🍂 فرار پر ماجرا
سید رضا
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ساعت ۱۱ صبح ۱۹ آبان ۵۸ به پادگان ابوذر سرپلذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» رانندهاش بود به «شیخ صله» رفتم.
در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخلی به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخصله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش همخدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپلذهاب حرکت کردیم. ۱۰ دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپلذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبهرو می آمد. با چراغهایش علامت میداد، اما بهدلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم.
آخرهای سراشیبی بودیم، یک مرتبه تیراندازی به سمت ما شروع شد. فدایی سرعت را زیاد کرد و از پنجره خودرو سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «سید مواظب خودت باش». هول شدم. کف ماشین دراز کشیدم. از روزنه اتاق ماشین، بیرون را نگاه کردم. تیراندازی از ارتفاعات مشرف بر جاده بود. وقتی چند گلوله به بدنه خودرو خورد، فدایی در کنار جاده توقف کرد. آنها از سمت شاگرد، خودشان را بیرون انداختند. کف خودرو مانده بودم و حرکت نمی کردم. اسلحهام آماده بود ولی بهدلیل شوک وارد شده هیچ کاری نمی کردم. حتی نمی دانستم چند نفر هستند.
اما اتفاقی که نباید، افتاد. اسلحه به کف ماشین خورد. آنها متوجه شدند و با قنداق به بدنه ماشین میزدند. یکی از آنها به طرفم آمد هلم داد وکاپشن و پوتینم را درآورد. ۵۰ متر از خودرو دور شده بودیم که فرماندهشان دستور انفجار ماشین را داد.
بعد از حدود ۲۰دقیقه پیادهروی به جایی رسیدیم که گروه دیگری از مهاجمان منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه «علیجان فدایی» شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم.
روز بعد ما را به پاسگاه «سرتک» بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقیها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#تاریخ_شفاهی #خاطرات_آزادگان
#فرار_بزرگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و سوم
توی این کلاس یه خانمی معلم هنر بود، ظاهرا معلم هم نبود و یه جورایی گردن باری اومده بود آموزش پرورش!!! نه هنری داشت نه سواد آنچنانی.
اکثر اوقات دکمه های بالای پیراهنش باز بود بنحوی که یه جاهاییش کاملا هویدا بود!!!
یا مینی ژوپ میپوشید یا دامن چاک دار و این لباسها باعث ایجاد قصه های متعددی شد.
اون روزها کتاب داستان باشرفها را داشتم میخوندم و در حال قیاس خانم معلم با شخصیت اصلی اون داستان بودم.
آقا معلم انگلیسی مون هم خیلی جالب بود. خیلی تلاش میکرد با زور و تهدید شاگردها را ساکت کنه یا از تقلب کردن جلوگیری کنه ولی نمیتونست چون اصلا تیپ و قیافه و لحن صحبت کردن و لباسهاش نشون میداد اهل خشونت نیست.
من انگلیسیم خوب بود و معمولا سر جلسه امتحان بچه ها تقاضای تقلب میکردن.
یه روز بدون اطلاع قبلی اعلام کرد میخوام امتحان بگیرم بچه ها قشقرق بپا کردن. از نمیکتها اومدیم بیرون و دوره اش کردیم،
یکی از بچه ها رفت پشت تریبون معلم و دفترچه ایی که برامون نمره میداد را برداشت و دست بدست کردن و دادن یکی از شاگردهایی که توی حیاط بود.
چند دقیقه بعد که معلم رفت پشت تریبون و حواسش جمع شد، متوجه شد دفترچه اش گم شده. مدیر و ناظمها را احضار کرد و همه دانش آموزها را بازرسی بدنی و کیف و کتاب کردن.
دفترچه گم شده بود و آقامعلم مستاصل و پریشون. به بچه ها التماس میکرد اگه دفترچه را پس بدید به همه تون تا آخر سال ۲۰ میدم، توی این دفترچه بغیر از کلاس شما اسامی ۴ تا کلاس و یه مدرسه ی دیگه هم هست جان مادراتون پسش بدید ولی واقعیت این بود که ما هم نمیدونستیم اون شاگردی که دفترچه را توی حیاط گرفت مال کدوم کلاس بود و چکارش کرد.
