🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۶)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی...
امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت. این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد، بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و سپس آقای هادی ترکمان بود که هر دو از مردان نیک بودند. درباره کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم: قبول، ولی یک شرط دارم، هر وقت عملیات شد، بروم!
با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟
در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده بود. صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم، اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی!
گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود! آن موقع امضاء نبود، ولی می دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن. به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قید و بند ساعت و امضاء نبودم. گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.
برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود. برادر محمد سموات، خانم پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد تلاش گر بودند. گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست!
پرسیدم: پس برای کجاست؟
گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم.
گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم!
زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگان ها راه اندازی شد. دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیره مجنون، سد گتوند دزفول و خرمشهر بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود.
با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی اداره ی کل استان رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچه های خودمان را چه کار کنیم؟!
عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا من و شما اینجا آسوده باشیم. از آمریکا که نیامده اند!
بنده خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟
گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند.
قول بررسی و اقدام داد، ولی گفت کار مشکلی است. به معاون اکتفا نکردم. رفتم پیش مدیر کل و طرح موضوع کردم. پیشنهاد دادم روسای ادارات آموزش و پرورش از مناطق و مجتمع ها بازدید کنند تا اهمیت موضوع را از نزدیک لمس کنند. مقبول افتاد و ایشان خوشحال و دست و دلبازانه گفت: خیلی خوب، ولی خوب نیست دست خالی برویم. چیزی داریم؟
گفتم: بله. و پیشنهاد دادم از مواد خوراکی و پوشاکی و پولهای جمع آور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سخنان برادر محسن رضایی در خصوص روحیه و حضور زرمندگان در جبهه ها
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مرخصی تمام شد و اواسط اسفند دوباره به آبادان برگشتیم. منتهی نه با کاروان و هیاهو، بلکه با هواپیمای هرکولس به اهواز رفتیم، از اهواز به ماهشهر و سپس با هلی کوپتر به آبادان آمدیم. این بار آبادان قدری شلوغ تر از دفعات قبل بود. عده ای از اهالی بومی دوباره به آبادان برگشته بودند. وضع بیمارستان هم از نظر امنیتی اندکی بهتر شده بود. داخل راهرو بزرگ بيمارستان که سقف آن مرتفع بود، یک سری داربست زده و روی آن را با نرده های فلزی پوشانده بودند. روی نرده هم چند ردیف کیسه شن روی هم گذاشته بودند. گویا بمب آخرى هشدار خود را داده بود و مسئولان به فکر تقویت مسائل ایمنی افتاده بودند. گونی های شنی پشت پنجره ها را نیز از بیرون تقویت کرده و به تعداد آنها افزوده بودند.
جنگ تقریبا به صورت فرسایشی در آمده بود. هفته ای یکی دو بار شبها در سالن بیمارستان برای پرسنل فیلم ویدئویی جنگی نشان میدادند. هر چند روز یک بار چند خمپاره در نقطه ای از شهر زده میشد و چند مجروح را به بیمارستان می آوردند. مجروحین خطوط دفاعی هم بودند. نیروهای عراقی در منطقه کوی ذوالفقاری جلوتر آمده و حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند.
کمیته بیمارستان که وابسته به کمیته اصلی آبادان بود از همان اوائل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدود سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء نیروهای کمیته اصلی بودند و آنها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آنها نظارت بر رعایت مسائل اسلامی و حجاب خانم های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت در می آمد. یعنی حتی در روزهای اولیه جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش ها تردد می کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و با این که چرا شلوار جین پوشیده اند تذکر می دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آنها ایراد می گرفتند.
برستارها هم برای هر کدام از آنها اسمی گذاشته بودند. یکی از آنها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه تابلوی لبخند ژکونده اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا نرسها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانمهای پرسنلی که در نزدیکی محل آنها کار می کردند، تلفنی به بخش های دیگر خبر می دادند که مونا دارد برای بازدید می آید. سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آنها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه ها اسم او را ماراسموسکی (بیماری فقر آهن طولانی) گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخشها را داشت پرستاران به هم خبر می دادند که ماراسموس وارد می شود.
