🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
روحیه گرفتم. مهم نبود از کجا و از چه کسانی، مهم این بود که ایران همچنان سرپا بود.
- اطلاعيه ... اطلاعیه
این کلمه دیوانه مان کرده بود. مثل پتکی تو سرمان کوبیده میشد. دلمان را هزار راه می برد. مغزمان پر میشد از فکرهای عجیب غریب. همه نگرانیها از طرف امام بود. گوینده تلویزیون شکنجه و فشار را به نهایت رسانده بود. کم مانده بود صفحه تلویزیون را خرد کنیم. جانمان به لب رسیده بود که خبر داده شد.
- پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی مثل سنگ سر جاهامان ماندیم. چشماهایمان کوبیده شده بود به صفحه تلویزیون. امام عزیز قطعنامه را پذیرفته بود. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه تو خودشان مچاله شدند. دو شبانه روز سخنان امام پخش شد. آنچه بیشتر تکرارش میکردند این جمله بود
- پذیرش قطعنامه برایم از نوشیدن زهر بدتر بود ... تحمل این جمله برایمان که مدتها جنگیده بودیم و مدتها در چنگال عفلقیها اسیر بودیم بسیار سنگین بود. تمام فکرم را این جمله امام پر کرده بود.
- چرا امام این قدر ناراحت است؟ ... در جبهه ها چه گذشته است؟ ... چرا آتش بس ... هرگز تصورش را نمی کردم... با این حال هر چه امام بگوید همان است ... ما سربازان او هستیم.
پایکوبی عراقی ها دوباره شروع شد. این بار دیوانه وارتر و وحشیانه تر. خود را پیروز میدان میدانستند. ما به آزادی بعد از پذیرش قطعنامه فکر میکردیم. پنجاه روز گذشت تا روز آتش بس فرا رسید. عراقی ها مردند ولی شادی ما را ندیدند. شادی ما دعا و نماز شکر بود. عراقیها فحش بسته بودند به نافمان. فقط نگاهشان میکردیم. دیوانه شده بودند.
- این چه جور شادی است که شماها دارید؟ آتش بس نشده بود که خبر از عملیات چلچراغ یا همان عملیات مرصاد رسید. منافقین به دست و پا افتاده بودند. شپش تو جانشان ول ول میزد. تلویزیون عراق هم از پیشرفتهای آنها گفت. میخواستند یک شبه کرمانشاه را بگیرند. اولین قدمشان تا کرمانشاه بود. قدم دوم تهران. البته با پشتیبانی عراقیهای نامرد تو روزهای آتش بس ...
- عجب قدمهای گنده ای! ... حتما شیلنگ انداز میروند. چند روز از عملیات شکست خورده منافقین نگذشته بود که نعش هزار و صد نفرشان را تو کربلا چال کردند. تلویزیون عراقی جنازه ها را به قصد مظلوم جلوه دادن نمایش میدادند. دلم خنک شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل از راه دور
بولدوزرهای خاکریززن
عملیات خیبر در هور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی عکس شما را در چشمهای خویش ورق میزنیم، تازه میفهمیم که عکسهای تک تک شما اشاره میکند به بهترین فصل حیات امروزمان و ما غافل. حال ماندهایم و دستانی که پر است از خالی. خالی از قدردانی و خالی از....
و ما ماندهایم و نام مقدس شما که از درک رهایی، خنده میزند. ما ماندهایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم میکند.
صبحتان بخیر 👋
امروزتان با آرامش 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🔻سلام، صبح دوستان بخیر
با لطف عزیزان در ارائه نظرات خود در مورد مطالب کانال، نکاتی به عرض می رسد.
سروران ما در کانال حماسه جنوب از خواهران و برادرانی تشکیل شده که علاقمند حوزه دفاع مقدس هستند و البته با سلیقه های مختلف و با سنین مختلف. اعم از رزمنده، دانش آموز و دانشجو. رزمندگان دوست داشتنی ما هم یا علاقمند به مطالب و خاطرات عمومی جنگ هستند و یا افراد اهل تحقیق و دنبال کننده موارد تخصصی آن.
