضی باشد فحش چارواداری می‌داد و با مشت تهدیدشان می کرد. غر می‌زد و با قدم‌های بلند می رفت و برمی‌گشت. اتاق پذیرایی به خرابه‌ای می‌ماند که تو ساختمان بزرگی قایم‌اش کرده باشند. در و دیوار کثیف و کنده شده‌اش مثل خوره تو جان اتاق رفته بود. تمام وسایل اتاق یک تخت فلزی سربازی با بالش و پتوی چرکمرده، یک کتری آب سرد و دو باتوم برقی بود. بی اختیار رو تخت نشستم. پاهایم قدرت نداشتند. با فریاد نگهبان از جا پریدم و سیخ ایستادم. نگهبان خودش را رو تخت انداخت نفس عمیقی کشید. - آن قدر رو این تخت بخوابانندت که بیزار شوی. صبر داشته باش. برای آن که فکر و خیال آزارم ندهد سر برگرداندم به طرف پنجره. نوک ردیف شده درخت‌ها از آنجا دیده می‌شد. زرد و قهوه ای و نارنجی بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۴ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 علم؛ رابط شاه و دیگران شاه بعد از برکناری امینی سعی کرد تا با انتخاب علم به‌عنوان نخست‌وزیری که بی‌چون‌وچرا دستورات او را اجرا می‌کند، به سمت مطلقه کردن قدرت خود پیش رود اما بروز حوادثی مانند انجمن‌های ایالتی و ولایتی سبب شد شاه تصمیم بگیرد فرد دیگری را به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب و از این به بعد از علم بیشتر در نقش‌های پنهان استفاده کند. با این‌حال نقش علم در سرکوب قیام ۱۵ خرداد و تشویق شاه به تیراندازی به مردم ازجمله مسائلی بود که سبب شد جایگاه علم در دو دهه بعد نزد شاه تضمین شود. علم در این زمان به شاه گفته بود که دستور تیراندازی به مردم را صادر کند و اگر در این کار موفق نبود او را به‌عنوان مسئول معرفی کند. علم در این دوران نه‌تنها در پشت پرده سیاست ایفای نقش می‌کرد بلکه در مسائل خانوادگی شاه نقش واسط او با سایر اعضای خانواده را ایفا می‌کرد. به‌عنوان‌مثال شاه پاسخ منفی به خواست‌های خواهران و برادران خود و حتی دخترش شهناز و ابلاغ پیغام‌های تلخ به آنها را به علم محول می‌کرد. سال‌ها قبل از وزارت علم، ثریا در خاطراتش گفته بود که شاه ابلاغ پیامهای منفی را بر عهده دیگران می‌گذارد و خودش این کار را نمی‌کند. ایفای نقش واسطه با سایر کشورها از دیگر نقش‌هایی بود که علم در دوران شاه بر عهده داشت. علم در دیدار با سفرا و مقامات سایر کشورها نقطه نظرات شاه را به آنها می‌گفت و متقابلا خواسته‌های آنها را به شاه ابلاغ می‌کرد. به‌عنوان‌مثال در زمانی که نفت گران شده بود، او بود که نگرانی غربی‌ها از این مسئله را به شاه ابلاغ کرد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• محمدرضا پهلوی به خاطر اعتمادی که به عَلم داشت او را در جریان بسیاری از خوشگذرانی‌ها و عیاشی‌های خود  قرار می‌داد. علم نیز در فراهم کردن شرایط مطلوب شاه تمام توان خود را به‌کار می‌گرفت و به نوعی نقش واسطه‌گری را در تأمین هوسرانی‌های شاه ایفا می‌کرد. این موضوع بارها در یادداشت‌های او منعکس شده و تقریبا صفحه‌‌ای را نمی‌توان یافت که خالی از این‌گونه خاطرات باشد؛ طبیعی است که بخش عمده‌ای از این فعالیت‌ها نیز به شخص محمدرضا پهلوی بر می‌گشت. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🔴غیرت شاهانه 🔹از تاریک‌ترین و دردآورترین مطالبی که در مورد حکومت پهلوی نقل شده است می‌توان به خاطره‌ای از اسدالله علم اشاره کرد: زمانی که سلطان قابوس پادشاه عمان به ایران آمد و رفت؛ شاه از من پرسید در این دو شب چه کرد؟ عرض کردم هر شبی چند خانم در اختیارش بود! 🔹فرمودند: تازه داماد احیاناً ناخوش نشود! گفتم خیر، دخترهای ایرانی تمیز بودند و او هم دوستشان داشت. 