eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از ظهر در نهرهای پر آب منشعب از شط العرب خود را شستیم. هنگام عصر از طریق رادیو اطلاعیه ای پخش شد: «نیروهای ما در منطقه جنوب دست به ضد حمله ای علیه نیروهای دشمن زده و پس از اتمام مأموریتشان عقب نشینی کردند.» این بیانیه در نوع خود خنده دار بود. نیروهای مهاجم از دو لشکر پنج و شش مکانیزه، زبده ترین لشکرهای عراق تشکیل یافته بود. این دو لشکر مأموریت داشتند برای عقب راندن نیروهای ایرانی از اطراف خرمشهر و خارج کردن آنها از دژ مرزی دست به یک ضد حمله بزنند اما کاری از پیش نبرده، به ناچار عقب نشینی کردند. بعد از شنیدن این خبر عده ای از افسران سؤال می‌کردند: «در صورتی که این دو لشکر مجرب و کارآزموده نتوانستند به هدف دست یابند چه کاری از دست ما برخواهد آمد؟» سحرگاه روز بعد نوزدهم فوریه پاسخ این سؤال در قالب این خبر خوشحال کننده به دست ما رسید. حمله ای که قرار بود در آن شرکت کنیم، لغو گردید. با شنیدن این خبر از زبان فرمانده نفس راحتی کشیده شکر خدا را به جا آوردیم. فرمانده به ما اطلاع داد، برای اتخاذ مواضع دفاعی راهی خرمشهر خواهیم شد. طبیعی است این دستور در نظر ما بهتر از فرمان حمله به سوی استحکامات و مواضع تحت کنترل رزمندگان سلحشور و طالب مرگ بود. بلافاصله در مسیر شرق شط العرب به راه افتادیم. از تنومه گذشته در یک منطقه وسیع واقع در جنوب شرقی تنومه به انتظار دریافت دستورات تازه توقف کردیم. طبق معمول سربازان برای یافتن استراحتگاه موقت به فعالیت پرداختند و تا پاسی از شب به‌تلاش خود ادامه دادند. من هم مجبور شدم بار دیگر در اتومبیل معاون بخوابم. بعد از ظهر روز بیستم مه به مقر درمانگاه صحرایی یکی از تیپ‌ها که بعد از عملیات سپتامبر گذشته مجبور به عقب نشینی از شرق کارون شد رفتم و ضمن ملاقات با دوستان دانشکده از آنها درخواست حمام و یک دست لباس نو کردم. آنچه را می‌خواستم برایم فراهم کردند به امید اینکه شب هنگام بر سر سفره شام کنار هم باشیم. از آنها خداحافظی کردم. شب که دوباره برای صرف شام گرد هم جمع شدیم درباره مسائل مختلفی از جمله وضعیت نظامی منطقه و تحولات آن صحبت کردیم. یکی از همکارانم که از عدم علاقه و گرایش من به بعثی ها مطلع بود گفت اوضاع بر وفق مراد نیست و ما جنگ را باخته ایم و به من توصیه کرد که هنگام عقب نشینی فقط فکر خودم باشم و به دستورات فرمانده توجه نکنم، زیرا عقب نشینی در ارتش عراق امری طبیعی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، می‌ریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام می‌بارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم می‌خواست برای علی آقا نامه می‌نوشتم و می‌گفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه. عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب. شب خانه شلوغ می‌شد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود. خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه می‌گفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر می‌شد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا می‌دانست من برای چه آنقدر بی تابی می‌کردم و دلم می‌سوخت. فقط خدا می‌دانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار می‌شد می‌گفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی می‌خوای بذاری؟» گفتم: «نمی‌دونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.» با شرم گفتم: «آقا به من گفت.» آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه می‌گفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب. ابروهای آقا ناصر تو هم رفت - نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید. - مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن. آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهدای غواص سال ۶۴ این کلیپ به تازگی توسط یک عکاس قدیمی از آرشیو بیرون آمده است! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