سعی شده این ترکیب را در قالب مجلهای کردن ارسالها تا حدودی حل کنیم و نیز تلاش شده تا هم از فعالیت خواهران در دفاع مقدس مطلب داشته باشیم، هم خاطرات عمومی و کوتاه و هم در قالب نکات تاریخی جنگ به نکات شنیدنی و تاریخی دفاع مقدس بپردازیم.
در این بین دیگرانی هستند که طالب ارسال های بیشتری در علاقه خود هستند که با محدودیت زمان ادمینها و نیز تعداد متعارف ارسالهای یک کانال جور نمی شود. انتظار می رود با حوصله و صبر بیشتر حضور داشته باشند و #هشتک موضوعی خود را دنبال کنند.
مطالب آینده ما را دنبال کنید و ما را از نظراتت خود بهرمند فرمااید
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده میکرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه میگذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایقهای دشمن نتوانند وارد جزیره شوند.
در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمیرسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 از بچههای تبلیغات بود.
کپسولها که منفجر میشد دوربین دستش بود و تند تند عکس میگرفت.
غرغر بعضی درآمده بود که،
این چرا کمک نمی کند؟
□□□
عکسها را که دیدند،
همهشان تشکر کردند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیستم
با صف بطرف کلاس حرکت کردیم، وارد کلاس شدیم، بوضوح خنده تمسخرآمیز همکلاسها را میدیدم.
نیمکت اول نشستم. سامسونتم توی نیمکت جا نمیشد، گذاشتمش روی زمین کنار نیمکت.
برپا...
خانم معلم وارد کلاس شد. خودش را معرفی کرد، معلم ریاضیات است.
خانم معلمه هم یه چیزیش میشد، گاهی یه نگاهی به من میکرد و پوزخندی میزد.
کلاس ساکت بود و خانم معلم در حال قدم زدن توی کلاس، برامون صحبت میکرد و خط و نشون میکشید و تهدید میکرد که اگه فضولی کنید فلان میکنم بهمان میکنم پدرتون را درمیارم......
ترررررررقققققق
ناگهان صدای وحشتناکی سکوت کلاس را در هم شکست.
یه نفر با نوک پا سامسونت مرا انداخته بود.
سامسونت بعلت سنگینی و اینکه فلزی بود صدای وحشتناکی ایجاد کرد.
خانم معلم، گوشم را گرفت و از جا بلندم کرد و با تمسخر پرسید: فکر نمیکنی کلاس را اشتباهی اومدی؟ تو الان باید کلاس چهارم بنشینی، اینجا چکار میکنی؟ بچه ی کدوم محله هستی؟
خیلی عصبانی شده بودم، هر لحظه در حال تحقیر شدن بودم، صدام را کلفت کردم و با تشر گفتم؛ نخیر، کلاس پنجم شاگرد ممتاز شدم، بچه کفیشه ام.
: تو که بچه کفیشه ایی، چرا با این سر و وضع اومدی مدرسه؟ آدم فکر میکنه بچه کامبیزی!!!!
۳ زنگ داشتیم و حسابی کلافه شده بودم.
زنگ تفریح، زنگ کلاس، در همه لحظات مورد اذیت بودم.
روز بعد،
پیراهن رانگلرRwangler، آستینها تا آرنج بالا زده
شلوار لی Lee آبی
کفش اسپورت (اون زمان دو نوع کفش اسپرت بنامهای بوت Boot و رون Rewen وجود داشت که هم بندی بودن هم بی بند و ساخت کشور چین و بسیار ارزان قیمت)
یه دونه دفتر ۴۰ برگ که لوله شده بود تو دستم و یه دونه خودکار بیک.
آماده برای هر نوع دعوا و درگیری!!!