یکی دیگر هم به نام سعید بود که به نظر من ذاتا آدم بدجنس و مردم آزاری بود. ضمن این که خیلی هم اهل خودنمایی بود. او بیشتر از دیگران، پرستاران را اذیت می کرد. یادم می آید اوایل جنگ که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود، او با لباس رنجری و یک تفنگ ژ-۳ وارد سالن میشد، با ما و بقیه پرسنل ماچ و بوسه می کرد و می گفت عازم جبهه خرمشهر است. اگر او را ندیدیم حلالش کنیم، نمی دانم به کجا میرفت ولی یک ساعت بعد دوباره با لباس دیگری مثل لباس پاسداری و یک مسلسل یوزی سر و کله اش پیدا میشد و همان صحنه قبل تکرار میشد.
خلاصه او روزی چهار، پنج بار با لباس های گوناگون و اسلحه های مختلف حاضر و غایب می شد و به گفته خودش به خرمشهر میرفت. ولی فکر می کنم حتی یک بار هم پایش به خرمشهر نرسید. جزء همان افرادی بود که قبلا هم گفتم. گروهی فرصت طلب که خود را جزء سپاه و کمیته جا زده و دنبال موقعیت می گشتند. در این میان بازار شایعه سازان و نفوذی ها هم گرم بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
روزهای مقاومت و همدلی
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
امریکایی ها پیش تر، در پی برتری عراق در جبهه های جنگ، از امکان بهره برداری روس ها از این وضعیت نگران بودند ولی با برتری نظامی ایران و تأثیرات ناشی از آن در عراق و در سطح منطقه، از ادامه جنگ نگران شدند. روزنامه واشنگتن پست در این زمینه نوشت: «متخصصان آمریکایی می گویند نیروهای نظامی ایران جریان جنگ را تغییر داده و در تمام جبهه های جنگ با عراق پیروز می شوند. این تغییر، جریانی است که بسیاری از رژیم های صادر کننده نفت طرفدار غرب را هراسان ساخته است و می تواند اولین نشانه های برگشت مجدد ایران به عنوان نیروی قدرتمند باشد، در این باره نشریه لوس آنجلس تایمز نیز طی تحلیلی از دیدگاه ناظران آمریکایی مسائل بسیار مهمی را مطرح کرد.
۱. ناظران آمریکایی معتقدند که اگر چه آشکار نیست، ليكن جمهوری اسلامی انقلابی ایران طی ماه های اخیر برتری خود را در جنگ با عراق نشان داده است و تا میزان قابل ملاحظه ای به اوضاع داخلی نظم و ثبات بخشیده است.
۲- این ناظران معتقدند که در نتیجه کسب موفقیت های مذکور طی ماه های اخیر، بروز هر گونه هرج و مرج پس از فوت آیت الله خمینی کم شده و بالاجبار امکان ورود نیروهای شوروی به ایران و اقدام تلافی گرانه آمریکا را کاهش داده است،
۳- احتمال قد برافراشتن ایران انقلابی، بسیاری از کشورهای خلیج فارس مخصوصا آن دسته از کشورهایی را که به عراقی کمک نموده اند، مشوش ساخته است.
۴. ناظران آمریکایی می گویند که در نتیجه تحولات فوق، دولت آمریکا مجبور شده است که موضع خود نسبت به تهران را مورد بررسی قرار دهد.»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۷)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
برنامه ی بازدیدها را نوشتم و هماهنگی لازم را انجام دادم. آقای مدیرکل به روسای آموزش و پرورش شهرستان های استان و مسئولان ستادهای پشتیبانی نامه زد. به آقای نوریه پیشنهاد دادم اگر معاون آموزش، آقای لشگری هم همراهمان بیاید، خوب است.
