eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی در پرشین بودیم حسن سواریان هم واحد خمپاره انداز راه انداخت. او در دوران سربازی آموزش خمپاره انداز دیده بود. انسانی جدی، منظم، با اخلاق و خوش سیما بود. حسن و فتح الله با همدیگر تعامل داشتند. حسن سواریان چهار قبضه خمپاره داشت. صاحب عبودزاده دیده بانش بود. بالای سکو یا مخزن آب می نشست و دیده بانی می کرد. چون تجهیزاتی مثل زاویه یاب نداشتند از تیرک های برق، گنبد مسجد‌ جامع یا از نشانی خانه ها به عنوان شاخص استفاده می‌کردند؛ مثلاً می گفت این قدر به راست خانه فلانی بزن، از امکانات ابتدایی استفاده می کردند، ولی دقیق می‌زدند. ارتش در خسروآباد آبادان زاغه مهمات داشت. تقریباً جای پرتی بود. یک سرباز در آنجا نگهبانی می داد. بچه ها شبانه می رفتند، به مهمات آنجا تک میزدند و می آوردند. یک روز سرباز نگهبان با آنها درگیر می‌شود می‌گوید من سربازم برایم مسئولیت دارد، بروید از واحد نامه بیاورید هر چقدر بخواهید مهمات ببرید. بچه ها سراغ مسئولین خمپاره اندازهای ارتش میروند، با آنها رفیق می شوند و سهمیه روزانه گلوله خمپاره می‌گرفتند؛ در ازایش از هدایای مردمی به ارتشی‌ها می‌دادند. ارتشی ها که میدیدند آنها با تیر برق شاخص می‌گیرند مسخره شان می‌کردند. حسن از این تمسخر ناراحت شده بود. به محمد جهان آرا گفت، محمد هم مقداری تجهیزات و زاویه یاب برایشان تهیه کرد. به جایی رسید که ارتشی ها می‌گفتند شما بهتر از ما شلیک می‌کنید. نیروهای سپاه خرمشهر پس از سقوط خرمشهر در منطقه کوت شیخ مستقر شده بودند. کوت شیخ خط مقدم بود. بین آنها تا خرمشهر اشغالی رودخانه خرمشهر قرار داشت. سمت راست پل خرمشهر در منطقه محرزی هم تعدادی از نیروهای سپاه خرمشهر مستقر بودند. روزهای اول نیروها کنار رودخانه تردد می کردند و عراقی‌ها آنها را هدف می‌گرفتند. برای اینکه آسیب کمتری ببینند، داخل خانه ها و پشت بام ها سنگر می‌گرفتند. هتل نیمه کاره ای در کوت شیخ بود، بچه ها از روی آن مقر عراقی ها را می‌زدند. اسلحه به اندازه کافی نبود، محمد جهان آرا صد قبضه اسلحه از اهواز آورد. پیش از آن، برای هر ده نفر چهار قبضه اسلحه بود و بقیه با سرنیزه و چماق نگهبانی می‌دادند و مراقب بودند عراقی‌ها از رودخانه عبور نکنند. بیشتر نیروهای قدیمی به اردوگاههای مختلف شهرها رفته بودند تا خبری از خانواده هایشان بگیرند. بعدها گروههایی از اندیمشک و دزفول آمدند. از بچه های دزفول، آقای میانجی را به یاد دارم که موجی شد. همچنین آقای دانش پژوه که به فرماندهی عملیات قرارگاه کربلا رسید. پس از آنها گروهی از قم آمد. بچه های خوب و متدینی بودند. فرمانده شان آقای ایرانی، روحانی وارسته ای بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس، آزادسازی خرمشهر تشریح عملیات توسط شهید باقری در جمع فرماندهان سپاه و ارتش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌺🌺 امشب خوان ماه رمضان به یمن قدوم کریم اهل بیت گسترده تر است. هوشیار باشید که بی نصیب از کنارش نگذرید. 🌺🌺میلاد کریم سبزپوش آل فاطمه، تنهاترین سردار لشکر حیدر و غریب شهر پیامبر تهنیت باد.💐💐 🍂