حالا باید بهشون نشون بدم بچه کفیشه یعنی چی.
همکلاسیها تعجب کردن، به هوای روز قبل یه نفر اومد جلو و خواست اذیت کنه دوتا مشتش زدم و انداختمش روی زمین و نشستم روی سینه اش.
چند نفر پریدن وسط و جدامون کردن.
یهویی نظر همه نسبت بهم عوض شد.
یواش یواش شیطونیهام بحدی مورد پسند همکلاسیها قرار گرفت که سردسته عده ای از اراذل و اوباش شدم!!!
گاهی هم طراح بعضی از فضولیهای جمعی بودم....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
فردا شب هم باز من توی جلسه بودم. باز هم مثل شب قبل جلسه طولانی شد. این دفعه بحث سر این بود که عراق حتما روی جزیره هلی برن میکند تا نیروهایش را روی جزیره پیاده کند. من که خسته شده بودم رفتم بخوابم. ساعت شش صبح با صدای هلی کوپتر از خواب پریدم. تمام حرفهای دیشب توی سرم زنده شد. شروع کردم به فریاد زدن که "علی عراقیها آمدند." بهدو خودم را رساندم به سنگر علی تا خبرش کنم. علی هراسان پرسید :"چه شده سید؟" گفتم: "عراقیها با هلیکوپتر اومدن." علی با تعجب نگاهی به صورت خواب آلودم انداخت و گفت:" نه سید این هلیکوپتر محسن پوره، قرار بود بیاد از منطقه و قرارگاه عکس بگیره" دوباره علی و بچهها کلی به من خندیدند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
[بعد از عملیات مرصاد] هر روز تو آسایشگاه و بندها درگیری بود. بچه های ما به جان منافقین افتاده بودند. فرمانده مجبور شد آنها را تو بند چهار آسایشگاه چهارده جا دهد. چهاردهم خرداد سال شصت و هشت بود. گرمای هوا کلافه مان کرده بود. خورشید رنگ پریده پخش شده بود تو آسمان. به روزهای عزا میماند. دلشوره داشتم. قلبم ریتم اش عوض شده بود. گوشهایم پر بود از آه و ناله نامفهوم. آرام و قرار نداشتم. هی میرفتم بیرون آسایشگاه و بر میگشتم. نگهبانهای پشت سیم خاردار اردوگاه چند برابر شده بودند. زل زدم به آنها. نگاههایشان به روزهای قبل نمی ماند. انگار از چیزی میترسیدند. آهسته آهسته زمزمه ها بلند شد. حرف از حال امام بود. حرف از رحلت او. نمیتوانستم باور کنم. به بچه ها نگاه میکردم. نگاهشان را پنهان میکردند. چهره هاشان زرد شده بود. گشتم دنبال جای خلوتی. همه گوشه و کنارهای آسایشگاه پر بود. نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل گرفتم. صدای هق هق بچه ها تو فضای بسته آسایشگاه پر شد. پنج روز عزای عمومی پنج روز روزه پنج روز سکوت مطلق؛ عراقیها را دیوانه کرد. دوباره کشیدندم به بازجویی. بعد راهی سلول لانه سگی شدم. برای پانزده روز. پانزده روز سیاهی و شکنجه، پانزده روز بی اکسیژنی
به نظرم میرسد که زمان در چهار دیواری این آپارتمان زندانی شده و حرکت نمیکند. گوشم دوباره شروع به زنگ زدن کرده است. کف دست هایم را رویشان میفشارم. صدا خفه میشود. درد یک طرف صورتم را سنگین میکند. انگار پاشنه کتانی را کوبیده اند رویش. دلم می لرزد. خیس عرق میشوم. ناگهان اتاقهای دور تا دور حیاط قلعه جلو نگاهم میچرخند. دلم آشوب میشود و سرم گیج میرود. تصویر قلعه تکریت چسبیده است به چشمهایم.
