eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نوزدهم عصری بردمون ساختمان ۱۸ طبقه پلاسکو. اون روزها این ساختمان جدیدترین و مرتفع ترین ساختمان ایران بود. اولین بار بود که پله برقی و آسانسور می‌دیدم. با کنجکاوی همه چیز را برانداز می‌کردم. طبقه ۱۸ یا طبقه ای دیگه، رستورانش بود. برای شام سفارش زرشک پلو با مرغ داد. از پنجره به خیابان نگاه می‌کردم و کوچکی ماشین‌ها برام جالب بود. روز بعد رفتیم خیابان لاله زار، توضیح داد که این خیابون یکی از شلوغترین خیابونهای تهرانه و دلیل شلوغیش اینه که تعداد زیادی تولیدی کفش و لباس و همچنین تعداد زیادی کاباره که محل آواز خوانی خوانندگان است و همچنین تعداد بسیار زیادی کافه و عرق فروشی. چندتا کاباره را دیدم، عکس‌های بزرگ از خوانندگان اون روز را سردرشون نصب کرده بودن. وارد یه مغازه بزرگ شدیم و به اصرار آقام یه کت خریدم. از کت خوشم نمیومد ولی آقام اصرار داشت که باید بپوشی، در آینده که دکتر یا مهندس شدی، هم کت و هم کراوات واجبه. روز بعد رفتیم خونه دوستش، اسمش غضنفر بود و توی کارخونه سیمان کار میکرد. مدتی آفریقای جنوبی کار کرده بود. خونه شون یه آپارتمان کوچک تو خیابون سیدخندان بود. خیلی اصرار داشت که آقام با خانواده به تهران مهاجرت کنه. آقام از خونه آپارتمانی اظهار تنفر کرد. غضنفر بهش قول داد که اگه بیاد تهران مغازه دایر کنه بعد از مدتی چنان وضعش خوب میشه که خونه مستقل میخره. یه آرزوئی تو دلم جوونه زد، زندگی در تهران، پایتخت ایران با اینننننهمه امکانات. بعد از قبولی درکلاس پنجم برای ثبت نام در مدرسه راهنمایی گرفتار مشکل شدیم. مدرسه راهنمایی پسرانه ایی که نزدیک کفیشه بود، مرکز بچه های شیطون به معنای واقعی کلمه بود. یه مدرسه بسیار بزرگ بنام قاضی نوری. بچه ها براش شعر ساخته بودن؛ قاضی گدا با دله اش خدا زده تو کله اش یه حیاط داشت تقریبا به وسعت زمین فوتبال، البته آسفالت بود. از هر پایه ۱۵ کلاس داشت. کلاس اول راهنمایی ۱۵ تا دوم ۱۵ تا سوم هم ۱۵ تا. دیوار به دیوار مدرسه ما، هنرستان صنعتی بود و بعد از هنرستان دبیرستان دخترونه سپهر که اونها هم خیلی بزرگ بود‌ن. روبروی مدرسه ما، دبیرستان دخترونه بهار. توی یه محدوده ۱۲-۱۰ تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان دخترونه و پسرونه کنار هم، زنگ آخر را که میزدن یه فستیوال تمام عیار برپا میشد. دبیرستان جاوید و سپهر و دکتر فلاح و سینا و هنرستان و فارابی و قاضی نوری و چندتای دیگه که فراموش کردم. روز اول و بقول اون روزها کلاس بندی بخیال اینکه حالا دیگه بزرگ شدم، با یه پیراهن سفید و شلوارک مشکی و کفش ورنی براق(لباس فرم دبستان کسری)و سامسونتی که همه کتابها و دفترهام را توش گذاشته بودم، وارد حیاط مدرسه شدم. به محض ورود به حیاط و رودر رو شدن با دانش آموزان متوجه شدم تیپ و لباسم هیچ سنخیتی با همکلاسها و بروبچه ها نداره. صف بستیم و بعلت کوتاهی قد، مثل همیشه نفر اول صف ایستادم. سامسونت را کنار پام گذاشته بودم و نفر پشت سری چند مرتبه با نوک پا سامسونتم را سرنگون کرد!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 آزادگان! خوش آمدید مادر!   ...این عکس پسر منه !! شما اونو ندیدید؛ نمی‌دونید کی میاد....!؟ ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍...مادر سال‌هاست هر روز صبح کوچه‌های خاکی را آب و جارو می‌کند، خانه را مرتب نگه می‌‌دارد، غذای مورد علاقه فرزندش را درست می‌کند و چشم را به جاده می‌دوزد تا عزیز سفر کرده‌اش، بازگردد. ...ناله‌هایش بوی انتظار می‌دهد و قلبش در تپش دیدار است؛ گاهی به جگر گوشه‌اش التماس می‌کند که فقط یک بار به خوابش بیاید و جای خود را نشان دهد، برایش حنابندان می‌گیرد، وقتی شهدای گمنام را می‌آورند به استقبالشان می‌رود، در حالی که قاب عکسی در دست دارد، سراغ فرزندش را از شهدای گمنام می‌گیرد. گاهی به تل زینبیه کربلای ایران می‌رود تا بوییدن عطر فرزندش دل تنگش را آرام کند، می‌رود، مدتی آرام است، دوباره که به خانه برمی‌گردد دلش هوای کربلا را می‌کند، این راهها توان را از زانوانش گرفته اما دریغ از یک نشان... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روحیه گرفتم. مهم نبود از کجا و از چه کسانی، مهم این بود که ایران همچنان سرپا بود. - اطلاعيه ... اطلاعیه این کلمه دیوانه مان کرده بود. مثل پتکی تو سرمان کوبیده می‌شد. دلمان را هزار راه می برد. مغزمان پر می‌شد از فکرهای عجیب غریب. همه نگرانی‌ها از طرف امام بود. گوینده تلویزیون شکنجه و فشار را به نهایت رسانده بود. کم مانده بود صفحه تلویزیون را خرد کنیم. جانمان به لب رسیده بود که خبر داده شد. - پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی مثل سنگ سر جاهامان ماندیم. چشماهایمان کوبیده شده بود به صفحه تلویزیون. امام عزیز قطعنامه را پذیرفته بود. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه تو خودشان مچاله شدند. دو شبانه روز سخنان امام پخش شد. آنچه بیشتر تکرارش می‌کردند این جمله بود - پذیرش قطعنامه برایم از نوشیدن زهر بدتر بود ... تحمل این جمله برایمان که مدتها جنگیده بودیم و مدتها در چنگال عفلقی‌ها اسیر بودیم بسیار سنگین بود. تمام فکرم را این جمله امام پر کرده بود. - چرا امام این قدر ناراحت است؟ ... در جبهه ها چه گذشته است؟ ... چرا آتش بس ... هرگز تصورش را نمی کردم... با این حال هر چه امام بگوید همان است ... ما سربازان او هستیم. پایکوبی عراقی ها دوباره شروع شد. این بار دیوانه وارتر و وحشیانه تر. خود را پیروز میدان می‌دانستند. ما به آزادی بعد از پذیرش قطعنامه فکر می‌کردیم. پنجاه روز گذشت تا روز آتش بس فرا رسید. عراقی ها مردند ولی شادی ما را ندیدند. شادی ما دعا و نماز شکر بود. عراقی‌ها فحش بسته بودند به نافمان. فقط نگاهشان می‌کردیم. دیوانه شده بودند. - این چه جور شادی است که شماها دارید؟ آتش بس نشده بود که خبر از عملیات چلچراغ یا همان عملیات مرصاد رسید. منافقین به دست و پا افتاده بودند. شپش تو جانشان ول ول می‌زد. تلویزیون عراق هم از پیشرفت‌های آنها گفت. می‌خواستند یک شبه کرمانشاه را بگیرند. اولین قدمشان تا کرمانشاه بود. قدم دوم تهران. البته با پشتیبانی عراقی‌های نامرد تو روزهای آتش بس ... - عجب قدم‌های گنده ای! ... حتما شیلنگ انداز می‌روند. چند روز از عملیات شکست خورده منافقین نگذشته بود که نعش هزار و صد نفرشان را تو کربلا چال کردند. تلویزیون عراقی جنازه ها را به قصد مظلوم جلوه دادن نمایش می‌دادند. دلم خنک شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل از راه دور بولدوزرهای خاکریززن عملیات خیبر در هور ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی عکس شما را در چشم‌های خویش ورق می‏‌زنیم، تازه می‏‌فهمیم که عکس‏‌های تک تک شما اشاره می‏‌کند به بهترین فصل حیات امروزمان و ما غافل. حال مانده‏‌ایم و دستانی که پر است از خالی. خالی از قدردانی و خالی از.... و ما مانده‏‌ایم و نام مقدس شما که از درک رهایی، خنده می‏‌زند. ما مانده‏‌ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏‌کند. صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان با آرامش 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🔻سلام، صبح دوستان بخیر با لطف عزیزان در ارائه نظرات خود در مورد مطالب کانال، نکاتی به عرض می رسد. سروران ما در کانال حماسه جنوب از خواهران و برادرانی تشکیل شده که علاقمند حوزه دفاع مقدس هستند و البته با سلیقه های مختلف و با سنین مختلف. اعم از رزمنده، دانش آموز و دانشجو. رزمندگان دوست داشتنی ما هم یا علاقمند به مطالب و خاطرات عمومی جنگ هستند و یا افراد اهل تحقیق و دنبال کننده موارد تخصصی آن. سعی شده این ترکیب را در قالب مجله‌ای کردن ارسال‌ها تا حدودی حل کنیم و نیز تلاش شده تا هم از فعالیت خواهران در دفاع مقدس مطلب داشته باشیم، هم خاطرات عمومی و کوتاه و هم در قالب نکات تاریخی جنگ به نکات شنیدنی و تاریخی دفاع مقدس بپردازیم. در این بین دیگرانی هستند که طالب ارسال های بیشتری در علاقه خود هستند که با محدودیت زمان ادمین‌ها و نیز تعداد متعارف ارسالهای یک کانال جور نمی شود. انتظار می رود با حوصله و صبر بیشتر حضور داشته باشند و موضوعی خود را دنبال کنند. مطالب آینده ما را دنبال کنید و ما را از نظراتت خود بهرمند فرمااید‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده می‌کرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه می‌گذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایق‌های دشمن نتوانند وارد جزیره شوند. در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمی‌رسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 از بچه‌های تبلیغات بود. کپسول‌ها که منفجر می‌شد دوربین دستش بود و تند تند عکس می‌گرفت. غرغر بعضی درآمده بود که، این چرا کمک نمی کند؟ □□□ عکس‌ها را که دیدند، همه‌شان تشکر کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا