6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چه بخواهید و چه نخواهید، دنیا وارد یک پیچ تاریخی شده که دیگر مدیریت آن با آمریکا نیست و تابلوهای این پیچ را خمینی و خامنهای قبلا نصب کردهاند.
🔸 برژینسکی، مشاور ارشد رئیس جمهور آمریکا در جلسه ناتو
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند #جبهه_مقاومت
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سیزدهم
صبح زود بیدار شدم، خواستم برم مدرسه، ننه اجازه نداد. گفت اگر با این ریخت و قیافه بری مدرسه، حتما پاسبان میاد و بابات را میبره زندان. تعجب کردم، مگر ریخت و قیافه ام چطور شده؟
رفتم توی آئینه و خودم را دیدم، تمام صورتم کبود و بشدت متورم شده بود. حالا فهمیدم چرا دهانم باز نمیشد، چند جای صورتم چاک خورده بود. پاها هم کبود و سیاه و زخمی.
ننه ام چندین بار تموم تن و بدنم را روغن کنجد و زیتون مالید.
دو سه روز مدرسه نرفتم.
وقتی رفتم مدرسه، به محض ورود به حیاط ، با مدیر مواجه شدم، با تعجب نگاهی به من کرد
دستم را گرفت و بردم توی دفتر و از چند وچون قضیه پرسید. بهش گفتم دوچرخه بهم زده.
فهمید دروغ میگم، بهم اطمینان داد که پلیس اجازه نمیده پدرت اذیتت کنه، شکایتش کن میاندازنش زندان، دیگه کتکت نمیزنه. با غضب بهش گفتم، آقام را دوست دارم و پلیس غلط میکنه پدرم را زندان کنه.
با اون سن کم میدونستم و تذکرها و یادآوری های پی درپی بی بی و ننه به بچه ها در مورد اینکه تمام بار خانواده روی دوش آقام هست هم خیلی در این دونستن موثر بود، بابام برای اداره خانواده خیلی زحمت میکشه، میدیدم وقتی میاد خونه اینقدر خسته است که گاهی پای سفره خوابش میبره و میدونستم بچه هاش را دوست داره ولی خب ما هم پسربچه بودیم و شیطون، من که از شیطون یکمی بیشتر.
وقت صرف غذا، ننه ام اول برای آقام غذا میگذاشت. بشقابی که جلوی آقام میگذاشت پر از گوشت و گلچین سفره بود. میگفت باباتون از صبح تا شب میره زحمت میکشه بعدش هم میره باشگاه ورزشکاری باید غذای مقوی بخوره.
من همیشه سعی میکردم کنار آقام بنشینم تا غذای بهتری گیرم بیاد، گاهی چنان بیرحمانه به بشقاب آقام حمله میکردم که ننه بهم تشر میزد.
سعید خیلی آروم بود ولی من و حجت شیطون، تازه بغیر از ما دوتا کوچولو دوتا پسرهای عمه ام و پسر عموی اونها که باباشون برای کارآموزی فرستاده بودش خونه ما هم بودن.
پسرهای عمه خیلی بزرگتر از ما بودن و طبعا دردسرهاشون هم بیشتر. آقام هم اهل مماشات و چشم پوشی از خطا نبود. یادمه یه روز صبح زود، وقت نماز، آقام داشت نماز میخوند جابر پسرعمه ام دسته کلید مغازه را گذاشت کنار سجاده آقام و به آقام گفت؛ دایی من دارم میرم دیگه هم برنمیگردم.
جابر از خونه فرار کرد، میدونست تنها فرصتی که میتونه از دست داییش فرار کنه وقت نمازه.
آقام بسرعت نمازش را تمام کرد و پابرهنه دوید توی کوچه، دم درمانگاه اقبال به جابر رسید.
انداختش روی کولش و آوردش خونه و بستش به همون ستون لوله ایی و با کمربند افتاد به جونش. هم کتک میزد هم نصیحت میکرد؛
دایی این دنیا خرابه، از خونه دائیت فرار میکنی میری معتاد میشی، میری با آدمهای بد دوست میشی مشروب خورت میکنن، میری دزد میشی.... تو این دنیا اگر حواست نباشه بدبخت میشی و به خاک سیاه میشینی. همه میگن تو این دنیا یا باید سواد داشته باشی یا کار، من بهت میگم اضافه بر سواد و کار باید حواست جمع باشه خراب نشی....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 وی با اشاره به اين که صدام از ضربات کوبنده نيروی هوايی ايران، دچار شگفتی شده، صدام را چهار هفته پس از آغاز جنگ بسيار ملتهب و نگران ديده است.
پادشاه وقت اردن در بخش دیگری از خاطراتش گفته است: "اين وضعيت صدام با يک سال پس از جنگ تحميلی و با آغاز حملات ايرانیها بيشتر شد، به گونهای که در این مدت، بيش از ۶۵ درصد نيروی هوايی عراق نابود شده و در نبرد در دريا، توان عراق کاملا از بين رفته بود. همچنين صادرات نفت اين کشور، دچار مشکل شديدی بود و او از من خواست که بندر عقبه اردن را برای صادرات نفت و واردات سلاح و کالا به عراق در اختيار حکومت وی گذارم."
