6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آه جبهه کو برادرهای من...
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دعا کردند
به ظهورش برسند
به وصلش رسیدند
ما چه کردیم..؟!
▪︎صبحتان منور به نور حضرت حجت (عج)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۹)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سکینه حورسی
کار من مربی گری خواهران بود؛ در سپاه خرمشهر، بیشتر، کارهای فرهنگی میکردیم. البته برادر هان آرا توصیه می کردند که خواهرها هم تعلیم نظامی ببینند تا در صورت لزوم از آنها استفاده شود.
از چندماه قبل در گیریهایی در مرز به وجود آمده بود، اما به غیر از بچههای شهر کسی برای مرزها اهمیتی قائل نبود مدتی بعد، «موسی بختور و عباس فرهان اسدی» شهید شدند. پس از شهادت عباس و موسی، دیگر شروع جنگ را حتمی میدانستیم، ولی باز باورمان نمیشد!
بچه ها با مهمات کمی که داشتند راه را برعراقیها بسته بودند و مقاومت میکردند. هر روز، تعداد زیادی از بچه ها زخمی و شهید می شدند اما نیروی کمکی نمیرسید. خیانتهایی در کار بود؛ خیانتهای بنی صدر!
بچه ها با حداقل امکانات میجنگیدند. تمام تجهیزات سپاه، دو قبضه آرپی جی بود و یک توپ ۱۰٦ ، به اضافه تعدادی ژ-۳ و ام یک. با این حال، علاوه بر انهدام یک پاسگاه مرزی عراق توسط «رحمان اقبال پور»، پل ارتباطیشان را هم حیدر حیدری قطع کرد. جنگ، شدیدتر می شد و در این گیرودار خبر رسید که «سید جعفر موسوی» هم به شهدا پیوست.
به علت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهرها نبود. ناچار شبها با همان تعلیمات مختصر، خط مقدم جبهه میرفتیم و دفاع می کردیم. در آنجا وضع خیلی فرق میکرد . خمپاره مثل باران میبارید و از چپ وراست گلوله میزدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه میدانستیم خمسه خمسه چیست. بچه ها پابه پای هم و باجان میجنگیدند. ایثار و فداکاری در مزر، مزری نداشت. یکی دوروز بعد برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد.
مدتها شاهد شهادت بهترین بچه های سپاه بودیم. بچه هایی که از لحاظ فرهنگی خیلی غنی بودند و شهر به وجود آنها احتیاج داشت. هر خبر شهادتی، تاثیر عاطفی عمیقی روی ما میگذاشت. با این حال، هیچ کس مسئولیت و وظیفه خود را فراموش نمی کرد. درد از جای دیگری بود، از زخمی دیگر از وطن فروشها. هر وقت مقر سپاه عوض میشد، با گزارش ستون پنجم عراقيها بلافاصله محل جدید را می کوبیدند. ما از دو طرف آماج کینه بودیم. هم از کسانی که سنگ ایران را به سینه میزدند، و هم از آنها که سنگ به سینه ایران میزدند!
کم کم شهر از خواهرها خالی میشد. تنها، گروه مکتب قرآن بود ؛ به سرپرستی خواهر «عابدی» . آن روز به کوی بهروز رفتیم. ساعت بعد، مدرسه ای را که در آن بودیم با خمپاره زدند. خوشبختانه هیچ کس آسیبی ندید. آن روز گذشت و شب بعد، خبر شهادت بهترین بچه های سپاه را آوردند. ظاهراً آنها در یک مدرسه جمع بودند که با توپ آنجا را میزنند. از شوهرم نحوه شهادت بچه ها را پرسیدم.
می گفت: شب از صدای گلوله خوابمان نمی برد. جهان آرا حالت بخصوصی داشت. وقتی بلند شدم در حیاط مدرسه قدم میزد. به او گفتم: بیا برویم مقر خواهرها شام بخوریم. من غذا نخورده ام. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که خبر رسید مدرسه را با توپ زده اند. خودمان را به آنجا رساندیم. صحنه دلخراشی بود. محمد چراغ قوه را روی جنازه های متلاشی شده گرفته بود و مدام آه میکشید. آن شب همگی
صحنه کربلا را به چشم دیدیم
صبح که شد به دیدن مدرسه رفتیم. گوشتهای چسبیده به دیوار، دلها را خون میکرد. گریه مان گرفته بود. آخر اینها به چه جرمی کشته می شدند؟ «تقی محسنیفر بدنش نصف شده بود. یکی از بچه ها میگفت: هر چه دنبال تقی گشتم پیدایش نکردم، تا این که پوتینش را
دیدم. نیم تنه اش را بعداً پیدا کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