🍂
🔻 کوچه نقاشها - ۸۷
خاطرات
سید ابوالفضل کاظمی
راحله صبوری
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ صبح، عراق آرایش تانکهایش را تغییر داد. دشت را پر از تانک کرده بود و معلوم بود منتظر ماست. آن روز مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) بود. حسین سازور را صدا زدم و گفتم: «حسین، یک زیارت عاشورا بخوان.» حسین همانجا پشت خاکریز نشست و شروع به خواندن کرد. ما حلقه زدیم دورش، حالی دست داد و همه گریه کردیم.
در همان لحظات، گردان امام حسین که تازه رسیده بود و میخواست خط را از ما تحویل بگیرد، نیروهایش سمت چپ ما جا میگرفتند. صدای روضه را که شنیدند، زمینگیر شدند؛ نشستند و در گریهی ما شریک شدند. مسئول گردانشان صدا میزد: «چرا نمیآیید؟ چرا نمیآیید؟» آنجا بود که نام سهراهی شهادت بر سر زبانها افتاد.
سهراهی شهادت با همهجا فرق داشت؛ قتلگاهی بود که هر کس پایش به آنجا میرسید و آن محشر را میدید، حال عجیبی پیدا میکرد و به یاد مصائب حضرت زهرا (س) میافتاد. بچههایی که تا شب قبل صدای خندهشان میآمد، مظلوم و بیصدا، بیسر و دست افتاده بودند.
ساعت حدود ۱۰ یا ۱۱ بود که سعید سلیمانی آمد توی خط. پرسیدم: «حاج محمد کجاست؟» گفت: «خسته بود، رفت عقب استراحت کند. چند روز بود نخوابیده بود، اعصابش خرد شده بود، یک دعوا با پوراحمد کرده بود، یک دعوا با نصرت غریب. من گفتم برود یک چرت بزند.» شاکی شدم و گفتم: «مگر ما آدم نیستیم؟ چرا ما را عوض نمیکنید؟» گفت: «نیرو نداریم.» گفتم: «پس اینها چیاند؟» گفت: «اینها را باید بیاوریم توی دشت.»
ما دو گروهان بیشتر نداشتیم؛ صد و هفتاد شهید داده بودیم، دویست تا سیصد مجروح داشتیم، و تهماندهاش صد و سی، چهل نفر بود که نصفشان زخمی بودند و ترکش خورده بودند. سعید گفت: «ببینیم چه میشود.»
آخر شب، پیک آمد و گفت: «آقا سید، سعید سلیمانی دارد با حاج محمد صحبت میکند. مثل اینکه قرار است میثم را بفرستند عقب. سعید میگوید هر گردانی جای میثم بیاید، دوام نمیآورد و عقب مینشیند.» دوباره رفتم پیش سعید که توی چالهی سنگر نشسته بود و با بیسیم حرف میزد. بیرون چاله ایستادم و گفتم: «سعید جان، اگر تا ساعت ۲:۳۰ ما را عوض کردی، کردی؛ اگر نکردی، ساعت ۲:۳۰ خط را خالی میکنیم. تو من را میشناسی؛ وقتی بگویم خالی میکنم، خالی میکنم.»
گفت: «مگر ما با هم دعوا داریم؟» گفتم: «نه، ما با کسی دعوا نداریم. بگذار برات بگویم چه وضعی داریم.» بعد از کمی بحث، سعید سرش را بلند کرد تا جواب بدهد که ناگهان حرفش نیمهکاره ماند. عراق چنان آتشی ریخت که در کل جنگ ندیده بودم! زمین میلرزید؛ خاکریز جلو میرفت و عقب میآمد. سعید سرش را دزدید و توی چالهی سنگر چمباتمه زد. من خیز رفتم و چسبیدم به خاکریز. فاصلهام با سعید یک متر بیشتر نبود، اما هرچه فریاد میزدم «سعید! سعید!» او نمیشنید؛ آتش آنقدر زیاد بود که صدا گم میشد.
با مصیبت از جا کنده شدم و در گیرودار آتش و خون دویدم به طرف سهراهی. ذهنم نرسید بروم سراغ سعید و بفهمم چه بلایی سرش آمد. رفتم به نقطهای که بیشتر بچهها جمع شده بودند؛ همان سهراهی مرگ.
دور و بر ساعت ۳ صبح روز پنجم، گردان حبیب و عمار آمدند تا جای ما را بگیرند. یک گروهان از حبیب آمد و من هم به قاعده یک گروهان از بچهها را جمع کردم و با وانت فرستادم عقب. شدت آتش کمتر شده بود؛ انگار عراق فهمیده بود کار به پایان نزدیک است. بچهها میگفتند: «هر کسی از سهراهی مرگ جان سالم به در برده، دیگر هیچوقت نمیمیرد. باید هیکلش را طلا گرفت و گذاشت وسط میدان شهر!»