- این جا که آغل است... پس چه؟... فکر کردی میبرنت قصر صدام ... قلعه به آغل گوسفندان میماند. چهار دیواری ای که دور تا دورش را اتاق اتاق ساخته بودند. کل حیاطش پانصد متر بود. دو طرف حیاط آبشخور گوسفندان؛ سیاه و کثیف. پنج تا پنج تا تپاندنمان تو اتاقهای تاریک و نمور. روی در آهنی دریچه ای به اندازه یک موزاییک بریده شده بود. سقف بلند اتاق دل آدم را خالی میکرد. خاموش به هم سلولی هایم نگاه کردم، هر کدامشان از یک آسایشگاه بودند. دور اتاق چمباتمه زدند. عينهو غریبه ها. از نگاههایشان معلوم بود که به هیچکی اعتماد ندارند.
چند بار دهان باز کردم گلویم ورم کرده بود. صدایم در نیامد.
- اینجا آخر دنیا است. هر کس بیاید تو این خراب شده دیگر برنمی گردد ...
این را یکی از هم آغلیها گفت!
سعی کردم حرفش را باور نکنم. فکر میکردم وقتی آدم بر این واقعیت
آگاه شود توان ماندن را از دست میدهد.
- پس اگر این طور باشد ... باید بمیرم .....
- شاید ... میتوانی غزلش را بخوانی ...
- هنوز زود است ... من حالا حالاها زنده ام .... میگویی نه؟ ... بمان و نگاه کن. دوباره سکوت شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات طوفان الاقصی توسط نیروهای مقاومت فلسطین علیه صهیونیستها در ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ بر امت مسلمان مبارک باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#فلسطین
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
تاولهای دوست داشتنی
در مقطعی که در هور بودیم، به خاطر کم بودن نیرو و آماده باشهای مکرر، بیشتر اوقات پوتین پایم بود. حتی موقع استراحت و خواب.
به همین دلیل بغل قوزک پایم جایی که حالت لولایی دارد تاول.های دردناکی می زد که به علت عدم رسیدگی می ترکید و یک دانه تاول نو کنارش سبز می شد و همین طور... تکرار می شد.
بعد از یک مدتی اون نقطه تبدیل به یک لایه ضخیم تیره شد. بعد از جنگ هر وقت می نشستم و آن یادگاری ایام دوست داشتنی جنگ را می دیدم بی اختیار یاد روزهای جبهه می افتادم. به همین خاطر یک نوع تعلق خاطر به آن پیدا کرده بودم.
امروز که مجددا به آن نقطه دقت کردم متوجه شدم گذشت زمان کار خودش را کرده و دیگر اثری از جای آن تاولی خاطره انگیز نیست.
جبهه تاولش هم زیبا و دوست داشتنی بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#خاطرات_کوتاه
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دیده بانان هور
ابتکار در دکلهای سیار در هور
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیشبینی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی: انقلاب اسلامی مختص ایران نیست. جنگهای ما به جنگ های خاکی و کوهستانی ختم نمی شود. ما باید در مقابل کفر بجنگیم. چه در آسمان، چه در خشکی و چه در آب و در سواحل اسرائیل
جزیره مجنون / ۱۳۶۳
🍂 کارشناسان صهیونیست اینترنشنال:
تاکنون چنین حملهای علیه اسرائیل سابقه نداشته، نیروهای مقاومت با موتور و ماشین به داخل اسرائیل آمدند؛ ایران همیشه میگفت که از چند جهت شما را محاصره کردیم.
صبحتان بخیر 👋
امروزتان با پیروزی 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
۲۸ خرداد ۱۳۶۷، شب همه فرماندهان جنگ از جمله محسن رضایی فرمانده کل سپاه توی جزیره بودند. آن شب آتش عراقیها آنقدر سنگین بود که انگار زلزله آمده بود. زمین جزیره یکسره میلرزید. جلسه که تمام شد همه رفتند. فقط رحیم صفوی ماند. آقا رحیم صبح ساعت ۸ باید میرفت گلف. همه فرماندهان با هاشمی رفسنجانی جلسه داشتند.
