🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، میخواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث میکردیم. با مطالبی که فکر میکردم درست است پاسخش را میدادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر میآیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر میخواندیم از ادبیات میگفتیم و حرف میزدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست میکردیم، کتاب و درس میخواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم.
غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد میگفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبطصوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش میداد و به صورت دست نویس تکثیر میکرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را میآورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن میگذاشت و مینوشت، میبردند
پخش میکردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید شهره شهرم
همان مدافع عشق
شهید سید مهدی جلادتی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ادامه پرسش و پاسخ با نوجوان بسیجی
- در این مدتی که توی جبهه بوده ای هر سه بار به کتاب هم دسترسی داشته ای؟
- اصلا توی جبهه کتابهایی هست که به درد نوجوانانی به سن و سال تو بخورد؟
- قرارگاهها که اغلبشان کتابخانه دارند، اما بیشترش کتاب دعا و قرآن و کتابهای مذهبی است.
- کتاب داستان و شعر یا نمایشنامه ای که به درد نوجوانان بخورد چی؟
- نه ولی گمان میکنم اگر هم باشد، خیلی خیلی کم است.
- علت این موضوع چیست؟
- بیشتر کتابها اهدایی مردم به جبهه است. اگر آنها کتابهای خوب و سالم هنری هم به جبهه اهدا کنند این مشکل تا حدودی حل میشود. بخصوص قسمت بزرگی از رزمندگان را نوجوانان تشکیل میدهند.
- خوب از اینها گذشته اصلاً فرصتی برای مطالعه پیدا میکنید؟
- توی خط ، تقریباً نه؛ اما توی قرارگاهها چرا اینجاها وقت برای مطالعه زیاد است؛ مخصوصاً اگر درس نداشته باشیم که خیلی بیشتر.
- اینجا مشکلی هم دارید؟
- مگس و پشه خیلی اذیت میکنند. البته، دو سه روزی یک بار همه جا را سمپاشی میکنند؛ اما حشره کش خیلی لازم
است که نداریم.
دومین نفر - از چپ به راست - نوجوانی است که از قبلی دو - سه سالی بزرگتر به نظر میرسد. پوستی روشن دارد و ترکیب اعضای صورتش حالتی خوشایند به او داده است. موهایش کوتاه است اما از ته تراشیده نشده، موها، برس خورده و مرتب است..
- خب برادر، حالا می آییم سراغ شما خودت را معرفی كن.
- من احمد رضا اسرار هستم.
از همین چند جمله اش میشود فهمید که چه روحیه سالمی دارد. با هر جمله یک لبخند میزند، لبخندی شیرین که چهره اش را هر چه خوشایندتر میکند.
- کلاس چندم هستی؟
- دوره نظری بودم درس را ول کردم.
تعجب میکنم و در حقیقت ناراحت میشوم. از او علت را میپرسم میفهمم که عضو کمیته انقلاب اسلامی است. حدود چهارده ماه در جبهه بوده است و یک برادر و یک خواهرش هم استاد دانشگاه هستند. ناراحتیام را از این موضوع پنهان نمیکنم. تا آنجا که وقت اجازه می دهد و موقعیت مناسب است برایش حرف می زنم. از نیاز امروز و فردای انقلاب به افراد باسواد میگویم از اینکه اگر بچه های مسلمان درس نخوانند فردا همه کارهای مهم مملکت به دست کسانی میافتد که درس خوانده اند اما دلسوز اسلام و انقلاب نیستند؛ از اینکه مسلمانی که باسوادتر باشد، بیشتر میتواند به انقلاب و مستضعفان جهان خدمت کند و... نرم میشود. قبول میکند قول میدهد که اگر ان شاء..... از جبهه برگشت به طور جدی درسش را هم ادامه دهد؛ به انقلاب خدمت کند و هم درسش را بخواند - و من مطمئن ام که این کار را خواهد کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«خداحافظ کرخه»
┄═❁❁═┄
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود میجنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقهای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوهای رنگ بود که عدهای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباسهایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه میکرد. پوتینها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباسهای جدید شدم یک نظامی!
ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر میکرد: «درود به روان پاک شهید میثم.»
شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیریهایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچهها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف میکرد: «شهید میثم به قدری بچهها رو میدوند و خسته میکرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب میرفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اونها رو درمیآورد و کف پای بچهها رو میبوسید.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#خداحافظ_کرخه
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
نویسنده:داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهاردهم
تابستان سال شصت محمد جهان آرا به اهواز رفت و مسئولیت سپاه اهواز را به عهده گرفت. به جای او عبدالرضا موسوی مسئول سپاه خرمشهر شد. ماها کمی دلخور بودیم. میگفتیم شأن و جایگاه او بیشتر از این است که مسئول سپاه اهواز شود. سمت جدید بالاتر از سپاه خرمشهر بود، ولی سپاه خرمشهر محیطی کاملا رفاقتی دوستانه و خودمانی بود. محمد حالت رهبری ما را داشت.
سيد عبدالرضا موسوی انصافا جایش را پر کرده بود و زحمت می کشید. رضا خشک، رسمی و جدی بود. کمتر از او شوخی میدیدیم، ولی محمد نرم بود. اواسط مرداد در مقر سپاه مشغول کارهای اداری و پرسنلی بودم. شروع به خواندن نامه ها کردم که یکباره چشمم به نامه ای افتاد. نوشته بود آقای محمد علی نورانی، برای اعزام به مکه در تاریخ فلان خودتان را به سازمان حج و اوقاف تهران معرفی کنید! یک بار، دو بار، سه بار خواندم باورم نمیشد. یک حواله مکه به اسم خودم بود. ذوق کردم. با خوشحالی سراغ رضا موسوی رفتم، گفتم چنین نامه ای آمده، گفت: «آره، در جریانم، این سهمیه محمد جهان آرا بوده، گفته تو بروی!»
محمد سهمیه خودش را به من بخشیده بود. رضا به امور مالی نوشت، چهار یا پنج هزار تومان دادند. وقت تنگ بود. پس فردایش باید تهران میبودم. رفتم ماهشهر از آنجا خودم را به تهران رساندم. آقای قرائتی آمد، مناسک حج را برای ما توضیح داد. حدود صد نفر از سراسر کشور در یک سالن بزرگ جمع شده بودیم. در آنجا گفتند شما ضمن حج، مأموریتهایی هم انجام میدهید که در مدینه به شما توضیح میدهند. به مدینه که رسیدیم ما را صدا کردند. گفتند مأموریتتان این است که ضمن زیارت، آدمهایی را که زمینه ارتباط و علاقه به جمهوری اسلامی دارند شناسایی و با آنها گفت وگو و ارتباط بیشتری برقرار کنید، شماره تلفن بدهید، شماره بگیرید. در کنار این مأموریت، هرکدام کیسه حمایلی پر از تراکت و عکس امام و اعلامیه داشتیم. این کارها آنچنان وقتی از ما میگرفت که به جز مناسک واجب حج، فرصت چندانی برای کار مستحبی نبود مگر آخر شب می توانستیم زیارتی کنیم. از صبح که بلند میشدیم و صبحانه میخوردیم، دنبال تبلیغ بودیم. با یک آقای مصری رفیق شده بودم. تعدادی اعلامیه و عکس امام به او دادم که به دوستانش هم بدهد. با یک خانم و آقای فیلیپینی هم ارتباط خوبی برقرار کردم. تا حدی عربی بلد بودند و شکسته صحبت می کردند. امام را دوست داشتند. عکس امام را که دادم، عکس را بوسیدند و توی کیفشان گذاشتند. به حجاج میگفتیم صدام به ایران حمله کرده و با همدستی آمریکا دارند مردم مسلمان ایران را میکشند. هر کس زمینه بیشتری برای ارتباط داشت او را به بعثه معرفی میکردیم. کار دیگرمان این بود که تراکت روی دیوارها و کنار مغازه ها می چسباندیم. تراکتها عبارت یا ایهالمسلمون اتحدوا ، الموت لاسرائيل و الموت لآمریکا و از این طور شعارها بود. یکی از پاسدارهای سپاه آبادان به نام علی افشاری همراهم بود؛ از بچه های متدین که الآن مسئول هیئت رزمندگان است. با هم عکس و اعلامیه پخش میکردیم. یک روز صبح کنار مغازه ای مشغول صحبت با یک زائر عرب بودیم که یکباره یک ماشین استخبارات عربستان از راه رسید. سه مأمور سریع پیاده شدند و ناغافل علی افشاری را گرفتند. کمی از او فاصله گرفتم. علی افشاری مقاومت میکرد که چه کار با من دارید؟ ولم کنید. به زور او را به طرف ماشین میکشیدند. مردم جمع شدند. دید همین طور ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم غره ای رفت که کاری بکن. کاری از من بر نمی آمد. اگر جلو می رفتم مرا هم می گرفتند. یک کیف دستی پر از اعلامیه و عکس داشت. در همین شلوغی آن را پرت کرد زیر پایم. سریع برداشتم و توی جمعیت خودم را گم کردم. علی را انداختند توی ماشین مستقیم بردند فرودگاه و برگرداندند ایران. بنده خدا اعمال حجش را هم انجام نداد. بعد از آن هم هروقت میخواست مکه برود، اسمش در لیست سیاه بود.
وقتی مکه بودم عملیات ثامن الائمه انجام شد. خبرهای جبهه را دنبال میکردیم. شنیدیم عملیات پیروز شده و آبادان از محاصره درآمده است. این شادی برایم تنها یک روز دوام داشت. فردای خبر پیروزی عملیات ثامن الائمه، رئیس کاروانمان مرا دید و گفت: «شما بچه خرمشهری؟» گفتم: «آره» پرسید خبر داری؟» گفتم: «چه خبری؟»
گفت: یک هواپیما سقوط کرده و در آن هواپیما جهان آرا هم بوده و شهید شده!»
انگار دنیا روی سرم آوار شد گفتم: «اشتباه میکنی، حتماً شایعه است.»
نمی خواستم باور کنم گفت: «شایعه نیست، از رادیو شنیدم.» زدم بیرون کنار یک تیرک برق نشستم و زار زدم. نمیدانستم چه کار کنم. توی خیابانهای مکه راه میرفتم و گریه میکردم. با همه وجود به محمد جهان آرا عشق می ورزیدم ، محمد به تمام معنا برایم الگوی یک انقلابی مؤمن و متدین واقعی بود و هست.
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های انقلابی خرمشهر بودیم. محمد جهان آرا و حدود چهل نفر از جوانهای شهر در اوایل دهه پنجاه با خون خودشان پیمانی را با عنوان پیمان خون امضاء میکنند که تا آخرین قطره خون برای برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. آنها جمع خود را حزب الله مینامند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیچ راهی برای آنکه از آینده با خبر شویم و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد.
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گفتند از او
چیزی نمانده است
جز راهِ ناتمام ....
قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر
فرمانده طرحوعملیات قرارگاه خاتمالانبیاء
شهادت: ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر
صبحتان همراه با یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#شهید_علی_تجلایی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۶
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ادامه پرسش و پاسخ با نوجوان بسیجی
- چرا این همه این همه به جبهه میآیی؟
حس میکنم پاسخ دادن به این سؤال برایش مشکل است. نه اینکه پیدا کردن جواب سخت باشد؛ بر زبان آوردنش آزارش میدهد. این را از حرکتی که درجا، به سر و دست و بدنش میدهد می فهمم. عاقبت، وقتی ما را منتظر جواب میبیند از سر اجبار می گوید: هر کس هدفی دارد. ان شاء... هدف من هم از این کار
رضای خداست.
- دفعه های قبل هم به عنوان امدادگر هلال احمر می آمدی؟
- نه! به عنوان بسیجی رزمنده.
