eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اولین کاروان خانواده شهدای هویزه پس از آزادی منطقه در سال ۶۱ 🔻با مداحی حاج صادق آهنگران سرباز سرافراز خمینی.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یگان‌های سپاه احمد غلامپور ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی در تحلیل هایمان می گوییم در ثامن الائمه با استعداد گردان وارد شدیم و بعد از آن، در قامت تیپ و گردان حضور پیدا کردیم، به این معنا نیست که قبل از آن سازماندهی نداشتیم، بلکه ساختار و سازماندهی‌مان طبق تعریف کلاسیک ارتش نبود؛ و گرنه ما محور، فرمانده و نیروی شناسایی، پشتیبانی و طرح ریزی داشتیم و این را می شود با شواهد و قرائن اثبات کرد. آغاز شکل گیری سازمان رزم سپاه در عملیات طریق القدس بعد از عملیات ثامن الائمه که دیگر در کنار ارتش قرار گرفتیم و قرار شد با هم کار کنیم، باید ما هم مثل ارتشی‌ها نیروهایمان را در قالب گردان، تیپ و لشکر سازماندهی می کردیم. بنابر این سازماندهی جدید در ادامه سازماندهی قبلی انجام شد. پس از انتصاب رضایی و صیاد به فرماندهی سپاه و ارتش و حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان، ضرورت سازماندهی، بیشتر احساس شد. شاید بعضی از حوادث تلخ بود، اما خیری هم در آنها وجود داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۴۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹دکتر بدون بیهوشی یا بی حسی با یک تیغ شروع به بریدن قفسه سینه ام کرد. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل اینکه میخواست زنده زنده پوستم را بکند. با این که توانی برایم نمانده بود، از شدت درد فریاد کشیدم و با دست دکتر را هل دادم عقب. پرستارها هر چه کردند مرا نگه دارند نگذاشتم. دکتر هم مجدداً شیلنگ را با وضعی بدتر از قبل سر جایش گذاشت و رفت. کم کم می‌توانستم روی صندلی چرخدار بنشینم و به دست شویی بروم. احساس گرسنگی هم می‌کردم. معمولاً از غذای آنها فقط چند لقمه صبحانه می خوردم. ظهرها نوعی خورش شلغم می‌آوردند که از بویش حالم به هم میخورد. شب ها هم معمولاً شوربا (نوعی آش) می‌دادند که اصلاً نمی شد خورد. با چند نفر از نگهبان هاکه رفیق شده بودیم بعضی وقت‌ها موقع صبحانه شیر یا بیسکویت برای مان می آوردند. یکی از نگهبانها به نظر شیرین عقل می‌زد و مایه خنده و مزاح اسرا بود. بچه ها او را دست می انداختند و می‌خندیدند اگر چه خندیدن در آن لحظات برای روحیه ما خوب بود اما بعدها از اینکه یک بنده خدا را مسخره کرده بودیم خیلی پشیمان شدیم. من در تعجب بودم که چگونه دشمن حتی از این جور آدمها هم برای جنگ با ما استفاده می کرد. یک روز چند نفر از استخبارات آمدند بالای سرم و نام لشکرم را پرسیدند. من فقط اسم لشکر خودمان و لشکرهای سمت راست و چپ را می دانستم. او به من گفت که ما اسم تمام لشکرهای عمل کننده از شلمچه تا ام الرصاص و از جزیره سهیل به این طرف را می‌دانیم ولی نمیدانیم چه لشکرهایی بین این قسمت‌ها عمل کرده‌اند. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که یک نیروی ساده هستم و اینکه این اطلاعات را فقط فرماندهان دارند. آنها رمز عملیات را پرسیدند. اگر چه رمز هر عملیات مخصوص همان عملیات بود و اساساً اطلاعات سوخته به حساب می آمد اما من این را برای خودم قاعده کرده بودم که به کلیه سؤالات شان پاسخ‌های انحرافی بدهم لذا رمز عملیات طریق القدس در سال ۱۳۶۰ را به آنها گفتم. بچه ها برای شناخت یکدیگر از کلماتی همچون ژیان ژاله استفاده می‌کردند چون عراقی ها به خوبی نمی‌توانستند این کلمات را ادا کنند. 