eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻 9⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ننه و بابا که اسم عملیات را می شنوند، در خودشان فرو می روند. بلند می شوم و دستها و پاهای ننه را می بوسم و به پدرم که همین طور نشسته و نگاهم میکند، میگویم - کاری نداريد الآن با من، برم؟ . - برو خدا به همراهت راه می افتم سمت خانه ی خودمان تا سری هم به رسمية بزنم. یک کمی دلگیر است، خیلی سعی می کند بروز ندهد اما نمی شود حق دارد تازه عروس است. - چرا اینقدر دیر به دیر می آی؟ نمیگی من اینجا تنهام؟ - ای بابا خانوم. عین بچه ها بهانه گیر شدی؟ حالا من که خوب میام. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانواه شون سر نمی زنند. جنگه دیگه، سرش را کرده توی قابلمه ی غذا و میخواهد به من بفهماند که قهر کرده. می روم جلوی رویش می ایستم و میگویم: - حالا میگن شما خیاطید، این رو برام وصله میکنی؟ شلوارم را می دهم دستش. - شلوار نو که داری این رو برای چی وصله کنم؟! - نه همین رو میخوام هنوز میشه پوشیدش. فقط یه کم سر زانوش رفته. .- نه من وصله بلد نیستم بكنم. . انگار هنوز ناراحتی اش تمام نشده بهانه می گیرد. - باشه من هم می برم میدم خیاطی های صلواتی هم کارشون رو بلدند هم این که اینقدر سؤال و جواب نمیکنند. - تو وقتی شلوار داری چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟ _ اشکالی داره بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. هالا بيا بشین، اون غذا رو ول کن. میخوام یه قصه برات بگم. یک خانومی بود، قدیم، متوکل و مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش اومد خانه. غذا برای شوهرش برد و توی صورتش میخندید اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. بعد که خستگی شوهرش رفت، يواش يواش به شوهرش گفت که بچه از دستشون رفته و امانت خدا بوده که برگردوندند به صاحبش - رسميه دارد در سکوت به حرفهایم گوش میدهد و چیزی نمی گوید، اما . الآن دیگر به صورتم نگاه می کند و قهرش تمام شده. . - هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه هم خالته، هم مادر منه. این طوری تنهایی هم اذیتت نمیکنه. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی قرار شده است عملیات دیگری در منطقه هورالهویزه شکل بگیرد تا به اهدافی که در خيبر نرسيده بودیم برسیم. ولی این بار کار خیلی سخت تر از پیش است، عراق فهمیده که ما ممكن است دوباره از این منطقه عملیات کنیم به همین دلیل موانع سنگین، از جمله میدان مین، سیم خاردار و فوگاز به عمق سه کیلومتر در آن ایجاد کرده است. بعضی از نیروها و فرماندهان عملیات مجدد در این منطقه و عبور از این موانع را غیر ممکن می دانند و بحث هایی هم پیش آمده است مهدی باکری و مصطفی مولوی برای هماهنگی های قبل از عملیات به قرارگاه آمده اند، مهدی که برادرش حمید را در جزایر و در عملیات خیبر از دست داده، با تبسم محزونش رو می کند به من و میگوید - چطور ما میخوایم این عملیات رو انجام بدیم شما عرب ها میخواین ما رو اینجا به کشتن بدید. توی خیبر نتونستید الان میخواین این کار رو بکنید. - آره. درست فهمیدی. ما عرب ها میخوایم شما عجم ها رو به کشتن بدیم مهدی هم دست بردار نیست، - اگه راست میگی این رو کتبا بنویس. یک تکه کاغذ از روی زمین بر می دارم و مینویسم. یک دفعه مهدی کاغذ را از دستم قاپید. - حالا شد. من باید این رو نشون آقا محسن بدم. دیدم شوخی شوخی دارد جدی می شود. می پرم و کاغذ را از دستش میگیرم و میکنم توی دهانم، مهدی و مصطفی هرچه قدر دارند تلاش میکنند نمی توانند کاغذ را در بیاورند. خرده های کاغذ را قورت دادم و خیالشان را راحت کردم. همین طوری چشمهایشان از تعجب گرد شده و دارند به من نگاه می کنند. - خوب فرمانده شناسایی یعنی این دیگه. یعنی هر جا لازم باشه کاغذ هم قورت بده. حالا صبر کنید آقا محسن و بقیه بیایند تا جلسه شروع بشه. این روزها دائما اطلاعات جدیدی می رسد و طرح عملیات تغییر می کند. وقتی فرماندهی و بقیه می آیند و جلسه رسمیت پیدا میکند، بحث بر سر پشتیبانی و امکانات و همکاری با ارتش پیش می آید. بعضی ها میگویند معلوم نیست در این عملیات ارتش همکاری کند از جهت پشتیبانی هم شرایط مشخصی نداریم. خیلی کلافه شده ام. نزدیک یک سال است که ما و بچه ها کارمان را در گرما و سرمای هور انجام داده ایم. شرایط سختی را پشت سر گذاشته ایم. حالا بحث بر سر امکانات خیلی پیش پا افتاده و کم اهمیت است. بلند می شوم و در مورد کارهایی که انجام شده و تلاش شبانه روزی بچه ها و شرایط خاص عملیات حرف میزنم وقتی همه ی حرفهایم را زدم سکوت میکنم، دیگر تصمیم با فرماندهی کل است. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی قرار شده است عملیات بدر در کمتر از دو هفته ی دیگر آغاز شود دوباره کناره های هور پر از نیروی عملیاتی است، چند روز پیش رئيس جمهور پیام دادند که بچه های نصرت حق ندارند مستقیم در عملیات شرکت کنند، فقط میروند خاکریز عراقی ها را نشان می دهند و بر می گردند مگر اینکه واقعا حضورشان در عملیات لازم باشد. دوباره نیروهای قرارگاه نصرت به عنوان راهنمای گردان ها و گروهانها وارد عمل شده اند. از چندین ماه پیش هم درس هایی مثل نقشه خوانی، استفاده از عکس هوایی و اصطلاحات رایج در هور را به آنان آموزش داده بودیم. عملیات شروع شده است. بعد از راهنمایی فرماندهان در نشان دادن مسیر خودم هم سوار قایق شده ام و به داخل هور آمده ام. یکی از قایق هایی که دارد به عقب بر میگردد توجهم را جلب می کند. به هم که می رسیم می بینم، عبدالفتاح که از نیروهای خودمان است زخمی شده. - هان، چی شده عبدالفتاح؟ - خدا توفیق داده همان اول کار برگردم عقب. - نه، مگه میشه! - خوب برگردم دیگه خونی هستم ببین، حتما باید كله ام بره! - سن و سالی ندارد. کمی هم هول کرده است، - بیا، بیا عبدالفتاح سوار قایق من شو. با هم در هور راه افتاده ایم. در این هیاهوی عملیات و صدای موشک و خمپاره که هر کدامش گوش را کر میکند دلم عجیب گرفته. چفیه عربی ام | را می گذارم روی چشم هایم تا عبدالفتاح متوجه اشکهایم نشود. ولی از سکوت عجيب من تعجب کرده و بالأخره طاقتش طاق میشود - چی شده علی آقا؟ چیزی شده؟ _خیلی دلم میخواهد با کسی درد و دل کنم، فارغ از دود و آتش دور و برم چشمهایم را دوخته ام به آخر مرداب، جایی که دیگر نگاهم بین نی ها گم میشود. - اگر یک روز فرمانده شدی می فهمی که اگه یک فرمانده اشتباه کنه صدها نفر کشته می شند، اون مادری که فرزند از دست میده چقدر براش سخته، از مسئولیت جواب دادن به خدا می ترسم. همیشه پیش خدا التماس میکنم که اشتباه نکنم. تو هم اگه روزی راهنمای گروه های عملیاتی شدی هر جا میری اول خودت برو، اگه تو رد شدی بقیه نیروها هم میتونند رد شد. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی صدای سوت خمپاره ای که از کنار گوشم رد می شود و آب مرداب را به هوا می باشد، حرفم را قطع می کند. آتش همه جا را پر کرده، نی ها و مرداب به هم ریخته اند. هواپیماها برای بمباران جزیره پایین می آیند، چرخ می زنند و آتش می ریزند و می روند. انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شود. بعد از چند روز درگیری طاقت فرسا شرایط کمی آرامتر شده است. عملیات بدر نتوانست به اهداف از پیش تعیین شده برسد. همچنان قرارگاه نصرت در منطقه برای حفظ جزایر باقی مانده است و به عنوان قرارگاهی زیر مجموعه ی قرارگاه جنوب، خط پدافندی چزابه تا جنوب جزایر را عهده دار شده است. ناصری یکی از بچه های زبده ی شناسایی اسیر شد. وقتی این خبر را شنیدم خیلی ناراحت شدم اما چون از ابتدا در قرارگاه بود و اطلاعات زیادی داشت منافقین و جاسوس ها نباید پی به اسارت او می بردند. به بچه ها گفتم بروند برایش یک مجلس ختم ترتیب دهند و همه جا بگویند شهید شده است. عراق حسابی از دست ما در جبهه و جزیره عصبانی شده و شهرها را زیر موشک گرفته است. هواپیماهای عراقی روی شهر دزفول هر شب و روز مانور میدهند و شهر را بمباران می کنند. چاره ای نیست. باید به گونه ای پاسخ این ددمنشی را بدهیم. ما می خواستیم مردم شهرها از جنگ در امان بمانند اما عراقی ها این چیزها سرشان نمی شود. اگر ما متقابلا شهرهای عراق را موشک باران کنیم شاید کمی از شدت موشک باران شهرهایمان کاسته شود. قرار شده است نیروهای سازندگی بیایند و پدهایی را در هور ایجاد کنند تا با گذاشتن توپ روی آنها بتوانیم شهر العماره ی عراق را که حدودا ۶۰، ۵۰ کیلومتر از خشکی های ایران در هور فاصله دارد زیر آتش بگیریم. این اولین بار است که این کار صورت میگیرد، توپهای ۱۳۰ و توپ هایی با برد 45 کیلومتر که به شهرهای عراق رسید، کمی حساب کار دستشان آمد. بیشتر از همه ترسی که در دل دشمن ایجاد کرد مؤثر است و باعث می شود کمی شهرهای ما آرام بگیرد. اما هیچ کدام از اینها دل ما و بچه ها را تسلی نمی دهد. نیروهای زیادی در خیبر و بدر از دست رفته اند و روحیه ی رزمندگان زیاد خوب نیست. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 3⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی جلسه ای ترتیب داده ایم تا با بچه ها دوستانه دور هم بنشینیم و آنها حرف هایشان را بزنند. علی اکبر خیلی عصبانی می آید و در جلسه می نشیند. از همان اول شروع کرده به داد و بیداد، می گوید: - تو از بچه ها پله ی گوشتی درست کردی، بچه ها شهید شدند، تو درجه هات بالاتر رفته. سرم پایین و پایین تر می رود. نمی خواهم الآن جوابی بدهم. خودم هم شرایط روحی خوبی ندارم و شنیدن این حرفها داغم را تازه تر میکند. بلند می شود، کمی بد و بیراه می گوید و می رود، حسن کنار دستم نشسته است چهره اش برافروخته شده، می گوید: - بزنمش؟ - بزنمش؟ اشاره میکنم که بنشیند. فضا کمی آرام شده رو میکنم به بچه ها - تمام حرف هایی که على اكبر زد درست بود. اما من یک آرامش قلبی دارم پیش خدای خودم راضی هستم که اگر روزی از من پرسیدند که چرا این طور فرماندهی کردی من بگویم که به تكليف عمل کرده ام. شما هم همینطور باشید این بچه ها که شهید شدند من هم ناراحتم. اما باید بدانیم ما به تكليف عمل کرده ایم و همین را هم از ما می خواهند. جلسه تمام شده است. حسن دارد از سنگر بیرون می رود. صدایش میکنم، - حسن، برو زنگ بزن به على اكبر بگو ناهار درست کنه داریم با بچه ها میریم خونش. به نیروها هم بگو همه جمع شند قراره برای ناهار خونه على أكبر بريم. کمی تعجب می کند اما به روی خودش نمی آورد. - علی هاشمی، زنگ زدم گفتم ما داریم میایم خونتون یک ضرر دادی، چرا جلسه رو ول کردی؟ ولی هنوز عصبانیه میگه نمیخوامتون، بابا نمی خوامتون. من هم بهش گفتم: میدونی که ما دست بردار نیستیم تا آشتی نکنی و برنگردی، فایده نداره. - یکی دو ساعت دیگه آماده باشید میریم مثل همیشه سفره که پهن می شود و دور هم می نشینیم، غم ها بلند می شوند و می روند، بچه ها با هم شوخی میکنند و می خندند، كينه و کدورتی نمانده و على اكبر هم آشتی کرده، بچه ها می گویند: - اصلا چه ربطی داره دیگه به ما جنگیدن؟ جنگ بين هاشمی هاست. این طرف که تو هستی علی، آن طرف هم که فرماندهی شرق دجله رو سلطان هاشم گذاشتند خودتون با هم کنار بیاین. داریم از خانه بیرون می آییم، دست على اكبر را میگیرم. سرش را انداخته پایین، دستش را که می فشارم، نگاهم میکند، - على اكبر تا تو باشی دیگه قهربازی در نیاری. مجبور میشی این همه مهمون داری کنی. - قدمتون سر چشم فرمانده. تا باشه از این مهمونی ها. ما که از خدامونه در ماشین که می نشینیم رو میکنم به بچه ها تا دوباره سفارش خانواده ی شهدا را بکنم، . - حتما وقتی مرخصی میرید به خانواده ی شهدا سر می زنید دیگه؟ انتظاری که از شما ندارند، تازه یک لیوان شربت هم جلویتان می گذارند ولی در عوض خوشحال میشند که حداقل فراموش نشدند. . - بله على هاشمی حواسمون هست.| - خوبه، خدا رو شکر، سید، حالا که "سجاد" هم امروز افتخار داده و با ما اومده، زحمت بکش، من و سجاد را بذار دم خونشون. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید: - علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم. - دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو. از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم - ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟ - آره على خوبه. بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما. - بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب. تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم. - حالا اگر مردند خودشون برند تو آب. همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم. باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید، - سلام بابا خسته نباشی. - سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟ - اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه. - حالا یک بار اشکال نداره، که. - نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه. بابا، با غیظ میگوید: - خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم. - حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در میزنم و ننه مثل همیشه در را باز می کند. بغلم میکند و می گوید: - رسميه هم اینجاست، بیا تو. تا این را گفت هدیه ای که برای رسمیه گرفته بودم را آماده و پشتم قایم میکنم. داخل اتاق می شوم و بعد از سلام و علیک نگاه میکنم به رسميه، - یه هدیه ای برات خریدم. همه شگفت زده شده اند. اهل این کارها نبودم. ننه و خواهرهایم کنجکاو شده اند ببینند چیست؟ عادله می گوید: - ساعته؟ مینو میگوید: - گردن بند؟ ننه هم می گوید: - شوخی میکنه اصلا على اهل این چیزا نیست. جلو می روم و کادو را دست رسمیه میدهم. سرش پایین است و به آن خیره شده. ننه می گوید: - این برای چیه؟ اصلا لازم نیست، باهاش راحت نیست. این چیه؟ برای چی گرفتی علی؟ پوشیه روی دست های رسمیه مانده است و خودش حرفی نمی زند. نگاهش میکنم و میپرسم: - خوبه، چطوره؟ - باشه اگه تو دوست داری من پوشیه میزنم. - دیدی ننه؟ خودشم راضيه. *.*.* دارم کم کم پدر میشوم. به قمر گفتم از بوشهر بیاید پیش رسميه تا خیالم راحت باشد. خبرهای تازه ای از بعضى تحركات عراق در جزیره به ما رسیده است. سریع یک نامه می نویسم و سبزعلی را که از نیروهای سیامک است صدا میکنم تا نامه را خیلی فوری به قسمت پدافند در جزیره برساند. او هم نامه را می گیرد و می رود. خبر می دهند در جزيره چند تا از بچه ها و "احمد فرازمند" شهید شده اند. سر جایم نیم خیز میشوم. - چه طور؟ خبری نبود که؟ آن هم چند نفر؟ سيد سريع راه بیفت، بریم پد شماردی ۳ مجنون شمالی. رسیده ایم به پد، دلم دارد آتش می گیرد. خون بچه ها به زمین و در و دیوار سنگر ریخته. بقیهی نیروها محزون و غمزده ایستاده اند و من را نگاه میکنند. چند نفر آن طرف تر بلند بلند گریه می کنند. شهدا تکه تکه شده اند. "سجاد خویشکار"، "فرازمند"، "نيكزاد"، "مستعان" و... شهید شده بودند. نمی دانم باید جواب پدر سجاد را چه بدهم؟ در دلم غوغاست اما باید بر خودم مسلط باشم. همه به من چشم دوخته اند، اگر من هم بی تابی کنم که دیگر توانی برای اینها نمی ماند. یکی از بچه ها که تسلط بیشتری روی خودش دارد را صدا میکنم و می پرسم - چی شده؟ همینطور آرام آرام اشک می ریزد و میگوید: - با بچه های تیپ امام حسن جمع شدیم. عکس یادگاری گرفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. قرار شد بعد از آن دعای کمیل برگزار شود. بچه ها حال و هوای معنوی خوبی داشتند که یک دفعه عراق شروع کرد به خمپاره زدن. مداحمان گفت: «خدایا در اینجا دشمن دارد محل دعای کمیل ما را هدف قرار می دهد. شاید یکی از گلوله ها هم بر سر ما فرود بیاید و همه ی ما را شهید کند. خدايا، ما را آماده ی شهادت در راه خودت کن». بچه ها خیلی سوزناک گریه می کردند. دعا که تمام شد متفرق شدند و هر کدام به طرف سنگر خودشان رفتند که یکی از خمپاره ها درست خورد وسط چند تا از بچه ها که داشتند طرف سنگر وسطی می رفتند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود که به آقای خویشکار چیزی بگویم، همین یک پسر را داشت. سفارش میکنم که بچه ها به آرامی خبر را بدهند. چند روز از مراسم گذشته است. می روم تا به خانواده ی سجاد سر بزنم. پدر و مادرش خیلی شکسته شده اند. با آقای خویشکار کلی مینشینیم و گریه می کنیم. - على جان تو مثل سجاد خودم میمونی. اگه سجادم شهید شده دلم به تو گرمه که هستی. - سجاد جاش خوبه آقای خویشکار، خیلی فکر و خیال نکن. ما زنده ها باید به فکری برای خودمون بکنیم، هروقت کاری داشتی در خدمتم. - بزرگواری علی جان، ، فقط به مادر سجاد بیشتر سرکشی کن. خیلی بهانه میگیره. بهانه میگیره. - چشم، به روی چشم. *.*.