🍂 دعای مخفیانه
احمد چلداوی
با جعفر رجبی، فرمانده یکی از گروهانهای گردان ۱۴۴ لشکر ۲۱ حمزه که مسئول آسایشگاه بود هماهنگ کرده بودیم و شبهای چهارشنبه و جمعه، مخفیانه و دور از چشم نگهبانها دعای توسل و کمیل میخواندیم. بچهها در گروههای چند نفری چند گوشه آسایشگاه جمع میشدند و برای رد گم کردن، بعضی از بچهها وسط آنها دراز میکشیدند و درازکش دعا میخواندند و بعضیها پشت به قبله در بین جمع دعا میخواندند.
فقط میماند صدای دعاخوان که باید به گوش همه میرسید که صدای او را در میان صدای بلند تلویزیون گم میکردیم. افرادی که دعای کمیل را از حفظ بودند زیاد نبودند؛ به همین خاطر تجمع اسرا برای دعای کمیل بیشتر بود و احتمال لو رفتن هم زیادتر میشد. ولی برای دعای توسل بخاطر اینکه تعداد بیشتری این دعا را حفظ بودند، حساسیت کمتری ایجاد میکرد و راحت تر میتوانستیم توسل بخوانیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۷۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
صدای سربازها را باد تکه تکه میکرد. انگار از آهنگ صدایشان بدش آمده بود. با تق تق در، نگهبان مثل فنر از جا پرید. نگهبان جلو در بود.
- اسماعیلی آمد.... هوا روشن روشن است .... باید یک پنج سیری را بالا رفته باشد. نیش اسماعیلی تا بناگوش باز بود. صورتش را انگار آتش زده بودند. قرمز قرمز بود. به طرف پنجره رفت و برگشت. انگار می خواست مطمئن شود پنجره نیمه باز نیست. باتوم را که به کتری تکه داده بودند برداشت. نگاهی به قد و بالایش انداخت و آهسته رو کف دستش کوبید. بعد زل زد تو صورت من بی حالت نگاهش کردم. باتوم را دور سرش چرخاند صدای هوا تو اتاق پیچید و ... . باتوم برقی انگار از درد فریاد میکشید من کشته مرده داد و فریاد و نعره مردان به اصطلاح مبارز هستم. دعوت شام را میتوانم رد کنم اما ادب کردن خرابکارها را نه ...
- پدر سوخته ها هر چه قدر جوان و باسوادتر باشند، کتک زدنشان حال بیشتری میدهد ... این طور نیست نگهبان ؟
- بله ... بله قربان .... حق با شماست. با اشاره اسماعیلی سربازها زدند بیرون. یکهو دو مرد با لباس شخصی داخل شدند. انگار از نوچه های اسماعیلی بودند. عینهو خودش گنده و زمخت. تو دست هر دوشان دو کمربند چرمی پر از سوراخ فلزی بود. سعی کردم نگاهم را از آنها پنهان کنم. چهره خشک و غیر قابل نفوذ اسماعیلی جلو چشمانم ظاهر شد.
- دلات برای خانواده ات تنگ نشده؟ دختر کوچولوات را می گویم.
وقتی اسماعیلی اسم خانواده ام را برد دیوانه شدم. فکر هدیه مثل خاری در قلبم فرو رفت. جلو احساساتم را گرفتم. از این که زنم برای آزادی من و بدون اجازه رابط من و ساواک شده بود خونم به جوش میآمد. تمام آن غم را باید به تنهایی تحمل میکردم. غم کوچکی نبود. اصلاً او که بود؟ چرا با او ازدواج کرده بودم؟ نمی توانستم تصور کنم که او زن من است. زن داش اسدالله.
فکرم را متمرکز کردم. باید فقط به یک چیز فکر میکردم، مقاومت. میدانستم خدا در این راه یاریام میکند. یکی از مردها کمربند را دور دستش پیچید و به طرف من قدم برداشت. اسماعیلی ساکت ایستاده بود و لام تا کام نمیگفت. معلوم نبود به چه فکر میکند. مانده بودم چرا قال قضیه را نمیکند. انگار نه انگار که مرد نزدیکم میشد. خنده زشتی تو صورتش پهن بود.
- آخه مرد نانات نبود آب ات نبود، جفتگ پراندنت چه بود؟
نوک کمربند روشانه راستم را نیش زد. عقب کشیدم. شانه چپام را نشانه رفت. پیراهن و پوستم را به هم چسباند. از سوزشی که تو وجودم پیچید نفسام پس رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کجا دانند حال ما..
سبکباران ساحلها
🔸 لحظه مورد اصابت قرار گرفتن تانک ،
در عملیات بیتالمقدس و شجاعت راننده آن....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 فساد دربار ۵
اسدالله علم
وزیر دربار پهلوی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸
چرا اسدالله علم؟
اما چه چیزی باعث شده بود تا علم بتواند چنین نقشی را در دوران پهلوی دوم بازی بکند. بر اساس نظریه سلطانیسم، حکومتهای سلطانی بر پایه خودکامگی، ریاکاری قانونی، شخص گرایی، مبهم بودن مرز میان دولت و نظام و فساد قرار دارند. این حکومتها بهظاهر به قانون پایبند هستند اما در عمل هر جا که حاکم اراده کند قانون ملغی میشود.
