🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 نقش مصر
در جنگ ایران و عراق ۲
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 رابطه مصر و ایران
روابط ایران و مصر را باید در چارچوب تحولاتی ارزیابی کرد که در دهه ۷۰، نخست در مصر و سپس در ایران اتفاق افتاد.
لازم است یادآوری شود که مصر در فاصله سال های ۱۹۵۲ تا ۱۹۷۳ سیاست هایش را در چارچوب اصول پان عربیسم، سوسیالیسم و عدم تعهد تنظیم می کرد، اما در اواخر ۱۹۷۳ با تمایل سادات (که در ۱۹۷۰ جانشین جمال عبد الناصر شده بود) به غرب چرخش آشکاری در سیاست های این کشور پدید آمد.
نقطه آغاز این چرخش پایان دادن به حدود سه دهه منازعه با اسرائیل بود که انعقاد قرارداد کمپ دیوید در ۱۹۷۸ و پیمان صلح ۱۹۷۹ را در پی داشت. با امضای این قراردادها مصر به یکی از متحدان نزدیک ایالات متحده در منطقه خاورمیانه تبدیل شد و استحقاق دریافت کمک های نظامی این کشور را پیدا کرد.
سادات سیاست عادی سازی روابط با اسرائیل و نزدیکی به غرب، به ویژه ایالات متحده را با این اعتقاد در پیش گرفته بود که «منافع مردم مصر بر هر چیز دیگری حتی منافع جمعی اعراب برتری و اولویت دارد. همین اعتقاد باعث شد تا هنگامی که مصر به دلیل سیاست هایش از اتحادیه عرب اخراج شد، به راهی که در پیش گرفته بود هم چنان ادامه دهد.
نقطه مقابل مواضع مصر، در اواخر این دهه، انقلابی در ایران اتفاق افتاد و در نتیجه این تغییر، سیاست هایی مانند صدور انقلاب، مخالفت با فرآیند صلح خاورمیانه و حمایت از مبارزات جنبش های اسلامی، آشکارا با منافع غرب و متحدان نزدیکش در منطقه در تضاد بود.
این سیاست ها، ایران و مصر را هر چه بیشتر از هم دور کرد. به طوری که چند ماه پس از تغییرات انقلابی در ایران و استقرار نظام تازه تأسیس جمهوری اسلامی، امام خمینی (ره) در نامه ای به دکتر ابراهیم یزدی، وزیر خارجه دولت موقت، دستور قطع رابطه با مصر را به دلیل امضای پیمان خائنانه با اسرائیل و اطاعت بی چون و چرا از آمریکا و صهیونیست صادر کرد. " قطع این رابطه نمودار اختلافات و تضادهای عمیق فکری - ایدئولوژیکی میان روحانیون حاکم بر ایران و نظامیان حاکم بر مصر بود. اختلافاتی که لاینحل به نظر می رسید و هر چه که زمان سپری می شد به واسطه مسائل فرعی مانند تصمیم دولت مصر به اعطای اجازه اقامت به شاه بی تاج و تخت ایران، حمایت ایران از جنبش های اسلامی و اظهارات تند مقامات رسمی دو کشور نسبت به یکدیگر بر دامنه آن افزوده می شد. به گونه ای که
با حمله عراق به ایران، سادات علی رغم اختلافاتش با رهبران عراق از این کشور حمایت کرد و به آن تسلیحات فروخت.
تحلیگران سیاسی این اقدام را نشانه نفرت بیش از حد سادات از انقلاب ایران ارزیابی می کنند. با این حال حمایت سادات از عراق با هر انگیزه ای که صورت گرفته باشد، آینده روابط دو کشور ایران و مصر را تیره تر کرد و انگیزه لازم را برای رهبران ایران فراهم آورد تا پس از ترور سادات از سوی خالد اسلامبولی در اکتبر ۱۹۸۱ از قاتل وی تقدیر کنند و خیابانی را در تهران به نام او نام گذاری کنند. این مسئله باعث شد تا حتی با روی کار آمدن حسنی مبارک در مصر که نسبت به سلفش مواضع متعادل تر و منطقی تری را در قبال اسرائیل و آمریکا در پیش گرفت، در روابط ایران و مصر بهبودی حاصل نشود.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 کلیپ بی نظیر
شهید آزاده محمد شهسواری
در کلام حاج قاسم سلیمانی
هم اکنون در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[در مقابل گنبد طلایی بودیم و] هیچکس حال عادی نداشت. سیدصادق و سیدهاشم، با ترس و لرز قدم بر میداشتند و حواس شان فقط به سیدناصر و عبدالمحمد بود.