🍂 ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ پیش بسوی آغاز عملیات بیت المقدس بخوانید روایت سروهایی را که ایستاده می‌میرند. صبحتون متبرک به جود و کرم امام حسن مجتبی علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۰ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 معمولاً برای دیدن بچّه‌های گردان، به خط می‌رفتم. پیش ‌از ‌ظهر یکی از روزها، با محمّد کرباسی در کمین نشسته‌بودیم و با هم صحبت می‌کرديم. یک تلفن قورباغه‌ای در کمین بود که ارتباط با عقب را برقرار می‌کرد. هیچ راه دیگری برای ارتباط وجود نداشت. محمّد می‌گفت: «این جا آرام صحبت کن! عراقی‌ها صدای ما را می‌شنَوند.» منطقه خيلی فشرده و حسّاس بود. یک قبضه دوشکا در عقبۀ خط توسّط نیروهای ما کار گذاشته شده‌بود. اگر نیروهای کمین ما احساس خطر می‌کردند، از کمین به فرماندهی گروهان اطّلاع می‌دادند تا دوشکا، آن نقطه را بزند. کمین تلاش می‌کرد تا خودش درگیر نشود و بیشترِ درگیری را به دوشکا بدهد. این تدبیر فرماندهی، بسیار کار درستی بود. اگر کمین درگیر می‌شد، خودش را زیر آتش می‌گرفتند، ولی وقتی دوشکا شلیک می‌کرد، دشمن نمی‌توانست کمین را شناسایی ویاکلّ منطقه را زیر آتش بگیرد. یگان‌های قبل از ما، در دلِ تپه، در کنار کانال‌ها، تونل‌هایی را ایجاد کرده‌بودند و از زیر زمین تردّد می‌کردند تا دشمن آنها را نبیند. وقتی می‌خواستیم فاصلۀ خط تا کمین را طی کنیم، در چندین نقطه باید خم می‌شدیم و از تونل می‌گذشتیم. در بعضی جاها چیزی حدود صد متر را در حالت دولا دولا راه می‌رفتیم. تمام خطوط به وسیلۀ کانال به هم ارتباط داشت. زمان نگهبانی در این کمین‌ها نمی‌توانست زمانی طولانی باشد. استقرار در کمین، فوق‌العاده خسته‌کننده و سخت بود. یک نیرو بیش از دو ساعت نمی‌توانست در کمین، نگهبانی بدهد؛ چون در سنگر کمین باید بی‌حرکت و در سکوت مطلق و جای ثابت می‌نشست. خطرش هم خیلی زیاد بود و از آن جا که به عراقی‌ها خیلی نزدیک بود، احتمال اصابت تیر تک‌تیرانداز را هم داشت. فشار روانیِ خیلی سنگینی روی افراد این پست وجود داشت. در یک فاصلۀ عقب‌تر، خاکریز دیگری داشتیم که آن‌جا مقداری آرام‌تر بود. خاکریز هم موقعیّت مناسبی نداشت و واقعاً حسّاس بود، ولی نسبت به کمین، باز راحت‌تر بودند. در این موقعیّت و با آن حسّاسیّت، نیروهای ما یک دستگاه بلندگو در خط کار گذاشته‌بودند. عراقی‌ها هم بلندگو داشتند و بعضی مواقع، چیزهایی می‌گفتند و ما هم متقابلاً جوابِ آنها را می‌دادیم، یا این که از طرف ما مطالبی مطرح می‌شد. هدف ما از این کار، نصیحت آنها بود تا بیایند مثلاً تسلیم شوند. هر از چند گاهی یکی از بچّه‌ها که عرب‌زبان بود، پیام‌هایی به زبان عربی به آنها می‌داد. بعضاً از این بلندگو، نوحه و اذان هم پخش می‌شد که به ذائقۀ نیروهای عراقی خوش نمی‌آمد. در روزهای بهمن یا اسفند بودیم و بارندگی‌های شدیدی در منطقه وجود داشت. زمین منطقه پر از گِل می‌شد و تردّد را بسیار سخت می‌کرد. گِل به کفش بچّه‌ها می‌چسبید و مشکلاتی به وجود می‌آورد. آن هم در این کانال‌ها که آب باران از روی تپه‌ها در آنها جمع می‌شد. باران به صورت مستقيم روی نیروی کمین می‌ریخت و شب را باید در زیر باران و در آن سرما در گِل‌ها می‌نشستند. واقعاً شرایط سختی بود. در آن منطقه، چندین نوبت بارندگی داشتیم. در آن شرایط، کوچک‌ترین اعتراض یا گله‌ای از طرف بچّه‌های گردان وجود نداشت. کسی که می‌خواست به کمین برود، باید برنامه‌ریزی می‌کرد، مایعات کمتری می خورد؛ چون رفتنِ به دستشویی در کمین، یک معضلی بود و با جان خود بازی‌کردن محسوب می‌شد. نیروها نباید در کمین، زیاد تردّد