* قمر تماس گرفته که خودم را برسانم. رسميه را برده اند بیمارستان. مثل اینکه بچه بالأخره صبرش تمام شده و دارد می آید. خودم را سریع رسانده ام تا حداقل اینجا کنار رسميه باشم. بیرون در، نگران قدم میزنم و مثل همیشه دانه های تسبیح را می چرخانم که قمر با ذوق و شوق جلو می آید، - على مبارکه داداش. دختره. دستم را می گیرم طرف آسمان، - الحمدالله. اسمش را می گذارم زینب اگر خدا یک پسر هم به من داد اسمش را می گذارم محمد حسین، چه طوره؟ - آره، خیلی خوبه داداش. - قمر مراقب مادر و زينبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه. - باشه برو خیالت راحت. من هستم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 7⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی از بیمارستان بیرون می آیم و سریع میروم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه زینب را پیگیری کنم. کارت بسیجی هم که برایش گرفته ام ضمیمه ی شناسنامه اش می کنم. میخواهم دخترم از لحظه ی اول زندگی اش بسیجی باشد. رسميه و زینب را مرخص میکنیم و به خانه می آوریم. به قمر میگویم تا به همه خبر بدهد فردا شب شام بیایند خانه ی ما مهمانی. قمر ذوق زده شده. کم پیش می آید من خانه باشم چه برسد به اینکه بخواهم مهمانی بدهم - چشم داداش میگم. برای شام مهمانی أملت درست کرده ام. ولی انگار اندازه دستم نبوده. همه آمده اند و دور تا دور این اتاق نشسته اند تازه فهمیدم خیلی عیالواريم. - خوب هیچ کس دست نزنه ظرف ها را بدید خودم میکشم. دو تا قاشق توی هر بشقابی می ریزم و پخش میکنم تا زیاد به نظر بیاید و به همه برسد. قمر صدایش در می آید، - این چیه علی؟ این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور میدی دیگه؟ - آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همتون میرسه. خیلی شرمنده شده ام اما کاری نمی شود کرد. همه شروع کرده اند به خوردن و دیگر حرفی نمی زنند. شاید هم نمی خواهند بیشتر از این شرمندگی بکشم. *.*.* خبر داده اند یک سری از اسرا قرار است آزاد شوند. اسم جودي هم در بینشان هست. عراق گفته بود اسرای بیمار و کسانی که شرایط خاص دارند را آزاد می کند. وقتی خبر آزادی جودی را شنیدم خیلی خوشحال شدم. حرف گوش کن نبود اما زبل و دوست داشتنی است. تاریخ آمدنش را پرسیدم و آمده ام دم پله های راه آهن اهواز ایستاده ام تا اولین کسی باشم که آمدنش را تبریک می گوید. از دور می بینمش که لنگ لنگان می آید تا من را دید چشمانش برق زدند. خیلی خوشحال شده اصلا باورش نمیشد خودم بیایم استقبالش. همدیگر را در آغوش میگیریم و تا در خانه شان همراهی اش میکنم. - حالا با تو کار داریم جودی. ولی فعلا برو به خانواده ات برس - ممنون که اومدی علی، در خدمتم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 8⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی را برای شام دعوت کنم خانه ی خودمان که نمی شد، آمدم و از حاج عباس که جانشین قرارگاه است و در حکم بزرگتر بچه ها خواستم تا مهمانی منزل او باشد. دور سفره نشسته ایم، به بچه ها می گویم: - ببخشید که اینجا دعوتتون کردم. من دیگه رفتم قاطی مرغ ها و خونم هم کوچیکه. جودی راستی، وقتی شما اسير شدی ما عملیات را دو ماه عقب انداختیم. - چرا؟ - چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی دو تا از نیروهای اطلاعاتی رو فرستادم دنبالت تا پیدات کنند، در بیمارستان زبیر تو رو دیده بودند. تحقیق کردند و مطمئن شدند که چیزی نگفته ای. - یعنی شما دنبال من اومديد؟ - بله اومدیم فکر کردی ما نیروهامونو به همین راحتی ول میکنیم؟! - نه على، از این بابت که مطمئنم. مادرم که خیلی از شما راضيه و تشكر میکنه. میگه شما تو این مدت دائما بهش سرکشی کردی و کارهاش رو انجام دادی. سرم را پایین می اندازم، : - نه بابا کاری نکردیم که، اینا همه وظیفه است. *.*.* خدا دعوتمان کرده که به خانه اش برویم. دیدار خودش که تا حالا نصيبمان نشده، زیارت بیتش برایم غنیمت است. نامه داده اند که به همراه چند تن از فرماندهان دیگر قرار است برای حج تمتع امسال اعزام شویم. اما به خاطر درگیری هایی که در مناطق است فقط برای انجام اعمال می رویم. وقتی به ننه و بقیه خبر دادم خیلی خوشحال شدند. قبل از من کسی مگه نرفته بود و در خانه تازگی داشت. تاريخ حركت مشخص شده است. از بچه های قرارگاه خداحافظی می کنم. از تک تک نیروها حلالیت می طلبم و میگویم که هوای جزیره را داشته باشند. جودی در قرارگاه نیست. با سید می رویم دم خانه شان. مادرش صدایش کرد که کاظم بیا، بچه های سپاه کارت دارند. می آید دم در و مثل همیشه بی مقدمه می پرسد:. - چی شده؟ خیر باشه. - خیر که خیره دارم میرم مگه اومدم خداحافظی. - به سلامتی از کجا میری با چی میری؟ - میرم شوشتر بعد تهران. با هواپیما میریم دیگه. - صبر کن من هم باهات بیام میخوام برم تهران. کارهای درمانم مونده. - باشه بیا. از خدا خواسته بودی. زود باش که دیر شده. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خداحافظی ها را کرده بودم. الآن خیلی سریع به سمت تهران راه می افتیم. جودی را دم بیمارستان می گذاریم و با سید به سمت فرودگاه میرویم. دم سالن ورودی به سید می گویم: - تو برو معطل نشو. سید با همان لحن شوخی همیشگی اش یک التماس دعای غلیظ به من گفت : و رفت. داخل فرودگاه که میشوم میبینم احمد سوداگر و کوسه چی و محمدی و کیانی و چند نفر دیگر هم رسیده اند. جلو می روم و سلام و علیک گرمی میکنیم. قرار شده با آخرین کاروان و تحت پوشش برویم و با اولی هم برگردیم. آخرین کاروان مربوط به ترکمن صحراست. همین که رفتیم داخلشان شوکه شدیم انگار همه از همان گنبد محرم شده اند، لباسهای احرام یک دست سفید تنشان است. ما چند نفر با کت و شلوار آمده ایم بین اینها همین طوری با تعجب نگاهمان می کنند. - احمد، سیاست این مملکت رو ببین، حالا یعنی خواسته پوشش درست کنه. حالا که اینها دستی دستی میخوان ما رو به کشتن بدند. تا رسیدیم اونجا خودم میرم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی میکنم. - مگه میتونی بیچارت میکنند، همه جا اسمت هست. رسیده ایم به جده. تا آمدیم از گیت رد بشویم حین بازرسی وسایل با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند و بقیه کیف ها را نگاه هم نکردند. - دیدید؟ حالا ببین چه بلایی سرمون بیارند. کوسه چی سرش را بلند میکند و می گوید: - بابا تو که خیبر رو راه انداختی دیگه نباید بترسی که. - برادر اینجا فرق میکنه. کشور غريبه!! بی کاروانی دارد کم کم برایمان مشکل درست می کند. نمی دانیم چه کار باید بکنیم و کجا محرم بشویم. خودمان را به زور داخل یکی از ماشین های کاروان ها چپانده ایم و وسط راه هم محرم شده ایم. حالا باید دنبال یک جا برای ماندن بگردیم. دم در یک هتل که برای گرفتن جا ایستاده ایم متوجه میشوم یک نفر از جده همین طور تعقیب مان کرده است. احمد نگاهم میکند - على مثل اینکه خبرهایی هست - آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، یه طوری دست به سرش کن. - غريبه ایستاده است جلوی هتل و کاپوت ماشینش را زده بالا، یعنی خرابه می خواهم درستش کنم. احمد هم رفته و جلوی رویش و روبروی ماشین ایستاده و دارد به عربی یکسری کلمه سر هم میکند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی - ماشینت خرابه؟ - آره خرابه. - این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟ - نه والله، خرابه. - خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن. می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند: - استارت رو نگه دار. بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام، - ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم. - آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه. در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن، - آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها. یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام. - ننویس. - چی میشه مگه؟ همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید: - بخونش. احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد: - من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی، - شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم. کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود. - احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بين عرفات و منی تمام ماشین هایی که زائران را می برند لب به لب پر هستند و خیلی ها به ماشین آویزان می شوند. ما هم که گروه مشخصی نداریم، می پریم و به یک ماشین می چسبیم، احمد که پایش مجروح شده پایین مانده و دستش را به ماشین در حال حرکت محکم چسبانده و روی زمین کشیده میشود. لبه ی ماشین ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم هایش خیلی التماس آمیز شده، ولی میدانم فیلمشه و تا دستش را بگيرم و بیاید بالا دوباره شروع میکنند به اذیت کردن من، دستم را به فاصله ی دوری از دستش میگیرم. - حقته، خوبت بشه، حالا چی؟ من میتونم دستت رو بگیرم. اما خوب نمیگیرم. - بابا حالا وسط دعوا نرخ تعیین میکنی کمک کن بیام بالا. راستی راستی دلم برایش می سوزد. دستش را میگیرم و می آید بالا، هنوز درست جابه جا نشده که شروع کرده... - قضا نمیشه احمد آقا یه چند دقیقه صبر کن. البته من که میدونستم تو درست نمیشی باید میذاشتم همونطوری یک لنگه پا بدویی. اعمال تمام شده است. در مسجدالحرام با کوسه چی و احمد نشسته ایم رو به کعبه، احساس میکنم خیلی سبک شده ام. شادی در وجودم موج می زند. کوسه چی کمی مضطرب است. به احمد میگويد: . - چی شده؟ ... - توی طواف نساء شک دارم. تا این را شنیدم پقی می زنم زیر خنده، - ای بیچاره دیگه زنت برات حرامه تا سفر بعدی. کوسه چی اضطرابش بیشتر شده. نمیداند باید چه کار کند. احمد، حاج آقا صانعی را که در گوشه ای از مسجد نشسته است به کوسه چی نشان می دهد، - برو از حاج آقا صانعی بپرس. - تا رفت رو میکنم به احمد، - الآن یک جوری ماست مالیش میکنه نمیذاره یک کمی جلز ولز كنه. - کوسه چی آخه الآن موقع این حرفهاست بابا ولش کن. اگر هم حرام بود برو یکی دیگه بگیر. احمد متوجه شده کلی خوشحالم و دائم شوخی میکنم. - شرمنده که نذاشتم شما شاهد جلز و ولز باشید. - اشکالی نداره باشه برای یه وقت دیگه. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت آماده می شویم و کنار هم در صف می ایستیم. قبل از نیت یک گربه که اینجا از در و دیوار شهر بالا می رود می آید بین صف نماز، دارد راه خودش را می رود. اما احمد طاقت نمی آورد و دستش را بلند می کند تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. تا متوجه می شوم دستش را از پشت میگیرم، - هذا حرم آمنا، اینجا حرم امن الهيه. نمیگی چرا با این گربه ها کاری ندارند. - یعنی تا این حد؟ - بله هذا حرم آمنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی یا بدنت را طوری بخارونی که خون بیاد. - نه بابا، معلومه اینها رو هم بلدی على آقا. از سفر که بر میگردم ساکم خیلی سنگین نیست به همه گفته بودم وقت زیادی آنجا نیستیم. خانه خدا برایم آرامش عجیبی داشت. شاید بعد از این همه نگرانی و شبها و روزهای دلهره، این حال برایم لازم بود. آنجا که بودم یک وقت هایی با خودم فکر میکردم این همه آمدند جبهه شهید شدند بعضی هایشان به یک هفته نکشیده، پریدند. یک عده زخمی شدند و من... نمی دانم اما ته دلم از خدا خواستم که اگر قرار است بروم، مثل حضرت زهرا گمنام باشم. به فرودگاه رسیده ایم و از پوشش خارج شده ایم. دارم با بچه ها خداحافظی می کنم که می بینم سیدصباح و جودی دنبالم آمده اند. جلو می آیند و با هم دیده بوسی می کنیم. - جودی، ای والله خوب تلافی کردی. - مثل همیشه شوخی و جدی جواب می دهد: - من هنوز تهرانم تو رفتی مکه و برگشتی! کار تو ایول داره على. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 3⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم: - خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه. بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان : - آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟ - چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل. - نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟ - آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه. - حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه. خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایان جنگ بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم. راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: . - طناب نداری؟ هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم - بابا این مرده شهید شده. بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید - باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته. از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم. صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید: - هلیکوپترها آمدند. هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد - علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟ عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی برادر رحیم که آمده وضع منطقه را ببیند از دور برایم دست تکان می دهد و صدایم میکند - گرای قرارگاهت را عراقی ها دارند حاج علی. شناسایی کرده اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر. سکوت میکنم. حرفی ندارم که بزنم اما می دانم که این کار را نمی کنم. تا دم ماشین آقا رحیم را همراهی میکنم، دوباره ایستاده ام و خیره شده ام به این جزیره که بیشتر از هفت سال است به سختی هایش خو گرفته ام و نه جزیی از زندگی، که همه ی زندگی ام شده است. انگار حسین و زینب را با روزها و شب های جزیره بزرگ کرده ام. با خودم فکر می کنم این جزیره مردان بزرگی را از ما گرفته است. نیها و ماهی ها و تهل و سرما و گرما و هزاران چیز دیگرش با خنده ها و گریه های بچه های نصرت خو گرفته اند حتى آسمان این مرداب که گاهی بوی نمش بیچاره ات می کند، به خیالم پر ستاره ترین آسمان دنیاست. خدا هم اینجا خیلی نزدیک و دست یافتنی است حالا صدام آمده و میخواهد تمام لحظه های خوبمان را بگیرد. اما ما نمیگذاریم، نباید بگذاریم - علی هاشمی چه کار میکنی، میری عقب؟ : سید است. حرفهای من با آقا رحیم را شنیده، نگاهش میکنم و خیلی محکم میگویم نه. - شما به نظر فرمانده ات توجه نمیکنی؟ - سيد سوار ماشين شو بریم جلو. میرسیم وسط جزيره - ببین سید قرارگاه من باید همین جا باشه وسط خود جزبره، من وجدانم قبول نمیکنه بچه های مردم جلو باشند، من برم بفكر قرارگاه خودم باشم، من کنار همین ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟! فاو داره از دستمون میره. عراقی ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجيش شهيد دادیم. نباید بگذاریم جزيره بره. برو بچه ها رو جمع کن میخوام براشون صحبت کنم. همه نیروهای قرارگاه نصرت جمع شده اند. نزدیک هفت سال است که در خوشی و ناخوشی با هم بوده ایم، بعضی روزها و شبها آرام گذشت و بعضی وقتها امانمان را می برید، تعدادی از بچه ها شهید شده اند و بعضی اسير، خیلی عجیب است، از روزی که خبر شهادت حمید را دادند. کمرم خم شد و خنده بر لبم نیامد. اما امروز احساس خوبی دارم. - خوب بچه ها، ان شاء الله تا ده بیست روز دیگر همه راحت میشیم. همه رو بر میدارم میبرم مشهد یک ماه اونجا استراحت میکنیم و خستگی از تنمون در میاد. هر کس دارد یک چیزی می گوید، ولی صدای انشاء الله بچه ها از همه بلندتر است، رو به قنبری که از نیروهای عملیات قرارگاه است، میکنم و میگویم: - راستی سردار، چند شب پیش خوابت رو دیدم. - خیر باشه - خیر باشه. - خیره. من و تو داشتیم از یک جای حرم مانندی بالا میرفتیم. من جلو می رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای حرم هم أمام ایستاده بود. همین طور که داشتیم به سختی بالا میرفتیم به نزدیکی های قله که رسیدیم یک دفعه دستت ول شد و افتادی پایین. تو رفتی پایین و من رفتم بالا. - بی معرفت. ولمون کردی و رفتی پیش امام دیگه. - بابا جان اولا که خوابه بعد هم من دستت رو ول نکردم خودش ول شد. حالا غصه نخور شاید اون پایین بهتر باشه، چه میدونی؟ همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست هر کسی دارد حرفی میزند که غذا را می آورند. قورمه سبزی. اما دوباره دلم گرفته. این روزها فاصله ی شادی و دلتنگیام از چند دقیقه هم کوتاه تر است. شاید روحم بلاتکلیف انتخاب شده. گرسنه نیستم. یک کلوچه برمیدارم و میزنم توی قورمه سبزی و شروع میکنم به خوردن که سید صباح می آید و اجازه می گیرد که برود اهواز هر روز خبرهای بدی می رسد. فاو و شلمچه از دستمان رفت. همه می گویند قصد بعدی صدام پس گرفتن جزایر است، من هم جواب دادم من جزیره را نمی دهم اگر جزيره برود من هم می روم پس اصلا فکر از دست دادن جزیره را نکنید، باید بروم تا به ننه و بقیه سر بزنم. به خانه رسیده ام که میبینم همه جمع شده اند، این روزها خواهرهایم که می فهمند دارم می آیم، خودشان همدیگر را خبر می کنند تا دور هم جمع شویم و همه یکجا من را ببینند. زینب دارد کم کم بزرگ می شود. به رسميه میگویم فکر یک روسری برایش باشد. سر سفره دائم می آید و روی کول من سوار می شود. بشقاب غذایش را گذاشته روی سرم و با هر قاشقی که می گذارد توی دهنش، تمام دانه های برنج را میریزد روی سر و كله من. کلی هم خوشحالی میکند که با بابایش رفیق شده، اما از نگاه قمر معلوم است که عصبانی است و هر لحظه ممکن است سر زینب داد بکشد، نگاهش میکنم و میگویم: - زینب آزاده هر کاری میخواد بکنه - نمیشه که. زينب بیا پایین از روی کول بابات، خسته است همین طور به قمر زل زده ام. - چی شده حاجی؟ چرا این طوری نگاه میکنی؟ با قمر يكسال فرقمان است. کلی از بچگی هایمان با هم خاطره داریم. پشت این داد و بیدادهایش، یک قلب مهربان دارد، خیالم راحت است برای بچه هایم بزرگی می کند. - حاج علی چرا این طوری نگاه میکنی؟ - هیچی. فردا شام میام خونتون - قدمت سر چشم منتظرم حاجی به قمر قول داده بودم و مطمئنم خیلی تدارک دیده اما یک جلسه در جزیره پیش آمده. عبدالفتاح را می فرستم تا به قمر بگوید که امشب نمی توانم بروم، منتظر نباشد. سه روز است که در جزیره درگیرم. شرایط بدی است، از قرارگاه با یکی از نیروها که جلو مستقر است تماس میگیرم و می پرسم: - چه خبر؟ اینجا را میکوبند، آنجا چه خبر؟ - اینجا خبری نیست. ما چیزی نمی بینیم. - حواستان باشد. موشک باران کمی آرامتر شده. سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 7⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید. قمر غذاهایی که پخته بود به خانه ننه آورده و همه دوباره دور هم جمع شده اند. تا رسیدم آمدم آشپزخانه. دارم یک ناخنکی به مرغ های سر گاز می زنم. خیلی گرسنه ام اما با ترس و لرز مرغ ها را می جوم. با یک چشمم در را می پایم تا اگر قمر آمد خودم را به کاری مشغول کنم تا دعوایم نکند که چرا دوباره ناخنک زده ام. قمر آمد تو و من هم دوباره افتادم در تله، اما این بار خودش یک تکه نان برداشت و مرغ را داخلش گذاشت و لقمه را دستم داد. کلی از این توجه و تحولش غافلگير شده ام. چهار دست و پا شده ام و صدای بره در می آورم و به بچه ها کولی می دهم. خیلی خوشحالند و بلند بلند میخندند. عادله دم آشپزخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته. بع بع کنان می روم جلوی رویش. بدجوری توی خودش است. دست می اندازم دور گردنش و میپرسم: - چته؟ - جواب نمیدی؟ عزیزم. - هیچی حاجی شنیدم میگن جزیرو رو میخوان بگیرن. .. دلم آشوب شد اما باید ظاهرم را حفظ کنم. می خندم، - مگه از رو جنازه ی من رد بشن، کی جزیره رو می ده بهشون؟ بسته دیگه پاشو این حرف ها چیه؟ مردیم از گشنگی. هر چقدر می خواهم امشب همه چیز معمولی باشد و همه شاد باشند، اما انگار نمی شود. دلشان شور می زند. خیلی سعی می کنند به روی خودشان نیاورند. اما سکوت و بی حوصلگی اشان پر از حرف است. سفره پهن شده است. همه ی خانواده دور سفره نشسته ایم. تنه عقب نشسته و جلو نمی آید - بیا ننه بشین کنار سفره، چرا عقبی؟ - نمیخورم ننه عزیزم، سیرم - حداقل بیا بشین کنارم. آخه تو که نخوری، لقمه از گلومون پایین نمیره. به خاطر دلخوشی من آمده و کنار دستم نشسته. - تنه راستی خبر داری ماشین لباسشویی خریدم؟ - مبارکت باشه على می خوام مال تو باشه. - من دارم ننه مبارک خودت باشه، نمی خوام. -ننه، ببين چه دنیاییه، نذاشت کسی از کسی سیر بشه،: - این حرف ها چیه میزنی علی؟ - هیچی همین طوری تنها میخندم تا خیالش راحت باشد که خبری نیست. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 8⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ستو راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند. - خوب برای همتون هدیه دارم. داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد. - من باهات می آم ننه - نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه. - پس حداقل بذار آقات برسونتت. - نه نمیخواد. خداحافظ. - تا رسیدی زنگ بزن. - باشه چشم. برو بخواب. رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم - راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟ - آره خوبند. - اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند. - حاجى الآن داری میری کی میای؟ و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم: - وضع اونجا چه طوریه؟ - من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند. - ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره. - پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟ - این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن. - ولی بال های دو طرف من شکسته میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم. - خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین. شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم. - قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه. غلامپور می گوید: - علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟ - کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه. دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام. - حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ به همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست قنبری با شتاب می آید و خبر می دهد که عراقی ها تا دو کیلومتری جاده ی سیدالشهدا آمده اند خیلی سریع دارند جلو می آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده. همه