آن دو اصلاً یادشان رفته بود در حال مأموریت هستند. آنچه میدیدند، حرم بود و بس.
سیدهاشم برادرش سیداحمد را که ۱۵سال بیشتر نداشت در یکی از خیابانهای شمالی اطراف بین الحرمین در گوشهای از خیابان در ماشین با اسلحه ها، نارنجک ها، دوربین و دست نوشتههای عبدالمحمد گذاشت تا آنها برگردند. او میدانست هیچکس به سیداحمد شک نخواهد کرد و گروه میتوانند به راحتی بروند و زیارت کنند و برگردند.
هردو با فاصله، آرام از صحن وارد رواق حرم شدند و روبروی ضریح دست به سینه ایستادند و خواندند:
ـ السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
عبدالمحمد مثل ابر بهار گریه میکرد ومدام تند و تند با چفیهی قرمزی که روی صورتش کشیده بود اشک هایش را پاک میکرد. او با حالت حزن و اندوه میگفت: أنا اَخوک عبدالحسین(من برادر تو هستم عبدالحسین) تو کجایی؟
تو چقدر آرزو داشتی کربلا بیایی.
حالا من حرم امام حسین هستم، ولی تو نیستی. بگو من چه کنم؟
توگفتی راه کربلا را پیدا کرده ام و میروم کربلا.
ولی من آمدم و تو نیامدی. چقدر اینجا نبودنت را احساس میکنم.
عبدالمحمد داشت راحت وصمیمی با برادرش حرف میزد و میگفت: عبدالحسین تو با آن بدن پر از ترکش و گلوله الان در بیمارستانهای لندن هستی و من اینجا از صمیم دل برایت دعا میکنم و از امام میخواهم به حرمت خواهرش عقیله بنی هاشم تو را شفا و سلامتی بدهد.
سیدهاشم آرام و با احتیاط خودش را به کنار عبدالمحمد رساند و گفت: ابوعبدالله اگر خیلی گریه کنی الان کتف بسته سر از مرکز استخبارات کربلا در میآوریم و باید بازجویی پس بدهیم.
ـ حواسم است. الان تمام میکنم و میرویم.
سیدصادق هم همین حرفها را به سیدناصر زد و او گفت: سید بعد از عمری آمدم کربلا حالا دیگر این چه حرفهایی است که میزنی؟ باشد حواسم را میدهم.
ـ ولی سیدناصر اینجا عوامل استخبارات عراق تحت عنوان خادم، زائر و گدا مشغول شکار شیعیان هستند. چرا حرف گوش نمیدهی؟
ـ باشد. بابا حواسم است. میفهمم. الان میرویم.
ـ تو را به خدا مراعات کن.کاش نمیآمدیم.
ـ باشد. حواسم جمع است. تو ناراحت نباش.
آنها حق داشتند از حال طبیعی خارج شوند چون نمیشد احساس و تعلق خاطرشان را به امام حسین(ع) نشان ندهند.
عبدالمحمد مشبکهای حرم را میبوسید و میگفت: حبیبی یا حسین. من کجا، زیارت تو کجا؟
سید ناصر که انگار در آسمان سیر میکرد آرام درکنار حرم قدم میزد و میگفت: به نیّت امام خمینی، محسن رضایی، پدر و مادرم، غلام پور، علی هاشمی، همسرم و... زیارت میکنم. سلامت میرسانم. زیارت نامه میخوانم.
هر دو بعد از زیارت ضریح امام حسین(ع) به سمت قبور علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع) که در دو گوشه ضریح پدر آرمیده بودند رفتند.