می‌کردند. کمین، محلّی ثابت بود و اصلاً جای تکان خوردن نداشت. اگر واقعاً کسی مجبور می‌شد، بایستی با تلفن قورباغه‌ای مورد را به عقب اطّلاع می‌داد تا یک نفر به جای او می‌آمد و جابه‌جایی انجام می‌شد. در سنگرهای عقب هم به دلیل این که سقف آنها کوتاه بود، نماز خواندن به صورت نشسته انجام می‌شد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدای شلیک چند تیر می‌آید. جلوتر، سایه‌هایی که به کپه خاک می‌مانند، دیده می‌شود. علی می‌گوید: «تانک‌ها رو باش!» منور خاموش می‌شود. پا می‌شویم و راه می‌افتیم. به دور و بر نگاه می‌اندازم. هیچ کدام از ستون‌هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می‌رفتند، نمی‌بینیم. احساس تنهایی می‌کنم. به یکباره یکی از تانک‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کند. تیرهای رسام مانند دانه‌های تگرگ از بالای سرمان می‌گذرد و عقب ستون را درو می‌کند. می‌ریزیم رو زمین و آن را گاز می‌گیریم. بی‌حرکت می‌مانم. قلبم تند می‌زند. آیا ستون را دیده‌اند؟ نوک انگشتانم یخ می‌زند. اگر ستون‌مان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت می‌دهم. ترس برم می‌دارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار می‌دهد. از انتهای ستون سر و صدا می‌آید. تقی خودش را می‌کشد کنارم. نفسم تو سینه حبس می‌ماند. گردن می‌کشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمی‌بینم. خدا خدا می‌کنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد می‌کشد و صدای کشمکش می‌آید و بعد صدای خفه‌ای که آرام‌ آرام خاموش می‌شود. صورتم را در هم می‌کشم و به خودم فشار می‌آورم. گویی من مجروح شده‌ام و من هستم که فریاد می‌کشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش می‌کند. منطقه یکپارچه سکوت می‌شود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 السراج یکی از افسران ورزیده و خوب بود اما دنیا به کسی‌رحم نمی‌کند. هر کس سخنانی را بر زبان می آورد، باید عواقبش را هم تحمل کند. سروان عزیز معاون من بود. به جای او در همان روز سروان صبری شاهین الفرج را اعزام کردند. این شخص اخلاق فاسدی داشت. دو روز از آمدنش به گردان نگذشته بود که به من گفت: «ظاهراً در منطقه شما خبری از جنس مخالف نیست؟... ... او هنوز مشغول فساد خود بود. با صدای بلند گفتم: «سروان صبری کجایی؟ بیا.» اما پاسخی نشنیدم دوباره با صدای بلند گفتم: «سروان صبری...» در که باز شد، ناگهان دیدم او کشته شده است! به سرعت بالای سر او رفتم دیدم گوش تا گوش سرش را بریده اند و در کنار جسدش گذاشته اند. جسد را داخل خودرو نظامی گذاشتم و به اولین نقطه تخلیه مجروحین بردم و به آنها گفتم که نزدیک اردوگاه جسدش را پیدا کرده ام. به دنبال تحقیقات مستمر و طولانی که انجام شد، سرهنگ دوم اسامة الاماره به من گفت: تحقیقات نشان میدهد که او با یک زن درگیر شده است. مست بوده و آن زن با حیله و نیرنگ او را مسموم و سپس سرش را از بدن جدا می‌کند. سرهنگ اسامهی از من خواست این موضوع را پیگیری کنم تا شخص قاتل دستگیر شود. موضوع را پیگیری کردم و پس از بررسی های دقیق معلوم شد که آن زن به منطقه دیگری از خرمشهر، نزدیک پل طاهری که تحت تسلط نیروهای مقاومت ایرانی بود، فرار کرده است. فرماندهی دستور داد خانه آن زن را ویران کنند و اعضای آن دستگیر شوند. بعد از آن کسی نفهمید که چه برسر