eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن روزها که در آبادان بودید، یعنی اوایل جنگ آیا با نیروهای بعثی هم مواجهه داشتید؟ خیر. آن زمان که آنها از ذوالفقاری وارد شدند، ما را از منطقه جنگی بیرون برده بودند. یکی از سلاح‌هایی که بعثی‌ها بکار می‌بردند «خمسه، خمسه» نام داشت. این سلاح به صورت سامانه بود که همزمان پنج گلوله را شلیک می‌کرد. ما وقتی بالای پشت بام می‌رفتیم از آنجا شلیک «خمسه، خمسه» را می‌دیدیم. از آن طرف هم شلیک‌های رزمندگان خودی را مشاهده می‌کردیم. حضور نظامی رزمندگان‌ما همراه با تانک و ادوات نظامی را در شهر می‌دیدیم ولی نیروهای بعثی را ندیدم. غیورمردان ما نگذاشتند کار به آنجا بکشد. 🔸 تمام خانم‌ها از آبادان خارج شده بودند؟ تعداد کمی از خانم‌ها مثل زن عموی من در آبادان ماندند. زن‌عموی من تا آخرین لحظه در آبادان حضور داشت و آنجا را ترک نکرد. او یک روز برای ما تعریف می‌کرد: «وقتی دیدیم کاری از دست‌مان بر نمی آید برای رزمندگان غذا درست می‌کردیم و با وانت برای رزمندگان می فرستادیم. یک روز در مسیر حرکت وانت حمل غذا خمپاره‌ای منفجر شد. ترکش خمپاره به ماشین اصابت کرد و تمام غذاها ریخت. مجددا سریع برگشتیم و تخم مرغ و سیب زمینی آب پز برای رزمندگان درست کردیم.» خلاصه خانم‌هایی بودند که زورشان به مردانشان رسید و یا اینکه شجاعت‌شان از ما بیشتر بود، ایستادند و در این دفاع مقدس مشارکت کردند. خاطرم هست که خود ما هم تا زمانی که از آبادان خارج نشده بودیم در فعالیت‌های پشتیبانی مشارکت می‌کردیم. من برای اینکه تنها از خانه خارج نشوم به همراه خواهر کوچکم به جهاد سازندگی می‌رفتم و در آنجا کیسه شن پر می‌کردیم. کیسه‌های پر شده را برای سنگربندی استفاده می‌کردند. همزمان به هلال احمر هم می‌رفتیم تا آموزش‌های امداد ببینیم. هرکاری که از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم تا ما هم به نوعی در دفاع از وطن مشارکت داشته باشیم. در همان دو ماه خاطرم هست با کمک برادرم به منازل مردم می‌رفتیم تا مشکلات ابتدایی درمانی خانواده هایی که تنها بودند را برطرف کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 داماد گریز پای ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 هر چقدر دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگرانی به هم نگاه می‌کردند. اما پیش مهمانها حرفی نمی زدند. زنگ تلفن هر دو نفر را به سمت تلفن کشید. پدر تلفن را برداشت. - سلام بابا! تو کجایی پسر، اتاق پر از مهمونه. همه میگن آقا داماد کو؟ - من خیلی کار داشتم. باید بر می‌گشتم جبهه. از طرف من از همه معذرت خواهی کنید. - آخه پسر! تو فقط یه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز می موندی. اتاق پر از مهمانهایی بود که منتظر داماد بودند. ◇◇◇ 🔸 بچه های بسیج گریه می‌کردند. نگران شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده. چی شده بچه ها... چرا گریه می‌کنید؟ می خواستید چی بشه؟ دو تا از گروهانها رفتند جلو. این که گریه نداره... خب شما هم می‌رید! اونها رفتند جنگ و ما موندیم اینجا بخور و بخواب! همه ساکت نگاهم می‌کردند قول داده بودم اگر گریه نکنند، خبر خوبی بهشان بدهم. خب حالا که پسرهای خوبی شدید، بهتون بگم که... فردا قراره بریم جلو. صدای تکبیر بچه ها بلند شد . •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نوزدهم عصری بردمون ساختمان ۱۸ طبقه پلاسکو. اون روزها این ساختمان جدیدترین و مرتفع ترین ساختمان ایران بود. اولین بار بود که پله برقی و آسانسور می‌دیدم. با کنجکاوی همه چیز را برانداز می‌کردم. طبقه ۱۸ یا طبقه ای دیگه، رستورانش بود. برای شام سفارش زرشک پلو با