eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند نفر از پزشکان که به صورت داوطلب آمده بودند را به خاطر دارم. آقای دکتر کلهر، متخصص ارتوپد، آقای دکتر ابریشمی چشم پزشک، آقای دکتر امین، متخصص ارتوپد که آن زمان در بیمارستان تجریش کار می کرد. یک دکتر هم از آلمان آمده بود، یک ماه ماند. ایرانی بود. یک راست از آلمان آمده بود تهران و مستقیم خودش را به هر شکل به آبادان رسانده بود. خیلی خوش سر و زبان بود.؟ یک گروه دیگر هم که حدود هفت یا هشت نفر بودند و سه نفرشان دانشجوی پزشکی و بقیه امدادگر بودند، هنوز در بیمارستان حضور داشتند و فقط کمکهای اولیه را انجام می دادند. نمیدانم از کدام ارگان آمده بودند، ولی رئیس آنها دانشجوی سال پنجم پزشکی بود. خود را رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ می دانست. می گفت: مأموریت من این است که در زمان جنگ بیمارستان را اداره کنم.» نامه ای برای یکی از پرسنل برای انجام کاری نوشته بود و زیر آن را با این جمله امضاء کرده بود؛ دکتر فلانی رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ. نامه به دست رئیس کل بهداری آبادان، آقای دکتر دولتشاهی رسید. آن دانشجو را به اتاق خود احضار کرد. بر حسب اتفاق من هم آنجا بودم. دکتر دولت شاهی با تندی به او گفت: «شما با کدام حکم یا از طرف چه مقامی این سمت را کسب کردید؟ شما هنوز مدرک پزشکی خود را نگرفتید. بیمارستان شرکت نفت تشکیلات عظیمی دارد که رؤسای قسمتهای مختلف آن کارمند رسمی هستند و سمت و حدود مسئولیت های آنها هم رسما مشخص شده است.» خلاصه آن دانشجوی پزشکی گفت: «من منظوری نداشتم. به ما گفته بودند اگر شما احتیاج داشتید برای کمک در خدمت شما باشیم.» دکتر دولتشاهی هم گفت: «شما به همان کار امدادگری خود برسید و در امور داخلی بیمارستان دخالتی نداشته باشید وگرنه همین امروز همه شما را از اینجا اخراج می کنم.» . بالاخره با معذرت خواهی آن دانشجو قضیه فیصله یافت. بعد از یک هفته سر و کله پرسنلی که در ماهشهر مانده بودند پیدا شد. حتی خانم های پرستار نیز آمده بودند. با آمدن آنها عده ای دیگر به مرخصی رفتند. یک شب صدای چند انفجار شدید بیمارستان را لرزاند. ساعت حدود ده شب بود. چند لحظه بعد خبر دادند که انبار دارو را با کاتیوشا زدند. میلیون ها دلار وسایل پزشکی، دارو و موارد دیگر در آن ذخیره شده بود. انبار آتش گرفته و در حال سوختن بود امدادگران بیمارستان و بقیه پرسنل با بارانکار و هر وسیله دیگری که بود به سرعت خود را به آنجا رساندند. تیم آتش نشانی هم حاضر شد و توانستند بسیاری از وسایل را که به صورت بسته بندی بود روی برانکارد گذاشته و یا حتی با دست آنها را حمل کرده و به داخل بیمارستان بیاورند. شجاعت افراد قابل ستایش بود چون ریسک بزرگی بود و امکان داشت مجدداً آن محل مورد حمله قرار گیرد. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. فاصله انبار تا محوطه سالن بیمارستان حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ متر بود بسیاری از اقلام را انتقال دادند. علیرغم خاموش کردن آتش توسط آتش نشانی بسیاری از اقلام دیگر در آتش سوخت و دیگر قابل مصرف نبود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 از ژوئن ۱۹۸۲ به بعد، انگلیسیها همکاریهای نظامی خود را با ارتش عراق در دو مرحله همکاریهای مخابراتی و وسایل مخابراتی آغاز و همکاری جدی خود را در خصوص ارتباطات ماهواره ای با اهداف نظامی آغاز می کنند. بخشی دیگر از همکاری دولتهای غربی به اتفاقاتی مربوط است که بعد از آزادی خرمشهر در خاورمیانه روی داد. در آن مقطع، رژیم صهیونیستی با چراغ سبز آمریکاییها عملیات موسوم به توپ برفی را اجرا گذاشت که به اشغال دوسوم خاک لبنان و اشغال کامل شهر بیروت انجامید و با بستن قراردادی با بشیر جُمیِیل رئیس جمهور وقت لبنان به نوعی توافق نامه صلح را امضاء می کند. هدف این حرکت براساس تحلیل رسانه ها و تحلیلگران غربی به صورت مشخص مهار جمهوری اسلامی و پیشگیری از پیروزی آن در جنگ بود. یکی از تحلیلها در خصوص دلائل حمله ناگهانی رژیم صهیونیستی به لبنان در تابستان ۱۹۸۲ هشدار به جمهوری اسلامی و نوعی بازدارندگی پیشگیرانه بوده است. با توجه به شعار تبلیغاتی عملیات خرمشهر که مضمون آن این گونه بود که "خرمشهر آمدیم”، "کربلا می آییم” و "قدس خواهیم آمد”؛ این موضع گیری سیاسی – تبلیغاتی جمهوری اسلامی سبب شد تا اسرائیلی ها در یک جمع بندی سریع، طرح خود را در خصوص حمله و تسخیر لبنان و معاهده صلح با دولت بشیر جمیل به آمریکائیها ارائه دهند و تحت عنوان مهار کننده طرح های آینده ایران از آنها چراغ سبز دریافت کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 يكی از كويتی‌ها به ما گفت: «چه می‌خواهيد؟» گفتيم: " كويت را می‌خواهيم." كويت يك استان عراق و تابع بصره است." گفت: " اگر اين صحيح باشد، چرا خانواده‌های ما را اعدام می‌كنيد؟ چرا از خانه‌ها و محله‌های ما سرقت می‌كنيد؟ اگر شما در ادعايتان صادق هستيد، نبايد از شهر حفاظت كنيد؟ چون شهر شماست نبايد از شرفتان دفاع كنيد؟ شما با اين كارها شهادت داديد كه دشمنان ما هستيد." با شنيدن اين سخنان از مرد كويتی، فرمانده دستور داد او را اعدام كنند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۳) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در یکی از صحنه ها، امیدی با قدی بلند، جثه ای لاغر و چهره ای زیبا بر خلاف توصیه، دیلاقِ دیلاق با جفت پا تا کف هور رفت، اما نتوانست افقی شود و شنا کند. هر چه دست و پا می زد، بیشتر می رفت زیر آب. می آمد بیرون و قلپ قلپ آب می خورد و دوباره می رفت زیر آب. بچه ها را که به آب ریختم، به برادر شیرینی، سکاندارم گفتم: نایست، برو. اگر بایستیم ، اینها به ما متکی می شوند و کار را یاد نمی گیرند. ده پانزده متری رفتیم جلو. نگاه کردم دیدم واقعاً دارد خفه می شود. دیگر درنگ جایز نبود. به شیرینی گفتم: یالّا برگرد، امیدی خفه شد! او با سرعت برگشت و من شیرجه زدم. یک دستش را روی سینه ام گذاشتم و تکیه اش را دادم به خودم تا بتوانم او را حمل کنم. با این کار، فشاری به سینه اش آمد و قلپی آب از دهانش پرید بیرون. رساندمش پای قایق و با کمک شیرینی او را به داخل قایق انداختم. او را بر روی سینه و شکم خواباندم و با چند تا فشار محکم، از دهانش آب مثل فواره بیرون زد. آبها که خارج شد، نفسش برگشت و ما هم نفس راحتی کشیدیم. رنگ و رویش مثل گچ سفید شده بود. در این هیری ویری نصیحتش کردم. امیدی با کمال نجابت