و اینم یکی از صحنه هایی بود که تو ذهن موندگار شد و با خوندن این خاطرات، پشت پردهاش روشن شد
🍂 من و ممدعلی 1⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
در زمان حضور در پلاژ و آموزش های آبی گردان؛ ممدعلی در دسته ما بود و با توجه به روحیاتش که هم شوخ طبع بود و هم بازیگوش و هم بی نظم؛ طارق (فرمانده دسته) حسابی از دستش عاصی شده بود. مثلا طارق یا رشیدیان برای رزم شبانه یا صبحگاه؛ با هیجان و شور و حال زیادی همه را برای برخاستن و به صف شدن؛ صدا می کردند و خوب که همه به خط می شدند و از جلو نظام و بشین و پاشو تمام می شد؛ می دیدیم ممدعلی سلانه سلانه با بند پوتین باز و شلوار گت نشده دارد می آید ته صف😂😂😂
معمولا، مسعود خلفی هم همراهش بود. البته در خیلی از بازیگوشی ها؛ من هم پایه ثابتش بودم و عالمی داشتیم.
یک روز طارق با عصبانیت و البته به زور هم جلوی خنده اش را گرفته بود؛ آمد پیش من و گفت تو را به خدا به این رفیقت بگو بره دسته ای دیگه!
پرسیدم مگه چی شده؟
گفت توی ستون خودش و خلفی بی نظمی می کردند و من صداشون کردم و آوردم جلوی جمع تا تنبیه شان کنم. می گفت قدری بشین و پاشو و... کردم و بعد با خودم گفتم یک تنبیهی بکنم که امتناع کنند و به همین بهانه از دسته بیرونشان کنم.
طارق می گفت از سرم گذشت که بگم مقداری از گِل و لای روی زمین را بجوند.
خلاصه با تاکید دستور می دهد به هر دوی اینها که از گل زمین بردارند و بجوند!
یادش بخیر طارق... زد زیر خنده و می گفت اینا راست راست توی چشمم نگاه کردند و از گِلها برداشتند و گذاشتند توی دهنشان و مثل آدامس شروع کردند به جویدن!... و همین طور می خندید.
بعد گفت اینا اصلا عقل دارند؟ گفتم چطور؟
گفت خب شیطنت نکردن که ساده تر از گل و لجن خوردن است! اینا که اینقدر مطیع هستند که گل زمین را می خورند؛ خب حرف گوش بدهند و بی نظمی نکنند!( همین الان اشکم در اومد... چقدر این بچه ها باصفا بودند و دریادل😭)
جراحی ممدعلی و دو سه عملی که داشت در مشهد و بعد ماجرای ترخیص و رفتن زیارتش به حرم و... واقعا ماجراهایی است که باید به فیلم کمدی و طنز تبدیل بشود...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من و ممدعلی 2⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
[این جریان گذشت] تا یک روز [بعد از عملیات] داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت...
لابلای حرفها؛ بحث به عملیات رسید و به عقب نشینی.
طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی [سردار موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر عج] را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها.
خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره برگردد سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند.
طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی.
به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند. (فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند. دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است.
(یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست.) من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند.
به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی.
می گفت خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و همینطور منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند.
سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی!
و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود!
و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ [کسی نبود جز] محمدعلی آزادی که طارق باعث نجات دادنش شده است
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من و ممدعلی 3⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
خب کربلای ۵ تمام شده بود و من که در مشهد دانشجو بودم؛ برای مثلا ادامه تحصیل، اواخر فروردین به مشهد برگشتم. دانشجوهای همخانه من سه چهار نفر خوزستانی بودند که دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی و پرستاری بودند.
یک شبی که همه توی خانه جمع شده بودیم و از درس و مشق و وقایع روز صحبت می کردیم؛ دوست پرستار ما گفت که یک رزمنده خوزستانی را آورده اند برای ادامه عمل های زخمهایش. آن روزها عادت بچه ها این بود که اگر مجروحی از خوزستان می آوردند به من خبر می دادند و من هم هر روز که درس و مشق کمتر بود و یا بعد از ظهرها؛ با دیگر دوستان به بیمارستان می رفتم و کسب فیضی می کردم و دل خوش بودم به دیدن این دوستان و پاره های جان و تن.
فردا خودم را به آن مجروح رساندم و در کمال تعجب دیدم که ممدعلی آزادی است. نمی دانید چه حالی شدم و از شعف و شوق؛ هم می خندیدم و هم اشک می ریختم.
آزادی را از شب کربلای ۴ به بعد ندیده بودم و حتی خبری هم ازش نداشتم.
خلاصه شاید یک هفته به سراغش می رفتم و هر روز می دیدمش.
وقتی قصه طارق را برایش گفتم خیلی تعجب کرد. اصلا یادش نبود که چطور برگشته است این ور آب. می گفت چون شکمم تیر خورده بود و خونریزی داشتم؛ مدام بی هوش می شدم. می گفت فقط با مد شدن رودخانه؛ دستم را به چولانها و نی ها گرفته بودم تا آب مرا با خودش نبرد. سرما و خونریزی طاقتش را تمام کرده بوده و بین بی هوشی و هشیاری یک چیزی با بدنش برخورد می کند و اصلا یادش نبود که مثلا طارق توی قایق بوده است و واقعا یک معجزه باعث شد ممدعلی آزادی برای ما بماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یا ابا صالح
دل را سپرده ایم به دست بهار تو
کی میرسد ، خزان شب انتظار تو
یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه
یلدای ما خوش است فقط در کنار تو
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شب_یلدا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 راز سلامتی
سردار شهید محمد ابراهیم همت
┄═❁๑❁═┄
بارها به من میگفتند: «این چه فرمانده
لشکری است که هیچ وقت زخمی نمیشود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود، هر وقت از او میپرسیدم: «تو چرا هیچ وقت زخمی نمیشوی؟» می خندید، حرف تو حرف میآورد و چیزی نمیگفت.
شب تولد مصطفی رازش را به من گفت:
«کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را،
بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند،
بعد هم اینکه اگر قرار است بروم، زخمی یا اسیر نشوم.
به نقل از سرآار خانم ژیلا بدیهيان همسر شهيد محمد ابراهيم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