آنها آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عراقی ها کنار رودخانه روبه روی ما کانال کشیدند و توی آن مخفی می شدند. سوراخ‌هایی را روی دیوار کانال تعبیه کرده بودند، از آنجا تک تیراندارهایشان با قناسه می‌زدند و با دوربین دیده بانی می کردند. بچه ها در تیررس دشمن بودند. برای حفاظت از ساحل رودخانه و مراقبت از نفوذ دشمن تونلی زیر پیاده رو چسبیده به ساحل کشیدیم. چند تونل فرعی هم از بین خانه‌های مردم در کوت شیخ به این تونل وصل می شد. نیروهای رزمنده خرمشهر و تهران، به خصوص بچه های قم خیلی زحمت کشیدند. فرمانده شان حاج علی اکبری بود. با زبان روزه و گرمای طاقت فرسای داخل تونل در روشنایی فانوس دولا دولا به وسیله تیشه و بیلچه تونل می‌کندند و خاک را با کیسه بیرون می آوردند. طول تونل اصلی و تونلهای فرعی به سه کیلومتر می رسید. این حاصل کار شبانه روزی آنها بود. صبح تا شب کانال می‌کندند و نگهبانی می‌دادند. شب‌ها هم پای دعا و مناجات و قرآن و نهج البلاغه دور هم جمع می‌شدند. چند نفر از رزمنده های قم شهید و مجروح شدند. خمپاره ها معمولاً از لحظه شلیک تا انفجار صدایی شبیه سوت ایجاد می‌کند. بچه ها با شنیدن صدای سوت روی زمین دراز می‌کشیدند. خمپاره ۶۰ با بقیه خمپاره ها تفاوت دارد؛ صدای سوت ندارد، فقط لحظه شلیک صدای گووم و موقع انفجار صدای «قووم» شنیده می‌شود. بچه های قم می‌گفتند خمپاره ۶۰ فقط دنبال قمی ها می گردد. می‌گوید "قم". نیروهای حاج علی اکبری که به عشق عملیات آمده بودند پس از مدتی، تحمل شرایط پدافندی برایشان سخت شد. حاج علی اکبری برای تقویت روحیه آنها، نیروهایش را بین خرمشهر و کردستان تقسیم کرد. آنها پس از مدتی تعویض می‌شدند. ایشان سرانجام در کردستان به شهادت رسید. گروهی از اندیمشک به فرماندهی آقای گرجی زاده به خرمشهر آمدند؛ همگی مؤدب ، منظم ، متدین، اهل دعا و راز و نیاز بودند. پشتیبانی این گروهها بهتر از ما بود. برایشان از قم و تهران امکانات می آمد. غذای ما بیشتر لوبیا بود. آن هم چه لوبیایی! وظیفه آشپزی را به کسی به نام عبد داده بودند؛ اصلاً آشپزی بلد نبود. با چاقو میزد وسط گونی لوبیا، بدون اینکه پاک شود با شن و ماسه و سوسک و هرچه داخل گونی بود سرازیر می‌کرد توی یک دیگ بزرگ. چند پیاز درسته هم می انداخت، آب اضافه می‌کرد و روی اجاق می‌گذاشت. غیر از لوبیا پرچم داشتیم. پرچم اسمی بود که بچه ها روی رنگ سبز خیار، سفیدی پنیر و رنگ قرمز گوجه فرنگی گذاشته بودند. می‌گفتند شام و ناهار فقط پرچم داریم. بعضی وقتها هم که وضعمان خوب بود، هندوانه و ماست هم داشتیم. در خط کوت شیخ مرتب شهید می‌دادیم. یکی از بچه هایی که در آنجا براثر ترکش خمپاره شهید شد سعید ارجعی بود. هیکل قوی و ورزشکاری داشت. بچه ها به سرعت او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند. ترکش به سرش اصابت کرده و مرگ مغزی شده بود. بچه ها دور تختش قرآن و دعا می‌خواندند. قلبش کار می‌کرد. دکتر می گفت هیچ کاری نمی شود کرد، باید منتظر باشید قلبش از کار بیفتد. صحنه دردناکی بود. تعدادی از دوستان دیگر هم شهید شدند. هر وقت یکی شهید می شد، مراسم تشییع جنازه داشتیم. تعدادی از بچه ها پیکر شهید را از خیابان روبه روی سپاه تا مسافتی روی دوش می‌گرفتیم، بعد سوار وانت می‌کردیم به قبرستان آبادان می‌بردیم و غریبانه دفن می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