سکوت کرده و چیزی نمی گفت. او حرف نمی زد. من حرف می زدم. در حال این نصایح بودم که صدایی کمک خواست: آقای جام بزرگ! دیگر نمی توانم، خفه شدم، کمک! حسین شریفی بود. گفتم: نمی توانم، نداریم. بیا! می خواستم تلاش کند و خودش را تا یک جایی برساند. به شیرینی گفتم: نایست برو تا خودش را برساند. اینها فردا در عملیات خودشان را به کشتن می دهند....! طفلک به ما نگاه می کرد که داشتیم از او دور می شدیم. با زحمت چند متر شنا کرد و دوباره داد زد: به خدا نمی توانم، کمک! کمک! من هم از دور داد زدم نمی توانی که نمی توانی، تو از آنهایی که باید بمانی و اسیر بشوی. اما با این وضع کارش به اسارت نمی کشید! می رفت زیر می آمد بالا و دستی دستی داشت خفه می شد جوان مردم. برخلاف امیدی، او داد و هوار می کرد و هور را گذاشته بود سرش. چاره نبود، دوباره شیرجه زدم و او را هم به داخل قایق انداختم. چند تشر هم به او زدم و یادآور نکات آموزشی شدم. گفت: هر چی بلد بودم انجام دادم. شما می خواهی من هم مثل شما شنا کنم؟! گفتم: نه نمی خواهد مثل من شنا کنی، ولی می خواهی که در عملیات شرکت کنی. آنجا که من نیستم که تو را از آب بکشم بیرون یا این شیرینی نیست که با قایقش به دادت برسد! با حسین ولو شده در قایق، به مقر برگشتیم. همه برگشته بودند. پیش بینی ها و مسافت ها درست بود. آن گروه دیگر هم به کمک نی ها و پای پیاده، بدون شنا خودشان را به مقر واحد رساندند. در همین روزها، آیت الله حاج سید ابوالحسن موسوی، امام جمعه همدان، برای بازدید به منطقه آمد. آب و شوق و ذوق بچه ها حاج آقا را هم سر ذوق آورد. لباس هایش را کند و به آب زد. بر خلاف تصور ما، حاج آقا خیلی خوب شنا می کرد. او چنان با بچه ها آیاق بود که آنها حتی سر شوخی را با او باز می کردند. خداوند مرا ببخشد. جسارت کردم و نقشه ای کشیدم. با خودم گفتم اگر بخواهم مثل روش معمولم دست روی شانه بگذارم و فشار بدهم پایین، دیگر خیلی بی ادبی است. باید محترمانه ایشان را آب می دادم! با چشم مسافت را سنجیدم. هفت هشت متر زیرآبی رفتم و در نقطه تلاقی، پای حاج آقا را با تمام قدرت کشیدم و او ناغافل به سرعت زیر آب آمد و چرخی زد و آب خورد. بدون اینکه نفس بگیرم حدود پانزده متر دیگر زیرآبی رفتم و دورتر سرم را از آب بیرون آوردم. حاج آقا که غافلگیر از آب های نخوردنی هور خورده بود، با غیظ به اطراف نگاه می‌کرد و می پرسید: کی بود که مرا کشید زیر آب. کی بود؟ علی آقا و آقای مطهری از دور نظاره می کردند و گاه لبخند می زدند و‌گاه نمی زدند! بعضی ها اظهار بی اطلاعی کردند و بعضی‌که سابقه مرا داشتند با لبخند به ایشان گفتند: حاج آقا، کار کوسه بود! فقط کار اوست. می زند و می کشد و می رود. با خجالت، شنا کنان جلو آمدم و از حاج آقا معذرت خواستم و گفتم: ببخشید، خواستم شوخی ای کرده باشم تا روحیه بچه ها برود بالاتر. حاج آقا لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خوب بود. راست می گویند کوسه ای واقعاً. من نفهمیدم چه طور زدی و رفتی! دوستی آقای موسوی با بچه های واحد ماجرایی دارد: در همان سالهای آغازین ورود ایشان به همدان، کریم ما را به خانه پدری اش در هنرستان دعوت کرد. همه بچه های اطلاعات دعوت بودند. حاج آقا موسوی وارد شد و درست مقابل من نشست. مصباح(محمد) از قیماق بدش می آمد. ظاهراً بر اساس یک نقشه هر از چندگاهی کلمه قیماق از گوشه کنار شنیده می شد و حاج آقا تعجب می کرد. شاید به دسیسه کریم، یکی از بچه ها بی خبر از همه جا، یک کاسه قیماق سفارشی آورد و گذاشت رو به روی مصباح و تعارف زد که میل کند. حاج آقا هم‌ به او می گفت:
