🍂 هرچه میرفت به آخر کوچه نمیرسید. چراغ ماشین را نمیتوانست روشن کند. حمله هوایی شده بود و خاموشی بود. چند تا جوان فانوس به دست جلوی ماشین میدویدند. تقریباً هیچ چیز را نمیدیدند، فقط وقتی صدای ساییدگی روی بدنه ماشین میآمد، میفهمید باید فرمان را صاف کند.
نفهمید به چند تا ماشین خورد یا چند بار به دیوار مالید. بالاخره به آخر کوچه رسید چند تا مجروح گذاشتند توی ماشینش. حالا باید برمیگشت بیمارستان. دنده عقب.
- بیا بیا بیا...یکم بگیر راست... بیا بیا... خوبه... بیا... وایسا، وایسا، نیا عقب وایسا...
توی جوب افتاده بود و میگفت:" آخه کوچه به این تنگی جوب میخواهد چیکار اونم به این بزرگی."
□□□
زیر لب غرغر میکرد که ماشین تکان خورد از زمین بلند شد و روی هوا چرخید و صاف ایستاد وسط کوچه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول #موشکباران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