سیدهاشم از پشت سر مدام میگفت: ابوعبدالله، سیدناصر، حرم پر از بعثی هاست. تو را به خدا حواستان را بدهید. سعی کنید عادی برخورد کنید.
شاید ده دقیقهای زیارت طول کشید که سیدهاشم گفت: ابوعبدالله باید سریع از حرم خارج شویم وگرنه به ما مشکوک خواهند شد. نباید زیاد در حرم بمانیم. کسی به صورت عادی در حرم نباید بماند. الان است که سرو کله استخباراتیها پیدا شود.
سید ناصر دلش نمیآمد از ضریح جدا شود ولی چارهای نبود ومی بایست وداع میکردند.
عبدالمحمد طبق عادت همیشگی اش که وقتی از حرم امام رضا(ع) بیرون میآمد عقب عقب خارج میشد، این جا هم به رسم ادب عقب عقب از حرم فاصله گرفت که ناخودآگاه با زائری که در حال وارد شدن به حرم بود برخورد. بلافاصله عذر خواهی کرد و گفت: آقا ببخشید.
هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شد چه اشتباهی کرده است، لذا سریع درصدد جبران برآمد و گفت:سیدی عفواً عفواً. سیدهاشم رنگ به صورتش نماند و سریع فاصله اش را زیاد کرد ولی دید زائر با بی محلی به راهش ادامه داد و حرفی نزد.
این حرف او میتوانست تمام کار را خراب کند و هر چه تا الان کار اطلاعاتی کردهاند بر باد بدهد.
سیدناصر که پشت سر او حرکت میکرد اطراف را خوب زیر نظر گرفت و تا چند قدمی فردی که عبدالمحمد به او تنه زده بود را زیر نظر گرفت. وقتی دید او عادی کنار حرم ایستاده و دعا میخواند با خیال راحت برگشت و خودش را به عبدالمحمد رساند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
دوستان پیش کسوت خوب می دانند رفتن به زیارت عتبات و آستانه بوسی قبور ائمه در عراق چقدر دست نایافتنی و غیرباور بود.
زیارت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام، همچون آرزویی، سال های سال در دل مشتاقان مانده بود و چه چشم هایی که زیارت نرفته برای همیشه بسته شد. خصوصا در دوران دفاع مقدس که از مهمترین دعاهای رزمندگان و شهدا در اشعار و نوحه ها به شدت خودنمایی می کرد.
زیارت امامان معصوم علیهم السلام در عراق توسط دو شهید بزرگوار، آنهم در سالهای جنگ، آنقدر خارق العاده و شجاعانه بود که چون بمب بین رزمندگانی که خبر را می شنیدند صدا کرد و مورد تحسین قرار گرفت.
دوستان جوان در حین خواندن این خاطرات به این نکته توجه کافی داشته باشند تا اهمیت کار را درک کنند، ان شاء الله
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو در حال بیرون آمدن از رواق حرم بودندکه فردی که مقدار زیادی پارچه سبز روی دستش انداخته بود به عبدالمحمد نزدیک شد و با حالت مظلومیتی گفت: آقا از این پارچههای متبرک شده ام بخر. اینها را به حرم متبرک کرده ام. من بچه زیاد دارم. از اینها بخر و به من کمکی کن.
در عراق، نیروهای استخبارات سعی میکردند از طریق گدایی یا دست فروشی، در حرم به شکار نیروهای مبارز اقدام نمایند.
عبدالمحمد خیلی عادی پارچه را گرفت و نگاه کرد. بعد در حالی که آن را ورانداز میکرد گفت: چند؟
ـ فروشی نیست، هدیه میدهیم و پول میگیریم.
ـ عبدالمحمد خندید و گفت: برای هدیه پول میگیری؟
ـ بله. اشکالی که ندارد.
ـ هدیه که پولی نیست.
ـ حالا از من قبول کن. ضرر نمیکنی.
عبدالمحمد وقتی فروشنده حرف هایش را زد سعی کرد مثل لهجه او جوابش را بدهد. بعد از کلی چانه زدن عاقبت پارچه را خریدو آن را دور گردنش انداخت و از حرم بیرون آمد.