کم حرف است. شاید حداقل در این مورد زیاد مایل نیست حرف بزند. هر جمله را به زور از دهانش بیرون می کشم. راستی که این بچه های بسیجی چقدر پاک و صادق اند؛ چقدر بی ریا هستند. بزرگترین کارها را دارند می کنند اما حاضر نیستند یک کلمه درباره آن حرف بزنند. اصلا کار خودشان را «کار» به حساب نمی آورند و این بزرگترین مشکل من در این مصاحبه هاست. مدتها باید بالا و پایین و این طرف و آن طرف بیرم تا راجع به کارهایشان، یک جمله از دهانشان بیرون بکشم. خدا حفظشان کند! خدا این صفت خوب آنها را به همه ما ببخشد...
- حتماً اهل مطالعه و خواندن کتاب هستی.
- بله.
- بهترین کتابی که خوانده ای چیست؟
داستان راستان از استاد مطهری و قلب سلیم از شهید دستغیب.
خوب بهتر است برویم سراغ نفر بعدی. بعد، اگر سؤال تازه ای پیش آمد، با شما مطرح میکنیم. و می روم سراغ سومین نفر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 زمینههای همکاری
منافقین با صدام
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 همکاری منافقین در ابتدای حضور سازمان در عراق، در شکل جاسوسی، خبرپراکنی، ایفای نقش ستون پنجم، بازجویی از اسیران و ... صورت می گرفت اما با گذشت زمان این همکاری ها توسعه یافت و سازمان در قالب واحدهای رزمی ارتش عراق، به عملیات علیه جمهوری اسلامی دست زد.
حمایتهای منافقین از دشمن بعثی و خدمات آنان به رژیم عراق، در زمینههای مختلفی بود، از جمله:
۱ـ ترور شخصیتهای سیاسی و نظامی مؤثر مانند بمبگذاری سازمان منافقین در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخستوزیری و شهادت رئیسجمهور محمدعلی رجایی و نخستوزیر محمدجواد باهنر و ترور تعدادی از فرماندهان نظامی در جبهه ها و پشت جبهه ها.
۲ـ جاسوسی به نفع دشمن بعثی و ارائه اخبار و اطلاعات درباره مراکز مهم نظامی و صنعتی که به بمباران این مراکز توسط دشمن منجر می شد.
۳ـ ارائه اخبار و اطلاعات درباره جنگ و نحوه عمل رزمندگان اسلام و نیز زمان و مکان عملیاتها به ارتش عراق.
۴ـ پخش شایعه در پشت جبهه برای تضعیف روحیه مردم.
۵ـ تبلیغات سوء علیه جمهوری اسلامی ایران در سطح جهانی، برای ضربه زدن به وجهه بینالمللی جمهوری اسلامی ایران.
۶ـ جمعآوری و اختفای سلاح و استفاده از آنها علیه دولت ایران.
۷ـ گشودن یک جبهه وسیع جنگ داخلی در ایران و تلاش برای تضعیف توان نظامی ایران از طریق منحرف کردن اذهان و تخصیص بخشی از نیروها و امکانات کشور جهت پاسخگویی به اینگونه بحرانها.
۸ـ انتقال هواداران خود از ایران و سایر نقاط جهان و سازماندهی و اعزام آنها به عراق برای تشکیل یک ارتش به اصطلاح آزادیبخش برای همکاری نزدیک با ارتش عراق.
۹ـ کمک به ارتش عراق در شنود بیسیمهای رزمندگان اسلام و نیز بازجویی از اسیران ایرانی.
۱۰ـ عملیات نظامی علیه رزمندگان اسلام با همکاری و پشتیبانی لجستیکی ارتش عراق که نمونه بارز آن عملیات مرصاد بود.