وقتی با یک اتوبوس وارد اردوگاه شهید مدنی دزفول شدیم، از حُسن اتفاق، فرماندهان ارشد سپاه، آقایان محسن رضایی، شمخانی، رحیم صفوی و فرماندهان لشکر هم به اردوگاه آمده بودند و حمید هاشمی دانش آموز بسیجی دبیرستان امام خمینی در حال سخنرانی بود. حمید هاشمی دانش آموز سال چهارم دبیرستان امام خمینی همدان به نمایندگی از بسیجیان استان، چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ به جایگاه رفت و سخنرانی آتشینی کرد. او چنان شوری در نیروها دمید که وصف ناپذیر است. سخنان او که از عمق معرفت و ایمان او سرچشمه می گرفت، گرمای عرفای بزرگ را داشت. او در بخشی از سخنانش خطاب به فرماندهان بزرگ سپاه چنین گفت: ما برای پیروزی نیامده ایم. ما برای شکست نیامده ایم. ما برای شهادت هم نیامده ایم.، ما برای رضای خدا آمده ایم... حمید در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ در فاو به شهادت رسید.
بعد از اتمام مراسم در معیت حاج محسن حمیدی، جانشین ستاد و برادر بنادری، مسئول ستاد تیپ با گروه بازدید کننده به مقر گردان رفتیم. حمید هاشمی هم همراه ما می آمد. مدیرکل و مسئول اداره هر شهرستان برای نیروها و دانش آموزان اعزامی از آن شهرستان صحبت می کرد.
بعد از این دیدار صمیمی بسیار مفید، دیدار از جبهه را هم در دستور بازدید قرار دادیم. تیپ رسماً بنده را بعنوان نماینده اش معرفی کرد و به من ماموریت داد. من نامه را به قرارگاه کربلا بردم و مهر قرارگاه هم خورد تا دستمان باز باشد و از هر جبهه ای بتوانیم بازدید داشته باشیم.
در یگان خودمان مرا می شناختند، نامه و مهر قرارگاه هم مزید بر علت شد. آقای حسن لشگری، معاون آموزشی مدیرکل پرسید: آقای جام بزرگ! تو چه کاره ای، هرجا می رویم این جوری تحویلت می گیرند؟!
گفتم: هیچی! مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شما!
گفت: نشد. همه تو را می شناسند!
- خوب من قبلاً با این برادرها بوده ام!
- فکر کنم تو یک مسئولیتی داری! آن وقت ما در همدان می گوییم بیا فلان کار را انجام بده، نمی پذیری.
- در جبهه کسی فکر آن حرف ها و عنوان ها نیست. بچه ها می خواهند بروند عملیات و عملیات یعنی خیلی چیزها که در شهر و اداره معنا دارد، در جبهه ندارد....!
در مسیر مرتب در گوشش می خواندم. اینها که می گویند بچه ها برای فرار از درس به جبهه می روند، بی انصاف اند. این نوجوان دانش آموز را ببین، آن یکی را ببین، اینها هم می جنگند، هم آموزش می بینند، هم درس می خوانند. این حرفها و دیدن ها نگرش مسئولان را عوض کرد که در جبهه حلوا نذر نمی کنند، فقط مردها به جبهه می آیند. با این بازدیدها و تغییر دیدگاه، در جلسه ای تصمیم گرفتند که دبیرهای مورد نیاز را از مناطق و شهرستانها تامین کنند. من با یک تلفن اعلام نیاز می کردم و به سرعت دبیر مربوطه تامین می شد. بعضی دبیرها وقتی می آمدند و جبهه و بسیجی ها را می دیدند، می ماندند و می شدند رزمنده بسیجی و خلاصه کارها، روان، ساده و سریع شد. (برنامه بازدید مسئولان اداره با آن حکم پر نفوذ ادامه داشت و من در نوبت های مختلف آنها را از جنوب تا غرب می بردم تا با حال و هوای جنگ و جبهه و وضعیت و شرایط سخت نیرو به ویژه دانش آموزان رزمنده آشنا بشوند. در این بازدیدها کمبودها را می دیدند. گاهی یکی دو وعده غذا نبود بخورند و سختی های موجود را می چشیدند.