در صحن کوچک حرم، گدایی به عبدالمحمد نزدیک شد و تقاضای کمک کرد.
این سومین موردی بود که برای عبدالمحمد پیش میآمد و او در معرض امتحان قرار گرفته بود.
سیدهاشم که شاهد ماجرا بود نفسش بالا نمیآمد و دعا میکرد زود از حرم به سلامت خارج شوند.
عبدالمحمد بااشاره دست به گدا گفت پول ندارم. برو.
ـ هرچه داری بده. ثواب دارد. وضع ام خیلی خراب است.
عبدالمحمد دید راهی ندارد، باعصبانیت با او برخورد کرد و رفت. همراهی که با گدا بود دست او را گرفت و به او گفت: اینها عسکری اند(نظامی اند) و پول نمیدهند. ول کن برویم.
سید ناصر که فاصله زیادی با آنها نداشت در جا میخ کوب شد و با تعجب نگاهی به آنها کرد که چه میگویند. نکند اینها نیروهای اطلاعات عراق هستند. آرام گفت: عبدالمحمد سریع برویم بیرون.
وقتی چهار نفری از حرم بیرون آمدند، سیدناصر گفت: عبدالمحمد الان چه کار کنیم؟
ـ کارمان معلوم معلوم است.
ـ که چه کنیم؟
ـ میرویم خدمت علمدار حسین حضرت قمر بنی هاشم و عرض ادب میکنیم.
قدم زنان همگی در حالی که به گنبد و مناره حرم حضرت نگاه میکردند به طرف مرقد حرکت کردند.
سیدناصر که در سمت چپ عبدالمحمد بود گفت: یکی از گداها به دیگری میگفت: اینها عسکریاند.
ـ جداً. کی گفت؟ خودت شنیدی؟
ـ بله خودم شنیدم.
ـ عجب پس گدا نبودند. احتمالاً استخباراتی بودند.
ـ احتمال دارد. شاید هم نه واقعاً گدا بودند.
ـ پس در حرم حواسمان باید خیلی جمع باشد.
***
سیدناصر از در صحن حرم حضرت عباس(ع) که وارد شد چارچوب در را بوسید و در حالی که از دور نگاه غمباری به ضریح میکرد گفت: السلام علیک سیدی و بن سیدی. السلام علیک یا اخ الزینب. السلام علیک یا اخ الحسین.
تاب و تحمل را از دست داد و شروع به گریه کردن کرد.
سیدصادق به او نزدیک شد و گفت: سیدناصر! تو را به خدا رعایت کن. بابا من دیگر خسته شدم این قدر به شما این حرفها را میزنم. بابا اینجا عراق است نه مشهد الرضا. چرا حرف گوش نمیدهید؟
ـ سید نمیتوانم خودم را کنترل کنم. دست خودم نیست. تو هم زور میگویی.
ـ سعی کن. به خدا خطرناک است. این جا عراق است. فکر میکنی مشهد الرضاست؟
ـ باشد حواسم را جمع میکنم.حالا ردیم یا نه؟
همگی با فاصله از هم آرام به سمت ضریح راه افتادند. عبدالمحمد احساس میکرد در ابرها راه میرود. چشم از ضریح برنمی داشت. پرده اشک مانع دید او شده بود. یاد نوحه صادق افتاده بود که در ایام محرم میخواند: من برادر توأم، باحسین حرفی بزن، سایه گستر توأم، باحسین حرفی بزن. او این نوحه را میخواند و گریه میکرد.
در آستانه ورودی سیدناصر تحمل نکرد و به سجده افتاد وآستانه در را بوسید. عبدالمحمد هم بلافاصله همین عمل را تکرار کرد. سید صادق و هاشم از کنار آنها رد شدند و در گوشهای ایستادند و شروع به زیارت نامه خواندن کردند. حرم کاملاً خلوت بود. اطراف ضریح بیست نفری بیشتر نبود. بوی عطر تمام حرم را گرفته بود.
عبدالمحمد و سیدناصر مثل تشنههایی که به دریا رسیدند با تمام وجود زیارت میکردند وسلام میدادند.