آقای مصباح! چرا میل نمی کنید؟!. مصباح حیران مانده بود چه جوری قیماق بخورد، در حالی که از اسمش هم حالش به هم می خورد. به هر حال این دیدار و این کاسه قیماق باعث شد رفاقت حاج آقا موسوی با بچه های اطلاعات بالا بگیرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روز بعد از حادثه آتش سوزی انبار، اغلب وسایل و لوازم گران قیمت دیگر مثل دستگاه های رادیولوژی که برای موارد خاصی به کار می رفت و در آن زمان بلا استفاده بود را با چند کامیون از آبادان خارج کردند. بعد از آن برج تقطیر بزرگی به نام کت کراکرا که گازوئیل را از نفت خام جدا می کرد و شبیه یک ساختمان چند طبقه بود را زدند. گویا هنوز مقداری گازوئیل در آن بود. دود غلیظ و سیاهی فضای پالایشگاه و بیمارستان را فرا گرفته بود که تا نزدیک ساختمان شماره دو ادامه داشت و به خاطر سردی هوا این دود روی زمین پایین آمده بود. به طوری که کسی جرأت رفتن به بیمارستان شماره یک را نداشت. نفس کشیدن دشوار شده بود. همگی به اتاق عمل رفته و درها را بسته بودیم تیم آتش نشانی با فداکاری و کوشش بسیار بالاخره آتش را خاموش کرد. دودها هم به تدریج پراکنده شده و از بین رفت. بیمارستان کنار پالایشگاه نفت قرار داشت و زیاد مورد اصابت گلوله توپ یا خمپاره قرار می گرفت. بخش های مختلف از جمله رادیولوژی را زدند. نیروهای عراقی همچنان به پیشروی خود به سمت آبادان از طریق جاده ماهشهر و نخلستان های اطراف کوی ذوالفقاری ادامه می دادند و تقریبا به یک کیلومتری کوی ذوالفقاری رسیده بودند. آبادان در حال محاصره شدن بود. ولی رزمندگان به خصوص فدائیان اسلام که در آن جبهه بودند، جلوی پیشروی سریع آنها را گرفته بودند. نیروهای عراق در همان محل مستقر شده و گویا منتظر بودند تا با یک عملیات دیگر و حمله دوباره آبادان را به محاصره کامل در آورده، آن را اشغال کنند. روزها به کندی می گذشت و شهر آبادان بسیار خلوت شده بود. بیشتر مردم منازل خود را تخلیه کرده و از آبادان رفته بودند. همسر و فرزندم در تهران، منزل پدرم یا در منزل پدر خودش بودند. با سرقت هایی که از منازل می‌شد، به این فکر افتادم که کم کم اثاثیه منزل خود را جمع کرده و در فرصت مناسب آنها را به تهران منتقل کنم. آن موقع کارتن و طناب نایلونی در آبادان بسیار کمیاب بود و حکم کیمیا را داشت. از طرفی فرماندار آبادان اجازه نداده بود که کسبه و تجار بازار، اموال تجاری خود را منتقل کنند. مسئولیت نگهداری و مواظبت از آنها را هم به شورای مساجد سپرده ہودند. من به دوستم آقای مهادی که رئیس شورای مساجد بود تلفن زدم. هر چند روز تعدادی کارتن و مقداری طناب نایلونی برای من می فرستاد. بعضی روزها خبری نبود، به خصوص ساعات دوازده ظهر تا حدود سه که گویا وقت استراحت عراقیها بود، اوضاع ساکت می‌شد در این مواقع همراه چند نفر دیگر از پرسنل، با مینی بوس بیمارستان عازم خانه های خود می شدیم. مینی بوس