در یکی از بازدیدها معاونان ادارات را به خط یکی از یگانهای مستقر در کنار اروندرود ، پشت پالایشگاه آبادان بردم. برای اینکه مستقیم نرویم تو دید دشمن، ماشین ها را به موازات خط و در پشت یک ساختمان مخروبه پارک کردیم. خودم سر پیچ خیابان ایستادم و گفتم: پنج نفر، پنج نفر می ایستید و به دستور من این فاصله ی صد متری را فقط می دوید! ضمناً عینک، چفیه، ساعت و هر چیز برّاق و سفیدتان را کنار بگذارید تا نظر دیده بان دشمن جلب نشود! موضوع را جدی نگرفتند. و بدون هماهنگی به سنگر نیروها می رفتند. من از یکی پرسیدم: مسئول شما کیست؟
او جواب روشنی نداد و مرا به شخص دیگری ارجاع داد. آن بنده ی خدا پس از احوال پرسی گفت: چرا بدون هماهنگی نیرو آوردی؟
جوابی نداشتم. آمده بودیم و دیگر کاریش نمی شد کرد. پرسید: چند نفرید؟
- شصت نفر.
- به سه گروه بیست نفره تقسیم شوید دو گروه را شما هدایت کنید، یک گروه را هم من می برم. در بین کانال ها تقسیم می شویم تا با فاصله برویم و خط را ببینند...
گفتم: برادر! اینها به حرف من که گوش ندادند، شما برایشان صحبت کن تا موارد احتیاطی را رعایت کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد.
او که شاید فرمانده گردان یا فرمانده
محور بود با آنها حرف زد و خطر را گوشزد کرد، اما آنها گوششان بدهکار نبود. چنان کردند که او هم عصبانی شد و گفت: شما فکر کرده اید آمده اید اردو؟ اینجا منطقه ی جنگی است. آن رو به رو، آنطرفِ آب، دشمن است. تکان بخورید شما می بینند و می زنند!
تشر او کارگر افتاد. گروه ساکت شدند و شاید کمی هم ترسیدند. من دیگر از گروه جدا شدم و از داخل کانالها حرکت کردم و افراد با فاصله و به موازات خط دشمن چیدم تا خوب نگاه کنند. خودم خواستم به سنگر کمینی بروم که در کنار اروند بود و نیرو در شب از آنجا تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. نگاهی به چپ و راست و رو به رو کردم، خبری نبود. یک خیز برداشتم و پریدم داخل سنگر کمین. پایم به کف سنگر نرسیده بود که تیراندازی شد. خواستم مطمئن بشوم برای من بود یا نه. بلند شدم و نشستم که دوباره تیرها آمد. آنها مرا دیده بودند. لابد پشت بندش آر پی جی می آمد و مفتی مفتی کارم تمام بود! درنگ جایز نبود. همان طور که پریده بودم تو، جلدی زدم بیرون و پریدم داخل کانال و بدو. حدسم درست بود. چندثانیه بعد خمپاره ها و ار پی جی ها آمدند جای من، کار من اشتباه بود و اگر آنها متوجه این همه نیرو می شدند با آتش باری خمپاره تلفات می گرفتند. به بچه ها گفتم: بنشینید هیچ کس بلند نشود. خوش بختانه عراقی ها خمپاره ی کور می زدند و نقطه ی ثبتی نداشتند وگرنه کار سخت می شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
در همان اسفند ۱۳۵۹ که ما در آبادان بودیم. چند روز باران شدید و پیامی بارید. یک شب اطلاع دادند که یک کامیون ارتش اثر سرعت زیاد چپ کرده و کامیون دیگری هم در تاریکی به کامیون چپ کرده برخورد کرده است. سرنشینان زخمی شده اند و حالشان بد است آمبولانس و چند نفر امدادگر برای کمک و آوردن مجروحين اعرام شدند. گویا آنها هم در اثر سرعت و تاریکی کامیون ها را ندیدم و به شدت به آنها برخورد کرده بودند. اطلاع دادند راننده آمبولانس در جا شهید شده و بقیه نیز ضربه مغزی یا مجروح شده اند. سعید و یکی دیگر از پرسنل داروخانه که جزو انجمن اسلامی بود، برای کمک و آوردن مجروح با آمبولانس رفتند. آنها هم به همان سرنوشت دچار شدند. توی تاریکی به کامیون و آمبولانس قبلی برخورد کرده و آمبولانس آنها هم چپ شده بود.
