eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
866 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 💠او رفت تا به اطرافیانش ثابت کند که بزرگ شده بود و دفاع از کشور نیز وظیفه اوست. در آن زمان هیچ کس تصور نمی‌کرد که بلیط پرواز به دستش خواهد رسید. آخرین نگاهم را از چهره معصوم محمدی برداشتم ولی برق نگاه او هنوز هم همراه من است، چهره معصوم او از سفیدی به نور می‌زد. او در عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه در سال65/12/9 به فیض شهادت نائل آمد. تولد : 1348 شهادت : 1365 : فاطمه سلطان قصری، مادر شهید و یکی از 4 خواهری که گوی سبقت را در شهادت فرزندانشان از هم ربودند. @defae_moghadas2
🍃🌸 ❣ ما ( همراهان )وقتی از سنگر مقر آمدیم بیرون سوار دو ماشین شدیم ، دیدیم که سه هلی کوپتر عراقی با فاصله نه چندان دور دارند به سمت قرارگاه می آیند. به محض اینکه استارت زدیم اولین موشک به سمت ما شلیک شد و ما متوجه شدیم که در تیررس آنها هستیم و می توانند همه ما را با هم بکشند که ایشان دستور داد برویم به سمت نیزارها. همگی پیاده شدیم و پیاده به سوی نیزار رفتیم و با فاصله از یکدیگر حرکت می کردیم تا 500-400متر ما را به رگبار بستند. تا اینکه بر اثر شلیک موشک، موج انفجار مرا پرتاب کرد درون نی ها و ما حاج علی را گم کردیم و به تعبیر ما با توجه به پیکر ایشان به نظر می رسد حاج علی همانجا دچار مجروحیت و شهادت شده است. و از آن پانزده نفر 4 تن شهید شدند، 7 نفر به فاصله های یک روز تا یک هفته از درون باتلاق و نیزارها برگشتند عقب، سه نفر اسیر شدند که بنده جزء اسرا بودم و چهار نفر مفقود که یکی از آنها بود که پیکر او کشف شد و سه تن دیگر ، و همچنان جزء مفقودین این داستان اند. : سردار غلامرضا گرجی زاده 🕊🌹 🕊🌹 🕊🌹 🕊🌹 🇮🇷 @defae_moghadas2
‍ 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 #شهید_استاد_علی_جمالپور🕊🌹 خصوصیات #على این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد. بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟ گفتم چطور؟! گفت با این حرکات نمازش باطل است اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است. انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند. الحق که #شهدا آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت میگرفتند. #راوی : برادر جانباز محمد جواد شالباف @defae_moghadas2 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
استاد شهید علی جمالپور خصوصیات این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد. بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟ گفتم چطور؟! گفت با این حرکات نمازش باطل است اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است. انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند. الحق که آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت می‌گرفتند. : برادر جانباز محمد جواد شالباف @defae_moghadas2
‍ ❣🕊❣🕊❣🕊❣ خصوصیات این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد. بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟ گفتم چطور؟! گفت با این حرکات نمازش باطل است اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است. انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند. الحق که آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت میگرفتند. : برادر جانباز محمد جواد شالباف https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ 🌸🍂🕊🍂🌸 🕊🌹 💠از تنور تا تدریس خدا💠 ✍همانند دفعات گذشته که می­ رفتیم نانوایی محل، رفت کنار شاطر و خواست که نان­ ها را از تنور بیاورد بیرون و باز هم همان کارهای همیشگی؛ این­ که هنگام درآوردن نان­ ها از تنور، مکث کند و دستش را و صورتش را نگه­ دارد بالای آتش تنور. اما این­ بار اتفاق تازه ­ای افتاد. هنوز چند لحظه ­ای نگذشته بود که حسین بی­هوش افتاد کف نانوایی. دویدیم سمتش و به همان حالت او را بردیم خانه­ شان. ✍انگار زبانش بند آمده باشد، تا ساعت­ ها حرف نمی ­زد. فقط سکوت بود و سکوت و ما هرلحظه نگران ­تر از لحظه­ ی پیش که بازهم چه حالتی بر او گذشته است. کم­ کم زبانش به گفتن چندین کلمه باز شد و فقط مدام تکرار می­ کرد: «آتش خیلی گرم بود . . . خیلی گرم بود . . . خیلی سخت بود . . .!» و ما همین­ طور زُل زده بودیم به حسین و او انگار نه انگار که کسی کنارش باشد مدام زیر لب به خودش نهیب می ­زد:«آتش جهنم رو چطور باید تحمل کنم؟ » ✍چند روز از آن اتفاق گذشت و حسین همچنان در بستر افتاده بود و در تب می­­ سوخت. همه­ ی این اتفاقات در اثر دیدن صحنه­ ای بود که ما هر روز می­دیدیم، اما نمی­ دانم حسین در ورای شعله ­های آتش تنور نانوایی چه می ­دید که این­ چنین قرار از کف می­داد. عادت داشت که با دیدن هر صحنه ­ای، درسی بگیرد و از نردبان کمال یک پله­ ی دیگر بالاتر برود. نگاه حسین با نگاه ما خیلی تفاوت داشت. حسین دنبال کمال بود، برای وصال. : ماشاءالله مقامیان زاده https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🕊🌹 قبل از عملیات بیت المقدس بخاطر گرمای هوا ، همراه با تعدادی از بچه های ذخیره کلاه پارچه ای تهیه کردیم و هر کدام اسم و مشخصات خود را روی لبه کلاه نوشتیم و به شوخی می گفتیم اگر چیزی از بدن مان نماند لااقل از روی کلاه مان شناسایی بشویم ! این شوخی ما در مورد این شهید عزیز واقع شد ، یک روز بعد از بازپس گیری جاده دوم ، وقتی ما برای جستجوی مفقودین رفتیم ، فقط قسمتی از کلاه شهید عبدالحسین پیدا شد، روح این شهید و شهدای ذخیره سپاه با مولایشان اباعبدالله الحسین (ع) محشور گردد و شفیع ما در روز قیامت باشند. : محسن فرزان پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
❣مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون می‌ده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت. 🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونه‌هامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقت‌ها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاری‌های جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیت‌ها، مساجد، خلاصه همه‌جا در حال خدمت به مردم بود. 🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال : همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد] @defae_moghadas2
❣یکی از دوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او می‌گوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. او گفت نگران نباش من می‌دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی‌معرفت، مدتی است سراغی از ما نمی‌گیری! 🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی می‌رفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شد‌ه‌ام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی : برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع) شهید @defae_moghadas2
!! 🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می‌رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه‌ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده‌ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا این‌جا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! 🌷آب روی سرمان می‌ریختند، اما به ما نمی‌دادند! در زدم، سرباز با آن لهجه‌ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آن‌قدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالی‌که اطرافش را می‌پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال‌هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می‌خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی‌دانست من یک تکه نان گیر آوردم. 🌷یک‌جوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغال‌های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچ‌وقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آن‌جا به یاد یکی از فیلم‌های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی‌داشت و می‌خورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر می‌آوردم، می‌خوردم... : جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز @defae_moghadas2
!! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد @defae_moghadas2
🌷به خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آن‌جا بودند. همین که چشمشان به من افتاد دست‌های خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. خیلی تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین‌که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: ماء … ماء. 🌷درحالی‌که خودم، حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند. یکی از آنان مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس می‌کند. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می‌کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند. آنان را به پشت جبهه انتقال دادم.... : سردار شهید فرمانده کاظم فتحی‌زاده @defae_moghadas2