مرغ داد. از پنجره به خیابان نگاه می‌کردم و کوچکی ماشین‌ها برام جالب بود. روز بعد رفتیم خیابان لاله زار، توضیح داد که این خیابون یکی از شلوغترین خیابونهای تهرانه و دلیل شلوغیش اینه که تعداد زیادی تولیدی کفش و لباس و همچنین تعداد زیادی کاباره که محل آواز خوانی خوانندگان است و همچنین تعداد بسیار زیادی کافه و عرق فروشی. چندتا کاباره را دیدم، عکس‌های بزرگ از خوانندگان اون روز را سردرشون نصب کرده بودن. وارد یه مغازه بزرگ شدیم و به اصرار آقام یه کت خریدم. از کت خوشم نمیومد ولی آقام اصرار داشت که باید بپوشی، در آینده که دکتر یا مهندس شدی، هم کت و هم کراوات واجبه. روز بعد رفتیم خونه دوستش، اسمش غضنفر بود و توی کارخونه سیمان کار میکرد. مدتی آفریقای جنوبی کار کرده بود. خونه شون یه آپارتمان کوچک تو خیابون سیدخندان بود. خیلی اصرار داشت که آقام با خانواده به تهران مهاجرت کنه. آقام از خونه آپارتمانی اظهار تنفر کرد. غضنفر بهش قول داد که اگه بیاد تهران مغازه دایر کنه بعد از مدتی چنان وضعش خوب میشه که خونه مستقل میخره. یه آرزوئی تو دلم جوونه زد، زندگی در تهران، پایتخت ایران با اینننننهمه امکانات. بعد از قبولی درکلاس پنجم برای ثبت نام در مدرسه راهنمایی گرفتار مشکل شدیم. مدرسه راهنمایی پسرانه ایی که نزدیک کفیشه بود، مرکز بچه های شیطون به معنای واقعی کلمه بود. یه مدرسه بسیار بزرگ بنام قاضی نوری. بچه ها براش شعر ساخته بودن؛ قاضی گدا با دله اش خدا زده تو کله اش یه حیاط داشت تقریبا به وسعت زمین فوتبال، البته آسفالت بود. از هر پایه ۱۵ کلاس داشت. کلاس اول راهنمایی ۱۵ تا دوم ۱۵ تا سوم هم ۱۵ تا. دیوار به دیوار مدرسه ما، هنرستان صنعتی بود و بعد از هنرستان دبیرستان دخترونه سپهر که اونها هم خیلی بزرگ بود‌ن. روبروی مدرسه ما، دبیرستان دخترونه بهار. توی یه محدوده ۱۲-۱۰ تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان دخترونه و پسرونه کنار هم، زنگ آخر را که میزدن یه فستیوال تمام عیار برپا میشد. دبیرستان جاوید و سپهر و دکتر فلاح و سینا و هنرستان و فارابی و قاضی نوری و چندتای دیگه که فراموش کردم. روز اول و بقول اون روزها کلاس بندی بخیال اینکه حالا دیگه بزرگ شدم، با یه پیراهن سفید و شلوارک مشکی و کفش ورنی براق(لباس فرم دبستان کسری)و سامسونتی که همه کتابها و دفترهام را توش گذاشته بودم، وارد حیاط مدرسه شدم. به محض ورود به حیاط و رودر رو شدن با دانش آموزان متوجه شدم تیپ و لباسم هیچ سنخیتی با همکلاسها و بروبچه ها نداره. صف بستیم و بعلت کوتاهی قد، مثل همیشه نفر اول صف ایستادم. سامسونت را کنار پام گذاشته بودم و نفر پشت سری چند مرتبه با نوک پا سامسونتم را سرنگون کرد!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 آزادگان! خوش آمدید مادر!   ...این عکس پسر منه !! شما اونو ندیدید؛ نمی‌دونید کی میاد....!؟ ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍...مادر سال‌هاست هر روز صبح کوچه‌های خاکی را آب و جارو می‌کند، خانه را مرتب نگه می‌‌دارد، غذای مورد علاقه فرزندش را درست می‌کند و چشم را به جاده می‌دوزد تا عزیز سفر کرده‌اش، بازگردد. ...ناله‌هایش بوی انتظار می‌دهد و قلبش در تپش دیدار است؛ گاهی به جگر گوشه‌اش التماس می‌کند که فقط یک بار به خوابش بیاید و جای خود را نشان دهد، برایش حنابندان می‌گیرد، وقتی شهدای گمنام را می‌آورند به استقبالشان می‌رود، در حالی که قاب عکسی در دست دارد، سراغ فرزندش را از شهدای گمنام می‌گیرد. گاهی به تل زینبیه کربلای ایران می‌رود تا بوییدن عطر فرزندش دل تنگش را آرام کند، می‌رود، مدتی آرام است، دوباره که به خانه برمی‌گردد دلش هوای کربلا را می‌کند، این راهها توان را از زانوانش گرفته اما دریغ از یک نشان... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روحیه گرفتم. مهم نبود از کجا و از چه کسانی، مهم این بود که ایران همچنان سرپا بود. - اطلاعيه ... اطلاعیه این کلمه دیوانه مان کرده بود. مثل پتکی تو سرمان کوبیده می‌شد. دلمان را هزار راه می برد. مغزمان پر می‌شد از فکرهای عجیب غریب. همه نگرانی‌ها از طرف امام بود. گوینده تلویزیون شکنجه و فشار را به نهایت رسانده بود. کم مانده بود صفحه تلویزیون را خرد کنیم. جانمان به لب رسیده بود که خبر داده شد. - پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی مثل سنگ سر جاهامان ماندیم. چشماهایمان کوبیده شده بود به صفحه تلویزیون. امام عزیز قطعنامه را پذیرفته بود. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه تو خودشان مچاله شدند. دو شبانه روز سخنان امام پخش شد. آنچه بیشتر تکرارش می‌کردند این جمله بود - پذیرش قطعنامه برایم از نوشیدن زهر بدتر بود ... تحمل این جمله برایمان که مدتها جنگیده بودیم و مدتها در چنگال عفلقی‌ها اسیر بودیم بسیار سنگین بود. تمام فکرم را این جمله امام پر کرده بود. - چرا امام این قدر ناراحت است؟ ... در جبهه ها چه گذشته است؟ ... چرا آتش بس ... هرگز تصورش را نمی کردم... با این حال هر چه امام بگوید همان است ... ما سربازان او هستیم. پایکوبی عراقی ها دوباره شروع شد. این بار دیوانه وارتر و وحشیانه تر. خود را پیروز میدان می‌دانستند. ما به آزادی بعد از پذیرش قطعنامه فکر می‌کردیم. پنجاه روز گذشت تا روز آتش بس فرا رسید. عراقی ها مردند ولی شادی ما را ندیدند. شادی ما دعا و نماز شکر بود. عراقی‌ها فحش بسته بودند به نافمان. فقط نگاهشان می‌کردیم. دیوانه شده بودند. - این چه جور شادی است که شماها دارید؟ آتش بس نشده بود که خبر از عملیات چلچراغ یا همان عملیات مرصاد رسید. منافقین به دست و پا افتاده بودند. شپش تو جانشان ول ول می‌زد. تلویزیون عراق هم از پیشرفت‌های آنها گفت. می‌خواستند یک شبه کرمانشاه را بگیرند. اولین قدمشان تا کرمانشاه بود. قدم دوم تهران. البته با پشتیبانی عراقی‌های نامرد تو روزهای آتش بس ... - عجب قدم‌های گنده ای! ... حتما شیلنگ انداز می‌روند. چند روز از عملیات شکست خورده منافقین نگذشته بود که نعش هزار و صد نفرشان را تو کربلا چال کردند. تلویزیون عراقی جنازه ها را به قصد مظلوم جلوه دادن نمایش می‌دادند. دلم خنک شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل از راه دور بولدوزرهای خاکریززن عملیات خیبر در هور ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی عکس شما را در چشم‌های خویش ورق می‏‌زنیم، تازه می‏‌فهمیم که عکس‏‌های تک تک شما اشاره می‏‌کند به بهترین فصل حیات امروزمان و ما غافل. حال مانده‏‌ایم و دستانی که پر است از خالی. خالی از قدردانی و خالی از.... و ما مانده‏‌ایم و نام مقدس شما که از درک رهایی، خنده می‏‌زند. ما مانده‏‌ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏‌کند. صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان با آرامش 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🔻سلام، صبح دوستان بخیر با لطف عزیزان در ارائه نظرات خود در مورد مطالب کانال، نکاتی به عرض می رسد. سروران ما در کانال حماسه جنوب از خواهران و برادرانی تشکیل شده که علاقمند حوزه دفاع مقدس هستند و البته با سلیقه های مختلف و با سنین مختلف. اعم از رزمنده، دانش آموز و دانشجو. رزمندگان دوست داشتنی ما هم یا علاقمند به مطالب و خاطرات عمومی جنگ هستند و یا افراد اهل تحقیق و دنبال کننده موارد تخصصی آن. سعی شده این ترکیب را در قالب مجله‌ای کردن ارسال‌ها تا