🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲۰
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
شهر بستان در دست پاسداران محلی و ژاندارمری بود. مردم بسیار خوشحالی میکردند. وقتی مرا دیدند گفتند: بالأخره تویوتا را از دست بعثی ها گرفتی و به روستاهای اطراف و حتی تا سعیدیه که مرز ایران و عراق در منطقه بستان بود رفتم. اثری از دشمن نبود. به خانه و خانواده ام سر زدم. پدرم گفت: من هرگز خانه ام را ترک نمی کنم عراقی ها هم که شکست خوردند و گریختند. در هر حال وضع منطقه را خوب بررسی و به استانداری خوزستان و بسیج عشایری بازگشته و مشاهداتم را گزارش دادم. در آن زمان وظیفه ای که از سوی استانداری برایم تعیین کرده بود مراجعه به مناطق دور افتاده مثل «ام الدبس» در شمال غربی بستان و صعده و منطقه شمال حمیدیه و روستاهای کرخه کور بود که من در آن مناطق تردد میکردم و مواد غذایی و حبوبات را برای افرا درمانده از جنگ میرساندم و افراد بیمارشان را به مراکز طبی میرساندم و در عین حال آخرین اخبار مربوط به شناسایی محل استقرار دشمن در منطقه طراح و کرخه کور را می رساندم. تقریباً نقاط پر خطر را به عهده من سپرده بودند. تدریجاً کارم جنبه رسمی تری یافت و عملاً در بنیاد مهاجرین به کار گرفته شدم و مدت چهارده سال در این بنیاد خدمت کردم.
در هر حال بیست روز بعد از شکست عراق در نهم مهر ماه ۵۹ باز دشمن با نیروهای بزرگتری به تپه های الله اکبر و بستان بازگشت. این بار ما در اهواز آوارگان زیادی داشتیم. دشمن که دید، مردم محل بزرگترین شکست را بر او وارد کرده بودند به شدت شهرهای مرزی و اهواز را بمباران کرد. سیل آوارگان به سوی عبدالخان و سه راه خرمشهر در اهواز سرازیر شدند. من با تویوتای خودم سیل وار حرکت می کردم و غذا و حتی دارو بین مهاجرین که بعضی بیمار بودند توزیع میکردم و همینطور به شناسایی مواضع دشمن می پرداختم. چنانچه به سوی تپه های الله اکبر رفته و عراقی ها مرا گرفتند. گفتند: کجا می روی؟ گفتم: گاوم در همین منطقه گم شده و آمدم آن را پیدا کنم. ماشینم را تفتیش کردند و همینطور خودم. چیزی پیدا نکردند. گفتند: دیگر توی این منطقه جنگی پیدات نشود. اگر بار دیگر بیایی هم ماشینت را مصادره میکنیم و هم شما را بازداشت کرده و به العماره میبریم. من هم تهدید آنها را جدی دیدم دیگر به سوی تپه ها نرفتم اما در محور کرخه کور طراح و مناطق شمال حمیدیه و عبدالخان می رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۷
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 گم شدن مواد غذایی
حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد ابعاد دیگری پیدا کرده بود. نیروها از من درخواست انتقال به محور دیگری را میکردند. به آنها گفتم که ما در شهر مستقریم و در شهر هم مقاومت وجود دارد. ما نمی توانیم افراد مقاومت را شناسایی کنیم. آنها همراه ما هستند. چه بسا آنها همین کسانی باشند که افراد استخبارات در خرمشهر با آنها رابطه دارند. گردان احتیاط لازم را برای امشب در نظر داشت. برای جلوگیری از هر گونه رخنه ای دستور دادم تا در دستشویی ها و حمام ها هم پست نگهبانی مستقر شود. لحظه ها و ساعتها پشت سر هم گذشت تا این که سپیده دمید و حادثه جدیدی مشاهده شد. آشپزها متوجه شدند که مواد غذایی گردان به سرقت رفته است. آشپزخانه تنها جایی بود که پست نگهبانی نداشت و جای مناسبی برای رخنه بود به نظر میرسید که گروه ایرانی از هوشیاری بالا و تدبیر خوبی برخوردار بود. آنها مناطق را خوب شناسایی کرده بودند و اطلاعات مفصلی درباره گردان داشتند. از فرمانده لشکر سرتیپ ستاد امر سویلم، تقاضا کردم ما را به منطقه دیگری از خرمشهر منتقل کند. او در جواب گفت: «این نشانه ترس و بزدلی است، این نشانه شک و تردید است. ما نمی خواهیم افراد ترسو در میان ما باشند.»