این معلم هم با همه شوت بازی هایی که داشت یه تجربه جالبی به من یاد داد.
با همون لحن شل و وارفته خودش میگفت: گاو و گوسفند چند ساعت بعد از اینکه علوفه میخورن، میرن یه گوشه ایی استراحت میکنن در حین استراحت علوفه ایی که خوردن را به دهن شون برمیگردونن و دوباره خوب میجوند تا بتونن تمام مواد علوفه را جذب کنن، شماها هم باید مثل اونها باشید. توی کلاس که از معلم درس میگیرید بعد که رفتید خونه وقتی میخواهید بخوابید بجای فکر کردن به فوتبال بازی و فیلمهایی که دیدید، درسهایی را که سرکلاس باعجله خوندید را دوره کنید تا همه نکات درس جذب اون گچهایی که توی کله تون بجای مغز گذاشتن بشه.
سال دوم راهنمایی، تعداد زیادی معلم جدید و جوان به گروه معلمین اضافه شدن.
جو حاکم بر مدرسه کاملا تغییر کرده.
ظاهرا معلمهای جدید دانشجویان دانشکده تربیت معلم هستن.
تیپ و سر ووضعشون هم کاملا متفاوت با قبلیهاست.
مردها کت و شلوار و کراوات ندارند و بعضیاشون سیبیلو.
خانمها بدون آرایش و اکثرا پیراهن شلواری.
پیراهنهای بلندی که تقریبا تا روی باسن میامد و شلوار هم اکثرا چینی و ارزان قیمت.
با اومدن نسل جدید آموزگاران یه حرفهای جدید و نوی هم به گوشمون میرسید؛
صمد بهرنگ
علی اشرف درویشیان
جلال آل احمد
کمونیسم
داروین ووو.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاهد عینی
خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس
حاج غلامرضا رمضانی
از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان.
بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بالاخره دسته ای از [پناهندهها] را دور خودم جمع کردم. لب از لب باز نمیکردند. فقط نگاه میکردند. بهت زده و گیج انگار تو هزار راهی مانده بودند. غرور داشتند. از جوانیشان بود. نمیخواستند بشکنند. چند بار مأمور خپل هم تذکر داد بیخیال بچه هاشان بشوم. گوشم بدهکار نبود. دلم میسوخت به حالشان. افتاده بودند تو سیاهی دست و پا میزدند. نگاهشان را میدزدیدند از من. چند روزی بیخیال شان شدم. خطرناک بود. احتمال این که شبانه کارم را بسازند زیاد بود. دورم خالی شد. کاری با من نداشتند. کسی پشت به من نمیکرد. احترامم را نگه میداشتند. تو صف غذا و دستشویی نمی ایستادم. انگار حس فرزندی درونشان جان گرفته بود. من را پدرشان میدیدند. رنج میکشیدم از گمراهیشان. آتش افتاد تو جانم. شب تا صبح بیدار مینشستم نگاهشان میکردم. کافی بود غرورشان را زیر لگد بگیرند. مأمور خپل چشم از من برنمی داشت. چند بار تهدیدم کرد.
- از من گذشته ... روزهای آخر را میگذرانم .... از مرگ نمیترسم. حالی ات شد ... نگاهم کن .... چه قدر سن داشته باشم خوب است....جای پدر تو هستم.
بالاخره چهار نفر از آنها را سر عقل آوردم. از بچه های کرد و لر بودند. جدا شدند از بند چهار و آسایشگا.ه چهارده روز آزادی با آزاده ها بودند. الان هم گاه گاهی خبر از هم میگیریم.
- دیدی چه کار کردی داش اسدالله؟ ... خوشحال نیستی؟ ... چهار نفر هم چهار نفر است ... چهار نفر آدم .... به آدمی میماندم که با هزار جان کندن قله ای را فتح کرده باشد. امید داشتم بقیه را هم بکشم طرف خودم. دستم را خواندند. یک روز صبح نگهبانها آمدند دنبالم بردندم تو آسایشگاه دوازده. بایکوت شده بودم. فانوسی را که روشن کرده بودم خاموشش کردند. از روشنایی میترسیدند. روزهای زیادی را تو آسایشگاه دوازده نماندم. دوباره بار و بندیلم را بستم و راهی قلعه شدم. برگشتن به آغل برایم سخت بود. سیاهی سلولهایش تو دلم را خالی میکرد. زمان در آنجا جان میکند. هزار تکه میشد. طناب میشد دور گردنم. از سقف
آویزانم میکرد. جانم را نمیگرفت. زجرم میداد. تمام نمیشد. تعدادمان تو قلعه زیاد شده بود. آغلها را پر کرده بودند از اسیر. چهار چشمی مواظبمان بودند. هر حرکت مشکوکی کتکی به همراه داشت. کابل میکشیدند به تن و پوست و استخوانیمان. کار خودمان را می کردیم. نگهبان ها جنی میشدند. ترس هم داشتند. خیلی ترسو بودند.