بالاخره مرکز اورژانس، چند أمبولانس به محل حادثه فرستاد. کلیه مجروحین را به بیمارستان آوردند. چند نفرشان از جمله سعید و یکی از پرسنل داروخانه دچار ضربه شدید و خونریزی مغزی شده بودند. در حال اغماء به بیمارستان آورده شدند. متاسفانه جراح مغز نتوانست کمکی بکند. نسج مغزی آنها تقریبا متلاشی شده بود و هر دو شهید شدند. سرنشین یکی از کامیون ها جراحت مختصری برداشته بود. گویا فرمانده بود یا سمت دیگری در قسمت خود داشت مرتبا توی سر خود میزد و گریه می کرد می گفت: بچه ها بدون مهمات موندند كامیون ها چپ شده من نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم.
هنگامی که ما مشغول مداوای مجروحین بودیم نیروهای سپاه و ارتش هماهنگ کرده و مهمات مورد نیاز را به جبهه رسانده بودند که خبر آن فردای آن روز به ما رسید.
چند روز بعد فرصتی شد و سری به خانه زدم. ترکش ها از حفاظ فلزی پنجره ها رد شده و پرده ها را سوراخ کرده بود. یک خمپاره هم به سقف هال خورده و آن را سوراخ کرده بود. ولی خسارتی به اثاثیه به وارد نشده بود.
خانه دکتر غانم هم خسارت دیده بود. یک گلوله توپ با خمپاره به سقف منزل دکتر خورده و بخشی از شیروانی سقف خراب شده بود. خمپاره ای به لوله آب اصابت کرده و کف خانه و فرش ها زیر آب بودند. سراغ یخچال ها رفتم. از قبل تخلیه نشده بودند و بوی تعفن می دادند. در آن ها را که باز کردم همه چیز گندیده بود. مواد غذایی کرم گذاشته و کرم ها همه مرده بودند و به دیواره یخچال چسبیده بودند.
نزدیک خانه او چند خانه شرکت نفت را سنگر بندی کرده و مرکز ستاد جنگ شرکت نفت بود. عده ای از پرسنل آنجا بودند. گویا آب آن منطقه به دلیل حضور آنها وصل بود. به آنجا رفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها هم به اداره آب خبر دادند. مأمورین سازمان آب آمدند و جریان آب را قطع کردند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 «انتقال اسرا»
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
سه روز دیگه تهرانیم
اسیران ایرانیم
اونموقع بچههای بسیج این شعار را میدادند و میخندیدند . سهیل می گفت، بعد از عملیات بیت المقدس، وقتی داشتیم اسرای عراقی را با قطار به مشهد میبردیم اتفاقات جالبی در بین راه اتفاق افتاد. توی قطار خسته شده بودم، می خواستم بروم طبقه بالای کوپه استراحتی کنم و با اسلحه نمی توانستم بالا بروم. لذا ژ۳ خود را به یکی از عراقیها دادم و گفتم که من میرم بالا تو اسلحه ام را بده😁. اسلحه ام را که دادم عراقیه نگاهم می کرد و می خندید 😇به پیش خودش میگفت اینا دیگه کی هستن.
همون شب، یکی از اسرا، شب داشت میرفت توالت که یکی از بچهها به او ایست داده بود و او توجه نکرده بود و این بسیجی یک تیر هوایی به سقف قطار زده بود 😃🤣 و داد رئیس قطار را در آورده بود و از آن بدتر که یکی می گفت بابا این که دعوا ندارد ، با کمی کچ و سیمان سوراخ رو بگیرید ، این که جنگ و مرافعه ندارد.😂
🔻این خاطرات را از زبان خودش بشنوید 👇
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220613-WA0039.mp3
734.8K
خاطره صوتی برادر سهیل ملک زاده از انتقال اسرای عراقی
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۸)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک نفر از ترس خوابیده بود کف کانال و از ترس می لرزید و دندانهایش به هم می خورد. دلداری اش دادم که چیزی نیست و الان از اینجا می رویم و از او خواستم که به حالت نشسته به طرفم بیاید. خوشبختانه کمی بعد آتش سبک شد. فرصت را غنیمت شمردم و آنها را با احتیاط حرکت دادم، فرماندهان هم با اوج آتش، بقیه نیروها را از خط به داخل سنگرها و کانالها کشیده بودند. از کانال افراد را به داخل سنگر تقسیم آوردم. آقای کریمی، معاون امور مالی و پشتیبانی اداره کل را آنجا دیدم. او حسابی ترسیده و به شدت نگران ماشین های اداره بود که نکند منهدم بشوند. گفتم: حاج آقا بلند شو تا ماشین نرفته برویم.