سیدصادق وقتی دید حدود ۱۰ دقیقهای دو نفر به ضریح چسبیدهاند با عجله به بهانه بوسیدن ضریح کنار سیدناصر آمد و در حالی که صورتش را به مشبکهای ضریح گذاشت آرام گفت: سیدناصر، ابوعبدالله والله هذا المکان لیس بالامن.( بخدا اینجا امن نیست)
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر دلچسب است،
دوستی های بی ریا
و برادریهایی که
تا بهشت استوارند و
جاودانه
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 عملیات های ایران
در طول جنگ هشت ساله
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅عملیاتهای محدود
1- عملیات ریجاب 5/7/57
2- عملیات قلقله 7/7/59
3- عملیات غیور اصلی 9/7/59
4- عملیات سوسنگرد1 10/7/59
5- عملیات موسیان 13/7/59
6- عملیات ذوالفقاریه 9/8/59
7- عملیات میمک 15/8/59
8- عملیات عاشورا (1) 28/8/59
9- عملیات عاشورا 28/8/59
10- عملیات سهراهی آبادان 19/9/59
11- عملیات تمرچین 27/9/59
12- عملیات قوچ سلطان 1/10/59
13-عملیات چغالوند 14/10/59
14- عملیات شهید عباس ملکی 25/12/59
15- عملیات امام مهدی(عج) 26/12/59
16- عملیات امام مهدی(عج) 15/1/60
17- عملیات امام مهدی(عج) 25/1/60
18- عملیات تپه چشمه 11/2/60
19- عملیات شیخفضلالله نوری 25/2/60
20- عملیات امام علی(ع) 31/2/60
21- عملیات امام علی(ع) 31/2/60
22- عملیات مرخین 26/4/60
23- عملیات شهید چمران 3/5/60
24- عملیات شهید چمران 5/5/60
25- عملیات اورامانات 3/6/60
26- عملیات رجایی، باهنر 10/6/60
27- عملیات نصر 11/6/60
28- عملیات شهید مدنی 27/6/60
29- عملیات کانی سخت 9/9/60
30- عملیات امیرالمومنین(ع) 22/9/60
31- عملیات امام علی(ع) 1/12/60
32- عملیات حسینبنعلی(ع) 26/2/61
33- عملیات ثارالله 15/5/61
34- عملیات تحریرالقدس 21/11/62
35- عملیات والفجر5 29/11/62
36- عملیات والفجر6 2/12/62
37- عملیات قدس1 5/3/64
38- عملیات ظفر1 15/3/64
39- عملیات قدس2 6/4/64
40- عملیات قدس3 20/4/64
41- عملیات قدس4 2/5/64
42- عملیات قدس5 15/5/64
43- عملیات عاشورا(2) 24/5/64
44- عملیات عاشورا(3) 25/5/64
45- عملیات عاشورا4 30/7/64
46- عملیات کربلای 9 20/1/66
47- عملیات نصر1 25/1/66
48- عملیات انصارالحسین 19/2/66
49- عملیات نصر2 13/3/66
50- عملیات نصر3 27/3/66
51- عملیات نصر5 3/4/66
52- عملیات نصر6 10/5/66
عملیاتهای نامنظم
1- عملیات نامنظم 7/1359
2- عملیات نامنظم 8/12/59
3- عملیات نامنظم 5/1/60
4- عملیات نامنظم 5/1/60
5- عملیات نامنظم 10/1/60
6- عملیات نامنظم 5/6/60
7- عملیات نامنظم فتح 1 19/7/65
8- عملیات نامنظم فتح 2 4/8/65
9- عملیات نامنظم فتح 3 22/8/65
10- عملیات نامنظم نصر 28/10/65
11- عملیات نامنظم فتح 4 22/11/65
12- عملیات نامنظم فتح 4
ادامه دارد -----------------
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آنها از گاراژ ماشینی را اجاره کردند تا آنها را به نجف ببرد. در راه تورهای بازرسی زیادی نبود و جاده تقریباً خلوت بود.