🔹 سرنگ ۱۰۰ بار مصرف انتقال به بیمارستان ۱۷ تموز مدتی بعد چند نفر از هم اتاقی هایم را از آنجا بردند به نگهبان ها اصرار کردم من را همراه گروه بعدی اعزام کنند. یک روز اتوبوس آمد چند نفر از اسرای زخمی را هم سوار کرد. من را هم روی یک تخت ته اتوبوس خواباندند. اتوبوس از بیمارستان خارج شد و راه افتاد. نمی دانستیم کجا میرویم بعد از چند ساعت اتوبوس وارد بیمارستانی شد که نامش الرشید بود. یک مأمور آمد داخل اتوبوس و برای رضای شیطان یک فحش به یکی از بچه ها داد بعد هم یکی از اسرا به نام ابراهیم که اوضاع جسمی اش به خاطر سوختگی انگشتان پا و پارگی شکم خیلی حاد بود را پایین آورد و گفت: برای بقیه جا نیست». اتوبوس دوباره راه افتاد هوا تاریک شده بود بعثی ها پیاده شدند و شام خوردند ولی به ما چیزی ندادند، ما هم به این کارشان اعتراض کردیم. اعتراض ما باعث شد کمی نان آوردند و بین همه تقسیم کردند. چند ساعت بعد به یک شهر رسیدیم، حوالی ساعت ۱۰ شب بود که اتوبوس وارد بیمارستانی به نام ۱۷ تموز شد. قبلاً در بیمارستان سینای تهران و بیمارستان طالقانی آبادان بستری شده بودم. انتظار یک ساختمان بزرگ چند طبقه با تعداد زیادی اتاق و پرستار را داشتم. اما اينجا با اینکه از منطقه عملیاتی خیلی دور بود، هیچ چیزش شبیه بیمارستان نبود، فقط چند ساختمان قدیمی یک طبقه، نه دری و نه پیکری. ما را پیاده کردند.... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اسارت نیروهای صدام در عملیات بیت‌المقدس فتح خرمشهر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر می‌گذاری.» با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد. وقتی با جنازه سعید روبرو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. "حاج صادق آهنگران" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود می‌جنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقه‌ای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوه‌ای ‌رنگ بود که عده‌ای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباس‌هایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه می‌کرد. پوتین‌ها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباس‌های جدید شدم یک نظامی! ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر می‌کرد: «درود به روان پاک شهید میثم.» شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیری‌هایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچه‌ها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف می‌کرد: «شهید میثم به قدری بچه‌ها رو می‌دوند و خسته می‌کرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب می‌رفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اون‌ها رو درمی‌آورد و کف پای بچه‌ها رو می‌بوسید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 روزشمار عملیات کربلای ۵ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ عملیات «کربلای ۵» در شرایطی صورت گرفت که صدام قصد داشت تا با تبلیغات گسترده در میان حامیان خود، به قدرت و مقاومت ارتش بعث عراق در برابر عملیات قدرتمند رزمندگان اسلام امیدی کاذب ایجاد کند؛ اما در این عملیات قویترین پدافند دشمن که با کمک مشتساران خارجی ایجاد شده بود، تا عمق ۹ کیلومتری خاک عراق در هم شکسته شد و دشمن برای مقابله با رزمندگان اسلام ۱۴۰ تیپ را به این منطقه اعزام کرد و رزمندگان ایرانی هم در پایان عملیات، ۸۱ تیپ و گردان را منهدم کردند و نیمی از ۳۴ تیپ هم متلاشی شد. نتایج عملیات «کربلای ۵» یکی از بزرگ‌ترین دلایل تلاش کشورهای مختلف برای نگارش قطعنامه ۵۹۸  بود؛ چراکه همه‌ دشمنان از حجم مقاومت و فداکاری انجام شده توسط رزمندگان ایرانی در این عملیات، با وجود گرفتاری‌ها، نابسامانی‌ها و کمبود امکانات متحیر مانده بودند. جمهوری اسلامی ایران اگرچه به هدف اصلی عملیات «کربلای ۵» یعنی تسخیر شهر «بصره» دست نیافت؛ اما توانست حدود ۱۵۰ کیلومتر مربع از منطقه اشغال‌شده شلمچه را آزاد و قسمت‌هایی از جنوب عراق را نیز به تصرف خود درآورد و خطوط پدافند خود را در نزدیکی پتروشیمی عراق ایجاد کند؛. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۴۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹هوا خیلی سرد بود و همگی از سرما می لرزیدیم. وارد یک سالن شدیم. ما را با بدخلقی وارد یک اتاق کردند. آنجا نه تختی بود و نه فرش یا موکتی، فریاد زدیم که سردمان است. آنها هم چند تا پتو برایمان آوردند. تعداد پتوها کم بود، مجبور شدیم چسبیده به هم بخواییم تا بلکه گرم‌مان شود. ولی من می‌توانستم بخوابم؛ چون به سینه ام شیلنگ وصل بود و برای جلوگیری از برگشت خون بطری به ریه باید زیر کمرم نرم می‌بود و سینه ام بالاتر از بطری قرار می گرفت. نصف شب بود که یکی از نگهبانها آمد پشت پنجره و پرسید: «شام خوردید یا نه؟» بچه ها گفتند: «نه» رفت و با یک تنگ چای شیرین و مقداری نان صمون برگشت. خیلی به ما مهربانی کرد. جرأت نمی کرد با ما صحبت کند. ولی بعداً فهمیدم اسمش محمد و شیعه است. او از انقلابیون ضد صدام بود. بعدها با او خیلی صمیمی شدم. گاهی هم دعای کمیل رادیو ایران را برایم می‌گذاشت تا گوش کنم. صبح که شد، پرستارها آمدند. آنها به محض دیدن ما شروع کردند به فحاشی بعدش هم مختصری صبحانه آوردند که سهم هر نفر یک قاشق خامه و یک تکه نان و حدود دو قلب چای شد. چند دقیقه بعد یک پزشک آمد که "ن.ن"، همان اسیر بریده و خانن هم همراهش بود دست بسته بود و برای دکتر ترجمه می‌کرد. وانمود کردم که عربی بلد نیستم به فارسی گفتم: حتماً باید روی تخت بخوابم تا چرک از سینه ام وارد بطری بشه» اما "ن. درست ترجمه نمی کرد، ناچار شدم جوری که نفهمد عربی بلد هستم به دکتر منظورم را بفهمانم، گفتم «سیدی! سرير احتیاج». تمام کلماتی که استفاده کردم عربی بودند و فقط جای مبتدا و خبر را عوض کرده بودم! دکتر متوجه منظورم شد. دکتر بدی به نظر نمی رسید. گفت: «راست می گه». دکتر همه را ویزیت کرد و دستورات دارویی همه را نوشت و رفت. بعد از آن پرستارها آمدند تا داروها را به ما بدهند. یکی از پرستارها یک سرنگ دستش گرفته بود و با آن آمپول همه بچه ها را تزریق می‌کرد. برای یکی کفلین میزد، برای یکی دیگر پنی سیلین، به دیگری هم مُسکن و الی آخر. با این کار نفر آخر تقریباً مخلوطی از همه آمپولها نصیبش می‌شد. البته اگر سوزن داخل بدنش فرو می رفت. بعضی وقت ها سرسوزن آن قدر کُند می‌شد که در بدن نفرهای آخر اصلاً فرو نمی رفت. یک بار اصغر پروازیان، بسیجی نترس اصفهانی به خاطر این کار پرستار به شدت اعتراض کرد. اصغر که خودش یک پرستار بود اولش سعی کرد مؤدبانه به پرستار بفهماند که این کارش از نظر بهداشتی غلط است ولی پرستار اعتنایی نکرد و وقتی خواست آمپول را به او تزریق کند آمپول در بدنش فرو نرفت و باعث داد اصغر شد. او با صدای بلند گفت: «بابا هر نفر رو با یک سرنگ آمپول می زنند نه همه رو با یکی. پرستار گفت: عجب آدمهای پرتوقعی! انتظار دارند واسه هر نفر یک سرنگ استفاده کنیم. اصغر هم با پرخاش گفت: «من اصلاً آمپول نخواستم». یک روز یکی از پرستارها شروع به کتک زدن یکی از اسرای کم سن و سال لرزبان کرد و با دمپایی به سر و صورتش میزد. این اسیر که از پا شدیداً مجروح شده بود نمی توانست از زیر کتک‌های این پرستار فرار کند و ما هم نمی توانستیم برایش کاری بکنیم، بعد از اینکه پرستار دست برداشت و رفت، دیگر نتوانستم بغض و کینه ام را نگه دارم و برای تسلی خاطر خودم خطاب به بعثی ها گفتم نامردا بی شرفها اگر شما دست من اسیر بودین خدا میدونه چه بلایی سرتون می آوردم» سخنم که به اینجا رسید آن اسیر کم سن و سال تازه کتک خورده، رو به من کرد و گفت هرگز! اگه اونها دست من اسیر بودند من باهاشون خوش رفتاری می کردم. ما مسلمونیم و اسلام توصیه به مدارا با اسرا کرده» در مقابل روح این اسیر احساس کوچکی می‌کردم. واقعاً که ملائکه خدا باید بر چنین افرادی سجده بگذارند و این جاست که خطاب قدسی "انّى أَعلَمُ ما لا تعلمون" به ملائکه ای که فقط امثال صدام را در مخیله شان تجسم می کردند، آنجا که گفتند "اتجعل فيها من يُفسد فيها و يسفك الدماء " نمودِ عینی پیدا می‌کند. آری او دست پرورده خمینی روح بود. آن روز قدری با بچه ها درد و دل کردم و عقده دلم را برای کسانی که اهل شنیدنش بودند گشودم. اولین باری بود که در آن سرزمین غربت کمی احساس آرامش می‌کردم. واقعاً چه جمع ملکوتی ای بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