eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
848 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
تو گُمنـام بـودن، پیشہ ڪردے؛ تا بمـانے...! مـن امـّـا، هستے‌ام درگیـرِ یڪ نـام؛ مبـادا گُـم شود!! تـو حاجـت مےدهے گُمنام ... و مـن همچنان، گُم گشتہ در بندِ یڪ ...!! 💌
🍁 🍁غـروب پنجشنبه‌ها نبـودنـت . . . بر شانۂ بغض تنهـایی‌مان خیـراتِ اشـڪ می ڪنـد ...
خیلے ها آرزوهـــــایشان را پشت جا گذاشتند شده ازخودت بپرسے مگر آنهــا نداشتند 💠روزتون شهدایی 👋👋
پنجشنبه برای من یڪ روز مثل تمام روزهـاست ولی برای او یڪ قــرار است و یڪ دل تنـگ و بوسه ای ڪه هر هفته مینشاند بجـای گـونه ی پســر به روی سنــگ @defae_moghadas2
لبخنــدت مساحت کوچکے از صورتت را در بردارد اما مساحتــ بزرگے در دل ما تسخیر ڪرده ای بخنـــد جانا .. ؛ 65/12/۰8شلمچه @defae_moghadas2
💌 سختــه ..! سختـہ آدم لا بہ لایِ چند تا تیڪہ استخـوان دنبال رفیقاش بگرده خاطراتشــــون خنـــده هاشون گریہ هاشـــون حــــــرفاشون سختـــــه..... شبتون_شهدایی👋👋😔
💌 صدا می زنم ڪجاست آن یوسف گمگشته مهربانی ڪه چراغ هدایت به دست در زمین دادگری ڪند؟ ڪجاست مهدی؟ مرا دریاب ... در انتظارت هستم و خواهم بود بیا مهدیا ... دل شڪسته ام را به تُ می سپارم دلدارم تُ باش ... 💐 ا___________________
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹 🖋 شدن دل می خواهد دلی آنقدر قوی که بتواند بریده شود ازهمه تعلقات دلی که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و دلدارِ بـی دل‌ بودند.... 🌷
⚘﷽⚘ ...✍ شهدادلگیرم...😔 ازکه نمی دانم...ازچه نمی دانم...😭 دلم جایی رامی خواهد مثل ، ، ، ، ، .. جایی که خاکش آغشته شده به پاک شما... جایی که هوایش بوی می دهدبوی ... جایی که را می شودباتمام وجوداحساس کرد... جایی که زمینش محل فرود فرشتگان است وآسمانش محل پروازهای عاشقانه ی شما... جایی که خداباشد،شماومــن...😔 می خواهم رافریادبزنم...حدیث شرمندگیم را... نفس کشیدن می خواهد نفس کشیدن درهوای شما...بخدا آلوده شده به صدگناه...😭 مرادریابید به حرمت مراکه دیگرجان به لبم رسیده... دریابید مراکه ترینم،خسته از خودم ازنفسم،ازاطرافیانم،ازشهربی شما... به رسم رفاقت دعایم کنید🙏😔
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ✍ گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟ گفتم : تا منظورت چه باشد ... گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری... گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب... گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری... گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت... گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری... گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ... گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ... گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ... گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ... گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ... گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ... گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ... گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ... گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ... گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ... گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ... گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ... گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه... گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ... گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ... خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ... زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ... @defae_moghadas2 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍂🍃🍂🌺🍃🍂🍃 ۴ هرچه تلاش کردم به عملیات کربلای ۴ برسم نشد چرا ؟ خودم هم نمی دانم چرا حاج اسماعیل اجازه نمی داد من همراهیش کنم گفت تو درپایگاه بمان بعدا متوجه خواهی شد. وقتی عملیات شروع شد دلشوره عجیبی گرفته بودم ،عملیات کربلای ۴ شروع شد. صبح روز بعد ،پی گیر خبر عملیات بودیم خبرآوردند😔 احمدقنواتی شهید شد خبر آوردند رحیم قمیشی شهید شد خبرآوردند احمدچلداوی شهید شد خبرآوردند کریم اشکاتی شهید شد خبر آوروند محسن قریشی شهید شد خبرآوردند ابراهیم چفقانی شهید شد خبرآوردند علی اکبرشالباف شهید شد خبرآوردند ناصرسعیدی شهید شد خبرآوردند محسن محمدیان شهید شد و... خبرآوردند حاج اسماعیل فرجوانی شهید شد همه غمگین ونگران مسجد راسیاه پوش و همه ناراحت و محزون بودند. بعدها سیدمجیدگفت: که حاج اسماعیل قبل ازعملیات گفته دیگر برنمی گردد. گفته دیگر تحمل شهادت دوستان راندارد گفته ازخدا خواستم که شهید بشوم. آری حاج اسماعیل گفته که ازخدا خواستم جنازه ام برنگردد،تا جنازه همه برگردد. گفته ازخدا خواستم تیر به سرم بخورد آری چه زیباست. ‌چه آگاه اند شهیدان چه شایسته است که از حاج اسماعیل فرجوانی بعنوان سیدالشهدای مسجد جوادالائمه" ع" نام ببریم. یادشان گرامی وراهشان پر رهرو باد دل نوشته ای کوتاه ،واقعی دکترحسینی زاده لازم به توضیح است مدتی بعد از عملیات خبر آوردند که رحیم قمیشی واحمدچلداوی اسیر شدند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍃🍂🍃🌺🍂🍃🍂
🌱🍃🍂🌺🍃🍂🌱 راستش را بگویم! گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید. انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ! نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش! ... در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی. حسن دوست عزیزم آمد و گفت: حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟ گفتم: نه! گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟ گفت: دو نفری سخت است! گفت: حسین و حرّی هم هستند. یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم. برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم! اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم. خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند. دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟ حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم. درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو. من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد. حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟ گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است. من هم گفتم که من می مانم پیش علی. حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم! او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم. بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست. تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟ خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی. بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد ) دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم. چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند. تنها یک راه مانده بود. باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم. به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و... ... وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید از خستگی می گوید من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم با شرایط موسی شرایط سعید بیژن! و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند. حمید دوبری ۴ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🌱🍃🍂🌺🍂🍃🌱