eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
853 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده : خانم طیبه دلقندی 💥وقتی مطمئن شدند چیزي براي گفتن نداریم ما را به پادگان الرشـید انتقـال دادند. الرشید را براي زندانی هاي سیاسی خودشان ساخته بودند . اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود . توی اتاق شش متری ، پنچاه نفـر را بـا فـشار و لگـد و پـوتین و ضربات کابل روي هم می چپاندند. نفس کشیدن براي همه سخت بود چه رسد بـه خوابیدن و نشستن . دو طبقه می خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودنـد و جـایی بـرای نشستن نداشتند . جیره غذائی هر نفر در شب انه روز دو عدد نان جو شبیه نان های سـاندویچی کوچک به نام «سومون» بود . داخل نان کاملاً خمیر بود . بچه هـا ایـن خمیـر هـا را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می خوردند. بقیۀ جیر ه روزانه صد سی سـی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم . اینجا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترك بود . به همـین دلیـل اسـهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو ، فلج دسـت و پـا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر مـی شـد . بیـشتر مجـروحین دچـار کـرم زدگـی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی کـه در الرشید بودیم ، سی نفـر از دوسـتانمان بـه شـهادت رسـیدند . بـرای کـم کـردن فشارهای روحی و جـسمی بـه معنویـات پنـاه بـردیم . عـلاوه بـر نمـاز و دعـا از قابلیت های بچه ها استفاده می کردیم. مثلاً دربـار ه قـرآن، احکـام یـا تـاریخ اسـلام کلاس می گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیـه بـازگو مـی کـرد . بـه ایـن ترتیب خودمان را سر پا نگه می داشتیم . بـسیاری از مجـروح ین بـر اثـر شـدت صـدمات حتّـی بعـد از انتقـال بـه بیمارستان شهید می شدند ولـی تعـدادی هـم مـداوا مـی شـدند و بـه میـان مـا بـر می گشتند. در این رفت و آمد ها اسرای کمپ های مختلـف بـا هـم ارتبـاط برقـرار میکردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند . گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشـمان میرسید و از شدت درد و رنجمان می کاست. همه ی این ارتباطات در نهایت دقّت و مخفیانه صورت میگرفت . صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیـرون آوردنـد و بـه صف کردند . از روی لیست اسم هر کس را می خواندند، سـوار اتوبـوس مـی شـد . روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند . دستهایمان هم بـه جلـو صـندلی ثابت شد . اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها بـه اقتـضای کارشـان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت . بچه ها از او پرسیدند که : - ما را کجا میبرین؟ او هم گفت : - مقصد تکریت است مهم تر این که، تازه از این به بعد معنـی کتـک خـوردن رو می فهمین ! 🔰❣🔰❣🔰❣
🕊پرواز پرستویی دیگر 🌹شهید مدافع حرم از اهواز در سوریه به شهادت رسید 📿شادی روحشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: طیبه دلقندی 💥ساعت شـش بعـد از ظهـر بـود کـه ماشـین هـا ایـستاد ند. دسـتهـا و چشمهایمان را باز کردند . بیرون را نگاه کردم آن جـا بیـشتر بـه پادگـان نظـامی شباهت داشت تا اردوگاه وسعت زیادي داشت و ساختمان هاي متعددی در آن دیده می شد. دور ارد وگاه تا چشم کار مـی کـرد سـیم خـاردار حلقـوی بـود و نگهبان، باد میان حلقه ها می وزید و موج خزنـده ای ایجـاد مـی کـرد . فاصـله در اتوبوس تا آسایشگاه حدود صد متر بود . کـلاه قرمـز هـا دو طـرف ایـن مـسیر ایستاده و تونلی برای عبور ما ایجاد کرده بودند . تـونلی کـه معـروف بـه تونـل وحشت یا تونل مرگ بود . عجب استقبال بی نظیری همه دست پر آمـده بودنـد . بـا کابـل، بـاتون ،نبشی، سیم خاردار، دسته بیل، دسته کلنگ و خلاصه هر چیزی که بتوان کتـک زد. به دور و برم نگاه کردم . ترضعیف ها و پیرمرد ها رنـگ بـه رو نداشـتند . همه ترسیده بودیم . عراقی هـا مـی خندیدنـد و سـلاح هـاي سردشـان را نـشان میدادند. باید یکی یکی پیاده می شدیم. از لحظه گذاشتن پا روی زمـین ضـربه بود که بر سر و بدن فرود می آمد تنها چاره این بود که با حـداکثر سـرعت بـه طرف آسایشگاه بدوی و خودت را سر پا نگهـداری اگـر کـسی وسـط تونـل می افتاد تا پای مرگ کتک میخورد . من توی