همانطور که مشغول جمعوجور کردن نیروها بودم، رضا فرجی صدایم زد. رفتم دیدم یک گلوله خورده توی سنگر؛ عباس شکوهی و محمود روحاللهی شهید شده بودند. بدن عباس داغان شده بود؛ سر و دستش پیدا نبود. یک پلاستیک آوردم، تکههای بدن عباس را جمع کردم و ریختم داخل پلاستیک. سرش را گره زدم و دادم دست دو نفر از بچهها تا ببرند عقب.
سر و لباس بچهها خاکی و خونآلود بود. خون خشکشده روی پیراهنها، با لایهای از خاک درهم آمیخته بود. چشمها سرخ بود؛ از بیخوابی، از گریه، از داغ رفقا. جنازهی رضا محمدی سهـچهار روز بود که کنار کانال افتاده بود و هیچکس نیامده بود بلندش کند.
#کوچه_نقاشها
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 روایت لحظهها / ۱۴
عملیات کربلای چهار
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
🔸 آغاز حرکت
با بازگشت حاج اسماعیل میان غواصها، آخرین نکات یادآوری شد. دستور حرکت در ساعت ۹:۴۵ صادر گردید؛ مقصد سکوی سیمانی کنار اسکله تصفیهخانه بود و قرار شد تا ساعت ۱۰ همه آماده عزیمت باشند.
غواصان خطشکن، بیصدا و آرام، یکییکی به سمت اروند رفتند. سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود؛ تنها صدای قدمها و برخورد تجهیزات با زمین شنیده میشد.
اروند در آن لحظات آرام بود، اما همه میدانستند این آرامش دوام ندارد. تا ساعاتی دیگر، این رود شاهد ورود نیروهایی میشد که برای شکستن خط دشمن آماده بودند.
رزمندگان بدون هیچ ادعایی، تنها با ذهنی متمرکز بر وظیفه خود، آماده ورود به آب شدند. طنابها را گرفتند و یکییکی وارد شدند. سعید حمیدیاصل، جوان خوشرو، نخستین نفر بود. غلامرضا محمدی، با تجربهتر و سالخوردهتر، پا به پای جوانترها وارد آب شد. عیسی جابری نیز به صف پیوست. هر نفر با سکوت و تمرکز، خود را به جریان اروند سپرد.
در پیشانی حرکت، حاج اسماعیل قرار داشت. پشت سر او نیروهای اطلاعات و تخریب لشکر، سپس بیسیمچیها و فرماندهان گروهان وارد آب شدند. همه در سکوت، در سرمای اروند، به سمت دشمن حرکت کردند. این آغاز مسیری بود که سرنوشت عملیات را رقم میزد.
#روایت_لحظهها
#کلیپ
@defae_moghadas
AUD-20211224-WA0081.opus
زمان:
حجم:
1.3M
🍂 جزئیات حرکت به سمت اروند
حسن اسدپور
از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴
#روایت_لحظهها
@defae_moghadas
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظات کمتر دیده شده از رشادت و شهادت غواصان دریادل
در هنگامه فتح سیل بند دشمن
#روایت_لحظهها #کلیپ
#زیر_خاکی
@defae_moghadas
🍂 روایت لحظهها / ۱۵
عملیات کربلای چهار
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
🔸 فتح سیلبند، شهادت فرمانده
به دل آب زده بودیم. تیرهای دوشکای دشمن از بالای سرمان رد میشد و صدایشان مثل غرش ممتدی در گوش میپیچید. معلوم بود ما را ندیدهاند؛ از ترس، بیهدف شلیک میکردند. هر چند دقیقه، منوری آسمان را روشن میکرد و ما را میخکوب میساخت. آب سرد بود، آنقدر که گونههای بیرونمانده از لباس میسوختند.
نیم ساعت گذشت تا به اولین مانع رسیدیم. میلههای خورشیدی جلویمان قد کشیده بودند. از شکاف بازشده گذشتیم، سیمهای خاردار را پشت سر گذاشتیم و خودمان را از باتلاق بیرون کشیدیم.
حاج اسماعیل با تیزبینی کابل فوگاز را دید. به تخریبچی اشاره کرد تا آن را قطع کند و انفجاری رخ ندهد. بعد هم مسیر اشتباه را به اطلاعات گوشزد کرد و گروهان را به راه درست برگرداند.