حسين اردنی در بيان حالات صدام در جريان عمليات کربلای ۵ مینويسد: "هجوم ايرانیها برای گرفتن بصره، صدام را به شدت پريشان کرده بود، به گونهای که او برای نخستين بار پس از آغاز جنگ تحميلی از عراق بيرون رفت و چند ساعتی را در نشست اضطراری سران عرب که برای اين عمليات تشکيل شده بود، در «فاس» مراکش گذراند. در اين باره بايد گفت، اضطراب وی به اندازهای بود که من و حسنی مبارک، به ديدارش در بغداد رفتيم؛ او شکست سنگينی در کنار شهر بصره خورده بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
دستگیره با صدای خشکی چرخید. نظامیای پله ها را یکی کرد و پرید داخل راهرو. از جا بلند شدم. با دهان باز زل زدم به صورتش. چشمهایش برق میزدند. به بازجوها میماند.
- شماها پاسدار خمینی هستید؟
- نه سیدی
با این جوابم یک قدم جلو برداشت. راست گفته بودم. ما که پاسدار نبودیم.
- پس بسیجی هستید؟
- بله سیدی.
با این جواب صورت سیاهش مچاله شد تو هم. رگهای گردنش زدند بیرون. مثل حیوانی وحشی و زخم خورده یکهو با صدای بلند خندید و گفت:
- اینها لشکریان خمینی هستند؟ میخواهند با سربازهای صدام حسین بجنگند ... عجب ....
دست انداخت به پیراهنم و کشید طرف در. عمو رجب هم دنبالم کشیده شد. بیرون که رفتیم نظامیها زدند زیر خنده. انگار حرفهای بازجو را شنیده بودند. دستمان انداختند و مسخره مان کردند. فهمیدم باید از تونل رد شویم. نگاه کردم به تونل. به تونل وحشت میماند. هلم دادند جلو. پاهایم سنگین شده بود. انگار بهشان وزنه بسته بودند. پا تو تونل گذاشته بودم که کابل کشیده شد رو پشتم. شروع کردم به دویدن. چوب و میلگرد کوبیده شد به بازوهایم. سعی کردم جا خالی بدهم. پا انداختند لای پاهایم. کوبیده شدم رو زمین. کابل و چماق و میلگرد با هم رو تنام نشست. هوار کشیدم و از جا کنده شدم. بارش کابل و میلگرد دوباره شروع شد. پا گذاشتم به دویدن. با پشت پای یکی از نظامیها خیز برداشتم رو زمین. کف دست و زانوهایم کشیده شد رو سیمان. نگاه انداختم به ته تونل. به در ساختمانی ختم میشد. با هر بدبختی ای بود خودم را انداختم داخل ساختمان. سینه به زمین نداده بودم که از زمین کنده شدم. کشاندنم داخل اتاق بزرگ با چهار پنجره که میله جوش داده بودند جلویشان. پخش شدم رو زمین. به نعش سنگین شده ای میماندم. بچه ها دورهام کردند. فقط صدایشان را می شنیدم. نمی توانستم نگاهشان کنم. آه و ناله دلخراش بچه ها بلند بود. یک ساعتی همان طور ماندم. تکان میخوردم. دادم بلند میشد. بد جوری کوبیده شده بودم. دست و پاهایم ورم کرده بود. خون لخته شده بود زیر پوستم. صدای گریه غریبهای بلند شد. سر چرخاندم به طرف صدا. نگهبان عراقی بود. با صدای کابل که به در آهنی آسایشگاه کوبیده میشد از خواب پریدم.
بلند شدم به نماز. دور و برم را نگاه کردم. سطل پر بود از ادرار، سر ریز شده بود رو زمین سیمانی. سرم پر شد از بوی گند. خودم را کشیدم طرف دیوار. فریادم بلند شد. به یاد شب گذشته افتادم. کتک و بعد هم لقمه ای نان و جرعه ای آب. معده ام پر شده بود از درد. چشمم افتاد به پنجره ها. صبح شده بود.
فریاد نگهبان بلند شد.
- خدایا... چی میشد صبح را نمیدیدم؟... این صبح چه قدر سیاه است...
- آمار ... آمار .
با کابلی که به بدنهای مجروحمان کوبیده میشد به صف شدیم تو حیاط. هوا سوز داشت. سرما تا مغز استخوانم فرو می رفت. رعشه گرفته بودم. دندانهایم را فشار دادم رو هم. با شنیدن اسمم نالیدم
- نعم .... نگاه کردم به محوطه جلو در. ساختمان پر بود از چماقهای خرد شده. نگهبان فریاد کشید و پا تند کرد طرفم. سرم را انداختم پایین. این قانون اسارت بود. چنان به آن عادت کردم که حتی روز آزادی هم سرم پایین بود. یکهو آسمان ترکید. رعد و برق چنگ انداخت به جانش. قطرههای درشت باران ریختند رو سرمان. در یک چشم بهم زدن خیس شدیم. دستور دادند لخت شویم. بعد راهیمان کردند طرف حمام. نگاهم به آسمان و رعد و برق اش بود. می توانست جزغاله مان کند. به یاد سفری که با خانواده ام به سوریه و لبنان رفته بودیم افتادم. همین باران سیل آسا را در آن جا دیده بودیم. داخل حمامها شدیم. لخت مادرزاد زیر دوش ایستادیم. آب یخ سرازیر شد رو سر و بدنمان. ضربه کابل هم همراهش بود. برای چند لحظه نفسام بند آمد. خون تو رگهایم منجمد شد. کشیدنم بیرون. پنج نفر بعدی رفتند زیر دوش. لباس پوشیده نشاندمان وسط محوطه. بعد یکجا بردنمان به طرف آسایشگاه جدید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 " من هوانیروزیام "
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
از زمین تا آسمان ها
مرز جولان من است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