هر نفر را جلوی منزلش پیاده می کرد و ساعت سه بعداز ظهر برای بردن آنها به در خانه ها می آمد. ظروف کریستال و بقیه لوازم را بسته بندی می کردم و داخل کارتن‌ها جا می دادم، هر کارتن را با طناب نایلونی می‌بستم و در گوشه یکی از اتاق ها روی هم می گذاشتم تا در فرصتی که به مرخصی می روم، ترتیب حمل آنها را بدهم. لباس ها را هم داخل چمدان ها جای داده و هر بار یکی دو چمدان با خود به بیمارستان می‌بردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۴) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ماه رمضان بود که مشهد امام رضا.ع. طلبید مان. علی آقا به جز چند نفر به همه آماده باش برای اعزام به مشهد امام رضا.ع. داد. چهل و دو نفر شدیم و دو تا مینی بوس. یکی از راننده ها آقا مصیب شد و دیگری برادر میان سالی که اسمش یادم نیست. در بدو سفر یکی از بچه ها گوسفندی قربانی کرد تا در سفر استفاده کنیم. گفتند: گوشت داریم، قابلمه داریم، ماهی تابه داریم، اما آشپز نداریم! کی آشپزی بلد است؟! همه به هم‌نگاه می کردند و هیچ کس هیچی نمی گفت. تجربه آشپزی برای سه چهار نفر در زندان اسلام آباد شیرم کرد که بگویم: من بلدم! فکر می کردم چهل نفر با چهار نفر چندان توفیری ندارد! در محمود آباد مازندران بودیم که چراغ کوره ای نفتی را تلمبه زدم تا گُر گرفت! از طرفی دلم برای آب تنی له له می زد، اما آشپزی را گردن گرفته بودم و باید دندان روی جگر می گذاشتم. گوشت چرخی را در تابه تفت دادم و ندادم! با عجله و از روی بی تجربگی سریع تخم مرغ ها را شکستم داخلش تا یک کباب دوری سرداشی درست کرده باشم. گوشت زیاد بود و تابه کوچک و باید شکم چهل نفر آدم شنا کرده ی گرسنه ی از جنگ برگشته را سیر می کردم. هر چی مواد لازم را در تابه به هم می زدم، شکل و قیافه اش بدتر می شد. گوجه فرنگی و فلفل و پیاز هم اضافه کردم و شد به تمام معنا آش شله قلمکار! غذا آماده بود و همه سرسفره نشستند. با قیافه ای آشپز مآبانه برای هر نفر یک ملاقه در بشقاب های آلومینیومی ریختم. وقتی بچه ها چشمشان به غذای خوشمزه ی پرملاتِ بدقیافه افتاد، هرکس چیزی گفت: گوشت کوبیده ی روز بدون سیب زمینی، آشِ پتله بلغور بدونِ بلغور، کباب کوفته ای فرش شده! با وجود این متلک ها خوردند و حتی خوششان آمد. باید گوشت را چندبار تفت می دادم و تخم مرغ را آخر سر می زدم. تند و تیزی اولین دست پخت به دهانشان مزه کرد و من رسماً شدم آشپز اردوی زیارتی مشهد، واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین. در مشهد، در سالن بزرگ زیر زمین حسینیه همدانی ها مستقر شدیم. خیلی زود لیست برنامه غذایی آماده شد. سعید چیت سازیان، مسئول خرید و ابراهیم دمقی و شیرینی و یکی از هم ولایتی هایش شدند گروه تدارکات و پشتیبانی و دستیار آشپز. قصد کردیم ده روز در جوار امام رئوف میهمان باشیم. افطاری شب اول، کوکو سبزی دادیم. بعد از افطاری و شام دست به کار پخت غذا سحر شدیم. برنج را که خوب قد کشید، آب کش کردیم و داخل دیگی بزرگ ریختیم. دقایق نگذشته بود که بوی ته زدگی و سوختگی بلند شد. شعله را کم کردم، اما برنج رویی نپخته می ماند. خورش قیمه سحر خیلی خوب شد، اما پلو به ترتیب استقرار در دیگ به سه قسمت عمده تفکیک شد. نپخته، پخته، سوخته با