زیر سیلبند دشمن جا گرفتیم. آتش تا نزدیکیمان میآمد و بچهها به خاکریز چسبیده بودند. حاج اسماعیل همراه نیروها جلو رفت... ناگهان همهچیز تغییر کرد.
او همان فرماندهای بود که بارها خط دشمن را شکسته بود؛ در رمضان پایش، در خیبر چشمش، در بدر دستش را داده بود و هر عملیات یادگاریای بر تنش گذاشته بود. این بار جانش را گذاشت. سجدهوار بر خاک افتاد و شکر خدایش را گفت.
#روایت_لحظهها
#کلیپ
@defae_moghadas
PTT-20211224-WA0175.opus
زمان:
حجم:
237.4K
🍂 روایت سید حسن موسوی کربلایی
(معاون گروهان غواص)
از حرکت غواصان در اروند 1⃣
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شجاعت حقیقی در اینجاست. وقتی كسی از غیر خدا نترسد، شجاعت او الهی است و ریشه در یقین دارد. شیطان از انسانی اینچنین است كه وحشت دارد..
#شهید_آوینی
@defae_moghadas
PTT-20211224-WA0176.opus
زمان:
حجم:
89K
🍂 روایت سید حسن موسوی کربلایی
(معاون گروهان غواص)
از حرکت غواصان در اروند 2⃣
#روایت_لحظهها
@defae_moghadas
PTT-20211224-WA0177.opus
زمان:
حجم:
120.4K
🍂 روایت سید حسن موسوی کربلایی
(معاون گروهان غواص)
از حرکت غواصان در اروند 3⃣
#روایت_لحظهها
@defae_moghadas
🍂 روایت لحظهها - ۱۶
گردان کربلا در کربلای ۴
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
در شلیک های پی در پی عراقی ها، چند نفر از غواصان هم مجروح شدند. علی بهزادی فرمانده گروهان، مهدی عادلیان، بیسیم چی گردان، سعید حمیدی اصل همان جوان زیبای نورانی که هر دو پایش به بدنش آویزان شده بود و به شدت درد می کشید ولی.....😭
نیروهای غواص نباید می نشستند و باید کاری می کردند و الا کار خراب می شد.
ناگهان با حرکت یکی از آنها مابقی با فریاد الله اکبر به سمت پشت خاکریز هجوم بردند و با نیروهای عراقی درگیر شدند.
آنها بعد از چند درگیری توانستند بر خاکریز تسلط پیدا کنند و وارد زمین دشمن شوند. دسته ها بلافاصله حرکت خود را در دو طرف شروع کردند و سنگر به سنگر نارنجک انداختند تا امکان مقاومت را از آنها بگیرند. غوغایی در خط بوجود آمده بود و در کوتاهترین زمان ماموریت اول غواص ها با موفقیت کامل به انجام رسیده بود.
با بیسیم خبر شکسته شدن خط به علیرضا معینیان، جانشین گردان اعلام شد تا نیروهای تازه نفس را وارد خط کند.
در فرصتی که پیش آمد چند نفر را برای آوردن شهدا و مجروحین مامور کردیم تا قبل از مد شدن آب آنها را در جای امنی قرار دهند.
خدایا امشب چه شب سنگینی شده و تازه به کجای قصه رسیده ایم. 😭
نمیدونم چگونه باید این قسمت را روایت کرد تا حق شهدا ادا شود و ظلمی به آن همه جانفشانی روا نشود.
چند نفر مامور شدیم تا ابتدا مجروحین و بعد شهدا را بیاوریم. بسراغ عادلیان و مسعود منش و مکتبی و چند مجروح دیگر رفتیم و آنها را به سنگر تفنگ 106 بردیم و باز آمدیم تا سعید را برداریم. سعید هنوز زنده بود ولی پاهایش هر کدام به سمتی آویزان شده بود و با تکه پوستی وصل بود.
در زیر منور متوجه چهره نازنینش شدم. دهانش پر شده بود از گل های کنار اروند. تصور این بود که خودش این کار را کرده تا نتواند دردش را فریاد بزند. 😭😭 یعنی به اندازه یک آخ گفتن هم بخود اجازه نداده بود که صدایش بلند شود و دشمن آگاه شود.
🔴 شرمنده ام، ولی امشب نمی توانم بعضی چیزها را نگویم و راحت بگذرم. خدا کند خانواده این عزیزان در کانال نباشند و نخوانند
سعید مظلوم را روی برانکاردی قرار دادیم و در آن تاریکی از لابلای سیم های خاردار عبور دادیم که اینبار دست آویزانش به سیم خاردار گیر کرد و تکه ای از گوشت دستش کنده شد و... 😭😭😭
#روایت_لحظهها
@defae_moghadas