eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد: - کی آرپی جی زنه ؟ ... چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد: یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن... گفتم: فرقی نمی‌کنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم. وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده می‌شد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم. - پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید. این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمی‌دونی جنگ شده ؟! - غلط می‌کنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار می‌کنی؟ می‌کشنت، خمپاره می آد. - غلط می‌کنن. مگه عراقی‌ها می‌تونن بیان اینجا؟ برید گم بشید! - خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم. برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت می‌کنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمی‌ذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر می‌زنید! پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور می‌کرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند. - خاله جنگه مگه نمی‌فهمی؟! - چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها... پیرزن عجیبی بود. هر چه می‌گفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمی‌رفت. گفتم - خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست! - کدوم خونه ؟ - خونه آقای نوری - خونه آقای نوری عراقی نمی‌ره شما دروغ می‌گین جنگه هر چه خواهش و التماس می‌کردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و می‌خواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونه‌اش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار می‌تونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد. - من نگاه می کنم ببینم کجا رو می‌زنی‌. یه دونه بیشتر نزنی‌ها! - نه. باور کن نمی‌زنم. با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچه‌ها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: - من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره. آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد: - يا الله زود باش بزن و بیا پایین. می‌خواهم در رو ببندم! - خاله، این طور که تو داری داد می‌زنی نمی‌شه. بذار کارمون رو بکنیم. - زود باش... - اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی. پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید. - فلان فلان شده ها آخه چرا نمی‌ذارید یه خورده استراحت کنم؟ - خاله عراقی‌ها توی خونه هستن اگه می‌خوای بمونی بمون. ولی می‌گیرنت اسیر می‌شی. برو مسجد جامع. - من نمی‌رم. همین جا می‌مونم. خیلی دلم برای پیرزن می‌سوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد می‌لرزید بالاخره یکی از بچه‌ها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها می‌زدند و ما می‌زدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم: گفتند: - امشب پست تعیین می‌کنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی می‌دیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقی‌ها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
این قسمت از خاطره مدافعین خرمشهر خیلی حرف برای گفتن داشت و یه نمایش جذاب میشه ازش دراورد.
خصوصا اگه پیرزنه و فحش هاش رو مردم غافل غر زن فرض کنیم و فحش‌خورها رو بچه های فداکار جبهه مقاومت.. اگه مدارا کردن با پیرزن و گرفتن رضایتش رو تعمیم بدیم با رفتار صبوران نظام و احترام به رای مردم و...
اگه عقب نشینی دیشب ، و پیشروی دشمن رو تجربه کنیم و باز کوتاه بیایم.. اگه... به ما که خیلی چسبید، شما رو نمیدونم