دارند عقب نشینی می کنند. اگر هم کسی مانده باشد یا شیمیایی شده یا وسط نیها قايم شده. ساعت نزدیک یازده صبح است. نگاه میکنم به غلامپور که دارد می رود به مرتضی قربانی سر بزند - على تو هم سریع بیا عقب اینجا موندنت کاری رو درست نمیکنه. دایم روی خط بیسیم خبر می دهند که جزیره سقوط کرده و من و ده پانزده نفری که در قرارگاه هستیم به عقب برگردیم. همين طور نشسته ام کنار بیسیم. شاید خبری، کمکی، قاسم آمده و پشت کمرم را گرفته و می گوید - حاج علی پاشو بریم دیگه. هیچ کس اینجا نیست. - بابا ولم كن جزیره داره میره، سیدصباح هم نیست حداقل یک روضه برامون بخونه. ساعت ۱۲ : 45 است همه می گویند باید برگردم عقب و دستور فرماندهی است. دلم راضی نیست. قنبری و یکی دو نفر دیگر را گفتم که بمانند اگر یگان ها آمدند، دستورات لازم را به آنها بدهند. ماشین پایین سوله است قاسم پشت فرمان نشسته و من هم کنار دستش. گرجی و جووند و محمدی هم عقب نشسته اند تا قاسم آمد استارت بزند که روی جاده برود، دیدم هلیکوپترهای عراقی در چند متری زمین در قرارگاه میچرخند. دراد میزنم - وایسا. وایسا، هلیکوپترها روبرو مونند، اومدند. نمیشه با ماشین رو جاده بریم. گرجی دارد داد می زند که الأن اسیر میشویم. - بچهه ها همه میریم پایین در جاده پراکنده میشیم، این طوری بهتره. اطرافمان آب است و نیزارهای بلند هور و بالای سرمان چندین هلیکوپتر که مأموران ویژه از در و پنجره اش آویزان شده اند و ما را با دست نشان می دهند. راهی نیست فقط میدویم وسط نيها، تا گم مان کننده همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست هلیکوپترها موشک می زنند. بچه ها را کم کرده ام. هر کسی فقط راهش را گرفته و میدود. حتی نمی توانیم برگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. نمی خواهم باور کنم که جزیره دارد از دستمان می رود. انگار دویدن هایم هدفی ندارد. تمام آرزوهایم در این قرارگاه جمع شده. از اینجا می خواهم کجا بروم؟ باد می وزد و آتش نیها شعله گرفته به گمانم زلف لیلی رها شده و بی قراری میکند. مجنون دارد می رود... تمام شیرینی ها و سختی ها، شب های پردلهره ی شناسایی، نگاه های نگران و منتظر، بومیهایی که برای خودشان کلی مرد جنگ و دفاع شده اند، دستاوردهای بزرگ مهندسی، شهدای خیبر و بدر، قلب امام، این فکرها کم کم دارد من را هم مجنون می کند. یک چشمم رو به آسمان است و می خواهم آخر آخرش را ببینم. یک چشم دیگرم نی می بیند و آتش و آب و مأموران ویژه ی عراقی را. یعنی این همه نیرو و چند هلی کوپتر آمده اند تا به کار نصرت پایان دهند؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ بعد از این همه سال جنگیدن و دفاع سرنوشت جنگ به کجا می رسد؟ از این مجنون کجا بروم که سال هاست گرفتارش شده ام؟ هوشنگ پای مصنوعی اش گیر کرده لای خاکسترها و جا می ماند. گرما و آتش نیزارها نفسم را بریده است. دور و برمان فقط آب است و من که هیچ وقت شنا را یاد نگرفتم. تنها میدوم، تنها. *.*.* قلیه ماهی را درست کردم و سبزی را خریدم و نان پختم، سفره را آماده کردم و منتظر نشستم. در می زنند. با ذوق دم در میدوم، على آمد. - رسمیه، پس كو على؟ - خبر نداری مجنون رو گرفتند، عمليات شده، شیمیایی زدند. - خودش گفت: ننه ناهار درست کن میام. على قول داده. مگه میشه نیاد؟! غروب که شد بابات زنگ زد به ملاح که در جزیره بود و پرسید: به من بگو چی شده؟ علی چی شده؟ ملاح گفت: معلوم نیست، حاجی نیست، گوشی از دست آقات افتاد و شروع کرد به گریه کردن. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست دیگه نفهمیدم چی شد، ننه میزدم توی سر و کله خودم. گفته بودند گم شدی هر چه گشته اند پیدایت نكرده اند. مگه میشه؟ تو جزیره را عین کف دستت می شناختی، آنقدر که آنجا بودی خانه نبودی. این سال ها که بی تو گذشت، بر ما خیلی سخت گذشت. تمام ترسم از این است که ننه على را از پس چروک های صورتش و موهایش که سپيد شده نشناسی. گفته بودی: نوبت سهم شما هم می رسد، اما سهم ما بعد از جنگ فقط چشم انتظاری بود و نگرانی های همیشگی که دست از سر ما بر نداشته. پدرت رفت. تمام آرزویش دیدن دوباره ی تو بود. بعد از تو دوازده سال حصير انداخت توی کوچه و نشست دم در و زل زد به آدم هایی که می آیند و می روند شاید نشانه ای از تو در آنها پیدا کند. دوازده سال زل زد به انتهای کوچه تا بیایی و ببینی که در انتظار نشسته است. پدرت رفت على از بچگی با دردسر و سختی بزرگت کردم، همان وقت ها که در یک اتاق کرایه ای زندگی میکردیم و درآمد پدرت فقط روزی پنج تومان بود. وقتی به دنيا آمدی، پاهایت کج بود. خرج دوا و درمانت زیاد می شد. دایی کمک کرد و پولش را داد تا بدهیم دکتر خشایار پایت را عمل کند. چهارده روزه بودی که پایت را شکستند و دوباره گچ گرفتند یک سال در گچ بود، سنگین شده بودی و حمام کردن و جابه جا کردنت سخت بود. پدرت بیکار شد، دنبال یک مهندس که کارخانه داشت راه افتادیم و بابا راننده ی او شد. از اهواز رفتيم تهران، و بعد مازندران از بیکاری خیلی بهتر بود. کنار دریا یک خانه گرفتیم که هر روز مار می آمد زیر رختخواب های تو و خواهرت قمر، چاره ای نبود. باید می ساختيم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 مجموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون خاطرات حاج عباس هواشمی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور 👈 خاطرات مدافعان خرمشهر 👈 برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی 👈 خاطرات دکتر مجتبی الحسینی                •┈••✾❀○❀✾••┈• ‌‌ ‌ ‌ . ‌ جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