eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 صبحانه میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه می‌رفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بی‌ریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال می‌زد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده! سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل می‌داد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا." فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود می‌فهمیدیم بعثی ها چه استفاده بی‌جایی از مفهوم این آیه شریفه می‌کنند! یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را می‌شستند، می‌ریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعل‌های نفتی زیر دیگ‌ها را روشن می‌کردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم می‌رسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی می‌گفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته می‌شد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید! توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشت‌های یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه می‌داشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوسته‌ای سفت و مغزی خام و خمیر. لایه رویی نان را خرد می‌کردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش می‌رسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند می‌شد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار می‌کشید و پارچ سفیدش را می‌زد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای می‌شد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنه‌اش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر می‌خورد. لیوانهای دسته دار فلزی را می‌گرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ می‌شدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند می‌گفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست! نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینی‌اش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان می‌برد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 دوشاب مادرم وسط زمستان اجاقی درست می‌کرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی می‌گذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش می‌آورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی می‌کرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخه‌های خشک از باغ پرتقال می آوردم و می‌زدم زیر دیگ آتش که گر می‌گرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را می‌کشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم می‌زد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کف‌ها را با حوصله می‌گرفت و بیرون می‌ریخت و دوباره دیگ را به هم می‌زد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه می‌ریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق می‌زد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره می‌گذاشت روی اجاق و آتش زبانه می‌کشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حباب‌های روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را می‌زد زیر شیره سیاه و می‌آوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره می‌کرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب می‌نشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم می‌گذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده می‌گذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این می‌کشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 سال نو بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف می رفت. نانی در کار نبود. ملا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق، نرم نرمک به همشان می‌زد. خمیرها رفته رفته برشته و طلایی رنگ می‌شدند. بوی خوش نان داغ جاسم سرباز عراقی را کشید پشت پنجره. پرسید: «ها ملا خُبز ؟!» ملا یک قاشق از آن پودر برشته برد پشت پنجره. قاشق را از میان میله های زندان عبور داد، خالی کرد کف دست جاسم و گفت: «نه، سیدی جاسم، غذا کافی نیست، می‌ریزیم توی برنج ظهر تا زیاد بشه.» جاسم خندید و رفت. هر نگهبان دیگری غیر از او بود حتماً عکس العملی نشان می‌داد؛ اما جاسم خشک بود و بی احساس. این آدم انگار روح نداشت. آن شب خوشحال بودیم فردای آن روز، اول فروردین بود و ما می توانستیم اسرای قاطع دو و سه را ملاقات کنیم. بعد از ملا حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی و حسن مستشرق خمیرهایشان را بردند که برشته کنند این جمع سه نفره وقتی به هم می رسیدند صدای شوخی و خنده در آسایشگاه بالا می رفت و گاه به ناراحت شدن پیرمردها که خوابشان می آمد ختم می‌شد. منصور محمود آبادی هم که کوچکترین عضو گروه بیست و سه نفر و به طرز عجیبی خوش خنده بود به جمع سه نفره آنها اضافه می‌شد و حمید مستقیمی می‌شد نفر پنجم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 آن شب، حمید گلوله ای خمیر را زده بود سر سیخ بلندی که از سیم خاردار در آورده بود. سیخ را فرو کرده بود توی علاء الدین که گلوله خمیر بشود. یک نان سرخ کوچولو. وقتی نان سرخ کوچولو خوردنی شد، حمید سیخ را با عجله بیرون کشید سیخ سرخ گیر کرد، رها شد و مثل شلاق نشست روی گونه بی موی او. دادش به هوا رفت. یکی از آن بیست و سه نفر که سر جایش در حال قرآن خواندن بود وقتی گونه حمید را سوخته دید گفت: بسوز، تو حقته بدتر از اینا سرت بیاد! حق داشت. حمید مستقیمی چند روز قبل سر کارش گذاشته بود حسابی. حمید داستانش را برایمان تعریف کرد. یه روز... اومد پیش من گفت حمید! چه جوری غسل واجب می‌کنن؟ گفتم: «میری حموم می ایستی زیر دوش، یه پاتو می‌گیری بالا، بعد از ربع ساعت اون یکی پا. بعد بدنت رو آب می‌کشی، همین! محمد ساردویی زد زیر خنده و گفت: ای خدا لعنتت نکنه حمید، من دیدم طفلی زیر دوش آب سرد داره می لرزه. به بدبختی پای راستشو گرفته بود بالا. اول توجهی نکردم ولی وقتی دیدم خیلی عذابه گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت خب دارم غسل واجب می‌کنم. پرسیدم: کی بهت گفته این جوری غسل واجب کنی؟ گفت: حمید مستقیمی. گفتم: خدا بگم چه کار کنه این حمید مستقیمی رو! سر کارت گذاشته! ساعت ده شب بود و وقت خاموشی. هرکسی خمیرهای برشته شده اش را ریخت توی یک کیسه کوچک و آویزان کرد به میخ دیوار. به این نرمه نان های برشته گاهی اگر داشتیم، چند قاشق شکر اضافه می‌کردیم و در شبهای دراز زمستان،ذره ذره با قاشق می‌خوردیم‌شان. به اردوگاه که برگشتیم، نشستیم زیر پتو. هر چه حفظ کرده بودیم را نوشتیم. شد یک مجموعه کامل از مواد و تبصره های قانون اساسی. فکر می‌کردیم اسرای آسایشگاه بیست و چهار خیلی از این سوغاتی خوش‌شان می آید و تشویق‌مان می‌کنند. سوغات دوم، هدیه ای بود که شخصاً برای سید کمال که شنیده بودم صدای خوبی دارد آورده بودم. نوحه سوی دیار عاشقان، رو به خدا می رویم که صادق آهنگران بعد از اسارت ما و قبل از عملیات رمضان خوانده بود در زندان استخبارات بغداد، یک اسیر ایرانی با صدایی خوش این نوحه را که در ایران خیلی معروف شده بود برایم خواند و من متن و آهنگ آن را حفظ کردم. وقتی به رمادی برگشتیم نوحه را بازنویسی کردم و نشستم به انتظار که روز عید تقدیمش کنم به سید کمال و او برای آسایشگاهشان بخواند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی انتظار یک ساله اسرای اردوگاه رمادی با صدای سوت حمید عراقی به پایان رسید و در سحرگاه اول فروردین ۱۳۶۲ اجازه پیدا کردند برای دیدار دوستان خود به هر قاطع و آسایشگاهی که میخواهند رفت و آمد کنند. به همراهی سید حسام الدین نوابی رفتیم آسایشگاه بیست و چهار. از اسرای اتاق بیست و چهار تصویر مقدسی در ذهن داشتم. از شخصی به اسم «سید جعفر» هم که می‌گفتند در تقوا و دانش سرآمد اردوگاه است بسیار شنیده بودم. همیشه آرزو داشتم صاحب این نام بزرگ را از نزدیک ببینم. این اشتیاق برای دیدن کسی که فقط آوازه ای از او شنیده بودم چنان بالا گرفته بود که یک دوبیتی قدیمی را به خاطر او دستکاری کرده بودم و گاهی برای دوستانم می‌خواندم. دلم می‌خواد از اینجا پر بگیرم اتاق بیست و چار لنگر بگیرم اتاق بیست و چار جای عزیزان سراغی از سیدجعفر بگیرم داشتیم در شلوغی جمعیت به سمت قاطع دو می‌رفتیم که چشمم افتاد به نوجوانی هفده ساله هم سن خودم. دشداشه بلندی تنش بود. همسن و با جفتی عصا لبخندزنان از سمت قاطع دو به طرف ما می آمد. محمد حسن مفتاح بود. همان دوست صمیمی که قبل از اعتصاب، غروب ها از دور برای هم دست دوستی تکان می‌دادیم. آن روزهای سرد زمستانی وقتی سوت آمار عصر را می زدند فقط چند لحظه می توانستم محمد حسن را که برایم دست تکان می‌داد با لبخندهایش ببینم. می رفتم به سمت آسایشگاه خودمان و او از نظر ناپدید می‌شد. حالا در شلوغی روز عید یک دفعه با محمدحسن روبه رو شده بودم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و انگار که سال‌هاست با هم دوست و آشناییم. نگاهش پر از محبت و مهربانی بود. در لبخندهایش نوعی صفا و سادگی و البته کم رویی پیدا بود. موهای نرمی روی صورتش نشسته بود و پشت لبش تازه داشت سبز می‌شد. دست‌های لاغر و استخوانی اش را به گرمی فشردم و پرسیدم «بچه کجایی؟» گفت: «بچه استهبان» خاطره سفر به مشهد از راه شیراز مثل برق آمد توی ذهنم. یادم آمد با حسن اسکندری توی بنز خاور نشسته بودیم. از استهبان که گذشتیم راننده در کنار یک استخر طبیعی که دور تا دورش را درختان بزرگ گرفته بودند، ایستاد برای صرف چای کنار آن استخر زیبا که در رهگذر چشمه ای زلال قرار داشت، عکسی به یادگار گرفتم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی به محمدحسن که به عصایش تکیه زده بود گفتم: «اتفاقاً پارسال همین روزا از شهرتون گذشتم. بعد نشانی‌های آن استخر پرآب و درختان اطرافش را به او دادم. لبخندی زد و گفت: «ها، غمپ آتشکده، به اونجا می‌گن غمپ آتشکده. در زندان گاهی یک نقطه ریز اشتراک بهانه درشتی می‌شود برای همدلی و رفاقت. همین که من سیصد و شصت روز پیش در یک کامیون عبوری، از شهر محمد حسن گذشته بودم و بر کرانه غمپ آتشکده شان استکانی چای نوشیده بودم برای خودش نقطه اشتراک درخوری شده بود که در تحکیم دوستی من و او تا آخرین روز اسارت توجهی تاثیرگذار داشت. به قاطع سه که رسیدیم از اولین راه پله به طبقه دوم رفتیم و آنجا میان دو آسایشگاه بیست وسه و بیست و چهار مانعی قرار داشت. دری آهنی که هنگام آزادباش اسرای قاطع سه همیشه بسته می ماند. آسایشگاه بیست و چهاریها، ساعت آزاد باش‌شان با دیگران فرق می‌کرد. بازار دید و بازدید در اتاق بیست و چهار داغ بود. حزب اللهی های اردوگاه از هر سه قاطع برای دیدن سید جعفر و آقا مهراب و سیدکمال و حسین روحانی و سایر بچه های آن آسایشگاه، که خیلی شان مثل حسین روحانی پاسدار بودند، می آمدند. سیدجعفر را بالاخره دیدم؛ خوزستانی، قد بلندی داشت، با تسبیحی در دست و همان سید عرب نشان مهر در پیشانی، آرام بود و آرامش عمیقی می‌داد به هرکسی که طرف صحبتش می‌شد. در اولین فرصت و با احتیاط سرود "سوی دیار عاشقان" را به عنوان سوغات عید دادم به سیدکمال. سید گفت: «حالا آهنگشم بلدی احمد آقا؟» گفتم: «بله، هر روز تمرین کردم که یادم نره و برسونمش به شما.» سرود را خواندم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