780.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دلبر سه رنگ من تو را به جای تمام خودباخته‌ها و غربزده‌ها دوست دارم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۵ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قرارگاه مرکزی لشکرهای سوم و پنجم و دهم و یازدهم هم در شهر بود. البته همۀ این لشکرها در عملیات خرمشهر آسیب‌های کلی دیده و دوباره سازماندهی خود را با افراد جدید آغاز کرده بودند. عملیات رمضان در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۲۲ آغاز شد و تا تاریخ ۱۳۶۱/۶/۶ ادامه پیدا کرد. در آغاز مرحله اول عملیات، نیروهای اسلام هجوم خود را از سه محور اصلی آغاز کردند عملیات در محور شمالی به سمت شرق بصره بود. نیروهای ما متشکل از قوای لشکر دهم و گردانهای توپخانه و تانک توانستند جلوی نفوذ ایرانیان را بگیرند. البته مواضع موجود در منطقه، مانع اصلی هرگونه پیشروی ای بود و اجازه نمی‌داد که تانکهای ایرانی به جلو حرکت کنند. وضعیت پیچیده منطقه باعث شد که ایرانیان شب را همانجا توقف کنند و به فکر راه چاره باشند. نیروهای ما در آغاز عملیات کار خاصی انجام ندادند. در محور میانی که از شمال پاسگاه زید آغاز شده بود سه تیپ از ایرانیها به سمت قوای ما حمله ور شدند. در این محور نیز عملیات پیشروی رزمندگان ایرانی، به دلیل موانع دفاعی ما متوقف شد و لشکر سوم عراق در دفاع از این محور تا حدودی موفق بود و تا صبح روز بعد نتیجه خاصی عاید ایرانیان نشد. در محور جنوبی که از جنوب پاسگاه زید آغاز می شد، نیروهای ایرانی، هجوم شدیدی را به سمت مواضع عراقی ها آغاز کردند. لشکر چهارم عراق عهده دار دفاع از این مواضع بود. با یورش برق آسای ایرانی ها خط دفاعی ما در این محور شکسته شد و با استفاده از اصل غافلگیری که شگرد رزمندگان ایرانی بود و با جنگ و گریزهای پیاپی و قیچی کردن نیروهای ما ایرانی ها توانستند ارتباط نیروهای ما را با یکدیگر قطع کنند و در یک نبرد بسیار شدید مقاومت ما را از بین ببرند و با سرعت، تا عمق ۳۰ کیلومتری خاک عراق نفوذ کنند. نیروهای پشتیبانی ما در کنار نهر کتیبان در شرق اروندرود و حوالی دریاچه پرورش ماهی مستقر بودند. این نیروها، جمعی لشکر نهم زرهی بودند که فرمانده ایــن لشکر، اتومبیل بنز آخرین سیستم خود را همان جا رها کرد و گریخت. نیروهای ایرانی با سرعتی وصف ناپذیر، آن مناطق را تحت تصرف خود درآوردند. پس از عملیات من به شوخی از فرمانده لشکر نهم پرسیدم: چرا ماشینت را رها کردی و گریختی؟ او با خنده جواب داد: برادر عزیز این آقایان وقتی می آیند حتی فرصت فرار هم به ما نمی دهند؛ یک دفعه مانند موشک‌های زمانی، بر سر ما فرود می آیند!. اینک شهر بصره در معرض تهاجم رزمندگان ایرانی قرار گرفته بود. صدام حسین با فرمانده سپاه سوم تماس گرفت و گفت: «اگر ایرانیان بصره را تصرف کنند خانواده و ایل و تبارتان را به آتش می‌کشم!» صباح میرزا، که از دوستان نزدیک صدام حسین بود، در یک گفت و گوی خصوصی به من گفت: «هنگامی که رزمندگان ایرانی به نزدیکی بصره رسیدند صدام تمام لوازم شخصی خود را جمع آوری کرده، دستورهایی نیز به مردان خودش برای فرار داده بود. صدام آرام و قرار نداشت، خواب بر او حرام شده بود و مرتباً به روزی که قصد تجاوز به خاک جمهوری اسلامی را کرده بود، لعنت می‌فرستاد. پزشکان، صدام حسین را تحت مراقبت‌های ویژه خود قرار داده بودند. پزشک مخصوصی به نام دکتر سلام الصباغ بر اوضاع مزاجی او نظارت مستقیم داشت. صدام فرماندهان ارتش خود را مورد لعن و نفرین قرار می‌داد و هشام صباح الفخری را به گاو احمق ملقب کرده بود و ماهر عبدالرشید را سگ حامله می خواند.» صباح میرزا می‌گفت با چنین وضعی، اوضاع برای من نیز تحمل ناپذیر بود؛ لذا از صدام اجازه خواستم که به منزل خود بروم. وی این اجازه را به من نداد و گفت که من دیگر به شما اطمینان ندارم؛ لازم است که تو پیش من بمانی. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سیلی آبدار علیرضا باطنی •┈••✾••┈• ▪️بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به زندان الرشید بغداد که ۴۰ نفرمان در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی. ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند. ▪︎شهبازی، یکی از بچه های اصفهان بود که از یک دست جانباز شده بود. آنروز دستش را تر کرد و به محمد رضایی گفت باید محکم بزنی که عراقی ها ما را نزنند. مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا خواست بزند، رضایی جاخالی داد و دستش درست در صورت یک عراقی که بغل ایستاده بود نشست. با همین ضربه نگهبان عراقی دو دستی سرش را گرفت و گیج و ویج کنار دیوار نشست. البته عراقی ها شهبازی را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد، ولی همین باعث شد که دیگر بساط سیلی زدن جمع شود. توضیح: شهید محمد رضایی یکی از دو نفری بود که در اسارت به شکل فجیعی در اردوگاه به شهادت رسید و جنازه آنها بعد از چندین سال دفن، سالم به وطن بازگشت. نفر دوم که باز همین شرایط را داشت شهید حسین پیراینده بود. آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهید محمد بروجردی "مسیح کردستان" 🔸 حی علی خیرالعمل... سکانسی کوتاه از فیلم «غریب» روایت رشادت‌های شهید «محمد بروجردی» "به کارگردانی محمد حسین لطیفی" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 یک ساعت بعد از درگیری، به آقای موسوی که پای یکی از توپها ایستاده بود، دستور آتش بس دادم. ناگهان توپ ١٠٦ شلیک کرد و آتش عقبه اش، من و بیسیم‌چی را به بغل یک سنگر کوبید. فکر کردم از وسط نصف شده ام. دستم را که تکان دادم فهمیدم طوری نشده ام. فقط صورتم سوخته بود و خون می‌آمد. دیدم آقای عسگری که بیسیم چی من بود نیست. فکر کردم موج انفجار او را تکه تکه کرده در حالی که از زمین و آسمان گلوله می‌بارید. دیدم که داخل گودالها و خارها را جست وجو می‌کند! گفتم آقای عسگری، تو دنبال چی می‌گردی؟ گفت حاجی، برگ رمزم را گم کرده ام. گفتم: ول کن بابا، حالا دنبال رمز نمی‌گردند. حتما از دستت افتاده. من داخل جزیره می‌روم تو برو دنبال بچه ها و ببین کدامشان برگ کد رمز اضافه دارد. اگر نبود، از طریق کانال به قرارگاه برو و بگیر و بیاور. گفت: بیسیم را چکار کنم؟ در همین حین یکی از بچه های مخابرات که سیمبان بود، رسید. آقای عسگری هم برای آوردن برگ رمز به قرارگاه رفت. 🔘 از پل گذشتیم و به جزیره رسیدیم. دیدم گردان عرب عامری نمی‌تواند پیشروی کند. از توکلی خواه خواستم که گردانش را برساند. او اول خودش دوید و آمد. ما توی کانال نشسته بودیم. همین که از سر کانال بالا آمد گلوله آرپی جی به شکمش خورد و او را دو نیم کرد. سیدهاشم موسوی به وسیلهٔ بیسیم به آقای قاآنی گفت که توکلی خواه شهید شده. قاآنی از من پرسید حاج آقا نظر نژاد، سیدهاشم موسوی چه می‌گوید؟ گفتم: نه درست نیست الان او نزد من ایستاده، طوری نشده است. به موسوی هم گفتم شما دیگر حق ندارید صحبت کنید، مگر این که با خود من هماهنگ کرده باشید. دو گردان ما وارد درگیری شدند. آقای جوان خبر داد ما وارد ام الرصاص شده ایم ولی نمی‌توانیم پاکسازی کنیم. بچه های لشکر سیدالشهدا(ع) هم از آن طرف الحاق کرده بودند. بچه ها نصف جزیره را گرفتند در آن قسمت جزیره که پل قرار داشت عراقی ها راه نفوذ داشتند. در همان قسمت هم درگیری بسیار شدید بود. آن شب همان دو کیلومتر را پاکسازی کردیم. 🔘 داخل جزیره، متوجه شدم عراقی ها دو سه تا دکل زده اند. توپهای ١٤/٥ میلی متری آورده بودند و میدان مین هم برقرار بود. نبرد در دو جناح ادامه داشت. در کانالها جنگ، سنگر به سنگر بود. جنگیدن سنگر به سنگر هم کار حضرت فیل بود. کار مشکلی بود. ما تا صبح زود جنگیدیم. بچه های تخریب مین‌ها را خنثی کردند. جلوی عراقی ها خط پدافندی دژ مانندی زدیم. هشت صبح بود که عراقیها پاتکشان را شروع کردند. از کانال بیرون آمدم و با عرب عامری جلوی سنگر ایستادیم. به محمدرضا نظافت فرمانده گردان فلق گفتم که گردان را به خط بیاورد. گردان او به جای گردان الحدید آمد. چرا که فرمانده گردان الحدید آقای نگهبان به شهادت رسیده بود و معاون او هادی رفیعی را به دلیل مجروحیت به عقب برده بودند. اول صبح، مصاحبه من با صدا و سیمای خراسان از طریق یک تلفن قورباغه ای پخش شد. در آن مصاحبه ماجرایی را که شب قبل برای من اتفاق افتاده بود توضیح دادم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