🍂 مگیل / ۴۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال و روز سامی غمگینم کرده بود. میخواستم او را از این حال در آورم. خدا را شکر که من برای آمدن به جبهه این قدر مانع سر راهم نبود. خدا را شکر میکنم و دنباله شعر سامی را میسرایم درست در همان قالب مثنوی
یکی میگفت با ریش درازش
خدایا نشنوم آوای سازش
یکی میگفت اندر سنگر یار
خدایا، سنگ از پیشم تو بردار
یکی میگفت افتادم در این دام
تریم دام دام، دریم دام دام، دریم دام
یکی میگفت چشمانم شده کور
نمی آید برون از لانه اش مور
یکی میگفت یا رب دست ما گیر
که کرده تیر ما در لوله اش گیر
و آن قدر چرت و پرت گفتم و شعر و معر به هم ؛ بافتم که سامی از شدت خنده به سرفه افتاد. بیشتر از او محافظ کرد بود که می خندید و مگیل که انگار حال و روز ما را درک می کرد.
مرد حسابی به جای اینکه میآمدی و به بچه ها کمک می کردی، از تهران به یاد شلمچه، مثنوی میسرایی تازه آن هم با چشم داشت به دخترعمو.
از بالا و پایین رفتنهای سامی معلوم است که در حال غش و ضعف است. - سامی خوش خنده باید اسمت را بگذارم سامی خوش خنده.
سامی سینه.اش را صاف میکند و بعد از چند سرفه میگوید: امروز زیاد خندیدم اگر این قاعده که میگویند بعد از هر خندهای گریهای است درست باشد پس خدا به فریادمان برسد.
- از قضا اگر خدا دخالت نکند، اوضاع همین جوری میماند و خیلی هم خوب است .
- کفر نگو مؤمن
- سروته کفر گفتن هم عالمی دارد.
- دیگر دارد حالم به هم میخورد چند دلار برای این کرد رو کن بگذار ما را به وضع عادی برگرداند. دست و پایمان بسته باشد اما دیگر سروته نباشیم. هنوز حرفهای من تمام نشده که محافظ کرد به مگیل دستور توقف میدهد و ما را از پشت قاطر بلند میکند. خونی که توی سرم جمع شده بود به اندامهای دیگر برمی گردد. سامی هم با دیدن مناظر اطراف میگوید: «حالا درست شد!»
- چیزی میبینی؟!
آره مناظر اطراف را میگویم. تا قبل از این مثل تابلوی وارونه بود که به
دیوار کوبیده باشند اما حالا همه چیز سر جایش است.
- تابلوی تو، منظره غروب است؟!
- نه هنوز خورشید در آسمان است. یک کمی مانده تا غروب.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی میخواهد به محافظ کرد قول دلار بدهد که او خودش پیش دستی می کند. پول هایت را برای خودت نگه دار فقط تا با من هستید فکر فرار به سرتان نزند. یک روز تمام راه رفته بودیم وقتی به باغ رسیدیم خسته و گرسنه بودیم. بچه ها هنوز توی طویله بودند استقبال گرمشان امیدوارمان کرد؛ بخصوص سامی را خیلی تحویل گرفتند، چراکه با وجود او به همه خوش میگذشت. جالب بود که سامی خودش زیاد اهل خورد و خوراک نبود اما کردها با پول پدرش، غذای گرم و تنقلات جورواجور تدارک میدیدند.
به محض ورود ما دوباره تلویزیون به راه افتاد. استوار سرش را میان ما آورد و
گفت: راستی راستی شما رفتید ترکیه و برگشتید؟
سامی با بی رغبتی گفت: آره، اما بدون شما اصلا خوش نگذشت. مرد حسابی تا آنجا رفتید و برگشتید دست از پا درازتر؟!
- چه کار میکردیم.
- خوب بهترین موقعیت برای فرار بود.
- کجا فرار میکردیم؟!
- می رفتید پیش پلیس اینترپل ماجرا را تعریف میکردید
سامی دست روی دست زد و گفت « ! راست میگوییها!» احساس کردم که میخواهد استوار را سر کار بگذارد. برای همین وسط حرفشان پریدم
- فرار کردیم اما خیلی دیر
- یعنی چه؟!
- وقتی وارد کردستان عراق شدیم فرار کردیم
- بابا شما عجب آدمهای کم عقلی هستید عقل کل در ترکیه هم که فرار میکردیم باز ما را تحویل همینها میدادند.
