🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفتم
نویسنده: طیبه دلقندی
💥بعد از سه ساعت تحمل درد و سرما و نشستن بی حرکت در یک حالت بخصوص ، عاقبت ما را به اتاق های پر از گرد و غبار منتقل کردند .
به محض ورود یکی از بچه ها فریاد زد :
- الموت الصدام !
نگهبان ها وحشت زده و عصبانی ریختند توی اتاق و با دست پاچگی تـا جایی که می خورد، کتکش زدند . آنقـدر زدنـد کـه خودشـان خـسته شـدند و رفتند . از شدت سرما دندان هایمان به هم میخورد.گرسنه و خسته با بدن های
مجروح دور هم نشستیم. بچه ها شروع کردند .
یکی گفت «: من ده ضربه خوردم .»!
دیگري گفت «: فلانی رو دیدی چطوری از درد یک متر بالا پرید؟ .»
آن یکی گفت «: ن دیدی با اینکه همه ش آه و ناله می کنـه ، بـا چـه سـرعتی
میدوید؟ .»
خلاصه گفتیم و خندیدیم . از دویدن پیرمرد هـا و زمـین گیرهایمـان ، از سرعت بالاي مجروحین در حال روبه موتمان و از این که هیچکس به فکر ما نبود . خودمان بودیم و سرما و بیمـاری و گرسـنگی . بعد از مدتی آسایشگاه برایمان هم نمازخانه شد؛ هم بهداری و هم دستشویی .
صبح هفتم اسفند سال هزار و سیصد و شصت و پنج ، هوا ناجوانمردانـه سرد بود. همۀ ما یا لخت بودیم؛ یا یک لا لباس نازك تنمان بود
در آسایشگاه باز شد. صدای نگهبان ها پیچید «: یا االله ! اطلع برَّا!
هر کدامشان چند لب اس گرم روی هم پوشـیده بودنـد . بـا کتـک بیـرون بردندمان و با پای برهنه وسط محوطه جمع کردند. دستور سر پایین دادند .
سرما ی هوا کم بود که هوا ابری شد و باد سردی وزیـدن گرفـت . چنـد دقیقه بعد باران نم نمک شروع شد . باران کـه تنـد شـد، همـه از شـدت سـرما میلرزیدیم و چانه هایمان تکان می خورد. وضع زخم هایم خیلـی خـراب بـود .
بخصوص زخم سینه ام که توی سرما ورم می کرد و چرك و خون زیادی بیرون میداد. آرام همان یک لا یه پیراهن را در آوردم و روي سـر و شـانه انـداختم . بـه این امید که آب باران جذب لباس شود و به زخمهایم نرسد .
در ردیف هاي پنج نفره ، جلو حمام به صفمان کردند . بالاخره نوبت مـن
رسید .
- محمود نقی محمود !
مثل بقیه بلافاصله فریاد زدم :
- نعم سیدي !
از جا برخاستم و با سرعت تمام به طرف حمام دویدم .
کل اردوگاه ، هشت حمام داشت . یعنی تقریباً بـراي هـر صـد نفـر یـک حمام. یک آّبگرمکن کوچک برقی قرار بود آب را گرم نگهدارد .
وارد حمام شدم . نگهبان با صداي بلند شمرد «: واحد! اثنان! ثلاث! اربـع ! خمس .»!
در این فاصله باید با آب ، سر و بدنت را خیس می کردی و با پایان عدد پنج از در بیرون می آمدي. اگر خشک بودیم به شدت کتک می خوردیم. بعد از حمام بعضی ها شانس آوردند و زیرپوش، شورت، دمپایی و حوله گیرشان آمد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم استقبال از شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی پور ، همین لحظه ، فرودگاه سردار سلیمانی اهواز...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#اطلاعیه
شهید مدافع حرم
#احسان_کربلایی_پور در #اهواز
▪️مراسم وداع عمومی:
پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء، ساعت ۱۹ مسجد امام خمینی-فاز ۲ پادادشهر ایستگاه ۶
▪️مراسم تشييع: جمعه در شهر قم
(بنا بر وصیت شهید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پنجشنبهها
چشم که میگشاییم
نام کسانی در ذهنمان روشن است
که تا همیشه مدیونشان هستیم
آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️
پنج شنبه یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹به زیبایی فاتحه وصلوات
#پنجشنبههایشهدایی🕊
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هشتم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥بعثیها اصرار زیادي داشتند که بچه ها همه لباس هایشان را در بیاورنـد . میخواستند آزار روحی را به بقیۀ آزردگی ها اضـافه کننـد ، امـا موفـق نـشدند .بچه ها کتک خوردند، ولی هیچ فشاری تسلیم شان نکرد .