حدودی حل کنیم و نیز تلاش شده تا هم از فعالیت خواهران در دفاع مقدس مطلب داشته باشیم، هم خاطرات عمومی و کوتاه و هم در قالب نکات تاریخی جنگ به نکات شنیدنی و تاریخی دفاع مقدس بپردازیم. در این بین دیگرانی هستند که طالب ارسال های بیشتری در علاقه خود هستند که با محدودیت زمان ادمین‌ها و نیز تعداد متعارف ارسالهای یک کانال جور نمی شود. انتظار می رود با حوصله و صبر بیشتر حضور داشته باشند و موضوعی خود را دنبال کنند. مطالب آینده ما را دنبال کنید و ما را از نظراتت خود بهرمند فرمااید‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده می‌کرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه می‌گذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایق‌های دشمن نتوانند وارد جزیره شوند. در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمی‌رسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 از بچه‌های تبلیغات بود. کپسول‌ها که منفجر می‌شد دوربین دستش بود و تند تند عکس می‌گرفت. غرغر بعضی درآمده بود که، این چرا کمک نمی کند؟ □□□ عکس‌ها را که دیدند، همه‌شان تشکر کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیستم با صف بطرف کلاس حرکت کردیم، وارد کلاس شدیم، بوضوح خنده تمسخرآمیز همکلاسها را می‌دیدم. نیمکت اول نشستم. سامسونتم توی نیمکت جا نمی‌شد، گذاشتمش روی زمین کنار نیمکت. برپا... خانم معلم وارد کلاس شد. خودش را معرفی کرد، معلم ریاضیات است. خانم معلمه هم یه چیزیش می‌شد، گاهی یه نگاهی به من می‌کرد و پوزخندی میزد. کلاس ساکت بود و خانم معلم در حال قدم زدن توی کلاس، برامون صحبت میکرد و خط و نشون می‌کشید و تهدید میکرد که اگه فضولی کنید فلان می‌کنم بهمان می‌کنم پدرتون را درمیارم...... ترررررررقققققق ناگهان صدای وحشتناکی سکوت کلاس را در هم شکست. یه نفر با نوک پا سامسونت مرا انداخته بود. سامسونت بعلت سنگینی و اینکه فلزی بود صدای وحشتناکی ایجاد کرد. خانم معلم، گوشم را گرفت و از جا بلندم کرد و با تمسخر پرسید: فکر نمی‌کنی کلاس را اشتباهی اومدی؟ تو الان باید کلاس چهارم بنشینی، اینجا چکار می‌کنی؟ بچه ی کدوم محله هستی؟ خیلی عصبانی شده بودم، هر لحظه در حال تحقیر شدن بودم، صدام را کلفت کردم و با تشر گفتم؛ نخیر، کلاس پنجم شاگرد ممتاز شدم، بچه کفیشه ام. : تو که بچه کفیشه ایی، چرا با این سر و وضع اومدی مدرسه؟ آدم فکر میکنه بچه کامبیزی!!!! ۳ زنگ داشتیم و حسابی کلافه شده بودم. زنگ تفریح، زنگ کلاس، در همه لحظات مورد اذیت بودم. روز بعد، پیراهن رانگلرRwangler، آستینها تا آرنج بالا زده شلوار لی Lee آبی کفش اسپورت (اون زمان دو نوع کفش اسپرت بنامهای بوت Boot و رون Rewen وجود داشت که هم بندی بودن هم بی بند و ساخت کشور چین و بسیار ارزان قیمت) یه دونه دفتر ۴۰ برگ که لوله شده بود تو دستم و یه دونه خودکار بیک. آماده برای هر نوع دعوا و درگیری!!! حالا باید بهشون نشون بدم بچه کفیشه یعنی چی. همکلاسی‌ها تعجب کردن، به هوای روز قبل یه نفر اومد جلو و خواست اذیت کنه دوتا مشتش زدم و انداختمش روی زمین و نشستم روی سینه اش. چند نفر پریدن وسط و جدامون کردن. یهویی نظر همه نسبت بهم عوض شد. یواش یواش شیطونی‌هام بحدی مورد پسند همکلاسی‌ها قرار گرفت که سردسته عده ای از اراذل و اوباش شدم!!! گاهی هم طراح بعضی از فضولی‌های جمعی بودم.