🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 7⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید.
قمر غذاهایی که پخته بود به خانه ننه آورده و همه دوباره دور هم جمع شده اند. تا رسیدم آمدم آشپزخانه. دارم یک ناخنکی به مرغ های سر گاز می زنم. خیلی گرسنه ام اما با ترس و لرز مرغ ها را می جوم. با یک چشمم در را می پایم تا اگر قمر آمد خودم را به کاری مشغول کنم تا دعوایم نکند که چرا دوباره ناخنک زده ام. قمر آمد تو و من هم دوباره افتادم در تله، اما این بار خودش یک تکه نان برداشت و مرغ را داخلش گذاشت و لقمه را دستم داد. کلی از این توجه و تحولش غافلگير شده ام.
چهار دست و پا شده ام و صدای بره در می آورم و به بچه ها کولی می دهم. خیلی خوشحالند و بلند بلند میخندند. عادله دم آشپزخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته. بع بع کنان می روم جلوی رویش. بدجوری توی خودش است. دست می اندازم دور گردنش و میپرسم:
- چته؟
- جواب نمیدی؟ عزیزم.
- هیچی حاجی شنیدم میگن جزیرو رو میخوان بگیرن. .. دلم آشوب شد اما باید ظاهرم را حفظ کنم. می خندم،
- مگه از رو جنازه ی من رد بشن، کی جزیره رو می ده بهشون؟ بسته دیگه پاشو این حرف ها چیه؟ مردیم از گشنگی.
هر چقدر می خواهم امشب همه چیز معمولی باشد و همه شاد باشند، اما انگار نمی شود. دلشان شور می زند. خیلی سعی می کنند به روی خودشان نیاورند. اما سکوت و بی حوصلگی اشان پر از حرف است.
سفره پهن شده است. همه ی خانواده دور سفره نشسته ایم. تنه عقب نشسته و جلو نمی آید
- بیا ننه بشین کنار سفره، چرا عقبی؟
- نمیخورم ننه عزیزم، سیرم
- حداقل بیا بشین کنارم. آخه تو که نخوری، لقمه از گلومون پایین نمیره. به خاطر دلخوشی من آمده و کنار دستم نشسته.
- تنه راستی خبر داری ماشین لباسشویی خریدم؟
- مبارکت باشه على می خوام مال تو باشه.
- من دارم ننه مبارک خودت باشه، نمی خوام.
-ننه، ببين چه دنیاییه، نذاشت کسی از کسی سیر بشه،:
- این حرف ها چیه میزنی علی؟
- هیچی همین طوری تنها میخندم تا خیالش راحت باشد که خبری نیست.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
یادش بخیر 🤔
فیصل خزایی، مسئول تبلیغات گردان بود.
یک تبلیغات 🚩 بود و نزدیک به سی جعبه مهمات که پر از کتاب📚 بود.
اونم در فصلی که هی باید جابجا می شدیم و هن و هن 😰 کتاب ها رو بار کمپرسی🚚 می کردیم و پایین می اوردیم.
هنوز جاگیر نشده بودیم که باز روز از نو بود و روزی از نو 😩
فقط مشکل جبهه در طول خدمت همین یک قلم بود که با فرار از تبلیغات حل شد.
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🌺 🍃
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 8⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ستو
راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند.
- خوب برای همتون هدیه دارم.
داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد.
- من باهات می آم ننه
- نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه.
- پس حداقل بذار آقات برسونتت.
- نه نمیخواد. خداحافظ.
- تا رسیدی زنگ بزن.
- باشه چشم. برو بخواب.
رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم
- راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟
- آره خوبند.
- اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد.
از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند.
- ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود
یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند.
- حاجى الآن داری میری کی میای؟
و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🔴 خاطره داستان
بسیار جذاب
🍃یحیای آزاده 🍃
بزودی در همین کانال
👈 دوستان و جوانان خود را
برای خواندن این خاطرات
دعوت کنید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 "نماز شب خوان ناشی"
نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی نماز #شب خوان ها ، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل 🗣
در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و سردی ☃❄️بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود . به ما شش نفر یک چادر🎪 داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.
ولی او دست بردار نبود. نیمه شب 🌑در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی 💦که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد.
تازه این اول کار بود، وقتی وضو✨ می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت مي گرفت.
به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید #نافله شب می گفت.
تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با #مسواک کردن، هفتاد0⃣7⃣ برابر ثوابش بیشتر است.
به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر🎪 بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما درآمده بود.
آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر دنبال یک نفر🚶 کرده اند.
غلامرضا رضایی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 9⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم:
- وضع اونجا چه طوریه؟
- من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد
صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند.
- ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره.
- پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟
- این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن.
- ولی بال های دو طرف من شکسته
میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم.
- خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین.
شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم.
- قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه.
غلامپور می گوید:
- علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟
- کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه.
دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام.
- حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ به همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
شهید عبداله محمدیان
در دویدن های صبحگاه اشعاری می خواند که تکلیف همه را در عملیات روشن می کرد.
آن گاه که محکم پا میزدیم و می خواندیم
کوه از جایش اگر بجنبد ✊
تو از جایت....
دندان ها را بهم فشارشان
غافل از خدا مشو تو
جمجمه را خدا سپاران
و این اشعار حماسی چیزی نبود جز سفارشات و توصیه های امیر المومنین علی علیه السلام خطاب به محمد حنفیه
✍ اگر کوهها از جای کنده شود، تو جای خویش بدار! دندانها را بر هم فشار و کاسه سرت را به خدا عاریت بسپار! پای در زمین کوب و چشم بر کرانه سپاه نِه و بیم بر خود راه مده! و بدان که پیروزی از سوی خداست
@defae_moghadas
🍂