تا دو ماه بعد ، هیچ آبی به بدنمان نرسید طوری کـه همـان حمـام پـنج شمارهای از آروزهایمان شد . آنروز بعد از حمام با بدنهاي خیس در حالی که از سـرما داشـتیم یـخ میزدیم به آسایشگاه برگشتیم . به هر کدام مان دو پتو دادند . یکی بـرای زیـر و یکی برای رو . داشتیم خودمان را میان پتو مییپچیدیم و خوشحال بودیم کـه از
سرما نجات پیدا می کنیم که نگهبان هیکل مندی وارد شد .
پنجره ها را یکی بعـد از دیگری باز و جلوی نگاه های متعجب ما پنکه ها را روشن کرد. سوز و سـرما توی فضا پیچ و تاب برداشت . سرمای استخوان سوز و گرسنگی ، هر روز یکی از دوستان را از ما میگرفت .هر اسایشگاه صد اسیر داشت . برای هر کدام روزی سـه سـاعت و نـیم
هواخوریدر نظر گرفته بودند . به این ترتیب ، صبح هشت تا ده و بعد از ظهـر نوبـت ۱ دو تا سه و نیم، بند ها به نوبت بیرون می آمدند. بـا برگـشتن یـک بنـد هواخوری بند بعدی می شد. یعنی؛ صبح ده تا دوازده و عصر ؛ سه و نیم تا پنج .
1ـ هر بند شامل هفت آسایشگاه بود
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥در این مدت ، اسیر باید همه کارهاي شخصی اش را انجـام مـی داد؛ دستـشویی ؛حمام و شستن لباس . تصور کنید چهارصد و چهـل نفـر در یـک سـاعت و نـیم بخواهنـد از هشت دستشویی استفاده کنند، چه وضعی پیش میآید؟ با سه شماره باید کارت تمام می شد و بیرون میآمدی.
توالت ها سیـستم مناسبی براي گذر آب نداشت . به همین دلیل همیشه انباشـته از نجاسـت بـود .
طوری که تا قوزك پا میانشان فرو میرفت .
اسهال خونی دو سوم بچه ها را مبتلا کرده بود . من هم بی نصیب نمانـد م و ده روز با فشار بیماری دست و پنجه نرم کردم .
بی آبی بیداد ، می کرد . شب منبع های پشت بام را پر آب میکردند تا کـم کـم استفاده کنند اما بیشتر وقت ها تانکرها و منبع ها خالی بود . از ترس بیماری های وحشتناك پوستی به آب حوضچه ای که چندان هم بهداشتی نبود پناه می بردیم .
با دبه آب آنرا بر میداشتیم و توی حمام خودمان را میشستیم . وقت برگشت به آسایشگاه یک سطل بیست لیتري را پر آب می کـردیم و برای مصرف بچه ها یم بردیم. آب که تمام میشـد بـه اجبـار ازهمـان سـطل برای ادرار استفاده می شد.
بیماری که به خود میپیچید چارهاي جـز اسـتفاده از همان سطل نداشت . البته نصف لیوان آب در روز و جیـره غـذایی انـدك نیـاز چندانی ایجاد نمیکرد . داخل آسایشگاه که برمی گشتیم وقت خواب بود . شش پنجره نرده کشی به ابعاد یک و نیم در یک و نیم متر دور تا دور اتاق بود.