من ماندم تا طعم تلخ شکست و خفت و خواری را بچشم؛ دقیقه ها سپری میشد و شکستی پشت سر شکست دیگر برایم رخ میداد. دیگر دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. از پیروزیهایی که دیگران از نعمت های آنها بهره مند بودند و مدالهای شجاعتی که سینه ها را مزین کرده بود، خبری نبود. از سوی دیگر احساس شکست کم کم در دلها رخنه می کرد. هر یک از نیروها تصور خاصی از آینده داشت. همکاران افسر با من تماس میگرفتند و میگفتند گویا عزراییل در گردان شما جا خوش کرده است. هر روز کشته می دهید. چه گناهی کرده اید؟» سؤال های زیادی وجود داشت که هیچ جوابی برای آنها نبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂کولی گرفتن از عراقی
در روایت آزاده ای می خوانیم:
دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند...
در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟
سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت:
البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم.
برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است.
سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند. نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تانکها، جهنمی درست کردند. مرگ را با همه وجودم احساس میکردم. گفتم بچه ها حالا که قرار است شهید شویم بگذارید تانکها کاملا نزدیک شوند، بعد شلیک کنیم.
همین که تانکها به چند متری مان رسیدند، من، پرویز عرب و تقی محسنیفر با آرپی جی های آماده از جوی بیرون آمدیم و شلیک کردیم. آن لحظه فراموشم نمیشود با اینکه پاهایم از ترس و اضطراب میلرزید اولین گلوله به هدف خورد. تانکی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد با صدای مهیبی آتش گرفت و گلوله های داخلش یکی پس از دیگری منفجر شد.
راننده تانک دوم که شاهد انفجار تانک کناری خود بود، برای اینکه با این تانک برخورد نکند دنده عقب گرفت و به تانک پشت سرش زد. تانک سومی هم دنده عقب گرفت وارد پیاده رو شد به دیوار کنار خیابان برخورد کرد و از کار افتاد. در همین هنگام جیپ فرماندهی زرهی هم که بین تانکها حرکت میکرد از ترس انفجار منحرف شد و وسط بلوار گیر کرد. هر چه گاز میداد چرخ هایش درجا می چرخید و بیرون نمی آمد. حالا ما ایستاده ایم و شاهد این صحنه هستیم. فرمانده شان که افسر جوانی حدود سی ساله بود، از جیپ پیاده شد و به طرف تانکهای پشت سرش دوید.
ما از روبه رو، سید صالح موسوی با تعدادی از بچه ها از سمت چپ خیابان و سید عباس بحر العلوم از سمت راست تانکهای عراقی را زیر آتش گرفتیم. خدمه تانکها به تصور اینکه در تله افتاده اند، از تانکها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. فریاد کشیدم: الله اکبر... الله اکبر ... داد زدم: «عراقیها فرار کردند!»
عراقی ها را تعقیب کردیم جوانهای شهر را می دیدم که با تفنگ و کوکتل مولوتف با داد و فریاد و فحش دنبال عراقی ها می دویدند. آنها تانک ها را گذاشتند و پیاده تا سه راهی کشتارگاه فرار کردند.
فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم و گروهی از بچه ها و تکاوران دریایی هم در کوچه پس کوچه های خیابان مولوی با دشمن که عقبه شان را ما قطع کرده بودیم درگیر شدند. عراقیها سازمانشان به هم ریخته بود، راه برگشت را هم بلد نبودند. توی کوچه ها و خیابانها سرگردان شده بودند، راه فراری نداشتند و به دست بچه ها شکار میشدند. آن روز سی و سه تانک غنیمت گرفتیم. صحنه کاملا عوض شد. ماهایی که خودمان را برای شهادت حتمی آماده کرده بودیم پیروز نبرد شدیم. در تعقیب عراقیها وقتی به سه راهی کشتارگاه رسیدیم از پشت دیوار انبار برق، رگبار شدید تیربار جلوی ما را سد کرد. در آنجا متوقف شدیم. تیربار از تانکی که پشت دیوار موضع گرفته بود شلیک میکرد. عادل خاطری کنارم بود، گفت «محمد برویم پشت دیوار ببینیم موقعیت تانک چیه؟»
من، عادل خاطری و برادرش وهاب رفتیم پشت دیوار. عادل قلاب گرفت رفتم بالا دیدم تیربارچی پشت تیربار ایستاده و دیوانه وار شلیک میکند. آمدم پایین گفتم: نارنجک داری؟ دست کرد دو نارنجک داد. دوباره قلاب گرفت، یکی از نارنجکها را کشیدم پرت کردم روی سر تیربارچی. آمدم پایین، دومی را هم به طرفش فرستادم؛ تیربار خاموش شد رفتیم بیرون انبار، دیدیم تیربارچی کشته شده یکی هم در حال فرار است. تیربار که از کار افتاد، بچه ها به طرف سه راهی پیشروی کردند. رفتم بالای سر تیربارچی یک کلاشینکوف نو کنارش افتاده بود. تا برداشتم دیدم یکی پشت سرم گفت: «بده به من!»
رسول بود. گفتم: «ا تو نرفتی؟» گفت: «نه» نمی روم، باز هم می خواهی
بزنی بزن!» یک خورجین پر از نارنجک و خشاب حمایل کرده بود. خجالت کشیدم، چیزی نگفتم .از ته دل دوستش داشتم. در این بین بهنام محمدی رسید. بهنام حدود سیزده سال داشت. او هم شروع کرد که تو را به خدا این اسلحه را به من بده. حالا زیر آتش دشمن در آن سروصدا و هیاهو که صدا به صدا نمیرسید، این دو، یکی قبضه و دیگری نوک اسلحه را گرفته و در حال کشمکش بودند. رسول زیرک تر بود، دو تا نارنجک از خورجینش در آورد به بهنام داد و گفت: «ببین دو تا نارنجک میدهم، اسلحه دست من باشه بهنام کمی مکث کرد گفت «نه چهار تا نارنجک به شرطی که اسلحه بعدی مال من. رسول اسلحه را گرفت و هر دو رفتند. با هم رفیق شده بودند. به طرف صددستگاه حرکت کردیم. خط راه آهن از نزدیک صددستگاه میگذرد. پشت خط راه آهن موضع گرفتیم. یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: «محمد بزن... محمد بزن...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کسانی که ایثار را
شرمنده کرده اند
▪︎ تصویر تیرخوردنش را بارها در تلویزیون دیدیم.
حالا خودش را ببینیم که خیلی دیدنی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام و عرض ادب
خدا قوت برادر عزیز جناب جهانی مقدم
سالهاست که کانال حماسه جنوب رو با دقت پیگیری میکنم
از بدو راه اندازی کانال حماسه جنوب
اوایل تلگرام بود
سالهاست روایت حماسه دفاع جانانه مقدس رو دنبال میکنم
با کلیپها گریه میکنم
با مرور خاطرات اشک میریزم
کلیپهای دفاع مقدس تداعی گر روزهای حماسه و خون و ایثار است
خاطرات رو میخونم
این خاطرات بهترین گنجینه ارزشمند مردان روزهای سخت این سرزمین است
اجرتون با شهدا
خدا قوت به شما
ادامه دهنده راه شهدا هستیم
ارادتمند شما نعمتی
#نظرات
🍂
🍂 سلام خدا قوت در وانفسای هجوم هراسناک هرز نویسها فعالیت خداپسندانه شما حفاظ حفظ ایثار رزمندگان است با تمام مشغله های که دارم مطالب کانال را بی کم و کاست میخونم خداوند نگهدار شما توفیق شما را از خداوند خواستارم.
دعا گوی شما امینی
#نظرات
🍂
صبح یعنی تو بخندی
دل ما شاد شود ...
صبحتون سرشار از توجه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_حمیدرضا_زرچینی
#جانشین_گردان_حبیب
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