- راننده اش آقای تیموری اینجاست، ماشین نمی رود!
- اگر نرویم با یک خمپاره می رود هوا!
تا این را گفتم، گفت: پس حالا چه کار کنیم؟
ایشان پذیرفت و من گفتم که پنج نفر پنج نفر با سرعت مسیر آمده را برگردند. در این جابجایی یک گروه به جای پنج نفر، شدند شش نفر. صدای همه درآمد که مگر نگفتند پنج نفر، چرا رعایت نمی کنید!
رسیدیم پای ماشین ها. آقای زنگنه، مسئول تغذیه اداره کل که مداحی هم می کرد و شیطنت مرا دیده بود، گفت: آقای جام بزرگ، اگر یک ثانیه دیرتر می آمدی بیرون، آر پی جی به سراغت آمده بود!
گفتم: آره دیگر.
- چرا اینکار را کردی، تو که خودت اهل جنگی و این چیزها را می دانی.
- مخصوصاً رفتم تا عراقی ها مرا ببینند. تا اینها حالی شان بشود منطقه که می گویند، شوخی نیست. جنگ است و گلوله و آتش! ولی کار خطرناکی بود.
- بله هر چه من و آن بنده خدا برای شان روضه می خوانیم فکر می کنند دروغ است و آمده اند کنار سفیدرود شمال برای تفریح و تفرّج!
زنگنه تمام این حرف ها را گذاشته بود کفِ دستِ آقای کریمی. آقای کریمی با ناراحتی آمد و گفت: چرا این کار را کردی؟ فکر نکردی ممکن است برای اینها اتفاقی بیفتد؟
- اگر این کار را نمی کردم و می گفتند این جبهه جبهه که می گویند این جوری ها هم نیست، خودمان رفتیم تا خط مقدم، پشه پر نمی زد! حالا اینکه شما دیدید یک از هزار بود. باید اینها عملیات را ببینند که چه جهنمی است. خمپاره و گلوله، هواپیما و کاتیوشا و توپ و هزار چیز دیگر.
بنده خدا چیزی نگفت و با سکوت حق را به من داد. هر چند خودم هم نگران شهادت یا مجروحیتشان بودم که البته به خیر گذشت. در ادامه بازدید، آنها را به جزیره مجنون هم بردم.
یکی از کارهای جالب و بزرگی که ستاد مرکزی آن را اعلام کرد و در استان همدان هم بخوبی اجرا شد، طرح قُلَک های نارنجکی بود. در این طرح چندین هزار قلک نارنجکی پلاستیکی بین دانش آموزان مقطع ابتدایی توزیع شد. در پایان مدت اجرای طرح در همدان این قلک ها جمع آوری و در داخل حوض بسیار بزرگ مسجد جامع همدان ریخته شد که موج تبلیغی خوبی در استان و کشور ایجاد کرد. در برنامه ای با بنده مصاحبه شد و از این صحنه زیبا فیلم گرفتند. طرح جمع آوری خیلی خوب بود، ولی مشکل اصلی تخلیه و شمارش پول ها بود.
تعدادی از همکاران را برای کمک دعوت کردیم. شمارش سکه های یک ریالی، دو ریالی، پنج ریالی، یک تومانی و معدود سکه های پنج تومانی کار آسانی نبود. در این طرح بعضی از همکاران آموزش و پرورش هم دو سه رقم آخر حقوقشان را هدیه کرده بودند. جمع پول قلک ها و کمک ها دویست و سی هزار تومان شد. این رقم خیلی بزرگ بود و همه از اینکه چنین مبلغ بزرگی را کودکان استان به جبهه هدیه کرده بودند ، ذوق زده و متعجب بودند، ولی این همه پول خرد به کار هیچ کس نمی آمد! سراغ رئیس بانک ملی شعبه مرکزی همدان رفتم و با او مشورت کردم. او کیسه های پارچه ای سفیدی به ما داد و گفت: سکه ها را جدا کنید و در کیسه ها بریزید.
