🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
در کنار قرآن کلاس درس هم تشکیل شد. بچه ها توانستند ادامه تحصیل بدهند. کاغذ و قلم زمین دفترشان شد، چوب مدادشان و کف دستها پاک کن. من جزء دبیرهای رشته طبیعی بودم. در این کلاسها تعلیم خوش نویسی هم داده شد. کف سیمانی آسایشگاه کاغذ بود و خمیر دندان خالی قلم. نوک خمیردندان خالی را با نخ پتو پر میکردیم و داخل آب که جای مرکب را گرفته بود فرو میکردیم.
تکریت شد دانشگاه. واحدهای درسی اش، امید، صبر و شکیبایی، مقاومت، وحدت قناعت، شناخت. شناختن دشمن و فرهنگهای مختلف آن استفاده بهینه از زمان، خودکفایی، مدیریت، دوست یابی توجه خاص به ائمه(ع) مبارزه با کبر ...
روزی نبود که خبرهای ضد و نقیض به ما نرسد. روحیه ها ضعیف شده بود. سر تا پایمان از خبرهای بد میسوخت. دیگر زیاد حرف نمیزدم. گوشم به دهان نگهبانها بود. خبرها را که تعریف میکردند نیششان تا بناگوش باز میشد. دلم میخواست دندانهایشان را خرد کنم تو دهانهای گشادشان. تنها کاری که میتوانستم بکنم کوبیدن مشتم به کف دستم بود.
- روزی ده تا موشک ... یعنی راست میگویند؟ ... پس الان نباید چیزی از تهران مانده باشد؟ ... نه فکر نکنم راست بگویند ... پس چرا ایرانیها کاری نمیکنند؟ ... موشک که داریم ....
زیر چشمی به هم نگاه میکردیم. فکر هم را میخواندیم. خودخوری فایده ای نداشت.
- چه از دستت بر میآید داش اسدالله؟ .
حرف بزن چرا لالمانی گرفته ای؟
- ...؛
همان طور وامانده و بیچاره گوشهای کز میکردم. خبرها عوض شده بود. نگهبانها از وخامت حال امام (ره) میگفتند. از کسی که ما شیفته و مجذوباش بودیم. تو خودم خرد میشدم و گریه سر می دادم. زل زده به نقطهای خیره میماندم. یکباره همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده می آمد.
- نه ... دروغ است .... میخواهند ما را آزار دهند.
همه در پیچ و خم این سوال گیر کرده بودیم.
- نکند راست بگویند؟ ...
دیگر طاقتم به پایان رسیده بود. فشار عصبی بلاتکلیفی و آن ساعات شومی که تمامی نداشت دیوانه ام کرده بود. پچ پچی تو آسایشگاه پر شد. از نشریه ای صحبت بود. از چیزی که دو سال بود ندیده بودیمش. فکر کردم شایعه است. جاسوسها خواسته اند اذیتمان کنند. شناخته بودندمان. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم. محمود خبر را آورد. قیافه اش مردانه شده بود. دیگر چهره پسرهای پانزده شانزده ساله را نداشت. حرفاش را باور کردم. دنبال نشریه گشتیم. تعدادش کم بود. وقتی به دستمان رسید جا خوردیم. نشریه مال منافقین بود. دودل ورقاش زدیم. به نوشته هایشان اعتماد نداشتیم. حرفهاشان ارزشی برایمان نداشت. چه برسد به نشریه شان
از موشک باران گفته بودند. شدت بارش موشک به شهرهای ایران زیاد شده بود. یکهو به جمله ای برخوردیم که نفس را تو سینه هامان حبس کرد. جمله را بیشتر از بیست بار خواندم. تعداد موشکهایی که از سوی ایران به طرف عراق پرتاب شده بود ۲۲۳ موشک بود. این یعنی دو و نیم برابر موشکهایی که عراق شلیک کرده بود. با ناباوری به محمود و بچه هایی که سر کرده بودند تو نشریه نگاه کردم. همه شانه بالا انداختند.
- یعنی نوشته هاشان راست است؟
- نبود چرا مینوشتند ... مگر مرض دارند.
- مرض که دارند ... با این حال باید حرفشان را باور کنیم ... خیر خوب بهتر از خبر بد است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل اتوماتیک
آماده سازی تجهیزات
عملیات خیبر در هور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام و ممنون از اظهار نظرتون.
برنامه ریزی کانال بصورتی است که پیوسته از یک موضوع استفاده نشود تا کسل کننده نشود.