اسانس دود! برعکس علی آقا بچه ها اعتراض کردند. علی آقا آمد سر دیگ و کفگیر را از دستم گرفت و سه نوع را با هم قاطی کرد و دستور داد: همه باید بخورند و هرکس بهتر بلد است بسم الله بیاید بپزد وگرنه برای سلامتی آقای جام بزرگ و نیروهایش صلوات. ما دسته آشپزخانه هر روز یک دسته گلی آب می دادیم. یک روز در قورمه سبزی سیل زمینی ریختیم. یک بار پیازش کم می شد، یک بهر روغنش، یک بار.... خورش ها کم کم خوب و عالی شد. درست کردن کوکو برای چهل و دو نفر آن هم افطارِ مسافرانِ جوانِ روزه دارِ گرسنه، مصیبتی بود. به افطار نزدیک می شدیم و قوم گرسنه سر می رسیدند. نگاه کردم دیدم یک مادر بزرگی روی پله نشسته است و دارد من و آشپزی ام را ورانداز می کند. سلام دادم و جواب گرفتم و زیارت قبول گفتم و پرسیدم: حاج خانم ببخشید، این کوکو را که می خواهم برگردانم خرد می شود، یک تکه در نمی آید! - بگذار ببینم چه کار کرده ای. آمد پایین و بالا سر اجاق، نگاهی کارشناسانه به تابه و محتویاتش انداخت و پرسید: روغن ریختی؟ - بله گوشه های چادرش را به کمر بست و کفگیر را از دستم گرفت و گوشزد کرد که سه بار غذا پختی، هر سه بارش هم خراب کرده ای! شستم خبردار شد که خاله ریزه دیده بانی می کرده و از همه چیز آشپزخانه باخبر است. گفت: تو برنج را خوب آبکشی می کنی ولی نمی توانی عملش بیاوری. می دانی چرا؟ گفتم: نه. چه کار باید بکنم حاج خانم؟ گفت: مشکل شعله است. با این چراغ تلمبه ای برنج عمل نمی آید. این چراغ شعله اش زیاد است، برنج را می سوزاند. باید اجاق گاز دست و پا کنید. امروز علی الحساب شعله پخش کن می دهم، ولی شما ده روز می خواخید بمانید، باید کپسول گاز بگیرید...! - چشم. حالا کوکو را چه کار کنم؟ - هیچی، بریزش دور. این دیگر بدرد نمی خورد! و بعد ادامه داد، آن ماهی تابه ی بزرگ را بگذار روی چراغ، روغن بریز، دست نزن تا روغن داغ شود و کمی دود کند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سردار غلامعلی رشید: «در عملیات فتح المبين چند پیچیدگی وجود داشت که واقعا آقا محسن حل کرد. مثلا وقتی که در مرحله اول عمل کردیم، عراق مقاومت کرد، اوضاع ما به هم ریخت، شهید حسین خرازی در عین خوش گرفتار شده بود. عراقی ها به منطقه دشت عباس حمله کردند، اوضاع پیچیده شد و قرارگاه فجر اصلا موفق نشد. قرارگاه فتح هم هنوز آمادگی حمله نداشت، آقا محسن با اینکه مریض بود و حالش هم به هم خورده بود و زیر سرم قرار داشت، اما همان شب وقتی که حسین خرازی) گرفتار شد، برادران صیاد و جمالی آمدند و گفتند: حسین را نجات بدهید و ما پیشنهاد می دهیم تیپ ۸۴ و تیپ امام حسین (ع) عقب بکشند، اینها اینجا نابود می شوند، فرمانده سپاه در برابر این پیشنهاد کاملا مقاومت کرد و گفت: آقا رحیم صفوی،(فرمانده قرارگاه فتح) به پد حمله کند، راه نجات حسين همین است... وقتی آقا رحیم حمله کرد، فشار دشمن در عین خوش کاهش یافت. همه می گفتند. عقب نشینی، ولی فرماندهی می گفت، ما عین خوش را با هزار زحمت گرفتیم، عقب نشینی نمی کنیم ... این جور مسائل در ذهن فرماندهی بود که ما قادر به درک و حل آن نبودیم، فکر ایشان واقعا کار می کرد و بسیار فعال و عمیق بود و تصمیمات مناسبی می گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