سیدناصر که میدید عبدالمحمد از جلوی ماشین تمام جاده را با دقت زیر نظر دارد، سرش را به شیشه بغل ماشین گذاشت وقدری خوابید. استراحت بعد از زیارت خیلی دل چسب بود.
در جاده خبری از بگیر و ببندهای مسیرهای دیگر نبود. تنها پلیسهای راهنمایی در جاده فعال بودند.
راننده که انگار عجله داشت سریع به نجف برسد باسرعت زیادی مسیر را طی میکرد.
سیدناصر که چشم هایش حسابی گرم خواب شده بود، باصدای عبدالمحمد از خواب بیدار شدکه میگفت: سیدناصر رسیدیم، خواب نمانی. اینجا نجف است. حرم جدت. بیداری؟
ـ بله بیدارم.
ـ راننده که قصد داشت آنها را در میدان اصلی شهر پیاده کند با اعتراض عبدالمحمد مواجه شد که گفت: از اینجا تا حرم فاصله زیادی است برو نزدیک حرم.
ـ کرایه تان بیشتر میشود.
ـ عیب ندارد برو.من پایم درد میکند و نمیتوانم پیاده بروم.
ـ ماشین در فاصله دویست متری حرم امام علی(ع)توقف کرد و راننده در حالی که سیگارش را از پنجره ماشین بیرون انداخت. گفت: هذا حرم تفضّل. هیا بالسرعه(اینجا حرم است. زود پیاده شوید)
نه سیدناصر و نه عبدالمحمد حال عادی نداشتند. هیچ کس حال آنها را درک نمیکرد. به حالت رکوع هر دو نفر خم شدند و در حالی که دست برسینه داشتند به حضرت عرض ادب کردند.
سیدناصر با لهجه غلیظ عربی رو به گنبد گفت: السلام علیک یا سیدی یا امیرالمؤمنین(ع). انگار پای شان قفل شده بود. مات و مبهوت گنبد شده بودند.
سیدصادق طبق معمول باز جلو آمد و گفت: تو را به خدا رعایت کنید. من میدانم شما چه حالی دارید ولی به هر حال تمام عراق پُر از نیروهای اطلاعاتی است.
عبدالمحمد که انگار هیچ صدایی را نمیشنید رو به گنبد گفت: نفسی فداک یا علی. حبیبی یا علی. عینی یا علی.
سیدناصر از این حرفها به گریه افتاد و گفت: یاعلی به نیّت تمام دوستانم عرض ادب میکنم.
در نجف به خلاف شهر کربلا که خبری از روضه خوانی نبود از هرکوچه و یا خیابان صدای روضه و نوحه خوانی میآمد. نجف مهد حوزه علمیه بود و روحیهی مذهبی بهتر و بیشتر از هر شهری دیده میشد.
عبدالمحمد گفت: قبل از اینکه زیارت برویم همین جا یک عکس یادگاری بگیریم.
راننده ناخودآگاه گفت: من هم بیایم؟
عبدالمحمد با خنده گفت: تو هم بیا. چه عیبی دارد.
سید ناصر آرام به عبدالمحمد گفت: اگر این بنده خدا میدانست ما برای چه ماموریتی آمده ایم صد سال دیگر همراه ما عکس نمیگرفت.
عبدالمحمد خندهای کرد وگفت: بگذار دلش خوش باشد.
راننده در کنار بچهها ایستاد و عکس یادگاری انداخت .
سیدصادق کرایه راننده را داد و گفت: برو بسلامت. خیلی زحمتت دادیم.
نه وظیفه ام بود. خداحافظ شما.
عبدالمحمد قدری جلوتر از بچهها حرکت میکرد .او بهتر از همه میتوانست در گیر و دار مواجه با بعثیها موضوع را جمع کند.
همگی با ذوق و شوق خاصی وارد حرم شدند و در و دیوار حرم را آرام و با احتیاط نگاه میکردند.
در گوشه گوشهی حرم افرادی با لباس شخصی ایستاده بودند و جمعیت زیارت کننده را که وارد حرم میشدند زیر نظر داشتند.
آنها در سمت چپ صحن اتاق مخصوصی داشتند که به هرکس مشکوک میشدند، او را آنجا میبردند و باز جویی میکردند.
