eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
853 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
📗✨📕✨📗 #بدون_تو_هرگز📚 #قسمت_هفتم: احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلا
📗✨📕✨📗 📚 : خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و .. برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه … یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون … پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود … @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥بعثیها اصرار زیادي داشتند که بچه ها همه لباس هایشان را در بیاورنـد . میخواستند آزار روحی را به بقیۀ آزردگی ها اضـافه کننـد ، امـا موفـق نـشدند .بچه ها کتک خوردند، ولی هیچ فشاری تسلیم شان نکرد . تا دو ماه بعد ، هیچ آبی به بدنمان نرسید طوری کـه همـان حمـام پـنج شمارهای از آروزهایمان شد . آنروز بعد از حمام با بدنهاي خیس در حالی که از سـرما داشـتیم یـخ میزدیم به آسایشگاه برگشتیم . به هر کدام مان دو پتو دادند . یکی بـرای زیـر و یکی برای رو . داشتیم خودمان را میان پتو مییپچیدیم و خوشحال بودیم کـه از سرما نجات پیدا می کنیم که نگهبان هیکل مندی وارد شد . پنجره ها را یکی بعـد از دیگری باز و جلوی نگاه های متعجب ما پنکه ها را روشن کرد. سوز و سـرما توی فضا پیچ و تاب برداشت . سرمای استخوان سوز و گرسنگی ، هر روز یکی از دوستان را از ما میگرفت .هر اسایشگاه صد اسیر داشت . برای هر کدام روزی سـه سـاعت و نـیم هواخوریدر نظر گرفته بودند . به این ترتیب ، صبح هشت تا ده و بعد از ظهـر نوبـت ۱ دو تا سه و نیم، بند ها به نوبت بیرون می آمدند. بـا برگـشتن یـک بنـد هواخوری بند بعدی می شد. یعنی؛ صبح ده تا دوازده و عصر ؛ سه و نیم تا پنج . 1ـ هر بند شامل هفت آسایشگاه بود 🔰❣🔰❣🔰❣🔰