اینها بیشتر از ما با پلیس رفیق اند.
استوار بعد از کلی یکه به دو کردن تازه متوجه میشود که من حرفهایش
را می شنوم
- ای والله تو داری میشنوی؟!
همه میزنند زیر خنده سامی میگوید «ماشاء الله» به این هوش و حواس.
- خدا را شکر پس رفتنتان بی نتیجه نبود راستی چشمت چی شد؟ آن را دیگر گفتند باید یک توک پا بیایی آمریکا برایت درست کنیم. ان شاء الله سفر بعدی باهم میرویم.
استوار از ته دل فریاد میزند: «ان شاء الله»
آن شب با همه خستگی تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت میکردیم. بچه ها به افتخار گوشهای من که حالا شنوا شده بودند یک جشن خودمانی ترتیب دادند و هرکس هر هنری داشت رو کرد. استوار برایمان لزگی رقصید. سرباز بیرجندی که با قوطی حلبی و تنه درخت تنبور درست کرده بود برایمان ساز زد و خلبان عراقی هم برایمان عربی خواند که البته به دلیل لحن غم انگیزش وسط کار طبق معمول عکس خانواده اش را درآورد و زد زیر گریه. دیگر نفهمیدم که بین أن تصنیف عربی ناسزایی چیزی هم نثار کسی کرد یا نه!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دو هفته دیگر در همانجا سپری شد. حالا همه حتی استوار، که نم پس نمیداد راضی شده بود با خانواده اش تماس بگیرد و از آنها تقاضای پول کند. همه حوصله شان سر رفته بود به جز سامی. ظاهرا اینجا برای او از جهنمی که پدرش در تهران درست کرده بود، بهتر بود.
سرباز بیرجندی هم لو داد که کمی پس انداز در بانک دارد و میتواند آن را در اختیار گروه پ.ک.ک قرار دهد. وقتی این را شنیدیم شروع کردیم برایش دست
گرفتن و خندیدن.
سامی گفت: «گناه دارد. بیچاره با کارگری و هزار مشقت دیگر چندرغاز پول جمع کرده تا برای خودش زن بگیرد و زندگی تشکیل بدهد. حالا باید پول را دودستی تحویل اینها بدهد. استوار گفت: «پس معلوم است برای این پول زحمت نکشیده. از قدیم گفته اند باد آورده را باد میبرد. سامی که از این حرف استوار ناراحت شده بود گفت کدام باد؟ ما که بادی نمیبینیم.
در همان لحظه صدای پفتره مگیل از بیرون آمد و بعد بادی هم از پشتش خارج شد. استوار بی درنگ گفت: بفرما این باد! همه زدند زیر خنده. سامی دلش را گرفت و وسط طویله غش کرد. حالا برایم مسلم شده بود که مگیل در مواقع کلیدی وارد گود میشود و همه چیز را حل و فصل میکند. این بحث هم اگر بالا میگرفت حتماً به دعوا می انجامید.
تنها کسی که تکلیفش در آن جمع معلوم نبود، خلبان عراقی بود. سامی سعی داشت تا با او رفیق شود. حالا دیگر او سر سفرۀ ما مینشست و با ما غذا میخورد. مثل آن اوایل احساس بدی به او نداشتیم حتی دیگر او را دشمن نمیدانستیم. گرچه استوار عقیده داشت که او جاسوس است، اما آدم بدی به نظر نمیرسید. خودش برایمان تعریف کرد که هیچ یک از بمبهای هواپیما را روی مناطق مسکونی یا هدف مشخصی نزده. می گفت بمبهایم را در بیابان رها می کردم و به پایگاهم برمیگشتم. اما استوار می گفت: «دروغ میگوید.» آن قدر با او حرف زده بودیم که عربی مان خوب شده بود. حال و روز خلبان عراقی را میتوانستم درک کنم. از آن تیپ آدمهایی بود که هیچ خوشی و لذتی بدون حضور خانواده و زن و بچه به او نمیچسبید. یکی را مثل او در مسجد محل داشتیم. میپرسید اگر بگذارند توی جبهه زن و بچه ام را بیاورم، من اول از همه ثبت نام میکنم. مسئول بسیج هم برایش توضیح میداد: ابله ما داریم میرویم جبهه که دست اجنبی به زن و بچه ما نرسد! آن وقت تو میخواهی دستی دستی خانواده ات را به زحمت بیندازی؟ خلاصه خلبان عراقی یک چنین آدمی بود کسی که لحظه ای از یاد زن و بچهاش غافل نمیشد. به قول مادر من خوش به حال زن و بچه اش. اما از نظر من سامی حتی از خلبان عراقی هم با معرفت تر بود؛ چراکه با وجود آن همه پولی که پدرش فرستاده بود در اصل دانگش ادا شده بود و میتوانست برود. اما همان جا مانده بود و پولهای اضافه پدر را خرج بقیه میکرد. او دقیقاً
مثل بچه های گروهان ما بود؛ با معرفت، مخلص و بی چشم داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی میگفت چیزی میخواهم نه نمیآورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگیام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب میآمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا میشود و چه جور همه کارها را به هم میریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود.
هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل میشنید، فکر میکرد که داریم راجع به یک آدم حرف میزنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکیهای خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز میگفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم میتوانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت.
- مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من میدادم، هر چقدر که میشد.
- اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشمها ببینم، خب درست میشود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ:
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم
همیشه به اینجا که میرسیدیم سامی کوتاه میآمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون میرفتیم و مگیل به طرفمان میآمد و خود را با ناز و کرشمه به ما میمالید دوباره این حرفها گل میانداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بیگاری میکشیدند و البته غذایش را تمام و کمال میدادند. وقتی به دل و کمرش دست میکشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد میدادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشیای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب میشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرفهای مرا راجع به مگیل خوب میفهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی میشد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل میرفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری میداد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسبها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم میرفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا میکرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور میشد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود.
یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود میگفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف میکرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی.
سامی میگفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم میکرد. از او باج میگرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند.
- چه خانواده به هم ریخته ای
- بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات.
- بمیرم برایت چه کشیدی!
من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار میکنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی میشتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر میداد؛ عملیاتی در همان نزدیکیها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانییک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند.
دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب
گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل میدادم.
نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمیشناخت و نمیدانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید.
همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار میشویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک میشود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد میزند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است.
من و سامی با هم از طویله بیرون میرویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده میشود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب
می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته!
- حالا باید چی کار کنیم؟
سامی که طبق معمول دلش برای همه میسوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر میکردیم تا با آن عراقیها برود پی کارش.
- تو هم ساده ایها، خب اگر بچههای خودمان باشند، بهتر است. این یارو را
با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده میشد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.»
سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟!
استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست میگویی؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار
گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ میشدند.
به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمیشود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه.
سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من میشناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و میزند زیر گریه.
بقیه زندانیها را فراموش میکنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم.
سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد.
برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر میکرد.
- تو که طرح میدهی خودت دستش را بگیر و بیا.
- الان میرسیم. ناراحت نباش.
- خب این بنده خدا را ول میکردی میرفت دیگر.
- ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند.
خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله.
من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید میسپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند.
همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند.
چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد.
- این دیگر از کجا سبز شد.
پرسیدم: «چی؟!»
یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است!
- خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را میبیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بستهی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا میدهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر میکند راستی راستی فرمانده است.
سامی عراقی را روی مگیل میاندازد و افسارش را در دست میگیرد
قبل از اینکه راه بیفتد فحش میدهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقیها می افتیم.
سامی میخندد و حرکت میکند. هر چه جلوتر میرویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده میشود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع میرسیم. من که جایی را نمیبینم اما سامی میگوید دارد هوا روشن میشود.
با خود میگویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام میگیرد. سامی، من و مگیل را متوقف میکند و میگوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور میشود. میدود و فریاد میزند.
- برادرها، برادرها کجایید؟
ناگهان صدای رگبار میآید. دلم هری میریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره
صدایش می آید.
- برادرها کجا هستید؟
میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفترههای مگیل است که شنیده میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از سامی خبری نیست.
دیگر حوصله صبر کردن ندارم.
- سامی کجا رفتی؟!
صدای پای چند نفر از دور شنیده میشود. هر چه جلوتر میآیند صداها هم قوت میگیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه میترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که میرسند سلام میکنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام.
- سلام برادر رسول.
سلام میکند و با من دست میدهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. میزنم زیر گریه و او را در آغوش میکشم.
میگوید: «کجا بودی تو دلاور؟»
ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان میشویم. یعنی من می گویم، سامی مینویسد.
برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که میخواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون مینویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه میرسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند.
میگویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر میآید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. میگویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون میجهد که همه را به خنده وامیدارد. سامی ریسه می رود و میگوید: «چه غیبی!»
مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده میکند. اما بچه های اطلاعات نمیخندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من میدهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد.
میگویم چرا؟ مگر تو نمیتوانی رانندگی کنی؟!
- میتوانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل
را با خودمان ببریم.
- مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی.
برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و میگوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود.
ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن.
- فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال میشوی.
- کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان.
- میبرمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است.
به حرفهای سامی میخندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
قسمت آخر
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت میکنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا میکند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا میشود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی میخواستند. اولش خوشحال میشوم و میگویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر میرویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالیمان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. میخواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. میدانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات میدهد.
- بفرما جان شما و جان مگیل.
به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت.
- نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است.
- حالا شدی بچه حرف گوش کن.
دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش میکشم. پفتره ای میکند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من میمالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد.
حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشمهای من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب
بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی میکند. هفته ای یک بار با من تماس میگیرد و با هم به باشگاه سوارکاری میرویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ میزنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقتها از خودم میپرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر میکند؟!»
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یک روز عادی در جنگ
از اولین روز جنگ تا امروز، تمام تلاشم را کردهام تا به هر شکل ممکن، حداقل یک روز در میان یا هر روز به خانواده سر بزنم. غیرممکن است به خانه بروم و به خواهرهایم زنگ نزنم تا بیایند. همهچیز برای همان دورهمیهای دوستداشتنی و چای خوردن در کنار هم است، با تمام لذتی که دارد... مدام با خودم فکر میکنم: باید از هر لحظهام نهایت استفاده را ببرم.
به همه خواهرهایم علاقهی ویژهای دارم، اما به یکی از آنها ارادتی خاصتر دارم و او هم نسبت به من همین احساس را دارد. غیرممکن است کنار هم باشیم و به پر و پای هم نپیچیم. تا همدیگر را به ستوه نیاوریم آرام نمیگیریم.
امروز هم یکی از همان روزها بود. با کلی بهانه راضی به آمدن شد. از همان لحظهای که سوار ماشین شد، بحث جنگ را شروع کردیم. همین که شنید ایران آمریکا را مورد «عنایت» قرار داده، جا خورد و ترسید: «حالا بدبخت میشیم،وای یا خدا، وای مردیم. الان چه میشود؟ آخرالزمان است. کسی نیست به داد ما برسد؟» و از این قبیل حرفها...
به محض رسیدن به خانه، هنوز پا از کفش بیرون نکرده بودم که با لبخندی از ذوقِ حمله به آمریکا، جلو رفتم و گفتم: «سلام» اما خنده روی لبم یخ زد.بابا مثل یک ژنرال که منتظر گزارش جنگ است، کنار تلویزیون در حالت آمادهباش نشسته بود. انگار هرچه به صفحه نزدیکتر میشد، عمق اتفاقات و شرایط جنگی را بهتر درک میکرد. شلوار چهارخانهی خشایاریاش به تن، کنترل در دست، و چشمانش به صفحهی تلویزیون دوخته شده بود. با اخم و ترشرویی از من استقبال کرد. انگار من شخصاً موشکها را پرتاب کرده بودم! استقبالش خیلی گرم بود.
تمام مدت حضورم فقط درباره «ایران جانم»، «ترامپِ کلهزرد» و «نِتا میمون» گذشت. خانهی ما تبدیل شده بود به ستاد بحران ملی... فقط یک ستاد روحیهدهی قوی کم داشتیم. چون فضای خانه آنقدر پر از ترس و دلهره بود که به تنهایی از پسش برنمیآمدی.