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• فردا شب هم باز من توی جلسه بودم. باز هم مثل شب قبل جلسه طولانی شد. این دفعه بحث سر این بود که عراق حتما روی جزیره هلی برن می‌کند تا نیروهایش را روی جزیره پیاده کند. من که خسته شده بودم رفتم بخوابم. ساعت شش صبح با صدای هلی کوپتر از خواب پریدم. تمام حرف‌های دیشب توی سرم زنده شد. شروع کردم به فریاد زدن که "علی عراقی‌ها آمدند." به‌دو خودم را رساندم به سنگر علی تا خبرش کنم. علی هراسان پرسید :"چه شده سید؟" گفتم: "عراقی‌ها با هلیکوپتر اومدن." علی با تعجب نگاهی به صورت خواب آلودم انداخت و گفت:" نه سید این هلیکوپتر محسن پوره، قرار بود بیاد از منطقه و قرارگاه عکس بگیره" دوباره علی و بچه‌ها کلی به من خندیدند.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ [بعد از عملیات مرصاد] هر روز تو آسایشگاه و بندها درگیری بود. بچه های ما به جان منافقین افتاده بودند. فرمانده مجبور شد آنها را تو بند چهار آسایشگاه چهارده جا دهد. چهاردهم خرداد سال شصت و هشت بود. گرمای هوا کلافه مان کرده بود. خورشید رنگ پریده پخش شده بود تو آسمان. به روزهای عزا می‌ماند. دلشوره داشتم. قلبم ریتم اش عوض شده بود. گوش‌هایم پر بود از آه و ناله نامفهوم. آرام و قرار نداشتم. هی می‌رفتم بیرون آسایشگاه و بر می‌گشتم. نگهبانهای پشت سیم خاردار اردوگاه چند برابر شده بودند. زل زدم به آنها. نگاه‌هایشان به روزهای قبل نمی ماند. انگار از چیزی می‌ترسیدند. آهسته آهسته زمزمه ها بلند شد. حرف از حال امام بود. حرف از رحلت او. نمی‌توانستم باور کنم. به بچه ها نگاه می‌کردم. نگاهشان را پنهان می‌کردند. چهره هاشان زرد شده بود. گشتم دنبال جای خلوتی. همه گوشه و کنارهای آسایشگاه پر بود. نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل گرفتم. صدای هق هق بچه ها تو فضای بسته آسایشگاه پر شد. پنج روز عزای عمومی پنج روز روزه پنج روز سکوت مطلق؛ عراقی‌ها را دیوانه کرد. دوباره کشیدندم به بازجویی. بعد راهی سلول لانه سگی شدم. برای پانزده روز. پانزده روز سیاهی و شکنجه، پانزده روز بی اکسیژنی به نظرم می‌رسد که زمان در چهار دیواری این آپارتمان زندانی شده و حرکت نمی‌کند. گوشم دوباره شروع به زنگ زدن کرده است. کف دست هایم را رویشان می‌فشارم. صدا خفه می‌شود. درد یک طرف صورتم را سنگین می‌کند. انگار پاشنه کتانی را کوبیده اند رویش. دلم می لرزد. خیس عرق می‌شوم. ناگهان اتاق‌های دور تا دور حیاط قلعه جلو نگاهم می‌چرخند. دلم آشوب می‌شود و سرم گیج می‌رود. تصویر قلعه تکریت چسبیده است به چشم‌هایم. - این جا که آغل است... پس چه؟... فکر کردی می‌برنت قصر صدام ... قلعه به آغل گوسفندان می‌ماند. چهار دیواری ای که دور تا دورش را اتاق اتاق ساخته بودند. کل حیاطش پانصد متر بود. دو طرف حیاط آبشخور گوسفندان؛ سیاه و کثیف. پنج تا پنج تا تپاندنمان تو اتاقهای تاریک و نمور. روی در آهنی دریچه ای به اندازه یک موزاییک بریده شده بود. سقف بلند اتاق دل آدم را خالی می‌کرد. خاموش به هم سلولی هایم نگاه کردم، هر کدامشان از یک آسایشگاه بودند. دور اتاق چمباتمه زدند. عينهو غریبه ها. از نگاه‌هایشان معلوم بود که به هیچکی اعتماد ندارند. چند بار دهان باز کردم گلویم ورم کرده بود. صدایم در نیامد. - اینجا آخر دنیا است. هر کس بیاید تو این خراب شده دیگر برنمی گردد ... این را یکی از هم آغلی‌ها گفت! سعی کردم حرفش را باور نکنم. فکر می‌کردم وقتی آدم بر این واقعیت آگاه شود توان ماندن را از دست می‌دهد. - پس اگر این طور باشد ... باید بمیرم ..... - شاید ... می‌توانی غزلش را بخوانی ... - هنوز زود است ... من حالا حالاها زنده ام .... می‌گویی نه؟ ... بمان و نگاه کن. دوباره سکوت شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات طوفان الاقصی توسط نیروهای مقاومت فلسطین علیه صهیونیست‌ها در ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ بر امت مسلمان مبارک باد. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