۱۱ـ اعزام تیمهای بمبگذاری و ترور به داخل ایران از جمله این فعالیت ها بود که زیر چتر دشمن بعقی بر ضد ملت ایران روا می داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خرمشهر به نجف ثانی شهرت داشت. خیلی از آقایان روحانی و مراجع که میخواستند به کربلا یا نجف بروند از خرمشهر میرفتند. آنها حدود یک ماه در خرمشهر منبر می رفتند، پولی جمع میکردند به یک بلدچی ده پانزده تومان می دادند، آنها را به آن طرف رودخانه اروند به مرز عراق میبرد. برای برگشت هم این مسیر، امن ترین مسیر بود. فاصله بین ایران و عراق در بعضی نقاط رودخانه اروند به صدوپنجاه متر میرسد که با حدود بیست دقیقه پارو زدن میتوانستند به آن طرف مرز بروند، یا از شلمچه به راحتی قابل گذر بود. آقایانی که میخواستند به نجف و کربلا بروند و درس بخوانند یا فراری بودند به خانه دو روحانی خرمشهر آقای مهری و سید محمدتقی موسوی میرفتند و آن دو هماهنگی برای عبور از رودخانه را انجام میدادند. منبرهای متعدد علما در خرمشهر دانش دینی را بین مردم و جوانهای شهر بالا برد. از طرف دیگر، تعدادی از کمونیست ها را به خرمشهر تبعید میکردند. اینها مشغول تبلیغ در روستاها میشدند. بعضی هایشان به عنوان معلم روی افکار دانش آموزان کار میکردند. کسانی مثل ایران نژاد، ایوبی، ناصری، غریفی و فرهانی از توده ای های ظاهراً بریده بودند؛ اما نظام شاه چون هنوز کاملا به آنها اطمینان نداشت اینها را به خرمشهر فرستاده بود. از جمله ناصری که معلم ادبیات بود و بعضیها را جذب حزب توده کرد. در خرمشهر و آبادان مارکسیست ها و مذهبی ها هر دو فعال بودند؛ اما تشکیلات کمونیستها در آبادان قوی تر و اعضای بیشتری داشتند. بعضاً دو برادر در یک خانواده یکی کمونیست و دیگری مذهبی بود و هر دو برای براندازی رژیم شاه و برقراری عدالت تلاش میکردند. در تظاهرات و راهپیماییها یک برادر در جناح مذهبیها شعار مرگ بر کمونیست می داد و برادرش در گروه مارکسیست ها فریاد می زد مرگ بر مرتجع، علیه هم شعار میدادند. شب هم میرفتند خانه زیر یک سقف با هم میخوابیدند. یکی از عوامل ایجاد تشکلهای مذهبی، فعالیتهای جریانهای چپ بود. بچه های مذهبی با دیدن برنامه های مارکسیست ها، تلاشهایشان را بیشتر میکردند. در همان زمان در بین بچه های مذهبی خرمشهر کسی به نام فرزاد قلعه گلابی رهبری آنها را به دست میگیرد؛ آدم نابغه ای بوده. به قدری هوش و حافظه قوی داشته که اگر یک بار کتابی میخوانده میگفته در کتاب فلان، صفحه فلان، سطر فلان، این را نقل میکند. بچه ها به کتاب مراجعه میکردند، می دیدند همین طور است. فرزاد قلعه گلابی گروهی راه می اندازد که علی و محمد جهان آرا، اسماعیل زمانی، احمد و محمد فروزنده، بصیرزاده و نعمت زاده، مسعود بهبهانی و عده ای دیگر عضوش بودند. آنها خلیفه تعیین کرده بودند. خود فرزاد قلعه گلابی خلیفه اول بود. خلیفه به معنای رهبر بود که اگر این رهبر دستگیر شد، نفر دوم و همینطور نفرات بعدی خلیفه شوند. مثلا بصیرزاده خلیفه سوم و اسماعیل زمانی خلیفه چهارم یا ششم بود. فرزاد به عنوان خلیفه به جایی میرسد که برای اعضای گروه حد جاری میکند. انگار بچه ها را مسخ کرده باشد. میگفته بنشینید به خلاف هایتان اعتراف کنید. مثلا یکی می گفته سیگار کشیدم، یکی می گفته از کنار مدرسه دخترانه رد شدم و به دخترها نگاه کردم، یکی می گفته غیبت کردم. بعد به یکی دیگر دستور می داده با کمربند ده ضربه شلاق به این بزن. یا