علم در دوران محمدرضا پهلوی وظایفی را انجام میداد که تبدیل حکومت به سلطانیسم را میسر میکرد. علم دستورات و خواستههای شاه را که با قانون در تضاد بود به مسئولان و مخالفان ابلاغ کرده و میخواست آنها اجرا شود. علم این امکان را فراهم میکرد که حکومت شاه بتواند ظاهر قانونگرایی خود را حفظ کند. او در این راه بهفرمان شاه حزبمردم را تشکیل داد تا نشان دهد در ایران دموکراسی بعد از کودتا همچنان وجود دارد. علم در این دوران در شخصیسازی حکومت برای شاه نقش زیادی داشت، بهطوری که بدون توجه به سلسلهمراتب دولتی با وزیران و مسئولان دولتی ملاقات کرده و نظرات شاه را به آنها گفته و از آنها گزارش کار برای شاه میگرفت.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه
•┈••✾✾••┈•
در بخشی از این روزنوشت آمده است: «شب مهمانی خصوصی، در باشگاه قایقرانی برای راکفلر، سفیر آمریکا، برگزار کردیم. آوازخوان و رقاص شکم داشتیم و خیلی به آنها خوش گذشت. با شاهنشاه قدری هم راجع به دختر خانمهایی که اینجا جای آنها بسیار خالی بود صحبت کردیم».
در نمونهای دیگر، زنی آمریکایی که در ایران معلم انگلیسی بود، در خاطرات خود از اغفالشدن توسط عَلم خبر داده و نوشته که وزیر دربار شاه او را به بهانه میهمانی به خانهاش دعوت کرده است. بعد از مدتی، علم او را به اتاق پذیرایی که هیچکس در آنجا نبود راهنمایی کرد. بلافاصله علم از اتاق بیرون رفت؛ در دیگری باز شد و شاه داخل آمد.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 ما همچنان حدود صد نفر نیرو داخل در خندق و پشت آن داشتیم که مقاومت می کردند. حیدرپور مرتب به من فشار می آورد و می پرسید چه کار باید بکنم؟ در آن لحظات تصمیم گیری واقعاً برایم سخت بود. از طرفی نگران غلام پور و علی هاشمی بودم که نزدیک پانزده دقیقه میشد تماسم با آنها قطع شده بود و از طرفی وضع خودمان هم روی خندق و چپ و راست خندق تا منطقه ترابه که بچه های تیپ بدر و ۵۱ حجت (عج) در آن مستقر بودند، اصلا خوب نبود. نیاز به تماس با غلام پور یا علی هاشمی داشتم اما بی سیم جواب نمیداد. یک مرتبه کسی در قرارگاه تاکتیکی خودمان به من گفت: "برادر غلام پور حرکت کرده است، اما علی هنوز اینجاست! نمی دانم چرا علی هاشمی جوابم را نمی داد. احتمالاً در محوطه قرارگاه بود.
حدود ساعت دوازده و نیم یا کمی بیشتر صدایی از بیسیم شنیده شد که می گفت: «چند کبوتر در لانه نشسته اند.!.
منظورش را خوب متوجه نشدم. از بچه های مخابرات بود. از نیروهای مهدی نریمی، صدای او را شناختم مجدداً گفت: «با آنجایی که کار داری کبوترها نشسته اند.»
یک باره همه چیز را فهمیدم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد! معنی حرفش این بود که چند هلی کوپتر دشمن در قرارگاه تاکتیکی ما فرود آمده اند! با خودم گفتم: "خدایا، چه اتفاقی افتاده؟"
کسی در آن اطراف به من گفت: هلی کوپترهای زیادی در آسمان منطقه بین خندق و جزیره دیده شدهاند که به طرف شرق میروند. یعنی اینکه دشمن به طرف جادۀ همت و قرارگاه رفته است در آن دقایق واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حیدرپور هم مرتب می گفت: "بالاخره بگو چه کار کنم ؟!" خودم هم نیاز داشتم یکی از فرماندهان به من دستور بدهد که چه کاری انجام بدهم. همین طور که از طریق بی سیم غلام پور را صدا میزدم یک نفر با بی سیم به من گفت: "الان رسیده است به بلال!"
منظورش این بود که غلام پور به دکل بلال رسیده است. بلال محل دکل مخابرات در چهارراه هست. یعنی تقاطع جاده شهید همت با سیل بد شرقی هور بود. به حیدرپور گفتم: "تکلیف ما این است که تا هر مان که لازم باشد، اینجا بمانیم. شما همین جا باشید تا من برگردم!"
بعد از آن همه بمباران و آتش توپخانه جیپ ما سالم مانده بود. راننده آن را در جای امنی قرار داده بود. سریع به طرف دکل بلال حرکت کردم. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا ابتدا به شط علی و بعد به چهارراه شهید همت برسم. در چهارراه شهید همت یکی از تانکهای تیپ ۷۲ محرم مستقر بود؛ یک تانک هم در پایین جاده قرار داشت. یک خودرو احتمالاً . جیپ استیشن برروی جاده، مقابل تانک پارک شده بود که برادران کریم هویزه و ابوالقاسم امیرجانی در آن نشسته بودند. سراغ غلام پور را گرفتم. گفتند: ،"در سنگر دکل نشسته است!"
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 من کنت مولا
و هذا علی مولا
میلاد زیبای خلقت و طلعت خورشید ولایت
علی بن ابیطالب علیه السلام مبارکباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 لباس رزم
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند.
تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها
بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.»
ایشان گفت: «از همین حالا شروع
میکنیم.» برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم و با شما بیایم؟»
گفت:« خوب است. بد نیست»
گفتم:«پس یک دست لباس هم به من
بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند،
پوشیدم که البته لباس خیلی گشاد بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد.
چند روزی که گذشت، یکدست لباس
درجهداری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله میکردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد.
به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. من یک کلاشینکف دارم که شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود.
کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف
کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#رهبری
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