برای تنوع، شبکه خوزستان را باز کردیم. داشت کارناوال شادیِ «زدن آمریکا» را پخش میکرد. فیلمبردار هم مدام روی ماشینها و موتورسواران زوم میکرد که پرچمهای عزیزمان را تکان میدادند و حسابی شور و هیجان داشتند. در همین میان، یک دوچرخهسوارِ بیچاره زمین خورد. دوربین با تأخیر صحنه را عوض کرد و رفت سراغ پخش «سمفونی اقتدار». ما هم از این وضع خندهمان گرفت... گفتم: «حالا از فردا، بیبی و انترنشتال چه مانوری روی این صحنه میدهند»
بحث دوباره داغ شد. آمریکا ۱۲ ساعت به ایران مهلت داده بود. در حالی که چشم در چشم بابا بودم و حرف میزدم، ناگهان همان خواهر عزیزم یک جیغ بنفش کشید. تازه فهمیدم جیغ بنفش یعنی چه! رنگ صورت بابا یکباره تیره شد. نفسمان در سینه حبس شد. صدای مهیبی آمد و تمام خانه را لرزاند. همه مات و مبهوت شدیم. برای چند ثانیه، فکر کردیم حمله شروع شده است.اما لامصب! ماشین لباسشویی الجی که نمیدانم کجایش خراب بود، چنان صدایی از خودش درآورد و خانه را تکان داد که گمان کردیم یک موشک بالستیک به ما اصابت کرده است!
آنقدر وحشتناک بود که تا چند دقیقه نتوانستیم به خودمان بیاییم. جیغ خواهرم مثل انفجار بود و همهی ما را درگیر موجِ بعد از دورِ موتور گرفتنِ ماشین لباسشویی کرد.اما از ته دل آرزو میکنم این مینی موشک بالستیک را یا به سمت اسرائیل پرتاب کنیم، یا حداقل عوضش کنیم.
این روزها حساسیتمان آنقدر بالا رفته که حتی صدای آبمیوه گیری هم ممکن است ما را متقاعد کند که جنگ جهانی سوم شروع شده است.
خلاصه که... ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.
✍ زینب بابائی - اهواز
┄┅••༅✦༅••┅┄
#طنز
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 استعاره از موشک های ایرانی در ترانه های عاشقانه اونور آبی
تو مثل موشک ایرانی هستی
زیبا و خیره کننده..... ولی بی رحم!
😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#طنز
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 پهپاد ظهر عاشورا
راوی : احمد گاموری، بندر ماهشهر
┄┅••༅✦༅••┅┄
حدود ده روز از پایان جنگ تحمیلی ۱۲ روزه با اسرائیل گذشته بود. هنوز تب و تاب ماشینهای حمل پهپاد و اخبار عملیاتها از ذهن مردم پاک نشده بود. آن روز، ظهر عاشورا بود و من به اتفاق یکی از دوستانم به یکی از روستاهای اطراف شادگان دعوت شده بودیم.
در مسیر جاده روستایی، ناگهان چشممان به دو وانت بار افتاد که جسمی گرد و نسبتاً بزرگ را با پوشش کامل در قسمت عقب خود حمل میکردند. فضای کشور هنوز امنیتی و ملتهب بود و ما هم، طبیعی بود که نگران و کنجکاو شویم.
همان لحظه خواستم با نیروهای امنیتی تماس بگیرم و گزارش بدهم، اما دیدم که تلفنم آنتن ندارد. این موضوع نگرانیام را بیشتر کرد. تصمیم گرفتیم بدون جلب توجه، مسیرمان را از آن دو وانت جدا کنیم و به راهمان ادامه دهیم.
حدود ساعت ۱۱ به روستا رسیدیم. برای شرکت در مراسم، شروع به وضو گرفتن کردیم. هنوز وضویمان تمام نشده بود که دیدیم همان دو وانت مرموز وارد روستا شدند! اینبار شکمان تقریباً به یقین رسیده بود. ماشینها مقابل یکی از منازل ایستادند و هر دو به داخل حیاط هدایت شدند. کمی بعد هم چند نفر دیگر به سمت همان منزل رفتند.
ما هم درگیر مراسم عزاداری شدیم. مقتلخوانی و نماز برگزار شد. پس از آن، سفرهی نذری را پهن کردند و مقابل هر نفر یک ظرف قوزی (غذای سنتی محبوب میان برادران عرب) گذاشتند.
همینجا بود که ماجرا برایمان روشن شد: غذای نذری را از محمد علویه در ماهشهر بار زده بودند، همان دو وانت با دیگهای بزرگ پشت، مأمور رساندن قوزی نذری ظهر عاشورا به روستا بودند!
و اینچنین، داستان «پهپاد» ظهر عاشورای ما با خوشمزگی قوزی تمام شد! 😄
در زمان بحران، ذهن انسان به همه چیز و همه کس مشکوک میشود، ولی چه بهتر که مشکوکیها از این جنس باشند!
امیدوارم این خاطرهی کوتاه لبخندی بر لبان شما نشانده باشد.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#طنز #دفاع_مقدس۲
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