به یکی میگفت برو بازویش را گاز بگیر؛ تنبیهات مختلفی انجام میداده. حالا همین فرزاد قلعه گلابی که رهبر افرادی مثل محمد جهان آرا بود اولین کسی بوده که دستگیر میشود و اولین کسی بوده که در زندان میبرد و همه بچه ها را لو می دهد. ساواک چهل نفر از بچه های مذهبی خرمشهر را میگیرد. فرزاد در زندان به جایی میرسد که وقتی مأمورهای زندان میخواستند به یکی دو نفر از بچه های کم سن و سال تجاوز کنند میگوید خب بگذارید کارشان را بکنند دیگر اذیتتان نمیکنند. پس از مدتی تعدادی تبرئه می شوند، عده ای با تعهد پدر و مادرشان و رابطه و وثیقه آزاد میشوند و چند نفر از جمله محمد جهان آرا و بصیرزاده را به زندان کارون میبرند. عده ای از مبارزان مثل آقای آل اسحاق از دزفول، آقای صفاتی از آبادان، آقای دقایقی از بهبهان، آقای محسن رضایی از مسجدسلیمان و آقای شمخانی از اهواز را ساواک به زندان کارون منتقل کرده بود. آنها همدیگر را در زندان پیدا میکنند و میثاق گروه منصورون را می بندند. قلعه گلابی از زندان آزاد شد و دوباره در خرمشهر با بقیه بچه ها ارتباط برقرار کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
امروز
که پنجرهی دل را
با طلوعِ چشمانت
گشوده ام
تا انتهای روز
خاطری آرام دارم ...
شهادت: ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#شهید_سردار_علیرضا_نوری
#جانشین_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۷
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 یکی از بچه ها پیشنهاد میکند به داخل چادر برویم. البته من هم بدم نمی آید ببینم زندگی بچه های بسیجی، داخل چادر چگونه است. اولین چیزی که توی چادر توجهم را جلب میکند ورق
کوچک کاغذی است که از سقف آویزان است. به کاغذ که دقیق میشوم یکی از بچه های چادر متوجه می شود. می خندد و میگوید چیزی نیست، یک شوخی است. شروع میکنم به نوشتن از روی کاغذ. یکی از آنها رنگ به رنگ میشود و میگوید این را چاپ نکنید. به چند سطر پایین تر که میرسم، می فهمم چرا این حرف را زده، اما به خلاف آنچه او فکر میکند هیچ چیز بدی در نوشته به چشم نمی خورد. به قول خودشان یک شوخی است. شوخی بدی هم نیست. چه اشکالی دارد. این را به آنها میگویم دیگر در این باره اصراری نمی کنند.
شهرداری چادر
۱- ظرف شستن هر روز بر عهده آقای زجاجی میباشد.
۲- غذا گرفتن، هر روز بر عهده آقای رنجبر میباشد.
۳- نظافت و کارهای غیره بر عهده احمد اسرار و پرویزی می باشد.
۴- خوردن و آشامیدن هر روز بر عهده [...] می باشد.
امضا حسن پرویزی
میگویم صاحب اسم سطر چهارمی کیست؟ رنجبر میخندد و میگوید یکی از دوستانمان است.
حالا رفته برای کاری.
می پرسم مگر شما چهار نفر توی این چادر به سر نمی برید؟
می گوید: نه. شفیعی با ما نیست. اعزامی از قم است. گاهی سری به ما می زند.
میگویم پس چادر چادر استان فارسی هاست. می گوید: بله، اینطوری تقسیم میکنند.
- خوب، قضیه شهردار چیست؟ لبخندی میزند و میگوید توی خط، هر روز یک نفر نظافت و شستن ظرفهای سنگر را انجام میدهد. نوبت هرکس که می رسد بچه ها رویشان نمیشود به او بگویند مثلاً امروز تو ظرفها را بشور میگویند فلانی، امروز تو شهرداری.
- یعنی به نوبت؟
- بله به نوبت هر روز یکی.
- من دیدم بعضی چادرها کولر داشتند به شما کولر نمی دهند؟
- به چادرهای بزرگ می دهند. چادر ما کوچک است، کولرها هم کم است به ما نمی رسد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