وقتی داشتند با علی به سمت ماشین میرفتند من پشت سرشان بودم. شنیدم که آقا رحیم به علی گفت "قرارگاه لو رفته، مقر رو ببر عقب" علی هاشمی هم گفت "چشم" وقتی آقا رحیم رفت به علی گفتم "دیدی آقا رحیم چی گفت" گفت "منم میدونم اینجا لو رفته، برو ماشین رو بیار بریم جلو ببینیم چه خبره" سوار ماشین شدیم رفتیم جلو. علی گفت بپیچ وسط جزیره. وقتی توقف کردم گفت "سید! به سید طالب بگو قرارگاه رو بیاره اینجا" گفتم "وسط جزیره خطرناکه" بدون اینکه نگاهم کند جواب داد "من نمیتونم قرارگاه رو ببرم عقب آونوقت بچههای مردم زیر آتش باشند" گفتم "علی! روبرو دشمن، سمت راست آب، پشت سرمون آب، سمت چپ هم آب، عراقیها بیان حتماً اسیر میشیم" صورت خسته علی به خنده باز شد. گفتم "البته من یه قایق ریجندر میارم و با هم فرار میکنیم"
صدای غش غش خنده علی بلند شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 من علاقه عجیبی به خوزستان و آبادان داشتم و دارم. خاطرم هست موقعی که خواستگار برایم میآمد یکی از اصلی ترین شروطم، زندگی در شهر خودم بود. تعلق خاطر عجیبی به دیار خودم داشتم ولیکن سرنوشت جور دیگری رقم خورد. وقتی به جیرفت رسیدیم عمه ما خیلی خوشحال شد بود از اینکه ما را بعد از مدتها دیده است. خانه عمهام در حسین آباد دهدار در پنج کیلومتری جیرفت بود. وقتی ما رسیدیم اولین چیزی که تقاضا کردیم رادیو بود. آن زمان تلویزیون نداشتیم و اکثرا اخبار جنگ را از خبر ساعت دو رادیو پیگیری می کردیم. هرگاه از رادیو میشنیدیم که در آبادان فلان ساختمان را زده اند و چند نفر به شهادت رسیدند، استرس میگرفتیم و میگفتیم شاید یکی از شهدا پدر یا برادرمان باشد. ده روز بیشتر طاقت نیاوردیم و از جیرفت به سمت نزدیک ترین نقطه به آبادان که قابل سکونت بود حرکت کردیم.
هنگامی که حصرآبادان شکسته شد اولین گروهی که توانست به آبادان برگردد ما بودیم. بلافاصله بعد از اینکه اجازه دادند تا خانوادهها به آبادان برگردند ما سریعا آماده برگشت شدیم. وقتی به آبادان برگشتیم خانواده من گفتند که دیگر ما از شهر خارج نمی شویم. شهر کاملا تخریب شده بود. هیچ امکاناتی برای زندگی وجود نداشت. تازه قطعنامه اولیه صادر شده بود و هنوز جنگ تمام نشده بود. خوشبختانه خانه ما فقط دیوارهای بیرونیاش چند ترکش خورده بود و داخل خانه سالم بود. کل مساحت خانه ما هفتاد متر بود. پدرم داخل پذیرایی خانه سنگر درست کرده بود و برادرم هم یک پوششی برای خانه درست کرده بود تا سالم بماند و کنارشان هم یک اسلحه گذاشته بودند تا بتوانند در مواقع لزوم از خود دفاع کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و یکم
یکی از همکلاسها اسمش حبیب بود، صورتش مملو از کک مکهای قهوه ایی رنگ.
اکثر اوقات، وقتی دخترها از کنارمون رد میشدن با تعجب نگاهش میکردن و سئوال میکردن، حبیب هم فی الفور جواب میداد ماست سیاه خوردم اینجوری شدم.