اتوبوس چهارم بودم . داشت نوبـت مـن مـی رسـید . بـه خـاطر چرك و خون زخم ها لباسم را درآورده بودم ، به اجبار لباس پوشیدم . در آستانه اتوبوس متوسل به آقا ابوالفضل العباس شدم ،باد سرد ی می وزید. نفـس عمیقـی کشیدم و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن . بعد از نوش جـان کـردن چنـد ضربۀ نبشی و کابل و تکه آجر ، با بدنی زخمی، نفـس نفـس زنـان خـود را بـه داخل آسایشگاه پرت کردم . به نظر می رسید مدت ها از آنجا استفاده نشده است . همه جا کثیف و پر از گرد و خاك بود . بوی تند عرق همه جا را پر کرده بـود . صـدای نالـه از هـر طرف به گوش می رسید ما را مثل گوسفند کنار هم ریختند و مجبورمان کردند سرمان را پایین نگه داریم . نگاهمان فقط به زمین بود. اگـر کـسی حتـی ذره ای سرش را بالا می آورد به شدت کتک میخورد. همه یقین پیدا کـرده بـودیم کـه در آن شرایط مرگ یا زندگی ما، براي آنها هیچ اهمیتی ندارد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم 🗓چهارشنبه ۱۸ اسفند بعد از نماز مغرب و عشا، فاز ۲ پاداد شهر ایستگاه ۶ مسجد امام خمینی(ره) 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔 @basijiyanegomnam
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: طیبه دلقندی 💥بعد از سه ساعت تحمل درد و سرما و نشستن بی حرکت در یک حالت بخصوص ، عاقبت ما را به اتاق های پر از گرد و غبار منتقل کردند . به محض ورود یکی از بچه ها فریاد زد : - الموت الصدام ! نگهبان ها وحشت زده و عصبانی ریختند توی اتاق و با دست پاچگی تـا جایی که می خورد، کتکش زدند . آنقـدر زدنـد کـه خودشـان خـسته شـدند و رفتند . از شدت سرما دندان هایمان به هم میخورد.گرسنه و خسته با بدن های مجروح دور هم نشستیم. بچه ها شروع کردند . یکی گفت «: من ده ضربه خوردم .»! دیگري گفت «: فلانی رو دیدی چطوری از درد یک متر بالا پرید؟ .» آن یکی گفت «: ن دیدی با اینکه همه ش آه و ناله می کنـه ، بـا چـه سـرعتی میدوید؟ .» خلاصه گفتیم و خندیدیم . از دویدن پیرمرد هـا و زمـین گیرهایمـان ، از سرعت بالاي مجروحین در حال روبه موتمان و از این که هیچکس به فکر ما نبود . خودمان بودیم و سرما و بیمـاری و گرسـنگی . بعد از مدتی آسایشگاه برایمان هم نمازخانه شد؛ هم بهداری و هم دستشویی . صبح هفتم اسفند سال هزار و سیصد و شصت و پنج ، هوا ناجوانمردانـه سرد بود. همۀ ما یا لخت بودیم؛ یا یک لا لباس نازك تنمان بود در آسایشگاه باز شد. صدای نگهبان ها پیچید «: یا االله ! اطلع برَّا! هر کدامشان چند لب اس گرم روی هم پوشـیده بودنـد . بـا کتـک بیـرون بردندمان و با پای برهنه وسط محوطه جمع کردند. دستور سر پایین دادند . سرما ی هوا کم بود که هوا ابری شد و باد سردی وزیـدن گرفـت . چنـد دقیقه بعد باران نم نمک شروع شد . باران کـه تنـد شـد، همـه از شـدت سـرما میلرزیدیم و چانه هایمان تکان می خورد. وضع زخم هایم خیلـی خـراب بـود . بخصوص زخم سینه ام که توی سرما ورم می کرد و چرك و خون زیادی بیرون میداد. آرام همان یک لا یه پیراهن را در آوردم و روي سـر و شـانه انـداختم . بـه این امید که آب باران جذب لباس شود و به زخمهایم نرسد . در ردیف هاي پنج نفره ، جلو حمام به صفمان کردند . بالاخره نوبت مـن رسید . - محمود نقی محمود ! مثل بقیه بلافاصله فریاد زدم : - نعم سیدي ! از جا برخاستم و با سرعت تمام به طرف حمام دویدم . کل اردوگاه ، هشت حمام داشت . یعنی تقریباً بـراي هـر صـد نفـر یـک حمام. یک آّبگرمکن کوچک برقی قرار بود آب را گرم نگهدارد . وارد حمام شدم . نگهبان با صداي بلند شمرد «: واحد! اثنان! ثلاث! اربـع ! خمس .»! در این فاصله باید با آب ، سر و بدنت را خیس می کردی و با پایان عدد پنج از در بیرون می آمدي. اگر خشک بودیم به شدت کتک می خوردیم. بعد از حمام بعضی ها شانس آوردند و زیرپوش، شورت، دمپایی و حوله گیرشان آمد. 🔰❣🔰❣🔰❣
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم استقبال از شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی پور ، همین لحظه ، فرودگاه سردار سلیمانی اهواز... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید مدافع حرم در ▪️مراسم وداع عمومی: پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء، ساعت ۱۹ مسجد امام خمینی-فاز ۲ پادادشهر ایستگاه ۶ ▪️مراسم تشييع: جمعه در شهر قم (بنا بر وصیت شهید) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1