9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کربلای غزه
حاج صادق آهنگران
قدس از کرببلا می گذرد می دانی
غزه ازخون خدا می گذرد می دانی
شاعر : علیرضا قزوه
اهنگساز: بهروز کلک ران
تنظیم : محمد رضاعقیلی
تولید مرکز موسیقی صداوسیما
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر مخابراتی" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هشت ماه در منطقه کوت سوادی ماندیم. بعد از این مدت به منطقه فکه آمدیم و یکسال در همین منطقه ماندیم. در این مدت عملیات بدر آغاز شد که واحد ما در آن شرکت نداشت ولی یک تیپ از لشکر ما به منطقه عملیاتی بدر اعزام شد.
تیپ ما واحدهائی داشت که جلوتر از منطقه خط مقدم میرفتند و من هم بعنوان بی سیم چی یکی از این واحدها بودم. یک شب که به همراه دو گروهان از نیروهای خودی برای کمین به جلو آمده بودیم با نیروهای شما درگیر شدیم. البته نیروهای شما واحدهای ما را شناسائی کرده بودند. نیمه های شب ما متوجه شدیم که صدای تیراندازی از پشت ما می آید و بعد از دقایقی متوجه شدیم که نیروهای شما خودشان را به پشت سرما رسانده و ما هم محاصره شده ایم. هر کدام از نیروهای ما که مقاومت میکرد کشته میشد. البته ما با نیروهای دیگر تماس میگرفتیم ولی هیچ جوابی از آنها نمیشنیدیم. من به فرمانده که درجه اش سروان بود گفتم کهمقاومت ما فایده ای ندارد و باید اسیر نیروهای ایرانی شویم. او قبول کرد! همراه آن فرمانده بطرف تعدادی از نیروهای خودمان آمدیم که جمعاً سی نفر شدیم و همگی به اسارت رزمندگان اسلام در آمدیم. من در تمام مدتی که در جبهه بودم بارها میخواستم خودزنی! کنم و خود را نجات دهم اما میترسیدم که موفق نشوم. یعنی هم به جان خودم صدمه بزنم و هم بدست نیروهای اطلاعاتی بعثی گرفتار شوم، حتی دوستانم اسلحه را از دستم گرفتند که من اینکار (خودزنی) را نکنم.
نیروهای بعثی یک شیوه خبیثانه دارند که بتوانند از فرار نیروهای عراقی جلوگیری کنند. آنها چند سرباز را به مراکز آموزشی می آورند و در برابر دیدگان سربازان تازه وارد به جوخه اعدام می سپارند. بعد به سربازان میگویند میدانید چرا اینها اعدام شدند؟ اینها خائن بودند، از جبهه فرار کرده بودند. شما ببینید که این عمل وحشیانه چه روحیه ای در سربازان ایجاد میکند، آنها از کلمه فرار وحشت میکنند زیرا سرنوشتی جز مرگ برای خود نمی بینند. من عین همین منظره که برایتان تعریف کردم در پادگان آموزشی نجف دیدم، حتی در مرکز شهر هم میتوان چنین مناظر وحشتناکی را دید. تعداد سربازان فراری که در برابر دیدگان من در همان پادگان آموزشی نجف اعدام کردند ۲۰ نفر بودند. همه آنها سر باز بودند. و نکته جالب این که بعضی از نیروهای فراری را که در ملا عام اعدام میکنند، تعدادی زن بدکاره نیز می آورند که بعد از اعدام شروع به شادی و هلهله میکنند و آواز می خوانند، حتی می رقصند! آیا شما حکومتی در دنیا سراغ دارید که با مردم خودش چنین رفتار وحشتناکی داشته باشد؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
ای همه آسمان شده خیره به هر نگاه تو
چشم رضا ستاره شد ، مانده کنارِ ماه تو
لشگرِ حوریان ببین ، برگِ خزانِ مقدمت
آمده تا که بال خود ، فرش کند به راه تو
🪴🪴🪴
زیبایی دلت را 💐
به رخ آسمان میکشم 💐
تا کمتر به مهتابش بنازد … 💐
تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر به همه دختران ولایی و خواهران همراه کانال مبارک باد !
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی و بیبی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش میدادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی میخواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی میگیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده.
پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشینهای عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند...
روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان میرفتیم. وقتی از نماز خانه بر میگشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم میگفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه»
اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ میکرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه میگفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار میکردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس میآمد پینگ پنگی بازی میکرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه میگرفتند و چند تیر هم شلیک میکردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید.
با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ میشود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر میکنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت میخواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا !
اگر میدانستم با مرگ من
یک دختر در دامان حجاب میرود
حاضر بودم هزاران بار بمیرم
تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
چهره هایشان
حتی در پسِ خاک؛
سرشار از نور بود ...
چنان نوری که شب؛ رنگ باخت
و جشنوارهای از حماسه آفریده شد ...
جادهی اهواز؛ خرمشهر _ منطقه کوشک
اردیبهشت مــاه ســــال ۱۳۶۱
🔹 مرحله دوم عملیات بیت المقدس
🔸 عکاس: سعید حاجی خانی
امروزتان آکنده از شکوفههای امید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
گردانهای کوهستانی نیروهای مخصوص کماندویی و هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن ما منطقه را زیر یا گذاشتند. دیگر از شب و روز خبر نداشتیم؛ فقط راه می رفتیم. نصف شبها خود را به روستاهای کردنشین می رساندیم و در مسجد ده استراحت می کردیم. ولی چون خطر سر رسیدن عراقیها وجود داشت، یک ساعت بعد به ده دیگری کوچ می کردیم و روزها هم خود را به ارتفاعات و جاهایی که قابل دفاع بود میرساندیم. در یکی از مناطق، بلندترین کوه را در نظر میگرفتیم. برای تماس با عقبه ما هر روز دو بار از این کوه بالا میرفتیم تا با بچه ها تماس بگیریم، چرا که بیسیم در ارتفاع پایین نمیتوانست ارتباط برقرار کند. بعد از تماس که با هزار مصیبت برقرار شد جدیدترین اطلاعات را با رمز اعلام کردیم. عملیات نزدیک بود و ما خوشحال از اینکه توانسته بودیم کاری مثبت انجام دهیم. اما عراقیها همچنان در تعقیب ما بودند. خوشبختانه ما اکثر عقبه ها و جاده ها و توپخانههای دشمن را شناسایی کرده و ثبتی گرفته بودیم؛ ولی نقشه ای که همراه دیده بان بود، گم شد و ما مجبور شدیم از روی نقشه ۲۵۰/۰۰۰ که همراه داشتیم یک کالک دیگر تهیه کنیم؛ آن هم با یک خودکار و ورق معمولی.
فرار از چنگ عراقیها ما را کشاند به منطقه ای که در دست نیروهای معارض عراقی بود. آنها ما را محاصره کردند. آن روزها، آنها تشنهی برقراری روابط با جمهوری اسلامی بودند و همین شد خوش اقبالی ما! اول بسم الله، خط و نشان برایمان کشیدند که چرا وارد منطقه ما شده اید و صد چون و چرای دیگر؛ ولی خوشبختانه چیزی نگذشت که آتششان فروکش کرد و حسابی ما را تحویل گرفتند. آنها ما را به چند شهر عراق بردند و ما با چتر امنیتی که آنها روی سرمان باز کرده بودند، چند جای حساس از جمله پدهای هلی کوپتر، پادگانها و مراکز اقتصادی یا نظامی دیگر را شناسایی کردیم و با هماهنگی با عقبه قول آنها را برای به توپ بستن مقر فرماندهی پادگان و پدهای هلی کوپتر گرفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