🔸 یادداشت‌های اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار پهلوی دوم، ج6، ص169 ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 از کسانی که در کنار ما بود برادری بود اهل یاسوج به نام عظیمی فر؛ او نمی توانست صحبت کند و بر اثر موج انفجار در عملیاتهای قبل زبانش بند آمده بود. عظیمی فر از مسئولان تیپ ۴۸ فتح از استان کهگیلویه و بویراحمد و از برادران بسیار فعال و دلسوز بود. در آن چند ساعت چند بار نزد برادر حیدرپور آمد و مرتب با زبان اشاره اوضاع نیروها را می‌گفت یا برای ما می نوشت. او خیلی به خودش فشار می آورد تا مطالب را به ما بفهماند. از شدت ناراحتی چهره اش سرخ می‌شد. مرتب از دشمن می‌گفت و از تجمع نیروهای تیپ در سه‌راه خندق، شاید می‌خواست بگوید آتش دشمن در اینجا زیاد است. به آسمان اشاره می‌کرد، می‌خواست بگوید: «مثل باران آتش می بارد. نزدیک ساعت دوارده ظهر نیروهای نسبتاً زیادی از جزیره شمالی به طرف خندق و از آنجا به طرف شط‌علی رفتند. یک حالت عقب نشینی، آن هم به صورت نامنظم. متوجه شدم کمین‌های غرب جاده بدر، یعنی حد فاصل بین خندق و جزیره شمالی هم تخلیه شده و نیروهایشان عقب نشینی کرده اند. این وضع روحیۀ نیروهای تیب ۲۸ فتح را بیشتر تضعیف می کرد. حیدر پور خیلی ناراحت بود و مرتب می‌گفت الان شما فرمانده ما هستید بگویید چه کار کنیم. با قرارگاه تماس گرفتم گفتند همین الان برادران غلام پور و هاشمی حرکت کردند! دیگر به سید طالب هم دسترسی نداشتم که با زبان زرگری همه چیز را درباره سقوط قریب الوقوع جزایر خیبر و عقب نشینی نیروهای خودی برایش بگویم و او هم به برادران فرمانده انتقال بدهد. وقفه ای پیش آمد. در قرارگاه سپاه ششم دیگر کسی جواب مرا نمی داد. خیلی نگران بودم....             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 رفتن به جبهه با دغدغه ای کامل خدمت امام رفتم... همیشه امام به ما می گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید.. من به امام گفتم: «خواهش می کنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید کاری بتوانم بکنم.» بلافاصله گفتند: «شما بروید.» من به قدری خوشحال شدم که گویی بال در آوردم. مرحوم چمران هم آنجا نشسته بود، گفت: «پس به من هم اجازه بدهید تا به جبهه بروم.» ایشان گفتند: «شما هم بروید...» عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 دعای مخفیانه احمد چلداوی با جعفر رجبی، فرمانده یکی از گروهان‌های گردان ۱۴۴ لشکر ۲۱ حمزه که مسئول آسایشگاه بود هماهنگ کرده بودیم و شب‌های چهارشنبه و جمعه، مخفیانه و دور از چشم نگهبان‌ها دعای توسل و کمیل می‌خواندیم. بچه‌ها در گروه‌های چند نفری چند گوشه آسایشگاه جمع می‌شدند و برای رد گم کردن، بعضی از بچه‌ها وسط آنها دراز می‌کشیدند و درازکش دعا می‌خواندند و بعضی‌ها پشت به قبله در بین جمع دعا می‌خواندند. فقط می‌ماند صدای دعاخوان که باید به گوش همه می‌رسید که صدای او را در میان صدای بلند تلویزیون گم می‌کردیم. افرادی که دعای کمیل را از حفظ بودند زیاد نبودند؛ به همین خاطر تجمع اسرا برای دعای کمیل بیشتر بود و احتمال لو رفتن هم زیادتر می‌شد. ولی برای دعای توسل بخاطر اینکه تعداد بیشتری این دعا را حفظ بودند، حساسیت کمتری ایجاد می‌کرد و راحت تر می‌توانستیم توسل بخوانیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای سربازها را باد تکه تکه می‌کرد. انگار از آهنگ صدایشان بدش آمده بود. با تق تق در، نگهبان مثل فنر از جا پرید. نگهبان جلو در بود. - اسماعیلی آمد.... هوا روشن روشن است .... باید یک پنج سیری را بالا رفته باشد. نیش اسماعیلی تا بناگوش باز بود. صورتش