به نام کسانی کنم ابتدا که در خاک از آنهاست جوش صدا به نام غيوران زهرانسب ز خود رستگان به حق منتسب علي صولتانی که در خون شدند به يک نعره از خويش بيرون شدند... به یاد پهلوانانِ شهید گردان میثم از راست: شهید عباس دائم الحضور شهید پهلوان سعید طوقانی و شهید محمدرضا پند (لباس‌ سفید) صبح‌تون سرشار از سلامتی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کربلای ۴ در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد. اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم : « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت رو با خود بیاوری، چرا این کار را نکردی؟» در جواب گفت: « همه بچه هـا برادر من هستند ؛ کدامشان را می آوردم؟ » 📚 یک جرعه آفتاب ص۵۵ فرمانده‌گردان ۱۵۵ شکر ۳۲ انصارالحسین        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سیره شهید محمد زینلی... 🔹سپاه ماشین در اختیار او قرار داده بود برای آموزش به نیروهای بسیج... 🔸 کارش که تمام می شد ماشین را درخانه اش می گذاشت و برای کارهای شخصی و مهمانی رفتن با موتور می رفت. 🔹 وقتی به او می گفتند ماشین درخانه هست آن وقت با موتور زن و بچه ات را جایی می بری؟ 🔸 می گفت ماشین مال بیت المال است و من هرگز استفاده شخصی نمی کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عهدی با خدا برای پذیرفتن یک مسئولیت " بنده موسی اسکندری فرزند قربانعلی در پیشگاه خداوند متعال عهد می بندم که با تمام توان و قوت تمام اوقات خود را مصروف بالا بردن کیفیت و کمیت لشکر هفت حضرت ولی عصر(عج) نمایم و از خداوند متعال و امام زمان خواهشمندم استدعا دارم که مرا در این راه مرا موفق نمایند تا بتوانم خدمتگزار خوبی برای رزمندگان اسلام که در لشکر هستد باشم تا بتوانم با ایجاد محبت – علاقه بین تمامی برادران لشکر انسجام و تشکلی و وحدتی الهی ایجاد شود. همچنین بنده عهد می بندم در امورات دین، امر به اصلاح نفس خویش همت نمایم و این کار مهم را بر همه امورات ترجیح می دهم، خود را مقید به انجام اموراتی نمایم که به اصلاح ضعف های نفسانی و بالا رفتن قوه ایمانی و زدودن زنگارهای قلب شود از خداوند متعال خواهانم که مرا در این راه خطیر یاری کند زیرا بدون عنایت و لطف اصلا قادر به انجام این امر مهم نیستم. لذا استدعا دارم عنایتی به این بنده خود نمایید تا بتوانم نماز شب را به وقت و با تمام شرایط بجا آورد، تا بتواند نمازهای یومیه را با حضور قلب و جماعت در مسجد و نمازخانه ادا نماید، تا بتواند قرائت قرآن مجید را با تمام شرایط و قواعد تلاوت نماید، تا بتواند ادعیه و مناجات هایی که مانع این نفس سرکش است و باعث تقرب به درگاه الهی می شود درمواقع خود انجام دهد.خدایا تو شاهد باش آنچه در این عهد نامه آمده است خواسته ی من است ولی عمل آن بستگی به لطف و عنایت تو دارد."        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جای صدا تو همچنان خالیست... چند فریم دلتنگی چند تصویر از روزهای نه چندان دور روایتی از حاج احمد جبهه‌ها درست مانند حاج احمد کاظمی، حاج احمد متوسلیان و حاج احمد سوداگر... به وقت یکم بهمن ماه ساعت ۰۹:۱۰ دقیقه شب، تهران، شب رحلت پیامبر اسلام(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و صدایی که دیگر شنیده نشد... 🌴 فرارسیدن دوازدهمین سالگرد سردار دل‌ها شهید والامقام حاج فرمانده فقید دانشکده دوره فرماندهی و ستاد(دافوس) سپاه و مسئول طرح و عملیات قرارگاه همیشه پیروز کربلا در دوران دفاع مقدس گرامی‌باد✌️        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در همان روز طوفان شدیدی وزیدن گرفت، درختها و نخلها را با قدرتی تمام به حرکت درآورد و درها و پنجره های باز به هم کوبیده شد. بعد از خداحافظی از همکاران و دوستانم به استراحتگاه موقت برگشتم. طوفان همه چیز را به هم زده و چادرها را از جا کنده بود. دستور حرکت به سمت خرمشهر صادر گردید و همه سوار شدند و خودروها آماده حرکت شدند. خدا را شکر می‌کنم که در آن شرایط افسر بودم و در وظایف دشوار سربازان سهمی نداشتم. وقتی به ادارات مؤسسات و انبارهای دولتی مراجعه می‌کردم به ارزش ستاره ای که بر دوشم نصب شده بود پی می‌بردم. این ستاره های کوچک کارهای بزرگ را برایم سهل و آسان می ساخت. سرانجام نیمه شب بعد از فروکش کردن طوفان در حالی که باران می بارید به راه افتادیم. خودروها در ستونی منظم حرکت می‌کردند اما همان طور که در حرکت‌های شبانه معمول بود، به تدریج نظم و ترتیب خود را از دست دادند. من در آمبولانسی که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد نشسته بودم و اطراف جاده را با وجود تاریکی دهشتناک آن نظاره می‌کردم. سمت راست جاده نخلستانها بودند، با استناد اطلاعات جغرافیای ام در مورد جنوب عراق حدس می‌زدم که شط العرب در سمت راست این نخلستانها قرار دارد. مسیر حرکت ما همچنان ادامه یافت تا به نقطه ای رسیدیم که در سمت چپ آن گلوله های منور با رنگهای مختلف به آسمان پرتاب می‌شد و در سمت راست نیز شبح نخلستانها همچنان ما را همراهی می‌کرد. حدس زدم که به مرزهای بین المللی نزدیک شده ایم و پرتاب گلوله های منور گواه بر این بود که با خط آتش فاصله زیادی نداریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