پرسیدم: رقمش را چه کار کنیم؟ یعنی هر کیسه را بشماریم؟
خندید و گفت: نه از هر مورد فقط یک کیسه را می شمارید و آن را در حکم سنگ ترازو قرار می دهید و بقیه کیسه های مشابه را با آن می کشید و مبلغش معلوم می شود. این کار را که کردید کیسه ها را تحویل ما بدهید و ما مبلغ به دست آمده را به نام آموزش و پرورش به حساب جبهه و جنگ واریز می کنیم.
نزدیک نوروز ۱۳۶۵ بود. سکه ها را از داخل گونی های بیست در چهل خالی و به کمک همکاران تفکیک و توزین کردیم و گذاشتیم عقب نیسان آبی کم رنگمان و آوردیم تا دم در بانک ملی مرکزی در میدان امام خمینی همدان.
انبوه کیسه های پر از پول چشم ها را خیره کرده بود. مردم می گفتند: اینها سکه های طلای عید است که می خواهند به کارمندان بدهند...( آن زمان دولت به کارمندانش به جای پول نقد، سکه طلا عیدی می داد.)
خود کارمندها هم فکر می کردند ما حامل سکه های طلای عیدیم. سکه ها را بردیم طبقه ی زیرین بانک و تحویل خزانه دادیم تا برای جبهه واریز شود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سربازان بعثی
در شهر (احتمالا) مهران
بدون کلام
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ظهر روز بعد، زمان استراحت نیروهای عراقی بود. سر ما هم خلوت بود. همراه با دو کارگر اتاق عمل به خانه دکتر غانم رفتم، سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون با چند سرباز برای کمک فرستاد. فرشها را به داخل حیاط بردیم و روی چمن های حیاط پهن کردیم. یخچالها را به کمک سربازها و کارگران به حیاط آورديم محتویات آن را تخلیه کرده و داخل کامیون گذاشتیم. مقدار زیادی مواد شوینده هم از خانه دکتر غانم برداشتیم. خانه یکی از درجه داران سروان ابراهیم خانی در کوی ذوالفقاری بود. یخچال ها را توسط کامیون به آنجا بردند. کارگران هم همراه کامیون رفتند، ولی خودم نرفتم
دو روز بعد پخچال ها را به خانه دکتر غانم برگرداندند. آنها را به آب و مواد شوینده چندین بار شسته بودند. با کمک هم داخل حیاط بردیم در آنها را باز گذاشتم تا بوی بد برود.
چند روز بعد در فرصت دیگری با کمک دوستان و چند کارگر بیمارستان به منزل او رفته و اثاثیه را تا آنجا که میشد جمع کردیم و در یکی از اتاق ها که سالم بود گذاشتیم.
در ورودی خانه محکم بود و از طرفی منزلش نزدیک ستاد جنگ شرکت نفت قرار داشت. تردد در آن منطقه زیاد بود و امکان سرقت از در ورودی وجود نداشت. با این حال هر بار که به آنجا می رفتم، موقع بیرون آمدن در تمام اتاق ها و کمدها را قفل می کردم.
اسباب اناثیه خود را نیز جمع کرده و حدود سی کارتن بسته بندی شده در منزلم آماده کرده بودم. بقیه دوستانی هم که قرار بود با هم لنج بگیریم همین کار را انجام داده بودند. حمل این کارتن های پر از وسایل شکستی با وضعیت ناجور آبادان تقریبا غیر ممکن بود. یکی از کارگران شرکت نفت نجار بود و در قسمت خدمات شرکت نفت کار می کرد قبل از جنگ یک بار او را جراحی کرده بودم یک بار هم زمان جنگ مجروح شده بود و به او خیلی کمک کرده بودم. او را دیدم و پس از سلام و احوال پرسی پرسیدم چه کار می کند، گفت: این مدت توی آبادان بودم اصلا از شهر بیرون نرفتم. شبها میرم خونه و روزها در قسمت خودمون مشغولم ولی کاری توی کارگاه ندارم تقریبا بی کارم.
گفتم چند جعبه چوبی به اندازه های مختلف می خواهم. او هم گفت متاسفانه چوب ندارم. اگر چوب باشه براتون می سازم.