- تا کی تو این جا زندانی هستیم؟
- تا وقتی که بمیرید ... دستور است.
مفقود یعنی همین ... شمارش
ندارید که شما .... نه هلال احمر و نه صلیب دیده اید ... دلتان را به
آزادی خوش نکنید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۲
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها
به عشق زنده شدن عند ربهم بودن
شدهست حاصل آنها ز سینه چاکیها
دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست
نه بی مزار شدن ها نه بی پلاکی ها
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها
صبحتان بخیر 👋
امروزتان پر نور 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 خانهای که بنیاد مهاجرین در بندرعباس به ما داده بود دو طبقه بود؛ طبقه پایین ما ساکن بودیم و طبقه بالا خالهام مستقر بود. خالهام همیشه پنجره اتاقش باز بود و معمولا در کنار پنجره مینشست تا خبری از پسرانش بیاورند. هر کسی هم که به او میگفت پسرت شهید شده قبول نمیکرد و می گفت: هیچ نشانهای از شهادت او نیست. او تا آخر عمر منتظر بود.
در حین جنگ هم دوتا از پسرعموهایم به نامهای اسماعیل فرخی نژاد که از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و پسر عموی دیگرم شهید منصور فرخی نژاد که از اعضای نیروی دریایی بودند به شهادت رسیدند. نیروهایی که از استان کرمان و هرمزگان به منطقه اعزام میشدند در قالب لشکر ثارالله کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی بودند. شهید اسماعیل فرخی نژاد هنگامی که به شهادت رسید فرماندهی یکی از گردانهای لشکر ثارالله را بر عهده داشت. رابطه صمیمی با یکدیگر داشتند. چند بار بعد از شهادت او سردار دلها به منزل عمویم آمدند و با آنها همدردی کردند و از نزدیک مشکلاتشان را جویا شدند.
🔸 گویا خبر شهادت پسر عمویتان را هم خودتان از اخبار خواندید؟
بله. خبرها در زمان جنگ اینطوری بود که مثلا ما چقدر پیشروی کرده ایم؛ چه غنایمی را بدست آوردهایم؛ چه مناطقی را عراق اشغال کرده و بمباران کرده است؛ چند نفر شهید داشتیم و اسامی شهدا را میخواندیم. این روال خبرخوانی در مرکز و استانها یکسان بود. بعضی از اخبار هم اطلاعیههای مربوط به داوطلبان جبهه و کمکهای مردمی بود. هر روز باید اسامی شهدایی که در استان قرار است تشییع شود همراه با تصویر از رادیو و تلویزیون اعلام میکردیم. من خودم خبر شهادت هر دو پسر عموی شهیدم را خواندم . خیلی سخت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 یکی از کارهای شیک و مجلسی رزمنده ها در جبهه، که رنگ و بوی آینده نگری و مستندسازی داشت، یادگار نوشته هایی بود که از همدیگر می گرفتند.
هر کدام دفترچه ای جیبی دست می گرفت و چند سطری از دوستان نوربالا به یادگار نقش دفتر خود می کرد تا بعد از عملیات اثری از او داشته باشد و چون عتیقهای ارزشمند در اواق و یادگارهای دفاع مقدس خود، سالها نگه دارد و وقت دلتنگی توتیای چشم کرده، خاطرات را نو کند.
بر آنیم تا مواردی را که سرشار از پیام و نکته و طنز است، از نظر بگذرانیم و یادی از آن سالها کنیم و از حال و هوای آنروزها برای جوانانمان بگوئیم.
همراه باشید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشته
منبع: فرهنگ جبهه
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