eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 0⃣1⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• کنار آتش بی حرکت روی زمین افتاده بودم. احساس سرمای شدیدی می کردم. واقعا" عجیب بود! در همین ساعات، زمانی که در گودال بودم گرمای شدیدی را حس می کردم و حالا تمام وجودم از شدت سرما می لرزید. با تلاش فراوان و به هر زحمتی بود توانستم پاهایم را به داخل آتش ببرم که ناگهان همان کسی که مرا از آن گودال به اینجا آورده بود به سرعت پایم را از آتش در آورد و به دستور سرهنگ عراقی که یک بیلرسوت که همه قسمت های آن زیپ داشت شروع کرد به پرسیدن سئوال. اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ مال کدوم یگانی؟.... در جواب تند تند می گفتم تشنمه، گرسنمه، چهار روزه آب و غذا نخوردم و تکرار می کردم تا اینکه با اشاره سرهنگ عراقی، مقداری چای شیرین در یک قوطه کمپوت و نان برایم آوردند. دست راستم نُه ترکش خورده بود و دست چپ هم از کار افتاده بود. در کنارم چند جعبه مهمات خالی قرار داشت که سرباز عراقی به آنها تکیه داد و قوطی محتوی چای را نزدیک دهانم آورد. با دندان قوطی را محکم گرفتم و با بلند کردن سر، چای داغ را یک ضرب سر کشیدم. هم اینکه از گلویم پائین رفت دقیقا" مسیر حرکت چای را از دهان تا معده ام حس کردم. آن لیوان چای بعداز چهار روز، اولین خوراکی بود که مزه می کردم. حواسم کاملا" به لیوان بود که حس کردم نفسم تنگ شده و هوا تاریک و خیلی سنگین است. سرم را بلند کردم که ناگهان جا خوردم. دقیقا" مثل کارتون تام و جری که موشه اشتباهی وارد زباله دان می شود و یک دفعه تعداد زیادی گربه دور و برش را می گیرند، متوجه ده دوازده نفر در فاصله کمتر از یک متر دور خودم شدم که حلقه زده بودند و مرا تماشا می کردند. همگی از لحاظ هیکل، غول پیکر و با قیافه های عبوس ایستاده بودند. پشت سرشان هم افراد دیگری بودند که یکی سرش را از زیر بغل دیگری جلو آورده بود و آن یکی از بالای سر دوستش و.... معرکه ای به پا شده بود برای دیدن یکی از هزاران رزمنده ایرانی که فاو را از چنگ شان درآورده بودند. شاید تصور کرده بودند کسانیکه شکست شان داده اند باید خیلی قوی هیکل و تنومند بوده باشند. ولی با دیدن یک نوجوان شانزده ساله و با قد یک متر و پنجاه سانتی و وزن چهل و هشت کیلویی که به آن روز افتاده بود خیلی به آنها برخورده بود و شکل و قیافه من تحقیرشان را بیشتر کرده بود. نمیدانم! شاید خدا مرا زنده نگه داشته بود تا مرا ببینند و خود را با ما مقایسه کنند. یکی فحش می داد، یکی تف می کرد، دیگری با لگد به زمین می زد تا گل و خاک را به سر و رویم بپاشد. این وضعیت چند دقیقه ای طول کشید که ناگهان با نعره ای وحشیانه هر کدامشان به سویی گریختند. این صدای کسی جز همان فرمانده عصبانی شان نبود. بله فریادی بلند همه را از دور و برم تار و مار کرد. خودش به همراه کسی که اسیرم کرده بود، ولی این بار در نقش مترجم و یک نفر دیگر که کلاستوری در دست داشت و بعد از آن، تمامی مطالبی را که می شنید یادداشت می کرد، نزدیکم آمدند. یک صندلی سفری تاشو کنارم گذاشتند تا افسر عراقی بنشیند. و این اولین بازجویی بود که انجام می شد. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 1⃣1⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• سرباز کرد عراقی با لهجه غلیظ کردیش پرسید اسمت چی؟ گفتمش "داریوش". برگشت به افسر گفت دِروُیش، اسم بدرت چی؟ جواب دادم "حسین"، بدرِ بدرت چی؟ گفتم "حسن"، گفت فامیل؟ گفتم "یحیی" با خوشحالی برگشت به طرف فرمانده عراقی و گفت سیدی! اسم دِروُیش حِسّین حسن یحی. سرهنگ عراقی با درهم کشیدن صورتش و با اخم به او گفت ادامه بده. فارسی خوب بلد نبود و به زحمت منظورش را می فهمیدم. پرسید از کجا آمدی؟ در جواب گفتم گرسنه ام، تشنه ام، چهار روز است که آب و غذا نخورده ام. سئوالش را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم و چندبار هم تکرار کردم. دوباره چای و نان آوردند. خواستم مثل دفعه قبل یک ضرب چای را سربکشم که دهنم سوخت و به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم از شدت سرفه قطره ای بنوشم. دوباره بازجویی شروع شد. _ از کجا آمدی؟ _ از فاو _ چند نفر بودید؟ _ خیلی _ الان کجان؟ _ برگشتند. _ چرا تو برنگشتی‌؟ _ زخمی شدم. _ تا کجا نفوذ کردید؟ چی دیدی؟ چی گزارش کردی؟ تازه منظورشان را می فهمیدم. فکر می کردند من نیروی اطلاعات عملیات هستم که برای شناسائی آمده ام و نتوانسته بودم برگردم. کمی تمرکز کردم و گفتم من بهیار بودم که زخمی شدم. تا این را گفتم انگار که فرمانده عراقی فارسی بلد باشد محکم یک کشیده خواباند زیر گوشم و گفت "لاچذب کلب" (سگ دروغگو) از ضرب دستش صورتم برگشت و از دستم خونریزی‌ شروع شد. بهیارشان را صدا کردند. او هم آمد و با باندی محکم محل خونریزی را پانسمان کرد. تازه مزه درد در جانم خودش را نشان می داد. نگاه معصومانه ای به سرهنگ عراقی کردم و گفتم "بخدا من اسلحه نداشتم". سرهنگ با لهجه عربی و در حالتی شبیه به سرخ پوست ها از سرباز کرد پرسید _ از کجا آمد؟ _ پشت قوات ما؟ بعد از من پرسید: چند نفر بودید؟ باهم یا جدا جدا رفت دیدن؟" گفتم بخدا من امدادگرم من جایی نیامدم. زخمی شدم شما از ما رد شدید و من ماندم پشت سر شما. دستش را بلند کرد که بزند، سرم را عقب کشیدم و سرم محکم به صندوق مهماتی خورد که پشت سرم بود و نقش زمین شدم. دست سنگین سرهنگ که با تمام وجود قصد نواختنم را داشت بوش رفت و نزدیک بود از روی صندلی بیفتد روی آتش. خیلی عصبانی شد. مترجم، بهیار و نفری که می نوشت لبخند شیطانی روی لباشان نقش بست. فرمانده با نعره بلندی به آنها گفت "اذلقورت یا کلاب" (اصطلاح عراقی= خفه شو پدر...) و در حال نعره زدن از جا برخاست و یک لگد محکم به کمرم کوبید. به سمت راست افتاده بودم و لگد او به قسمتی خورد که فلج شده بود و دردی احساس نکردم. بهیار سریع بلندم کرد و دوباره تکیه ام را به صندوق مهمات داد. احساس می کردم صورتم از محل ترکش‌هایی که به زیر گوش و شقیقه ام اصابت کرده داغ شده. درست حس کرده بودم، خونریزی شروع شده بود و بهیار با گاز و چسب سعی می کرد خونریزی را بند بیاورد. بیچاره در کار من مانده بود. تنم مثل آشپال سوراخ سوراخ بود و با هر تکانی که به بدنم وارد می شد خونریزی از محلی شروع می شد. یکی دو ساعتی بازجویی بی ثمر آنها ادامه داشت تا وادار شدند مرا به عقبه ببرند. فرمانده عراقی با صدای خشنی گفت "اخذوا". دو نفر به سرعت از کنار یکی از نفربرها به من نزدیک شدند و با کوبیدن پا بر زمین، احترام نظامی بجا آوردند. زیر بغلم را گرفتند و مرا به طرف ایفایی که در گوشه ای از میدان قرار داشت بر روی زمین کشیدند. در کنار ایفا یک کانتینر ماشی رنگ بود. مرا در سایه به کانتینر تکیه دادند. یکی از آنها با تکه پارچه ای مشغول بستن چشمانم شد. حس می کردم می خواهند تیربارانم کنند. سرم را تکان می دادم تا مانع بستن چشم هایم شوم. به هر زحمتی بود موفق شدند. کمی عقب‌تر رفتند و در آفتاب ایستادند. هوا سرد بود و من دیگر سرما را کاملا" احساس می کردم. سربازان توی نور آفتاب بغل هم به حالت خبردار ایستاده بودند. به خاطر تابش نوری که پشت آنها بود، می توانستم از پشت چشم بند که پارچه ای ساده بود حرکات آنها را ببینم. نیم ساعتی که گذشت ناگهان آن دو نفر احترام نظامی محکمی گذاشتند. خود را آماده شلیک آنها کرده بودم. احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