در صحن و سرای حرم امیرالمؤمنین، بر خلاف حرم امام حسین(ع)جمعیت بیشتری دیده میشد که مشغول زیارت خوانی یا ادعیه بودند.
عبدالمحمد بعد از زیارت حرم همراه سیدناصر و بچهها به سمت مسجد کوفه حرکت کردند تا بلکه آنجا چند رکعتی نماز بخوانند.
سیدصادق که سعی میکرد اطلاعات لازم را درباره حرم و مساجد معروف به آنها بدهد گفت: سیدناصر، مسجد کوفه دیدنی است. هر رکعت نماز در آن ثواب چند هزار رکعت نماز دارد. من که عادت داشتم زیاد مسجد کوفه بروم ولی با شروع جنگ سعی میکنم از ترس بعثیها کمتر بروم تا بلکه گرفتار نشوم.
در مقابل درب مسجد کوفه عبدالمحمد به سید صادق گفت: میتوانی یک عکس دونفره از من وسیدناصر بگیری.
عکس برداری شما هم که تمام نمیشود. بله بلدم عکس بگیرم. خدا به خیر بگذراند.
ـ این عکس خیلی ارزش دارد. تو چه میدانی من چه میگویم؟
بعد از عکس برداری همگی وارد مسجد شدند و چند رکعت نماز خواندند. آنها سپس راهی زیارت مسجد سهله شدن و بلافاصله آماده برگشتن شدند.
از اطراف مسجد سیدصادق ماشینی را کرایه کرد که آنها را به گاراژ نجف ببرد.
در عراق بسیاری از راننده تاکسیها از افراد استخبارات بودند که برای شکار مبارزین مسافر کشی میکردند.
سیدصادق همه این ترفندها را میدانست و سعی میکرد وقتی مطمئن شد راننده، واقعاً راننده است سوار شوند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در خیابانهای نجف زنهای بی حجاب زیادی بودند که به راحتی خرید میکردند و کسی هم کاری به آنها نداشت. افراد زیادی مصری و هندی دیده میشد که آنها هم مثل سایر مردم مشغول گشت وگذار در شهر بودند.
تعدادی افراد نظامی و خارجی در بعضی از نقاط شهر به چشم میخوردند.
عبدالمحمد با دیدن این وضعیت رو به سیدصادق کرد و گفت: این همه بی حجاب این جا چه میکند؟
ـ کسی حق اعتراض ندارد. اینها آزاد آزادند.
ـ چرا؟
ـ بعثیها هرکس به آنها اعتراض کند یا امر به معروف نماید سریع او را دستگیر خواهند کرد.
عبدالمحمد از مناطق مهم و حیاتی شهر با شگردهای خاص خودش عکس میگرفت. گاهی به بهانه عکس گرفتن از سیدصادق و گاهی با شکلک درآوردن طوری از مواضع عراقی که در پشت سر بچهها قرار داشت عکس میگرفت که هیچ کس فکر نمیکرد او دارد از جاهای حساس نظامی عکس بر میدارد.
عبدالمحمد بعداز تمام شدن ماموریت برای رعایت احتیاط سعی کرد شگرد ترددهایشان را عوض کند. داشت با خودش فکر میکرد که سیدناصر گفت: عبدالمحمد بیا این بار با ماشینهای شخصی نرویم.
ـ پس چطور برویم؟
ـ با مینی بوس برویم.
ـ ولی خیلی یواش راه میرود.
ـ عیب ندارد. ولی اطمینانش بیشتر است.
ـ باشد. سیدصادق بلیط بگیر. این بار با مینی بوس میرویم.
بعد از گرفتن بلیط همگی سوار مینی بوس شدند. بوی عطر عربی مسافران تمام فضای مینی بوس را روی سرش گذاشته بود.
سیدناصر که گویی سردرد گرفته، شیشه پنجره ماشین را تا آخر باز کرد تا بلکه قدری از بوی تند عطر عربی در امان باشد. صدای سرفههای او همه را متوجه خودش کرده بود.