مطالب بکری از حوادث ناگفته روزهای اول جنگ در حال تدوین است که احتمالا از هفته آینده آماده ارائه میشود.
✍ دوستان حق بدهند تا نظر خود را نفرستند، سلایق، تشخیص داده نمی شود.
بقیه دوستان هم دست بقلم بشوند و نکات مورد نظر خود را بنویسند
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 آن روزها که در آبادان بودید، یعنی اوایل جنگ آیا با نیروهای بعثی هم مواجهه داشتید؟
خیر. آن زمان که آنها از ذوالفقاری وارد شدند، ما را از منطقه جنگی بیرون برده بودند. یکی از سلاحهایی که بعثیها بکار میبردند «خمسه، خمسه» نام داشت. این سلاح به صورت سامانه بود که همزمان پنج گلوله را شلیک میکرد. ما وقتی بالای پشت بام میرفتیم از آنجا شلیک «خمسه، خمسه» را میدیدیم. از آن طرف هم شلیکهای رزمندگان خودی را مشاهده میکردیم. حضور نظامی رزمندگانما همراه با تانک و ادوات نظامی را در شهر میدیدیم ولی نیروهای بعثی را ندیدم. غیورمردان ما نگذاشتند کار به آنجا بکشد.
🔸 تمام خانمها از آبادان خارج شده بودند؟
تعداد کمی از خانمها مثل زن عموی من در آبادان ماندند. زنعموی من تا آخرین لحظه در آبادان حضور داشت و آنجا را ترک نکرد. او یک روز برای ما تعریف میکرد: «وقتی دیدیم کاری از دستمان بر نمی آید برای رزمندگان غذا درست میکردیم و با وانت برای رزمندگان می فرستادیم. یک روز در مسیر حرکت وانت حمل غذا خمپارهای منفجر شد. ترکش خمپاره به ماشین اصابت کرد و تمام غذاها ریخت. مجددا سریع برگشتیم و تخم مرغ و سیب زمینی آب پز برای رزمندگان درست کردیم.» خلاصه خانمهایی بودند که زورشان به مردانشان رسید و یا اینکه شجاعتشان از ما بیشتر بود، ایستادند و در این دفاع مقدس مشارکت کردند.
خاطرم هست که خود ما هم تا زمانی که از آبادان خارج نشده بودیم در فعالیتهای پشتیبانی مشارکت میکردیم. من برای اینکه تنها از خانه خارج نشوم به همراه خواهر کوچکم به جهاد سازندگی میرفتم و در آنجا کیسه شن پر میکردیم. کیسههای پر شده را برای سنگربندی استفاده میکردند. همزمان به هلال احمر هم میرفتیم تا آموزشهای امداد ببینیم. هرکاری که از دستمان بر میآمد انجام میدادیم تا ما هم به نوعی در دفاع از وطن مشارکت داشته باشیم. در همان دو ماه خاطرم هست با کمک برادرم به منازل مردم میرفتیم تا مشکلات ابتدایی درمانی خانواده هایی که تنها بودند را برطرف کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در
روزهای مقاومت
🔅 همه پا به رکاب
و ایستاده در خط مقدم دفاع
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 داماد گریز پای
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 هر چقدر دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگرانی به هم نگاه میکردند. اما پیش مهمانها حرفی نمی زدند.
زنگ تلفن هر دو نفر را به سمت تلفن کشید. پدر تلفن را برداشت.
- سلام بابا!
تو کجایی پسر، اتاق پر از مهمونه. همه میگن آقا داماد کو؟
- من خیلی کار داشتم. باید بر میگشتم جبهه. از طرف من از همه معذرت خواهی کنید.
- آخه پسر! تو فقط یه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز می موندی.
اتاق پر از مهمانهایی بود که منتظر داماد بودند.
◇◇◇
🔸 بچه های بسیج گریه میکردند. نگران شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده.
چی شده بچه ها... چرا گریه میکنید؟
می خواستید چی بشه؟ دو تا از گروهانها رفتند جلو.
این که گریه نداره... خب شما هم میرید!
اونها رفتند جنگ و ما موندیم اینجا بخور و بخواب!
همه ساکت نگاهم میکردند قول داده بودم اگر گریه نکنند، خبر خوبی بهشان بدهم.
خب حالا که پسرهای خوبی شدید، بهتون بگم که... فردا قراره بریم جلو.
صدای تکبیر بچه ها بلند شد .
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب، وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