مشکلم را با سروان ابراهیم خانی در میان گذاشتم واو گفت برابم فراهم میکند. دو روز بعد سروان تلفن کرد و گفت: سه کامیون خالی آوردم گذاشتم توی حیاط منزلت. اگر کاری نداری بیام دنبالت برویم و سری به خانه ات بزنیم.
قبول کردم و پس از رسیدن به منزل دیدم حیاط پر از جعبه های خالی گلولهای کاتیوشا است. شاید حدود بیش از صد جعبه که چوب محکم و چفت و بست های قوی ای داشت. ولی طول آن ها بسیار زیاد و عرض و ارتفاع شان کم بود
تشکر و قدردانی کردم. به دوست نجارم زنگ زدم که چوب در منزل است. روز بعد او وسایل کار خود را برداشت و با هم به منزل رفتیم جعبه های مورد نظرم و اندازهای آن را محاسبه کرده و لیست آن را به او دادم. گفت: آقای دکتر من برای این که سریع تر کار کنم اجازه دارم که شبها در منزل شما بمانم؟ چون میخواهم شب تا زمانی که میتونم کار کنم.
من هم کلید خانه را به او دادم خوشبختانه هنوز مقداری قند و چای در منزل بود. به او گفتم میدانی که همه جای آبادان، هر لحظه و هر آن ممکن است مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گیرد. امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. ولی من ضامن مجروح شدن یا شهید شدنت نیستم.
گفت: منزل خودم هم امن تر نیست.
حدود هفت هشت جعبه برای من ساخت. نمیخواست مزد بگیرد قبول نکردم و برای هر کدام از جعبه ها دویست تومان به او دادم. سایر دوستان هم وقتی فهمیدند که من چنین امکاناتی دارم التماس دعا داشتند چون چوب به حد کافی برای بیست جعبه دیگر بود. به نجار گفتم که از دیگران کمتر از پانصد تومان نگیرد چون واقعا خوب میساخت. از همان چفت و بست جعبه های کاتیوشا استفاده میکرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
ماندن در شهر و مقاومت
در برابر دشمن
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
آمریکایی ها برای ارزیابی اوضاع منطقه و اتخاذ سیاست جدید در برابر ایران، تحرکات و تلاش های بسیاری انجام دادند. افزایش فروش تسلیحات به کشورهای منطقه و تأسیس پایگاه در برخی از این کشورها بخشی از این تلاش ها بود. واینبرگر، وزیر دفاع وقت آمریکا طی سفری به کشورهای منطقه، در باره فروش سلاح نظامی و حتی واگذاری بلاعوض تسلیحات، در سفر به عربستان درباره فروش هواپیماهای آواکس و سایر تجهیزات نظامی به این کشور مذاکراتی انجام داد. در این حال به گزارش خبرگزاری فرانسه، کنگره آمریکا فروش ۱۵ میلیارد و ۷۰۰ هزار دلار اسلحه و تجهیزات آمریکایی به دولت سعودی را تصویب کرد. بر اساس این مصوبه آمریکا باید ظرف چهار سال، چهار پایگاه هوایی، دو پایگاه دریایی، به پایگاه زمینی و شمار زیادی مراکز فرماندهی به مقامات ریاض تحویل می داد، همزمان با این جریانات، تعدادی هواپیمای آمریکایی اف ۱۵- که بخشی از معامله ۸/۵ میلیارد دلاری اسلحه بین آمریکا و پادشاه سعودی بود - وارد عربستان شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 گزیده
کتاب فوتبال و جنگ
◇◇◇◇
جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیسجمهور بودند. دستها سایبان شده بود و چشم به دور دستها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچهها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی میتوانست از آب گلآلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در میآورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود.
بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنهزدنها بیاعتناست. تنهای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد. تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آنها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین میآمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی میکردند تا هلیکوپتر بنشیند.
****
🔹بر اساس زندگی شهید ناصر کاظمی
🔹تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری
🔹ناشر: سوره مهر
🔹نویسنده: محمود جوانبخت
🔹مجموعه کتاب : قصه فرماندهان
#معرفی_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