📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهارم : نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواده داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهارم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم .
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم .
مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند .
بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من .
چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند .
هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید .
کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی
به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند.
مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است .
اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود .
از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود .
در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در
استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند.
#پیگیر_باشید
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