همه را باز مـی کردنـد و با وجود سرما ، سه پنکه سقفی و دو هواکش بزرگ هم بیشتر وقتها روشـن بود. براي خواب هر کدام از ما یک وجب و چهار انگشت جا داشتیم .
وقتی در سه ردیف می خوابیدیم پاهایمان توی سر و صورت هم بود. اگر کسی به اجبار بلند میشد یا تکان می خورد بلافاصله جایش اشغال میشد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
#شهیدانه
▪️ #شهید_عباس_کردانی، قصه ای عجیب دارد، شاید عجیبتر از هر شهید دیگری، زندگی زاهدانه در اتاقی کوچک در زمین کشاورزی به دور از آدم های دنیا زده داشت از خواب #امام_رضا علیهالسلام که ساعت و روز و سال وشهادتش را به اون خبر داده بود تا آشنایی بسیارش با علوم غریبه، عباس را متفاوت از همه کرده بود اما هیچکدام از اینها، کرامت عباس نبود، کرامت عباس #اخلاص او و #گمنامی اش بود. از این شهید صحبت کردن و نوشتن، سخت است و سخت تر به تصویر کشیدن چهره و مسیر صیرورت شهید است.
🗓 ۲۰ اسفند سالروز تولد زمینی شهید مدافع حرم #عباس_کردانی
📿هدیه به روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥یکی دیگر از حکایت هاي تکراري و بهانه هاي آزار و اذیت ، آمـار بـود . روزی شش بار آمار می گرفتند. صبح اول وقت یک بند برای هواخوری بیـرون می رفت. وقتی ساعت هشت در را باز مـی کردنـد بنـدهایی کـه داخـل بودنـد شمارش می شدند. بار دوم ساعت ده وقتی بندی داخل می آمد یا نوبـت بیـرون رفتنش بود . بار سوم ساعت دوازده که بند دوم از بیرون برمی گشت.
بار چهارم ظهر وقت تقسیم غذا . مسؤولین غذا به ازا ی هـر ده اسـیر ، هـشت ظـرف غـذا
داشتند. آمار چهارم با توجه به تعداد ظرفها انجام میشد . بار پنجم بعد از ظهر وقت هوا خوری و بار ششم آخرین هوا خوری کـه تمام می شد. ساعت پنج ، آمار با دفعه هاي قبل فرق می کرد. اینبار افسر پادگـان خودش برا ي شمارش می آمد.
.شمارش آخر که تمام می شد، همه داخل بنـد هـا
بودند تا فردا صبح که دوباره افسر می آمد. در ها به هـیچ عنـوان بـاز نمـی شـد ؛حتّی اگر کسی در حال جان دادن بود .صبح به ستون یک بیرون می رفتیم. روي کف پا نشسته ، زانو هـا را بغـل
میگرفتیم. سر روی زانو بود و دست ها از جلو زانو ها را بغـل مـی کـرد . حتّـی برای یک لحظه اجازه بالا آوردن سر را نداشتیم . ردیف ها پنج نفره بود . بیست ردیف که می شـمردند ، آمارشـان درسـت میشد.
نگهبان به اولین نفر هر ردیف یک ضربه کابل می زد و جلو مـی رفـت .صدای نتراشیده اش مثل زنگ توي سرمان می پیچید. واحد، اثنان ، ثـلاث ، اربـع ،بیست تا میشمرد و میرفت . گاهی که عصبانی بودند یا قصد اذیت داشتند ، می گفتند که اشتباه شـده .اینبار از آن طرف ردیف، به کمر نفرات اول کابل می زدند و جلو می رفتنـد . بـا
همۀ این آزارها سعی میکردیم امید را در خودمان زنده نگهداریم .
عصر که آمار تمـام مـی شـد بـا هـم از ماجراهـای آنروز مـی گفتـیم و میخندیدیم. یکی از نوع کتک خوردنش تعریف می کرد و آن یکی از برخـورد نگهبان با خودش. هم حالمان بهتر میشد و هم وقت میگذشت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