این بار طبق برنامهی عبدالمحمد، مقصد، استان دیوانیه بود. در راه همه بچهها از فرط خستگی قدری خوابیدند. هر ترمزی که ماشین میکرد همگی با عجله بیدار میشدند واحتمال میدادند با تور بازرسی مواجه شدهاند.
در دروازه ورودی استان دیوانیه، راننده مینی بوس با اشاره تابلوی ایست یک سرباز عراقی توقف کرد. او ابتدا تمام کارت ماشین و شناسایی راننده را چک کرد و سپس وارد ماشین شد و به هرکس مشکوک بود او را پایین میبرد و از او بازجویی میکرد.
عبدالمحمد تا سرباز داشت مسافرها را سوال و جواب میکرد وسط حرفش آمد و گفت: چیزی شده؟
ـ به تو چه مربوط؟
ـ همین طوری خواستم بدانم.
ـ به تو مربوط نیست. خودت کارت شناسایی ات را نشان بده.
عبدالمحمد خیلی عادی کارت شناسایی اش را نشان داد که سرباز گفت: اهل دیوانیه ای؟
ـ نه.
ـ برای چه میروی آنجا؟
ـ خانه عمویم آنجاست.
ـ آدرسش کجاست.
ـ خیابان صالح.
ـ چه کاره است؟
ـ کشاورز است.
مثل رگبار سرباز عراقی سوال میکرد و عبدالمحمد هم کم نمیآورد و جواب میداد و کوتاه نمیآمد.
حدود ده دقیقهای بازرسی مینی بوس طول کشید که سرباز به سربازی که زنجیری را وسط راه بسته بودگفت: زنجیر را بینداز بروند. مشکل ندارند. میتوانند بروند.
سید ناصر بعد از عبور ماشین از بازرسی با خنده آرام گفت: عبدالمحمد بیکاری؟
ـ چه طور؟ چه کارشان داری؟
ـ تفریح.
ـ آخر سرمان را با این حرف هایت به باد میدهی.
ـ نه بابا. خبری نیست.
مینی بوس در میدان اصلی شهر ترمز کرد و گفت: آخرش است. به سلامت.
با پیاده شدن همه در مرکز اصلی از مینی بوس، عبدالمحمد گفت: باید سریع شناسایی هایمان را انجام بدهیم و برگردیم.
او طبق آدرسهایی که قبلا تهیه کرده بود، به شناسایی مکانهای نظامی امنیتی پرداخت و در حالی که تند و تند عکس میگرفت گفت: کارمان تمام شد. برگردیم.
سیدصادق به سرعت سریع ماشینی را اجاره کرد تا آنها را به العماره ببرد. راننده بعد از کلی چانه زنی قبول کرد بعد از بنزین زدن حرکت کند.
طبق معمول عبدالمحمد جلو نشست و سیدناصر و باقی بچهها صندلی عقب نشستند. عبدالمحمد در حالی که راننده مشغول بنزین زدن بود، برگشت و گفت: بچهها آیت الکرسی و آیه وجعلنا یادتان نرود.
ساعت ۶ عصر بود که آفتاب آرام آرام داشت غروب میکرد.
راننده بعد از پرکردن باک ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: دوست داری با چه سرعتی بروم؟
- با سرعتی که زنده برسیم العماره.
- میترسی؟
- نه. کار دارم.
- روی چشم. تنها با سرعت صد میروم. خوب است؟
- گفتم که فرقی نمیکند، فقط ما را سالم برسان.
ساعت ۷ شب بود که راننده در مقابل دژبانی انتظامات شهر العماره که در نزدیکی مقر سپاه چهارم ارتش عراق بود ترمز کرد. همه سریع خودشان را جمع و جور کردند. عبدالمحمد طبق معمول گفت: آرام آرام باشید. الان رد میشویم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 با سلام و عرض ارادت
خدمت همراهان کانال
این شب ها به اوج داستان دو شهید نفوذی سپاه در دل دشمن، شهید عبدالمحمد سالمی نژاد و شهید سید ناصر سید نور رسیده ایم.
انشاءالله پذیرای نظرات و دلنوشته های کوتاه شما در کانال هستیم.
👉 @Jahanimoghadam
🍂