اون روزها دوشیفت میرفتیم مدرسه، هم صبح هم بعداز ظهر.
بعداز ظهر با حبیب داشتیم میومدیم مدرسه، تو کوچه کنار درمانگاه لام سی از لای شمشادها یه قورباغه درشت درختی جهید بیرون. حبیب گرفتش، یه کاغذ از وسط دفترم کندم و بسرعت یه پاکت درست کردم و قورباغه را گذاشتیم توی پاکت.
مسیری که از کفیشه تا مدرسه میومدیم را خیلی دوست داشتم. از کوچه های شرکت نفتی عبور میکردیم، خونه های شرکتی دیوار حیاط نداشتن بجای دیوار فنس بود و فنسها با شمشادهای سرسبزی پوشیده شده بود.
توی تابستونهای گرم آبادان همین شمشادها باعث خنکی و طراوت میشدن. بعضی از کوچه های شرکتی بعلت پرپشتی شمشادها زیبایی خاصی داشت. کوچه ایی که کنار درمانگاه لام سی بود. یه کوچه تنگ و کوتاه، دوطرفش هم شمشادهای پرپشت، زنگ اول یا زنگ آخر که دانش آموزها به مدرسه میرفتن یا تعطیل میشدن این کوچه مملو از دختر و پسر میشد و بهترین نقطه برای اذیت و آزار همدیگه.
تقریبا نیمی از شهر آبادان تحت تصرف منازل سازمانی شرکت نفت بود. خونه های با صفا، همه شون دارای باغچه و آب رودخانه برای آبیاری، با سقفهای شیروانی. یه روز درمیون دوچرخه هایی که حامل نون تافتون گرم و نوعی نون خشک به اسم باخسام بودن توی کوچه های شرکتی میچرخیدن و با بوقهای خاصی که داشتن خانواده ها را خبردار میکردن.
بسیاری از خونه های کارگران شرکتی یا بقول اونروزی ها کواترا، با آجرهایی که از بصره به آبادان حمل شده بود ساخته شده.
در اون زمان برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب و کاهش دادن گرما و همچنین مقاومت در مقابل بارانهای سیل آسای آبادان سقف همه خونه های شرکتی را با ایرانیت فلزی شیروانی کرده بودن که در بعضی از قسمتها این شیروانیها رنگی بود و خیلی شکیل.
کواترا در واقع به بلوکهای مسکونی گفته میشد مثلا کواتر هندیها یعنی بلوکی که هندیها ساکن بودن. کوچه ها هم با حروف انگلیسی و شماره عنوان بندی شده بود A5 یا P5 یا حروف و اعداد دیگه. لام سی همون L30 بود که تغییرش داده بودن. یکی از کوچه های پرتردد منطقه ی کارگران شرکتی بنام بهمنشیر. یه درمانگاه کوچیک هم برای امور سرپایی بیماران شرکتی در کنار تانکی لام سی از مشخصات این محدوده بود.
هر روز یه ربع به ۷ صبح سوت بزرگی بنام فیدوس که صداش در تمام شهر شنیده میشد ۳ بار بصدا درمیومد و به کارگران اعلام میکرد ربع ساعت دیگه کار شروع میشه. چند لحظه بعد کارگران سوار بر دوچرخه ها در حالیکه سپرتاس غذاشون را ترک دوچرخه بسته بودن از خونه بسمت پالایشگاه روان میشدن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ملاک عمده در هر پیروزی، غلبه روحی و روانی یک جبهه بر جبهه دیگر است.
در دفاع مقدس سربازان کوچک امام برای رفتن به جبهه اشک می ریختند و سربازان تن پرور اسرائیلی چنین خار و زبون برای نرفتن ماتم گرفتهاند.
شکی نیست پیروز این جنگ بزرگ، کسی نیست جز جبهه مقاومت و اجرای وعده الهی که:
"وَ نُرِیدُ أَننَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#فلسطین
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