را انگار آتش زده بودند. قرمز قرمز بود. به طرف پنجره رفت و برگشت. انگار می خواست مطمئن شود پنجره نیمه باز نیست. باتوم را که به کتری تکه داده بودند برداشت. نگاهی به قد و بالایش انداخت و آهسته رو کف دستش کوبید. بعد زل زد تو صورت من بی حالت نگاهش کردم. باتوم را دور سرش چرخاند صدای هوا تو اتاق پیچید و ... . باتوم برقی انگار از درد فریاد می‌کشید من کشته مرده داد و فریاد و نعره مردان به اصطلاح مبارز هستم. دعوت شام را می‌توانم رد کنم اما ادب کردن خرابکارها را نه ... - پدر سوخته ها هر چه قدر جوان و باسوادتر باشند، کتک زدنشان حال بیشتری می‌دهد ... این طور نیست نگهبان ؟ - بله ... بله قربان .... حق با شماست. با اشاره اسماعیلی سربازها زدند بیرون. یکهو دو مرد با لباس شخصی داخل شدند. انگار از نوچه های اسماعیلی بودند. عین‌هو خودش گنده و زمخت. تو دست هر دوشان دو کمربند چرمی پر از سوراخ فلزی بود. سعی کردم نگاهم را از آنها پنهان کنم. چهره خشک و غیر قابل نفوذ اسماعیلی جلو چشمانم ظاهر شد. - دل‌ات برای خانواده ات تنگ نشده؟ دختر کوچولوات را می گویم. وقتی اسماعیلی اسم خانواده ام را برد دیوانه شدم. فکر هدیه مثل خاری در قلبم فرو رفت. جلو احساساتم را گرفتم. از این که زنم برای آزادی من و بدون اجازه رابط من و ساواک شده بود خونم به جوش می‌آمد. تمام آن غم را باید به تنهایی تحمل می‌کردم. غم کوچکی نبود. اصلاً او که بود؟ چرا با او ازدواج کرده بودم؟ نمی توانستم تصور کنم که او زن من است. زن داش اسدالله. فکرم را متمرکز کردم. باید فقط به یک چیز فکر می‌کردم، مقاومت. می‌دانستم خدا در این راه یاری‌ام می‌کند. یکی از مردها کمربند را دور دستش پیچید و به طرف من قدم برداشت. اسماعیلی ساکت ایستاده بود و لام تا کام نمی‌گفت. معلوم نبود به چه فکر می‌کند. مانده بودم چرا قال قضیه را نمی‌کند. انگار نه انگار که مرد نزدیکم می‌شد. خنده زشتی تو صورتش پهن بود. - آخه مرد نان‌ات نبود آب ات نبود، جفتگ پراندنت چه بود؟ نوک کمربند روشانه راستم را نیش زد. عقب کشیدم. شانه چپ‌ام را نشانه رفت. پیراهن و پوستم را به هم چسباند. از سوزشی که تو وجودم پیچید نفس‌ام پس رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کجا دانند حال ما.. سبکباران ساحلها 🔸 لحظه مورد اصابت قرار گرفتن تانک ، در عملیات بیت‌المقدس و شجاعت راننده آن.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۵ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 چرا اسدالله علم؟ اما چه چیزی باعث شده بود تا علم بتواند چنین نقشی را در دوران پهلوی دوم بازی بکند. بر اساس نظریه سلطانیسم، حکومت‌های سلطانی بر پایه خودکامگی، ریاکاری قانونی، شخص‌ گرایی، مبهم بودن مرز میان دولت و نظام و فساد قرار دارند. این حکومت‌ها به‌ظاهر به قانون پایبند هستند اما در عمل هر جا که حاکم اراده کند قانون ملغی می‌شود. علم در دوران محمدرضا پهلوی وظایفی را انجام می‌داد که تبدیل حکومت به سلطانیسم را میسر می‌کرد. علم دستورات و خواسته‌های شاه را که با قانون در تضاد بود به مسئولان و مخالفان ابلاغ کرده و می‌خواست آنها اجرا شود. علم این امکان را فراهم می‌کرد که حکومت شاه بتواند ظاهر قانون‌گرایی خود را حفظ کند. او در این راه به‌فرمان شاه حزب‌مردم را تشکیل داد تا نشان دهد در ایران دموکراسی بعد از کودتا همچنان وجود دارد. علم در این دوران در شخصی‌سازی حکومت برای شاه نقش زیادی داشت، به‌طوری‌ که بدون توجه به سلسله‌مراتب دولتی با وزیران و مسئولان دولتی ملاقات کرده و نظرات شاه را به آنها گفته و از آنها گزارش کار برای شاه می‌گرفت. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• در بخشی از این روزنوشت آمده است: «شب مهمانی خصوصی، در باشگاه قایقرانی برای راکفلر، سفیر آمریکا، برگزار کردیم. آوازخوان و رقاص شکم داشتیم و خیلی به آنها خوش گذشت. با شاهنشاه قدری هم راجع به دختر خانم‌هایی که اینجا جای آنها بسیار خالی بود صحبت کردیم». در نمونه‌ای دیگر، زنی آمریکایی که در ایران معلم انگلیسی بود، در خاطرات خود از اغفال‌شدن توسط عَلم خبر داده و نوشته که وزیر دربار شاه او را به بهانه میهمانی به خانه‌اش دعوت کرده است. بعد از مدتی، علم او را به اتاق پذیرایی که هیچ‌کس در آنجا نبود راهنمایی کرد. بلافاصله علم از اتاق بیرون رفت؛ در دیگری باز شد و شاه داخل آمد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 ما همچنان حدود صد نفر نیرو داخل در خندق و پشت آن داشتیم که مقاومت می کردند. حیدرپور مرتب به من فشار می آورد و می پرسید چه کار باید بکنم؟ در آن لحظات تصمیم گیری واقعاً برایم سخت بود. از طرفی نگران غلام پور و علی هاشمی بودم که نزدیک پانزده دقیقه می‌شد تماسم با آنها قطع شده بود و از طرفی وضع خودمان هم روی خندق و چپ و راست خندق تا منطقه ترابه که بچه های تیپ بدر و ۵۱ حجت (عج) در آن مستقر بودند، اصلا خوب نبود. نیاز به تماس با غلام پور یا علی هاشمی داشتم اما بی سیم جواب نمی‌داد. یک مرتبه کسی در قرارگاه تاکتیکی خودمان به من گفت: "برادر غلام پور حرکت کرده است، اما علی هنوز اینجاست! نمی دانم چرا علی هاشمی جوابم را نمی داد. احتمالاً در محوطه قرارگاه بود. حدود ساعت دوازده و نیم یا کمی بیشتر صدایی از بیسیم شنیده شد که می گفت: «چند کبوتر در لانه نشسته اند.!. منظورش را خوب متوجه نشدم. از بچه های مخابرات بود. از نیروهای مهدی نریمی، صدای او را شناختم مجدداً گفت: «با آنجایی که کار داری کبوترها نشسته اند.» یک باره همه چیز را فهمیدم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد! معنی حرفش این بود که چند هلی کوپتر دشمن در قرارگاه تاکتیکی ما فرود آمده اند! با خودم گفتم: "خدایا، چه اتفاقی افتاده؟" کسی در آن اطراف به من گفت: هلی کوپترهای زیادی در آسمان منطقه بین خندق و جزیره دیده شده‌اند که به طرف شرق می‌روند. یعنی اینکه دشمن به طرف جادۀ همت و قرارگاه رفته است در آن دقایق واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حیدرپور هم مرتب می گفت: "بالاخره بگو چه کار کنم ؟!" خودم هم نیاز داشتم یکی از فرماندهان به من دستور بدهد که چه کاری انجام بدهم. همین طور که از طریق بی سیم غلام پور را صدا می‌زدم یک نفر با بی سیم به من گفت: "الان رسیده است به بلال!" منظورش این بود که غلام پور به دکل بلال رسیده است. بلال محل دکل مخابرات در چهارراه هست. یعنی تقاطع جاده شهید همت با سیل بد شرقی هور بود. به حیدرپور گفتم: "تکلیف ما این است که تا هر مان که لازم باشد، اینجا بمانیم. شما همین جا باشید تا من برگردم!" بعد از آن همه بمباران و آتش توپخانه جیپ ما سالم مانده بود. راننده آن را در جای امنی قرار داده بود. سریع به طرف دکل بلال حرکت کردم. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا ابتدا به شط علی و بعد به چهارراه شهید همت برسم. در چهارراه شهید همت یکی از تانکهای تیپ ۷۲ محرم مستقر بود؛ یک تانک هم در پایین جاده قرار داشت. یک خودرو احتمالاً . جیپ استیشن برروی جاده، مقابل تانک پارک شده بود که برادران کریم هویزه و ابوالقاسم امیرجانی در آن نشسته بودند. سراغ غلام پور را گرفتم. گفتند: ،"در سنگر دکل نشسته است!"             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